کتاب نجمه پلاره زندگی داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون؛ شهید سیدافتخارحسین توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
به گزارش مشرق، کتاب نجمه پلاره زندگی داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون؛ شهید سیدافتخارحسین توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
زینبیون؛ رزمندگان دلاور پاکستانی هستند که به محض مشاهده تهدید شدن حرم حضرت زینب (س) به وسیله گروه های تکفیری در سوریه به صورت داوطلبانه به نبرد با آنان برخاستند. رشادت های زینبیون در پاسداری از حرم اهل بیت (س) بازتاب کمی در رسانه ها یافته است و مجموعه کتبی که نشر شهید کاظمی در دست چاپ دارد یکی از معدود تلاش ها برای ماندگار کردن نام و یاد دلاوری های آنهاست.
نجمه پلاره سومین کتاب از مجموعه فرزندان روح الله(مجموعه کتب شهدای مدافع حرم لشکر زینبیون) میباشد که منتشر شده است. این کتاب داستان زندگی پدری است که از پشت کوه های پاراچنار تا کارخانههای تهران برای کودکانش به دنبال زندگی میگردد.
پاراچنار گوشهای از بهشت است. پر از نعمت و سخاوت و مردمانی که رسم زندگی در این وادی مقدس را بلدند. پاراچنار تکه ای از سرزمین پاکستان است که گاهی روزهایش بین برگه های تقویم گم میشود و زمانی حادثههایش بین موجهای خبری، پنهان. انگار این زمین،سهمی از جنتالحسین(ع) است؛ گاهی پر از مصیبت و خون؛ ولی همیشه شجاع و پرغرور…
شهادت سرنوشت مردانی است که برای خودشان زندگی نمیکنند.
برشی از کتاب:
حالا من هم یک قصهی واقعی داشتم. فکرش را هم نمیکردم این کابوسهای واقعی به سراغم بیاید.
شب “انیا” برایم قصهی ابراهیم را گفت. از آتشی که به اذن خدا گلستان شد. صدای “انیا” آرامم میکرد. سرم را روی پایش گذاشته بودم. دیگرحوصله ی شمردن ستاره های آسمان را نداشتم.
سرم را به سمت “انیا” چرخاندم. پولکهای لباسش پشت پلکهای خستهام مثل ستارههای آسمان میدرخشید. دلم میخواست فقط درآغوش او باشم.
ازبزرگی آسمان و دنیا میترسیدم. دامن “انیا” مثل آسمانی کوچک و پرستاره میدرخشید. اینجا جایم امن بود…
کتاب نجمه پلاره زندگی داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون؛ شهید سیدافتخارحسین به قلم توانای زهرا آقازاده نژاد در قطع رقطعی و ۲۱۶ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.
علاقه مندان جهت تهیه کتاب می توانند از طریق سایت من و کتاب (manvaketab.ir) و یا از طریق ارسال نام کتاب به سامانه پیام کوتاه ۳۰۰۰۱۴۱۴۴۱ کتاب را با پست رایگان دریافت نمایید.
کتاب «فرمانده تخریب» خاطرات یکی از فرماندهان تخریب لشگر گیلان به نام «نادر مرید مشتاق» است که حسین ادهمی آن را به سفارش حوزه هنری گیلان نوشته است.
«نادر مرید مشتاق» فرماندهی گردان تخریب لشگر قدس گیلان را برعهده داشته و در زمان جنگ در اکثر عملیات ها حاضر بوده است. حالا کتاب خاطرات او که حاصل ۴۳ ساعت مصاحبه در ۱۹ جلسه از شهریور ۹۳ تا شهریور ۹۵ است، از سوی حوزه هنری استان گیلان منتشر شده است.
این کتاب ۵۳۶ صفحه دارد و با قیمت ۳۰۰۰۰ تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته.
آنچه در ادامه می خوانید، بریده ای از این کتاب است.
من که جلو افتاده بودم، می بایست از داخل همین معبری که با بولدوزر درست شده بود، حرکت می کردم. اما در آن حالت موج گرفتگی برای اینکه به قول خودم از زیر آتش در امان بمانم، فرمان ماشین را به طرف میدان مین پیچیدم و شروع به مارپیچ رفتن در میدان مین کردم.
