مدافعان حرم

کربلای ۵ به روایت شهید قاسم سلیمانی

دشمن با توان نظامی وسیعی وارد میدان شد و شروع به پاتک کرد و روز سوم هر جنبنده‌ای که از کانال عبور می‌کرد، می‌زدند. جنگ، جنگ تن به تن و نارنجک و تانک بود.

به گزارش مشرق، عملیات کربلای ۵‌ که یکی از بزرگترین عملیات‌های رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بود، در ۱۹ دی‌ماه سال ۱۳۶۵ با رمز یازهرا(س) در منطقه‌ شلمچه‌ و شرق بصره‌ با وجود وضعیت سخت آن روزها و کمبود تجهیزات و پس از شکست در عملیات کربلای ۴ آغاز شد. کربلای ۵ را می‌توان پاسخی به عملیات کربلای ۴ دانست؛ زیرا در این عملیات دشمن که مورد حمایت کشورهای غربی بود توانست به کمک آواکس‌ها عملیات رزمندگان ایرانی را شناسایی و برای مقابله با آن آماده شود که همین امر موجب به خاک و خون کشیده شدن جوانان ایرانی شد. انجام عملیات در منطقه کربلای ۵، آن هم در مقیاس گسترده، موجب شد عملیات در فاو منتفی و نیرو و امکانات دشمن به منطقه شرق بصره اعزام شود.

در واقع دشمن ضمن غافلگیر شدن نسبت به عملیات شرق بصره از نظر زمان و مکان، در مورد تاکتیک ویژه عملیات که عمدتاً معطوف به عبور از منطقه آب گرفتگی و کانال پرورش ماهی و حرکت از شمال به جنوب در پشت مواضعش بود نیز غافلگیر شد. یکی از لشکرهای شرکت کننده در این عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کرمان به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی بود. در عملیات کربلای ۵، ۵۴۷ نفر از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله به شهادت رسیدند. سپهبد شهید قاسم سلیمانی در روایت این عملیات، سخنان فراوانی داشته است که بخشی از آن در برش‌هایی از خاطرات شفاهی‌اش در قالب کتاب «ذوالفقار» به رشته تحریر درآمده است. بهشی از یان روایت در ادامه می‌آید:

یکی از پرخاطره ترین و مهمترین برگ‌های تاریخ پرافتخار جنگ برای مردم استان کرمان، عملیات کربلای۵ است. اگر بگویم در روز عملیات کربلای ۵، کربلایی در جوار کربلای امام حسین(صلوات الله علیه) به وقوع پیوست و همه آن فداکاری، ایثار، گذشت و ارزش‌هایی که توسط یاران امام حسین(صلوات الله علیه) به نمایش درآمد، سخنی به گزاف نگفته‌ام. چهره‌های تابناک و بزرگی در بین خودمان داشتیم که انصافاً جای تک تک آن‌ها خالی است.

امروز در آن تابلویی که مقابل چشمم مجسم است، قامت رسای آن‌ها را می‌بینم. انگار همه آن‌ها حس کرده بودند که این عملیات جزء آخرین عملیات‌های جنگ است و باید خود را به قافله‌ای که متعلق به آن‌ها است برسانند و ملحق شوند. قبل از این که لشکر ۴۱ ثارالله به شلمچه برسد، یک اجتماع بسیار دیدنی و پرخاطره اتفاق افتاد.

شب وداع، لشکریان ثارالله همه بودند. زندی، بینا، مشایخی، طیاری، عابدینی، محمدی پور، میرحسینی، دریجانی، تهامی، گرامی و … همه بودند. چراغ‌ها خاموش شد، همه دست در گردن هم انداخته بودند و وداع می‌کردند. شهید مشایخی گفت: «در همسایگی خانه ما، هم در سمت راست و هم سمت چپ، بچه یتیم بسیار هستند. من روی بازگشت به جیرفت را ندارم. تصمیم گرفته‌ام پاهای خود را ببندم که عقب نشینی نکنم. قصد شهادت دارم.»