هیچ کس متوجه نبود که من دچار موج گرفتگی هستم و تصمیم هایی که می گیرم در حالت طبیعی نیست. ماشین هایی که پشت سرم حرکت می کردند، به خیال اینکه من فرمانده تخریب هستم و میدان را خوب می شناسم، همین طور پشت سرم می آمدند. جالب اینجا بود که چندتا ماشین دیگر که در آنجا به دلیل سنگینی آتش گیر کرده بودند، با دیدن ما آنها هم دنبال ما آمدند. حالا هفت هشت ماشین بودیم که در یک ستون از وسط میدان مین حرکت می کردیم. دشمن هم با دیدن ما آتش سنگینی به راه انداخته بود. همین طور به صورت مارپیچ میدان را رد می کردم و گلوله ها پشت سر هم در اطراف مان فرود می آمدند و دود و گرد و خاک زیادی بلند شده بود. وقتی که ۵۰۰ متری از میدان مین دور شدیم، خواستم بپیچم که یک دفعه سرم به فرمان خورد و در جا بیهوش شدم. در آن لحظه مسئول نیروی منطقه ۳ که بغلم نشسته بود، مرا از پشت فرمان کنار کشید و خودش پشت فرمان نشست. او مرا که کاملا بیهوش بودم به بیمارستان صحرایی رساند و بلافاصله بستری شدم.
من تقریبا ۷۲ ساعت در بیمارستان بستری بودم. بعد از ۳ روز که به هوش آمدم، با مصرف قرص بعضی چیزها را می فهمیدم. وقتی هوشیار شدم، دیدم خانم های پرستاری که آنجا هستند، دارند درباره من صحبت می کنند. آنها داشتند با خنده خاطره اولین روزهای بستری شدنم را برای هم تعریف می کردند. البته خودم چیزی از آنچه که تعریف می کردند، به یاد نداشتم.
می گفتند یک روز افراد موجی زیادی را آورده بودند. هر کدام از آنها حالت موج گرفتگی خاصی داشتند. بعضی ها خودشان را فرمانده لشکر می دیدند و یکدفعه داد می زدند و دستور می دادند که بگیرید… بزنید!… بکشید! و بعضی ها هم مثل من در حالت موج گرفتگی سکوت اختیار می کردند. عده ای غذا نمی خوردند و عده ای هم پرخاشگر و عصبی به این و آن می پریدند. خلاصه هر کدام حالت های عصبی مختلفی داشتند.
آن موقع تازه چندساعت بود که مرا به بخش آورده بودند. حالم خوب نبود و با آمپولی که به من زده بودند، بعد از ۵-۶ ساعت تازه داشتم به هوش می آمدم. در آن اتاق یک موجی دیگر هم بود که مرتب داد و فریاد می زد و همه پرستاران سرش ریخته بودند تا یک جوری آرامش کنند. در این موقع بود که من یک دفعه بلند شدم و روی تختم نشستم. بعد یک نگاهی به آن مجروح موجی کردم و گفتم: «آقا! شلوغ نکن!» و بعد دوباره گرفتم خوابیدم. دوباره آن مجروح شروع به داد و فریاد کرد و من دوباره بلند شدم و به او تذکر دادم. این کار را تا ۳ بار تکرار شد، اما آن بیمار باز هم دست از داد و فریاد کردن برنداشت. با آنکه پرستاران دست هایش را به تخت بسته بودند و آمپولهای آرام بخش زیادی به او زده بودند، اما او اصلا نمی خوابید و مرتب شلوغ بازی در می آورد. بار چهارم که بلند شدم، روی تخت نشستم، نگاهی به آن مجروح کردم. آرام ملحفه را کنار زدم و پایم را روی زمین گذاشتم. پرستاران فکر می کردند دنبال دمپایی می گردم. یک نگاهی زیر پایم کردم و دیدم که هیچی نیست. بعد همین طور پابرهنه آمدم طرف آن مجروح موجی و به او گفتم: «بهت نگفتم که ساکت باش؟! ساکت میشی یا نه؟!» او باز هم شروع به داد زدن کرد که یک دفعه من یک کشیده توی گوشش خواباندم و او هم یه نگاهی به من کرد و بعد ساکت گرفت خوابید. بعد من هم با حرکاتی شبیه به آدم آهنی به تختم برگشتم و بی هیچ حرکت اضافه به خواب رفتم. پرستاران آنجا داشتند این را با آب و تاب برای هم تعریف می کردند و با در آوردن ادایم حسابی با هم می خندیدند.