آن روز گذشت، صبح روز بعد، روی خاکریز، داخل سیم‌های خاردار یک صحنه تماشایی نظرم را جلب کرد. عیناً مثل کربلا بود. آن جایی که امروز شاید از دید زائران شلمچه ناپیدا باشد. بالای سیم‌های خاردار، دست‌های قطع شده و ابدان مطهر شهدا روی آب قرار داشت. جنازه‌ حاج علی محمدی پور و علی عابدینی در کنار دژ در زیر تیربار دشمن روی زمین افتاده بود، بعد هم یکی پس از دیگری همه رفتند. وقتی از کانال ماهی‌گیری برگشتم، هیچ کس نمانده بود. انگار همه با تمام وجود تلاش برای رفتن داشتند. کربلای ۵ یک نبرد خونین بسیار مهم و سرنوشت ساز دفاع مقدس بود.

ما ۱۵ روز قبل از عملیات کربلای۵، عملیات کربلای ۴ را که ناموفق بود، داشتیم. ضمن این که ما وضع امروز را نداشتیم. صنایع فعالی نداشتیم. تلاش ما این بود که ذخیره‌ای برای عملیات داشته باشیم. از طرفی، دشمن در عملیات کربلای ۵ در اوج بالندگی بود. او سازمان نظامی خود را به ۱۰ برابر افزایش داده و از نظر کیفی رشد فزاینده‌ای پیدا کرده بود. حجم نیروهای مسلح عراق به اندازه هر ۵۰ نفر، پنج نفر نظامی بود و از نظر تجهیزات نظامی و امکانات از عملیات خیبر به این طرف، بخش عظیمی از تجهیزات بسیار مهم دنیا در اختیار دشمن قرار گرفت. آمار تانک‌های دشمن به پنج هزار دستگاه و نفربرها بالغ بر چهار هزار دستگاه می‌رسید. در جنگ هوایی، دشمن همه ابزارهای روز دنیا را در اختیار داشت. لذا امکانات دشمن یک حرکت و یک رشد فزاینده‌ای پیدا کرده بود. دشمن از نظر اطلاعاتی هم به یک مرحله بالایی رسیده بود. هواپیماهای آواکس، رادارها و رازیت‌ها که در مقابل تنفس و دمای بدن انسان حساسیت داشتند، کشف عملیات ما برای دشمن را بسیار آسان کرده بود و ما برای مخفی کردن عملیات خود، مستلزم هزینه‌های سنگینی بودیم…

از نظر زمان بندی، باید طوری حرکت می‌کردیم که همه نیروها از خطوط مختلف حرکت و ساعت ۱۲ به محور می‌آمدند. سخت ترین محور، محور لشکر۴۱ ثارالله بود که نقش حیاتی در کربلای ۵ داشت و دورترین مسیر از داخل آب را باید طی می‌کرد. مهمترین مشکل ما انتخاب گردان خط شکن بود. عملیات ما تماماً استشهادی بود و ما به وسعت جبهه، نیروی استشهادی داشتیم. تلاش می‌شد عملیات با دقت انجام شود. تمام مسیری که بچه‌ها باید می‌رفتند، تا دژ دشمن علامت گذاری شده بود و ما تا پشت میدان مین دشمن، ارتباط بی‌سیمی داشتیم. بچه‌ها داخل آب شدند. سه ستون غواص به سمت دشمن حرکت کرد. پیش بینی کرده بودیم که در دو ساعت فلان مسیر را طی کنیم.

وقتی وارد آب شدیم، مسیر را نیم ساعت زودتر طی کردیم و به سمت دشمن حرکت کردیم. محور دیگر ما که بچه‌های لشکر ۱۰سیدالشهدا(صلوات الله علیه) بودند، زودتر از ما با دشمن درگیر شدند. ما در فاصله ۲۰۰ متری سیم خاردارها بودیم که درگیری شروع شده بود. منورها به هوا رفت و به این ترتیب، درگیری ما با دشمن قبل از رسیدن به سیم خاردار شروع شد. دشمن موانع و مشکلات بسیار زیادی ایجاد کرده بود؛ اما ما خطوط را شکستیم. این از نکات بارز ما در جنگ بود که هیچ خط دفاعی نتوانست از نفوذ نیروهای ما به داخل منطقه دشمن جلوگیری کند. وقتی خطوط اول توسط شهید عابدینی و شهید حاج علی محمدی پور شکسته شد، هنوز دشمن درگیر بود…