بعد از ۴ روز، طبق معمول از بیمارستان فرار کردم و دوباره به دهلران برگشتم. یادم نیست چطور و با چه کسی به منطقه آمدم چون با موج گرفتگی ای که داشتم، خیلی از چیزها از حافظه ام محو می شد. یکراست به یگان پشتیبانی خودمان رفتم. در آنجا یک چادر بزرگی بود که معمولا بچه ها در آن استراحت می کردند. من بدون آنکه کاری به کسی داشته باشم، رفتم در آن چادر و گرفتم خوابیدم. علی هوشیاری می گفت: «وقتی آمدم از بچه ها پرسیدم نادر کجاست؟ گفتند: در چادر گرفته خوابیده. من آمدم دیدم در آن هوای گرم در چادر کاملا بسته شده است. وقتی بند چادر را باز کردم، یکدفعه گرمای زیر چادر به من خورد و حالم را به هم زد. دیدم در آن گرمای شدید، در ته
چادر پتویی را روی خودت گرفته ای و خوابیده ای».
بعد هوشیاری مرا بیدار کرد و صحبت هایی با من کرد که آن را به خاطر نمی آورم. بچه ها وقتی دیدند حالم طبیعی نیست، گفتند این حالش خوب نیست. باید او را به بیمارستان برسانیم. به هر حال شهرام شادمان و یکی دوتا از بچه ها مرا سوار ماشین کردند و به اندیمشک رساندند. در بین راه چیز زیادی به یادم نمی آمد و فقط هروقت که در راه آمپولی به من می زدند، صحنه هایی را به خاطر می آوردم. آنها در اندیمشک مرا سوار قطار کردند تا به رشت بروم.
***
یک بار که پیش بچه بودم، یک دفعه بچه شروع به گریه کرد. همسرم را صدا زدم: «خانم! بیا این بچه رو بگیر، داره گریه میکنه.» همسرم سر ایوان مشغول آشپزی بود. او تا دستش را بشورد و بیاید، ۲۰-۳۰ ثانیه طول کشید. بچه داشت همین جور گریه می کرد و صدای گریه اش مثل سوهان روی اعصابم رفته بود. در یک لحظه آنقدر از دست بچه عصبانی شدم که نا خودآگاه دستم را بالا بردم. اگر همسرم به موقع سرنمی رسید، و بچه را از جلوی دستم نمی کشید، کشیده را در گوش بچه خوابانده بودم. بیچاره همسرم سریع بچه را برداشت و به اتاق پدر و مادرم برد. تازه آن موقع بود که همسرم فهمید، وضعیتم چقدر بحرانی است.
بعد پدر و مادر و همسرم آمدند و دور و بر من نشستند تا هوای مرا داشته باشند. آنها با من شروع به حرف زدن کردند تا مرا آرام کنند. سعی می کردند هرچه می خواهم سریع در اختیارم بگذارند؛ آب، شربت، غذا, مدام از من می پرسیدند: «نمی خوای داروت رو بخوری؟» البته من داروی زیادی نداشتم، اما همان چندتا قرصی که با من بود، به من خوراندند و گذاشتند تا استراحت کنم. تازه بعد از نیم ساعت بود که به خودم آمدم و احساس کردم که چه کار وحشتناکی داشتم انجام می دادم. از آن روز به بعد دیگر مرا با بچه تنها نمی گذاشتند. البته گاهی اوقات بچه را پیشم می آوردند، اما خودشان هم کنار بچه می ماندند. چون می ترسیدند عصبانی شوم و دوباره آن اتفاق تکرار شود. به هر حال دیگر همسرم بچه را از خودش دور نمی کرد و سعی می کرد بچه را در بغلش نگه دارد. با آنکه هنوز جریان موج گرفتگی ام را به خانواده ام نگفته بودم، اما آنها خودشان یک چیزهایی فهمیده بودند و می دانستند که من دیگر آن نادر سابق نیستم. با اینکه اغلب اوقات آرام بودم، اما با کوچکترین صدایی عکس العمل شدیدی نشان می دادم و از کوره در میرفتم.
کتاب «از برف تا برف» ویراست جدیدی از کتاب «از همه عذر میخوام» درباره شهید مهدی زین الدین، فرمانده لشگر ۱۷ علی بن ابیطالب (علیه السلام) است. این کتاب را علی اکبری مزدآبادی با کمک تحقیقات مهدی شهبازی به رشته تحریر درآورده است.
فردا ۲۷ آبان ماه، سی و پنجمین سالگرد شهادت این سردار سپاه اسلام و برادرش مجید زین الدین است. به این بهانه، این کتاب را برای معرفی برگزیدیم.
کتاب «از برف تا برف» نهمین کتاب از مجموعه یاران ناب است که هر قسمتش به زندگی یکی از سرداران و شخصیت های نام آور انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اختصاص دارد.
مؤلف این کتاب در یادداشتش نوشته: در سال ۱۳۹۱ شمسی، «انتشارات یا زهرا (سلام الله علیها)، خاطرات شهید مهدی شیخ زین الدین» را در قالب کتابی تحت عنوان «از همه عذر میخوام منتشر نمود. آن چه پیش رو دارید، ویراست دوم آن کتاب است.
این کتاب جستاری است در سیره ی عملی «مهدی شیخ زین الدین» معروف به «مهدی زین الدین»، جوانی از خانواده ای لبنانی تبار، که فرماندهی یکی از لشکرهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را عهده دار بود. نام «لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (صلوات الله علیه)» (یگان اختصاصی رزمندگان قم) با نام زین الدین گره خورده و بدون اغراق مهدی زین الدین شناسنامه ی این لشکر است. او در بیست و چهار اسفند ۱۳۳۸ متولد شد و به هنگام عروج (۲۷ آبان ۱۳۶۳) بیش از بیست و پنج سال بهار از عمرش نمی گذشت. نثار روح بلند پروازش صلوات.
چندی پس از انتشار کتاب «از همه عذر می خواهم که گلچینی بود از خاطرات شهید زین الدین به انضمام تصاویری از آن عزیز، این جمع بندی حاصل شد که ساختار محتوایی آن از قوت کافی برخوردار نیست. برآن شدیم متنی جدید جایگزین فحوای قبلی شود که البته اجرای این مهم، چند سال به تأخیر افتاد. کار مصاحبه با شانزده نفر از همرزمان جناب زین الدین از ردهی جانشین تا فرمانده تیپ و گردان و مسئول واحد در شهرهای مختلف آغاز شد. مصاحبه هایی که بعضا برای اولین بار پس از شهادت حضرت شان صورت میگرفت و الحق و الانصاف نتایج کار بسیار هم شیرین و خواندنی از آب درآمد؛ مانند گفتگو با آقای مهدی صفائیان.
پس از اتمام پیاده سازی مصاحبه هاو ویرایش اولیه متون، مصحف فعلی تألیف شد و به نام «از برف تا برف» به رشته ی تحریر درآمد. تنها حدود ده درصد از متن کتاب از همه عذر میخوام، در این کتاب مورد استفاده قرار گرفته است. علاوه بر متون جدید، تصاویر دیده نشده و نابی هم جایگزین موارد قبلی گردیده است و بخش اعظم تصاویر جدید هستند.
این کتاب به صورت یک صفحه متن و یک صفحه عکس تنظیم شده و به صورت تمام رنگ،ی، با ۱۸۴ صفحه، فقط ۱۴۰۰۰ تومان قیمت دارد.
در خاطره ای از این کتاب به روایت علی صلاحی می خوانیم:
زین الدین را زدند
۲۷ آبان ۱۳۶۳ من و علی اصغر محراب – شاید هم مجید ایافت – به همراه محمود کاوه برای شرکت در جلسه ای پیرامون هماهنگی های آخر عملیات به باختران رفتیم. موقع اذان ظهر رسیدیم. بعد از نماز، جلسه آغاز شد. مصطفی ایزدی فرمانده قرارگاه نجف، مهدی زین الدین و برادرش مجید و تعدادی از مسئولین قرارگاه در جلسه حاضر بودند. در آن جلسه، کاوه و زین الدین گزارش شناسایی دادند. این جلسه حوالی عصر به پایان رسید.
از جلسه که بیرون آمدیم، پای ماشین ها، کاوه به زین الدین گفت: «برنامه ی شما چیست؟» زین الدین گفت: «ما از جادهی بانه به سردشت می رویم.» کاوه گفت: «الان وقت خوبی نیست. ما می خواهیم برویم سپاه کامیاران، شب آن جا بخوابیم، شما هم با ما بیایید. صبح با هم از کامیاران می رویم.» زین الدین نپذیرفت و گفت: «نه، تا غروب نشده می رویم، هرجا هم به شب
خوردیم، در یک پایگاه می مانیم، صبح می رویم.» او همراه برادرش مجید، با استیشن فرماندهی راه افتاد، ما هم به سپاه کامیاران رفتیم.