روز دوم، دشمن با توان نظامی وسیعی وارد میدان شد و شروع به پاتک کرد و روز سوم هر جنبنده‌ای که از کانال عبور می‌کرد، می‌زدند. جنگ، جنگ تن به تن و نارنجک و تانک بود. نصف خط ما را دشمن گرفته بود. اگر ما توان داشتیم و می‌توانستیم صبح روز دوم عملیات کربلای ۵، دو لشکر دنبال لشکر ثارالله و لشکر ۲۵ کربلا وارد می‌کردیم، تا کنار بصره می‌رفتیم. در جایی که ما قرار گرفته بودیم، به راحتی تنومه در کنارمان بود. حداکثر فاصله ما با شهر بصره، یک فاصله ۱۲ تا ۱۴ کیلومتری بود. به راحتی می‌توانستیم خودمان را به کنار دجله برسانیم؛ منتها توان ما کم بود. ما یک لشکرمان، کار ۱۰ لشکر را می‌کرد…

روز سوم عملیات کربلای۵، خیلی روز سختی بود. عراقی‌ها یک فشار شدیدی گذاشتند. کاتیوشا و توپ و تانک و هر چیزی که داشتند به کار گرفتند و یک پاتک سنگین و بسیار مداومی را از صبح زود شروع کردند تا تقریباً ساعت‌های دو سه که دیگر داشتند خطوط ما را تصرف می‌کردند. بخشی از خط را گرفته بودند و به بخشی از خطوط چسبیده بودند. هلی‌کوپترهای عراقی می‌آمدند از پشت می‌زدند توی این کانال که بی‌سیم‌ها بودند که منهدم کنند…

تقریبا هفت روز شدیدترین پاتک‌ها را دشمن انجام داد. خود «عدنان خیرالله» که از افسران قابل ارتش عراق هم بود و به نظر ما، مقتدرترین فرمانده عراقی بود، در جبهه مقابل ما، مسئولیت بازپس گیری دریاچه ماهی را داشت. آن طرف، حداقل ۵۰۰ دستگاه تانک و بیش از ۳۰۰ یا ۴۰۰ قبضه توپ و ده‌ها قبضه کاتیوشا -غیر از ادوات سبکی که در اختیارشان بود- اجرای آتش می‌کردند. زمین را هرچه نگاه می‌کردی، به جای این که نفر عراقی ببینی، ما تانک می دیدیم. یک حجم وسیعی بود. یا وقتی دشمن شروع می کرد به آتش ریختن، با این گروه‌های موزیک که یک ریتم منظمی دارند، هیچ تفاوتی نداشت. با یک انضباط ویژه ای، یک حجم بالایی از آتش می‌ریخت. من دقت کردم در این زمین کربلای ۵، شاید هیچ متری از زمین وجود نداشت که یک گلوله‌ای در آن جا فرود نیامده باشد…

منبع: تسنیم

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

کربلای ۵ به روایت شهید قاسم سلیمانی بیشتر بخوانید »

مزار شهید در دل بهشت زهرا (س) بود و ما بی‌خبر!

همسر شهید را پس از ۳۹ سال بالای سر مزار شهید محمد صفری بردم. بعد از ۳۹ سال این خانواده از چشم‌انتظاری درآمدند. آنجا گفتم دوست دارید به آبادان بیایید و محل شهادت شوهرتان را ببینید…

به گزارش مشرق، چندی پیش خبری عجیب از پیدا شدن مزار یک شهید پس از ۳۹ سال منتشر شد. همسر شهید محمد صفری پس از سال‌ها بی‌خبری از وضعیت همسرش، توانست بر سر مزار شهیدش در بهشت زهرا (س) حاضر شود و پایانی بر دلتنگی‌ها و چشم‌انتظاری‌هایش باشد. شهید صفری سال ۱۳۵۹ در منطقه ذوالفقاریه به شهادت رسیده بود و یک سال بعد پیکرش تفحص و در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد، اما به دلیل نابسامانی‌های اوایل جنگ، مشخصات شهید در بنیاد شهید ثبت نشد و در تمام این سال‌ها خانواده اطلاع درست و دقیقی از وضعیت پیکر او نداشتند و فکر می‌کردند محمد مفقودالاثر است تا اینکه پس از گذشت ۳۹ سال سردار قاسم صادقی از همرزمان شهید متوجه این مسئله شد و با حضور در بنیاد شهید و تماس با خانواده شهید صفری، آن‌ها را از وجود مزار ایشان در بهشت زهرا آگاه کرد. صادقی در گفتگو با ما از حضور شهید صفری در جبهه و ماجرای بی‌خبری ۳۹ ساله خانواده شهید می‌گوید که در ادامه می‌خوانید.