شب حدود ساعت یازده، از قرارگاه تلگرافی آمد مبنی بر این که در جاده بانه – سردشت، دستگاه استیشن فرماندهی کمین خورده است. به محض این که کاوه نامه را دید، گفت: «بچه ها! زین الدین را زدند!»
کتاب «راهی برای رفتن» را مریم عرفانیان بر اساس خاطرات بتول خورشاهی نوشته است. راوی این کتاب، پرستار و خواهر شهیدی است که در حادثه کشتار حجاج در مراسم برائت از مشرکین در سال ۱۳۶۶ هم حضور داشته است.
عرفانیان که از سال ۱۳۸۵ تا ۱۳۸۹ به عنوان نیروی قرارداری بنیاد شهید، مشغول جمع آوری اسناد، وصیت نامه ها و آثار به جا مانده از شهدا وجانبازان بوده، با بتول خورشاهی آشنا می شود و ۲۰ ساعت از خاطرات او را به صورت تصویری ضبط می کند. پیاده سازی این خاطرات مدت زیادی وقت می برد و بالاخره تکمیل این خاطرات تا سال ۹۴ به طول می انجامد.
این کتاب در ۴۱ فصل به همراه تصاویر متعددی از راوی و افراد مرتبط با او در انتها، کتابی ۳۸۰ صفحه ای را پدید آورده است.
راوی کتاب که متولد ۱۳۳۰ است، در زمان آغاز جنگ، ۲۹ ساله بوده و خاطرات خوبی از آن روزها به یاد دارد. او در این سالها به رغم ضعف بینایی در رشته های مختلف ورزشی از جمله بدنسازی، کوهنوردی، تیراندازی، دارت و … فعال شده و مقام هایی را هم کسب کرده است.
کتاب «راهی برای رفتن» را انتشارات سوره مهر در شمارگان ۱۲۵۰ نسخه روانه بازار کتاب کرده است.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از خاطرات راوی از عملیات خیبر است:
با شروع عملیات (خیبر- اسفند ۱۳۶۲) همه گروه ها برای خدمت در بیمارستان حاضر شدند.
با دیدن آن همه مجروح، گاهی وحشت زده می شدم. نمی دانستم باید اول به کدام یک رسیدگی می کردم. آنجا جایی بود که آه و ناله و داد و فریاد و درد نبود. آنجا جایی که دارو می خواهم و به من هم برسید نبود. آنجا جایی بود که همه بانگ «یا حسین (ع)»، «یا زهرا(س)»، و «یا خدا» می گفتند. فقط و فقط ذکر الله بود. یکی پایش قطع شده بود و دیگری دستش. یکی ترکش به سینه اش اصابت کرده بود و دیگری به سرش. وقتی بالای سر مجروحی میرسیدم، رزمنده ای دیگر را نشان می داد تا مداوا کنم و زمانی که بالای سر رزمنده می رفتم، او هم مجروح دیگری را نشان می داد. هیچ کس به فکر خودش نبود.
وقتی کنار مجروحان می ایستادم و پروانه وار به مداوایشان می پرداختم، کاملا احساس می کردم که آنان این رنج و سختی را در راه معشوق تحمل می کنند. آن عشقی که انسان به معبود پیدا می کند باعث شده بود ذکر آنان فقط «یا خدا، یا حسین (ع)، یا زهرا(س)» باشد. عاشق زمانی که معشوقش را می یابد، هیچ چیز دیگری را نمی بیند. آنان آماده پرواز به سوی یار بودند. اما به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را.
از این رو، لحظاتی را کنار مجروحان می ایستادم و نام و نشان آنها را می پرسیدم؛ چون همان طور که دلم در حسرت پیامی از مرتضی مانده بود، می دانستم آنها نیز چشم انتظارهایی دارند که دلشان برای پیامی در آخرین لحظات زندگی شان می تپد و آن پیام شاید نور امیدی برای ادامه زندگی خانواده هایشان باشد. پس بالای سر تک تک مجروحان می رفتم و می گفتم: «اهل خراسانم، اگه شما هم ولایتی هستین و پیامی برای خونواده تون دارین، بگین. اگه هم اهل شهر دیگه ای هستین، بازم پیام و آدرستون رو به من بگین تا اگه لیاقت شهادت پیدا نکردم به خونواده تون برسونم.»