شما با شهید محمد صفری کجا و در چه مقطعی از جنگ آشنا شدید؟
مهر ماه ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد از سراسر کشور نیروهای داوطلب مردمی برای حضور در جبهه آمدند. همزمان با شروع جنگ، دولت وقت نیز اعلام کرد کسانی که سربازی منقضی سال ۱۳۵۶ هستند به یگان‌هایشان بروند و خودشان را معرفی کنند. یعنی کسانی که سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی رفته بودند و سال ۱۳۵۶ خدمت سربازی‌شان تمام شده بود باید خودشان را معرفی می‌کردند. این‌ها اولین نیروهای کارآزموده نظامی بودند که به صورت داوطلب مردمی در جبهه حاضر شدند و به یگان‌هایشان پیوستند. هنوز کسی به صورت مفصل و کامل به این سربازان منقضی ۱۳۵۶ نپرداخته است و این نیروها ناشناخته و مهجور مانده‌اند. بیشتر این سربازها، زن و بچه و شغل و زندگی داشتند، ولی قید همه این‌ها را زدند و به صورت داوطلب به جبهه رفتند. شهید محمد صفری هم یکی از همین سربازهای منقضی ۵۶ بود. این نیروها پس از ورود به جبهه دو گروه شدند. یک گروه شان، چون روحیه نظامی را خیلی نمی‌پسندیدند به یگان‌های خودشان نرفتند و در بخش‌های دیگر حضور پیدا کردند. این نیروها وقتی متوجه شدند روحیه‌شان با افسرها و درجه‌داران ارتش نمی‌خورد جزو نیروهای مردمی شدند. در آبادان و خرمشهر گروه فدائیان اسلام زیرنظر سیدمجتبی هاشمی فعالیت می‌کرد و نیروهای مردمی از اقشار مختلف را جذب می‌کرد. سربازان منقضی ۵۶ در خرمشهر به ما پیوستند و در مقاومت ۳۴ روزه شهر حضور داشتند و تعدادی از نیروهایشان آنجا شهید شدند. پس از اشغال خرمشهر، مشغول دفاع از آبادان شدیم و زمانی که دریاقلی سورانی خبر هجوم دشمن را آورد، همراه این نیروها حرکت کردیم و از رودخانه بهمنشیر گذشتیم. تعدادی از نیروهای‌مان در همین منطقه شهید شدند. در شمال رودخانه بهمنشیر به روستای سادات رفتیم پس از آن تقریباً دو، سه کیلومتر جلوتر از روستا در دشت با دشمن درگیر شدیم. از ۲۸ آبان ۵۹ با دشمن درگیر شدیم و تا ۱۷ آذر همان سال با دشمن درگیر بودیم. در این مدت دائم به بعثی‌ها شبیخون می‌زدیم. در مقاطعی ناگهان ۴۰ نفر از شهر شیراز، یا ۵۰ نفر از شمال یا ۳۰ نفر از یک شهر دیگر می‌آمدند و کنارمان حضور داشتند. سیدمجتبی از بین این نیروها، آن‌هایی که کارآزموده بودند را به کار می‌گرفت و برای آن‌هایی که کارآزموده نبودند آموزش‌های چند روزه می‌گذاشت تا آماده نبرد شوند.

گویا در جبهه آبادان رزمنده‌هایی با سلیقه‌های مختلف حضور داشتند؟
بله، در آنجا تنوع سلیقه‌ها زیاد بود. مثلاً شاهرخ ضرغام که یکی از فرماندهان محور عملیاتی بود به همراه سربازهای منقضی ۵۶ و تعدادی از نیروهای داوطلب مردمی در منطقه حضور داشتند. شهید دکتر محمد حبیب‌الله نیز که ۱۰ سال در امریکا زندگی کرده بود و دکترای انفورماتیک داشت نیز جزو این نیروها بود. متأسفانه هنوز آن‌طور که باید و شاید این انسان بزرگ را نشناخته‌ایم. یک‌سری لوطی و داش‌مشتی، تعدادی طلبه و دانشجو و دانش‌آموز و از مشاغل دیگر در جمع‌مان حضور داشتند و همه دست به دست هم دادیم و یک شبیخون به نام ۱۷ آذر زدیم. این عملیات تا نزدیکی‌های صبح طول کشید. شبانه تعدادی اسیر و مقادیری غنیمت از دشمن گرفتیم و در حال پیشروی بودیم که کارمان به صبح کشید. شاهرخ ضرغام در جمع نیروها پیش‌قراول بود و جلوتر از همه حرکت می‌کرد. بین خط خودمان و خط دشمن ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر فاصله بود. بچه‌ها روی تپه‌هایی که بین‌مان بود پناه گرفتند و تانک‌های دشمن در دشت هر نفر ما را با یک توپ می‌زد. یکی از امریکایی‌ها در کتابی نوشته است که اگر آبادان سقوط کرده بود جمهوری اسلامی هم سقوط می‌کرد. به خاطر اهمیت موضوع بود که امام فرمود که حصر آبادان باید شکسته شود. این «باید» امام را لوطی‌ها و نیروهای مردمی به خوبی درک کردند. اگر این نیروها سر بزنگاه و با بصیرت نمی‌آمدند و مقابل دشمن نمی‌ایستادند آبادان سقوط می‌کرد و حرف امریکایی‌ها درست از آب درمی‌آمد.

نتیجه عملیات به کجا کشیده شد؟ شهید صفری هم در همین عملیات به شهادت رسید؟
بله، عملیات به صبح کشید و در جریان درگیری‌ها تعدادی از نیروهای پیشرو نتوانستند به عقب برگردند. دشمن شاهرخ ضرغام را با دوشکا زد و به شهادت رساند. تعدادی نیز همراه شهید ضرغام شهید و زخمی شدند و پیکرهایشان در منطقه ماند. محمد صفری یکی از این شهدا بود. ما نتوانستیم پیکر شهدا را به عقب بیاوریم و آن‌ها بین خاکریز خودمان و خاکریز دشمن ماندند. پیکرهایشان در منطقه ماند تا زمانی که بنی‌صدر از کشور فرار کرد. بنی‌صدر که فرار کرد ما دوباره در یک عملیات در همان منطقه در تیر ۶۰ پیشروی کردیم. پیکر شهدا از ۱۸، ۱۹ آذر ۵۹ در همان منطقه مانده بود تا سال بعد که دوباره پیشروی کردیم و من توانستم منطقه را تفحص کنم. چون منطقه را می‌شناختم همراه تعدادی از بچه‌ها حرکت کردیم و پیش رفتیم. از پیکر شهدا چیز زیادی نمانده بود، چون گرمای بیش از ۵۵ درجه گوشت و پوست را آب کرده بود و جز تکه‌های استخوان چیزی دیده نمی‌شد. به دنبال نشانی از شهدا می‌گشتیم و اگر نشانی پیدا می‌کردیم، می‌نوشتیم و روی پیکرهایشان می‌گذاشتیم و به سردخانه می‌بردیم. شهدا، چون عمدتاً بچه‌های تهران بودند همین که به تهران می‌فرستادیم بچه‌هایی که در تهران بودند شهدا را دفن می‌کردند. محمد صفری و فتح‌الله زمانی جزو پیکرهایی بودند که فقط توانستیم نام و فامیل‌شان را پیدا کنیم. آن زمان کارت شناسایی و پلاک و از این چیزها نبود و برخی اسم شان را روی پیراهن‌هایشان می‌نوشتند و برخی مشخصات‌شان را در جیب‌شان می‌گذاشتند. پیکر شهید محمد صفری را به تهران فرستادیم و در بهشت زهرا دفن شدند. بنیاد شهید هم همان اطلاعات ساده نام و نام خانوادگی را روی سنگ مزارشان نوشت و دفن‌شان کرد.