یک بار بالای سر رزمنده ای که یک پایش قطع شده بود رفتم و فهمیدم فامیلی اش «آیین» و اهل نیشابور است. گفتم: «برادر، آدرست رو بده که اگه من زودتر نیشابور برگشتم، خبر سلامتی شما رو برسونم. اگه هم شما زودتر برگشتین، خبر سلامتی خورشاهی رو به خونوادهم بدین.»
او نشانی مغازه ای را در یکی از خیابانهای نیشابور به من داد و من یادداشت کردم. پس از جراحی، آقای آیین را به بیمارستان شریعتی تهران اعزام کردیم. خیلی از مجروحان بعد از گفتن آخرین حرف هایشان به شهادت می رسیدند.
کربلای خیبر با آوردن پسربچه ده ساله ای کامل شد؛ پسر بچه ای که علی اکبر آن عملیات بود. دو پایش از بالای زانو قطع شده بود و ذکر «یا زهرا(س)» بر لب داشت. غرق خون بود؛ ولی هنوز نفس می کشید و چشمانش باز بود.
خودم را به سرعت بالای سرش رساندم. او را از روی برانکارد بلند کردم و در آغوش گرفتم. کمی دقیق تر شدم. پسربچه ناله نمی کرد. فقط مدام می گفت: «خدا، خدا، خدا و…» یک نفر گفت: «روی مین رفته…» دیگری ادامه داد: «چقدر کم سن و ساله!»
پسرک را آرام روی تخت خواباندم. صورت خاک آلود و خون آلودش را با دو دست پاک کردم. یکباره چهره مرتضی به جای صورت پسربچه در ذهنم تداعی شد، پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
«عزیزم، من مادرت هستم، هر چی میخوای بگو. چه کاری از دستم برمیاد؟»
پیشانی اش را که بوسیدم، او فکر کرد من مادرش هستم. با صدایی نحیف و لرزان، که سخت از حنجره اش خارج می شد، گفت: «مامان، به آقام امام خمینی بگو خوشحالم.» نفسش کند شده بود که دوباره بریده بریده گفت: «ما… مامان! به… آقام.. امام خمینی… بگو.. نترسیدم ها… الانم خیلی خوشحالم… خوشحال…» و دیگر نتوانست ادامه دهد. و دوباره پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: «باشه پسر گلم، پیغامت رو میرسونم.» آن وقت با چشمانی خیس از اشک ادامه دادم: «عزیز دلم، جمله ای رو که من میگم تکرار کن.» سر بر گوشش نهادم و آرام گفتم: «اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمد رسول الله…» و لبهای خشکیده پسرک بی صدا تکرار کرد. ذکرم را ادامه دادم؛ ولی پسر دیگر حرف هایم را نمی شنید و لبهایش جملاتم را تکرار نکرد. او یکباره نفس آرامی کشید و چشمانش به سقف کبودرنگ خیره ماند. با دیدن آن صحنه پشتم لرزید و اشک در چشمانم نشست. دلم از بی گناهی چنین افرادی گرفت.
…
آهی عمیق کشیدم و از کنار پیکر شهید ده ساله برخاستم…
«مرتضی شادکام» از نام های شناخته شده در میان رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس است. وی که در گردان تخریب لشگر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) مشغول بوده حالا بخش اندکی از خاطراتش را در اختیار انتشارات روایت فتح قرار داده و به قلم معصومه خسروشاهی، تبدیل شده است به کتابی با نام «ناآرام».
این کتاب با ۱۵۲ صفحه، ۲۲۰۰ نسخه شکارگان دارد و با قیمت ۱۲۵۰۰تومان در اختیار علاقمندان قرار گرفته است.
خسروشاهی نویسنده کتاب با اشاره به اینکه مصاحبههای این کتاب موجود بوده، در جایی گفته است: برای نگارش مصاحبهها حدود هفت ماه زمان گذاشتم.
در بخشی از مقدمه کتاب آمده است: «ناآرام»، حکایت تلاطمهای رزمندی جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور میگشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شبهای تاریک عبور میدهد و در سختی عملیات شریک میکند. این روایت، دعوتی است برای حضور در جمع بچههای گردان تخریب همراه با خندهها و گریههای فرحبخش آنان.