چطور شد که بعد از این همه سال به یاد مزار شهید صفری افتادید و متوجه شدید که ایشان از نظر خانواده‌شان مفقود است؟
بعد از ۳۹ سال خواهر شهید مهدی ربانی‌زاده که پیکر برادرش در کنار مزار شهید صفری دفن است، از طریق دوستان پیغام داد که به آقای صادقی بگویید مزار دو شهیدی که با برادرم دفن شده‌اند خانواده‌هایشان ۳۹ سال است سر مزارشان نمی‌آیند و انگار از محل دفن‌شان اطلاعات ندارند. گفتند اگر می‌شود بگردید و خانواده‌هایشان را پیدا کنید. با این پیغام بود که من به بنیاد شهید رفتم و گفتم نزدیک به ۵۰۰ شهید در این منطقه داریم و تعداد قابل توجهی از این‌ها و خانواده‌هایشان را پیدا کرده‌ام و خانواده‌های شهدا به منطقه می‌آیند و خاطراتی گفته می‌شود. درخواست کردم که خانواده این دو شهید را هم پیدا کنند. لیست بنیاد شهید را چک کردم و گفتم ببینید چند شهید با نام محمد صفری دارید. حدود ۱۵ شهید همنام پیدا شد. گفتم ببینید این شهدا کجا شهید شده‌اند. زدیم و همه را شناسایی کردیم جز یک نفر که جلویش نوشته شده بود مفقودالاثر. گفتم این کجا مفقودالاثر شده است؟ گفتند در ذوالفقاریه آبادان در تاریخ ۱۹ آذر ۵۹. گفتم من این شهید را می‌شناسم و پیکرش را من به تهران فرستادم. گفتم در لیست جلوی نام شهید مفقودالاثر خورده، ولی ما این شهید را می‌شناسیم و خودمان پیکرش را به خاک سپرده‌ایم. من اطلاعات خانوادگی شهدا را داشتم و به خانواده شهید زنگ زدم و گفتم من از همرزم‌های محمد هستم. اول باور نمی‌کردند. گفتند ۳۹ سال است که به ما می‌گویند شهید مفقودالاثر است و شما از کجا ایشان را می‌شناسید؟ توضیح دادم که خودم شهید را دفن کردم و بعد که مشخصات دقیق شهید را دادم خانواده‌اش نیز حرفم را تأیید کردند. گفتند می‌خواهیم ببینیم شهید کجا دفن است. پس از هماهنگی‌های لازم با بنیاد شهید، همسر شهید را پس از ۳۹ سال بالای سر مزار شهید محمد صفری بردم. بعد از ۳۹ سال این خانواده از چشم‌انتظاری درآمدند. آنجا گفتم دوست دارید به آبادان بیایید و محل شهادت شوهرتان را ببینید. ایشان تأیید کرد و در آبادان هم با حضور خانواده شهید مراسمی گرفته شد. در سنگری که به نام سربازان منقضی ۵۶ ساخته‌ام همسر شهید را بردم و محل شهادت را نشان دادم. آنجا برای شهدایی که از اول جنگ از گروه‌های مختلف در جنگ حضور داشتند سنگرهایی درست کرده‌ام. مثلاً الان سنگر کمیته انقلاب اسلامی، سنگر ژاندارمری، شهربانی و سایر گروه‌ها را در منطقه داریم.

شهید صفری را چطور انسانی دیدید و چه ویژگی‌هایی از ایشان در خاطرتان مانده است؟
این‌ها آدم‌های دل و جرئت داری بودند. اگر اول جنگ در جبهه حاضر نمی‌شدند و نمی‌آمدند تمام معادلات دشمن درست پیش می‌رفت. آدم‌هایی لوطی‌منش و مشتی بودند که برای دفاع از کشور از همه چیزشان بدون هیچ ادعایی گذاشتند. این آدم‌های جربزه‌دار اگر اول جنگ نبودند به قول عراقی‌ها شهر سقوط می‌کرد. جرئت و بی‌باکی‌شان باعث شد دشمن نتواند پیشروی کند. شهید صفری هم دقیقاً یکی از همین نیروهای شجاع و باجربزه بود. حتماً می‌دانید که چندین کشور مثل سودان و اردن و منافقین علیه ایران می‌جنگیدند و آماده انجام هر کاری علیه مردم ایران بودند. شهید صفری از بچه‌های رشت بود. اینجا را که آزاد کردیم پیکر چند نفر پیدا نشد که یکی از آن‌ها شهید ضرغام بود. شهید حسن برازنده که او هم از منقضی‌های ۵۶ بود و چهار بچه داشت هیچ اثری از پیکرش پیدا نکردیم و الان سنگ یادبودی در زادگاهش در شهر رشت گذاشته‌اند.

به نظرتان این بی‌اطلاعی خانواده از وجود مزار شهید سهل‌انگاری محسوب می‌شود؟
به هر حال ناهماهنگی‌هایی در این زمینه وجود داشت، ولی این را در نظر بگیرید شهدای مفقودالاثر تا خودشان نخواهند پیدا نمی‌شوند. این را مطمئن باشید تا نخواهند اتفاقی نخواهد افتاد. الان مزار شهید در قطعه ۲۴ است و حتماً حکمت و مصلحتی پشت این همه سال بی‌خبری بوده است. یک شهید دیگر به نام فتح‌الله زمانی هم هست که بنیاد شهید ایشان را مفقودالاثر اعلام کرده بود و الان برادرش را در اراک پیدا کرده‌ام و با خانواده‌اش در ارتباط هستم تا به اطلاعات بیشتری برسم.

منبع: روزنامه جوان

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

مزار شهید در دل بهشت زهرا (س) بود و ما بی‌خبر! بیشتر بخوانید »

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

دوباره سکوت سنگین فضا از صدای بی وقفه رگبار می شکند. از ساختمان روبه رو مرا هدف گرفته اند. انگار بارانی از گلوله است که در یک لحظه شلیک می شود و سمت چپم را می شکافد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – محمد حسن قاسمی پزشک جوان ایرانی مردادماه ۱۳۹۵ در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید. خودروی آمبولانس حامل این پزشک مدافع حرم در حین تردد در استان حماه سوریه هدف تیراندازی تروریستهای تکفیری ارتش آزاد و القاعده قرار گرفت که در اثر آن وی به شهادت رسید و گروه دیگری نیز زخمی شدند. دکتر قاسمی نخستین شهید مدافع حرم جامعه پزشکی ایران است.

حالا یکی از همکاران او از جامعه پزشکی با نام پریسا محسن پور، کتابی را بر اساس زندگی این شهید نوشته و با حمایت انتشارات روایت فتح، وارد بازار کتاب کرده است.

چند معرفی کتاب دیگرهم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

این کتاب سه فصل دارد و در انتهایش تصاویری از شهید قاسمی درج شده است.

کتاب «دلم پرواز می خواهد» اگر چه در گروه کتاب های شهدای مدافع حرم انتشارات روایت فتح است اما تصویر شهید قاسمی بر روی آن دیده نمی شود.

این کتاب ۱۹۲ صفحه ای را با قیمت ۲۱۰۰۰ تومان می شود از کتابفروشی های معتبر خریداری کرد.

در ادامه، بخشی از این کتاب را با هم می خوانیم:

خورده ایم به کمین. آمبولانس را به رگبار بسته اند. مجروحان فاطمی را به زحمت بیرون می آورم و به کناری می کشم، ولی هنوز زخمی های بد حال، پشت آمبولانس واژگون شده مانده اند. جمع شده ایم گوشه ای و پناه گرفته ایم. حال یکی از زخمی ها وخیم است و بدون اکسیژن می میرد. اینجا دیگر وقت درنگ نیست. باید محکم باشم! باید مرد جنگ باشم! باید پاسدار باشم. باید زبرالحدید باشم. همه جا تاریک است و سکوت خرابه های شهر، حتی باصدای نفس های نامنظم ما هم می شکند. مگر می شود همین طور بنشینم و صبر کنم. خیز برمیدارم سمت آمبولانس. بیسیم و اسلحه ام را برمی دارم، نباید بگذارم چیزی از ما دست مسلحان بیفتد. نگاهی به عقب سر می اندازم تا اتصالات اکسیژن زخمی های پشت آمبولانس را بررسی کنم، اما… شهد شهادت گوارای وجودشان! دوان دوان برمی گردم.

باید با بیسیم خبر بدهم. اگر حمله کنند، باید دفاع کنم.