نوجوانان و جوانانی که وصفشان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاهنشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی از آنان نیز در کنار ما زندگی میکنند؛ اما ناآرام.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب است:
رزم شبانه تمام شد. مربی ها دنبال پوسته نارنجکی می گشتند که عمل نکرده بود. بعد از صبحانه، ما را به خط کردند. به همه اطلاع دادند یک نارنجک عمل نکرده و گفتند «برادرها! اگه کسی پیداش کرد، بیاره تحویل بده.» همه را ترساندند و گفتند که این نارنجک، انفجاری است و اگر عمل کند همه را تکه تکه می کند. بچه ها حسابی ترسیده بودند. دوستم مرا کنار کشید و گفت «مگه نبردی نارنجک رو پس بدی برادر شادکام؟! زود باش برو بده. ندیدی چی گفتن؟!»
من مدتی حوزه علمیه رفته بودم و سر و وضعم بی شباهت به طلبه های موجه نبود. حتی گاهی بچه های عقیدتی می گفتند چرا نمی آیی از اعضای عقیدتی بشوی. من ارتباطی با فضای عقیدتی برقرار نمی کردم ولی مربی ها قبولم داشتند. به خیالشان یک طلبه ساده و مظلوم و باتقوا بودم، اما غافل از این که در دوران کودکی و نوجوانی، شیطنت های بسیاری انجام داده بودم. حالا هم نارنجک را از روی کنجکاوی برداشته بودم. می خواستم آن را باز کنم و داخلش را ببینم. به همین خاطر کم نیاوردم و به دوستم گفتم «ببین برادر! اگر منو لوبدی، می گم کار تو بوده، الانم از ترس انداختی گردن من. می دونی که مربی ها حرف منو بیشتر از تو قبول می کنن و میان یقه تورو میگیرن.»
-باشه. من اصلا کاری ندارم. هیچی هم نمی گم. فقط اگه فهمیدن، تورو خدا پای منو وسط نکش، این مسائل به من ربطی نداره. |
– پس دیگه کاری به کار من نداشته باش.
بنده خدا حسابی ترسید. من هم خم به ابرو نیاوردم. ظهر شد و مربی ها هنوز دنبال نارنجک بودند. دیگر متوجه شده بودند کاریکی از بچه هاست. بعد از ناهار دوباره همه را به خط کردند.
برادرها یه نارنجک این جا گم شده و این چیز خطرناکیه. اگر کسی دیده یا پیدا کرده، تأکید می کنیم که به ما خبر بده. امکان رخ دادن فاجعه وجود داره. دوباره خبری نشد. فردا صبح هم دوباره همین تذکرها ادامه پیدا کرد. بعد از صبحگاه ما را به راهپیمایی بردند. وقتی بازگشتم، متوجه شدم همه جا را کاملا گشته اند. من از روی کنجکاوی نارنجک را پنهان کرده بودم، اما بعد از آن، فکرهای شیطنت آمیزی در ذهنم جان گرفت. با خودم می گفتم «وقتی توی خشم شب، نارنجکهای اشک آور میزنن و ما این قدر اذیت می شیم، خوبه یه ذره هم ما اونا رو اذیت کنیم!»
نوبت پست بعدی من رسیده بود. نارنجک را از زیر خاک در آوردم.
در طول دوره، یک چیزهایی از سلاح و مهمات دستگیرم شده بود. خصوصا که از بچگی به محض دیدن یک وسیله پیچیده، جست وجوی من شروع می شد و زیر و بمش را بررسی می کردم. چاشنی نارنجک را خارج کردم. نگاهی به بدنه نارنجک انداختم و به نظرم رسید هرچه هست باید داخل این باشد. دربازکن های کوچکی به ما داده بودند که کنار پلاک دور گردن می انداختیم. دربازکن حدود پنج سانتی متر بود. آن را انداختم روی نارنجک و بازش کردم. در حین باز شدن، پودری از آن خارج شد که دست و صورتم را سوزاند. متوجه شدم تمام سوزش نارنجک به این پودر برمی گردد. دوباره آن را زیر خاک مخفی کردم تا بعدا به سراغش بروم.
چند شب بعد، دوباره نوبت نگهبانی من شد. چندتا پلاستیک برداشتم و تمام پودر نارنجک را داخل آن ریختم. پلاستیک را محکم گره زدم و زیر خاک پنهان کردم. این دفعه، تمام سر و صورتم گر گرفت. اصلا جزغاله شدم. چون هوا رو به سردی می رفت، آتش روشن می کردم. آتش باعث از بین رفتن اثر گاز متصاعد شده پودر شد. چفیه را محکم روی صورتم بستم که بیشتر آزار نبینم. از این به بعد، روزهایم در نقشه انجام کار سپری می شد تا زمانی که نوبت نگهبانی دادنم برسد. این بار در نمکدان بزرگ را پر از پودر اشک آور کردم.
در شبی که شیفت بودم، ساختمان آسایشگاه مربیان را که در کنارمان بود در نظر گرفتم. افراد زیادی داخلش نبودند. وارد دستشویی شدم و از پودر نارنجک داخل آفتابه ها ریختم، دوباره برگشتم و سر پست ایستادم. اصلا به روی خودم هم نیاوردم. سر و صورت خودم هم دوباره سوزش شدیدی پیدا کرد. کوچکترین حرکتی باعث لورفتن جریان می شد. فردای آن روز ساعت ده صبح، همه را از کلاس ها بیرون آوردند. به خط شدیم. مربیها دوباره به بچه ها هشدار دادند، اما نگفتند چه اتفاقی افتاده. حتما خیلی سوخته بودند.
– برادرها! یک منافق خودش رو بین شماها مخفی کرده. متأسفانه از راه بدی هم وارد شده. هیچ بعید نیست بلایی سرتون بیاره. توی غذای همه سم بریزه و کاردست مون بده.
در این حین، همان کسی که از قضیه خبر داشت چپ چپ نگاهم می کرد. به نظرم رسید شاید از ترس برود و همه چیز را به مربی ها بگوید. دوباره به سراغش رفتم.
– ببین برادر، اینا الکی میگن. میخوان بچه ها رو بترسونن. منافق کجا بود!مگه نارنجک اشک آور هم آدم میکشه؟ اگه این طوری بود که به این راحتی از کنارش رد نمی شدن، همه مون رو بیچاره می کردن. ببین چقدر توی این رزم های شبانه ما رو اذیت میکنن!
آره ! راست میگی. منم از این که حقشون رو می ذاری کف دستشون، خوشم می آد.
میخوای امشب با هم بریم؟ دوباره برنامه دارم.
– بدم نمیاد.
کمی متعجب و وحشت زده بود، اما سرانجام او را هم به راه آوردم. آن شب، من و او دوباره شیفت داشتیم. یکی از جیپ ها را که درهایش با زیپ باز می شد نشان کرده بودم. چفیه را خیس کردیم و صورتمان را پوشاندیم تا نسوزد. روی صندلی ها و کف جیپ را پر از پودر اشک آور کردیم. فردا صبح، مربی ها برای شناسایی محل پیاده روی می خواستند از این جیپ استفاده کنند. کار همه شان به بهداری کشیده شد. مربیها دوباره سر کلاس آمدند و همه ما را بیرون آوردند. به خط شدیم. بحث این بود که بین افراد دوره آموزشی یک منافق هست. توضیح ندادند چه اتفاقی افتاده. همه به هم نگاه می کردند و در فکر فرو رفته بودند. هر کسی با بی اعتمادی، دیگری را زیر نظر داشت. هیچ کس به من مشکوک نشد. هرچه بود، من طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی بودم و وجهه مطلوبی بین بچه ها داشتم.
آن دوستم هم پسر ساده و بی شیله پیله ای بود. آن قدر جلب توجه نمی کرد. مربیها فکر کرده بودند این شرارت، باید کار بچه های شرتهرانی باشد. بار بعدی که نگهبان بودم داشتم در محوطه قدم می زدم. یک پیکان گوشه ساختمان پارک شده بود که درش باز بود. معطل نکردم، پودر را داخل ماشین پاشیدم و در را بستم. منتظر بودم که فردا دوباره بیایند و ما را به خط کنند. همین اتفاق هم افتاد. این بار مجبور شدند داستان را تعریف کنند.
-یک منافق بین شما خودش رو به جای پاسدار جازده. این آدم، نارنجک اشک آور رو برداشته و مواد سمی داخلش رو در جاهای مختلف میریزه. باید بدونین که این مواد، بسیار سمیه. باعث مرگ میشه.
. از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر می خواستم بلند شوم و اعتراض کنم که: آخه ناخلفها! اگه آدم می کشه، پس چرا شب ها میندازین تو آسایشگاه؟ مگه ما آدم نیستیم!