…باید… باید… باید…
فقط چند قدم مانده تا برسم پشت دیوار!

دوباره سکوت سنگین فضا از صدای بی وقفه رگبار می شکند. از ساختمان روبه رو مرا هدف گرفته اند.

و…

انگار بارانی از گلوله است که در یک لحظه شلیک می شود و سمت چپم را می شکافد.

دست و پای چپم تیر خورده است، پهلویم تیر می کشد، سرم می سوزد. میخواهم بایستم، نمی شود! بی هوا با صورت می افتم روی زمین. شیشه عینکم شکسته و به سختی می توانم چشم هایم را باز کنم. حالا دراز کشیده ام کنار پای عظیم و مزار، چند قدم مانده به همان دیواری که پناه گرفته اند. قلبم آرام می زند، آرام تر از همیشه، آرام تر از همه عمر بیست و شش ساله ام. مثل پرنده ای که خودش را در مسیر بادها رها کرده و بال نمی زند، قلبم پر و بال می گیرد. انگار زمان ایستاده است و دارد تقلای مرا در خاک و خون تماشا می کند.
روحم می دود کنار زاینده رود.

شعف و اضطراب و بغض، یکباره هجوم می آورند بر جانم!

شیطنت های من و محمدحسین، کنار زاینده رود، یادم افتاده است؟ میخندم به دنیا… خوابیده ام و گرم شده ام از این همه خونی که راه افتاده است. خون، شتک زده روی لباس آبی رنگ اتاق عملم. کفنی که آرزویش را داشتم به تن دارم. باید نماز عشق بخوانم، دیر می شود!

همان جا که دراز کشیده ام، روی زمین گرم ویرانه های خیابان ده-هفتاد حلب، وضو در خون خود می گیرم. نیت می کنم، سبکبال و آرام: دو رکعت نماز عشق می خوانم، قربه الی الله.

چقدر شبیه رزمنده های دهه شصت شده ام!

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی بیشتر بخوانید »

پدر شهیدان برزگر دار فانی را وداع گفت

حاج اسکندر برزگر پدر سردارن شهید شاپور و علیرضا برزگر دار فانی را وداع گفت و به دیدار فرزندان شهیدش رفت.

به گزارش مشرق، حاج اسکندر برزگر پدر سردارن شهید شاپور و علیرضا برزگر دعوت حق را لبیک، گفت و به دیدار فرزندان شهیدش رفت.

گفتنی است مراسم تشییع و تدوفین پیکر مرحوم حاج اسکندر برزگر صبح روز سه شنبه مورخ ۹۸/۱۱/۰۸ ساعت ۱۱ از مقابل مسجد معجز اردبیل به سمت آرمستان غریبان برگزار و و در کنار فرزندان شهیدش آرام خواهد گرفت.

مراسم لیله الدفن مرحوم برزگر در روز سه شنبه ۹۸/۱۱/۰۸ بعد از نماز مغرب و عشاء برگزار و مراسم سومین روز درگذشت آنمرحوم همزمان با شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) در روز چهارنشبه ۹۸/۱۱/۰۹ در مسجد معجز اردبیل از ساعت ۱۴ الی ۱۶ منعقد می‌گردد. سردار شهید شاپور برزگر به تاریخ ۲۹ آبان سال ۶۲ در منطقه پنجوین در عملیات والفجر ۴ شرکت کرد. در این عملیات، هماهنگ کننده محورهای عملیاتی بود.

منطقه عملیات کوهستانی بود و تعدادی از واحدهای لشکر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند واز عقبه درخواست نیروی کمکی کردند. دو گروهان به آن‌ها ملحق شد. یک گروهان توسط برزگر و یک گروهان توسط مصطفی اکبری، هدایت و رهبری می‌شد و مقدر بود که او زنده بماند تادر عملیات بعدی نیز حضور یابد تا این که در مرحله سوم عملیات والفجر ۴ و در ارتفاعات شیخ گزنیشین در سمت مسئول محور لشکر ۳۱ عاشورا در خاک عراق (پنجوین) به تاریخ ۱۳/۸/۱۳۶۲ در اثر تیر دوشکا و اصابت ترکش به پشت به شهادت رسید.

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

پدر شهیدان برزگر دار فانی را وداع گفت بیشتر بخوانید »