معرفی کتاب

انتشار همزمان دو کتاب از خاطرات یک راوی!

به گزارش مشرق، مرتضی قاضی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس چند هفته پیش کتاب «متهم دادگاه Old Bailey» که شامل خاطرات عضو قدیمی گروه دستمال‌سرخ‌ها، عبدالله نوری‌پور است را روانه بازار کتاب کرد. حالا کتاب دیگری از روایت های این روای توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. قاضی در این مطلب،‌ به علت چاپ دو کتاب از روایت‌های یک راوی پرداخته است

«نظامیِ لانه جاسوسی قصد کشتن ما را داشت»

چشمم خیره ماند روی تیتر. با همه تیترهای نتایج جستجوی گوگل درباره لانه جاسوسی فرق می کرد. ته ذهنم این تیتر و ماجرا آشنا می‌زد. صفحه را باز کردم. درست حدس زده بودم؛ هم ماجرا آشنا بود هم راوی آن.

مصاحبه‌ای بود به بهانه سالگرد ۱۳ آبان ۱۳۹۴، در روزنامه جوان با عبدالله نوری‌پور، بازمانده گروه دستمال‌سرخ‌ها، کسی که ۱۰ سال پیش با او ۴۰ ساعت مصاحبه کرده بودم‌. ماجرا مربوط بود به درگیری بچه‌های دستمال‌سرخ با کماندوهای آمریکایی در حیاط سفارت آمریکا، مدتی قبل از تسخیر سفارت به دست دانشجویان پیرو خط امام در آبان ۱۳۵۸. کنجکاو شدم که آیا از آقای نوری‌پور خاطرات دیگری هم در روزنامه کار شده؟ بیشتر که جستجو کردم دیدم آقای نوری‌پور خاطراتش را از کردستان و دستمال‌سرخ‌ها در مجموعه یادداشت‌های کوتاهی در یک ستون ثابت در روزنامه جوان منتشر کرده. تعداد یادداشت‌ها به حدود ۴۰ عدد می‌رسید. همه را خواندم. همان‌هایی بود که آقای نوری‌پور برای من هم روایت کرده بود.

حقیقتش را بخواهید حال دوگانه غریبی داشتم، خوشحال بودم که بالاخره بعد سال‌ها کسی رفته سراغ حاج آقا و خاطرات نابش، ناراحت و پریشان از اینکه چرا انتشارات روایت فتح ده سال مصاحبه‌های من را حبس کرده و تبدیلش به کتاب نکرده. این خاطرات آنقدر ارزش داشت که باید زودتر از این‌ها درمی‌آمد. از دلخوری آقای نوری‌پور و خانواده‌اش بابت تأخیر چاپ کتاب در روایت فتح هم خبر داشتم. به آن‌ها حق دادم، روایت فتح کتاب را کار نکرده بود و حالا حاج‌آقا خودش دست به کار شده بود و در روزنامه جوان، بخش کردستان را نوشته بود. از هیچ که بهتر بود!

۴ سال از آن روز حسرت‌بار گذشت و من فکرش را نمی‌کردم که چرخ روزگار بچرخد و تصمیم و اراده مدیریت جدید انتشارات روایت فتح تغییر کند و نگارش کتاب زندگی آقای نوری‌پور مثل بومرنگ به خودم برگردد و به قول دوستان روزی‌ام بشود.

حالا هم‌زمان با کتاب «متهم دادگاه Old Bailey»، کتاب «او یک دستمال سرخ بود» هم منتشر شده. کتابی که مجموعه همان یادداشت‌های روزنامه جوان است که جناب آقای علیرضا محمدی، خبرنگار روزنامه جوان، زحمت تنظیم و تدوین آن را کشیده و سوره مهر منتشرش کرده.

دوستان می‌پرسند که ماجرای انتشار این دو کتاب با فاصله سه ماه چیست؟ کتاب من همانطور که در زیرعنوانش آمده، مستند روایی کاملی از زندگی عبدالله نوری‌پور است؛ از تولد تا انقلاب، خاطرات کردستان در سال ۱۳۵۸ و هشت سال اسارت در زندان انگلیس و پس از آن تا زمان حال. کتاب «او یک دستمال سرخ بود»، تا آنجایی که من از آقای نوری‌پور شنیده‌ام، فقط مختص به کردستان است. کاری که در این کتاب انجام شده این بوده که برخی از دیگر بازماندگان گروه دستمال‌سرخ‌ها، مثل محمود بی‌زبان و فرید خیام‌باشی هم خاطره گفته‌اند و این خاطرات از زبان عبدالله نوری‌پور نقل شده. به گمانم از خاطرات سرکار خانم مریم کاظم‌زاده هم استفاده شده.

این را با اطمینان می‌گویم که این دو کتاب مستقل از هم هستند و مطالعه یکی، مخاطب را از مطالعه دیگری بی‌نیاز نمی‌کند. هر کدام مأموریتی و هدفی دارند و قالبی و نثری و لحنی مخصوص به خود.

بدون تعارف مشتاقم و توصیه می‌کنم دوستانی که کتاب متهم دادگاه Old Bailey را خوانده‌اند این زحمت را بکشند و حتماً کتاب «او یک دستمال سرخ بود» را هم بخوانند و خاطرات مشترک بخش کردستان دو کتاب را با هم مقایسه کنند.

البته زحمت آقای محمدی را هم نباید نادیده گرفت.

انتشار دو کتاب با فاصله زمانی کوتاه، از گروه مهمی به اسم دستمال‌سرخ‌ها حتماً حکمتی دارد. شاید حق بخش کوچکی از خدمات این گروه به انقلاب و جنگ را ادا کند.

روح تمام شهیدان گروه دستمال‌سرخ‌ها و سیدالشهدای این گروه، شهید اصغر وصالی از ما و کار ما راضی باشد. خداوند متعال ما را با آنها محشور کند.

منبع خبر

انتشار همزمان دو کتاب از خاطرات یک راوی! بیشتر بخوانید »

«مردانی حوالی خورشید» آمدند

به گزارش مشرق، کتاب «مردانی حوالی خورشید» پانزدهمین اثر ناصر پروانی با شمارگان دو هزار و ۲۰۰ نسخه و ۱۶۰ صفحه توسط نشر شاهد به چاپ رسید.

این کتاب بخشی از خاطرات امیر حبیب بقایی فرمانده سابق نیروی هوایی ارتش در دوران جنگ و زندگی خانوادگی است. البته در این اثر به رشادت‌ها و جهادگری تمامی رزمنده‌ها در دوران دفاع مقدس اشاره شده و علاوه بر امیر حبیب بقایی به ابعادی از شخصیت شهید منصور ستاری، شهید عباس بابایی و شهید مصطفی اردستانی پرداخته شده است.

امیر حبیب بقایی از دوستان نزدیک شهید عباس بابایی بود. سابقه آشنایی آنها به سال ۱۳۵۴ در پایگاه هوایی دزفول باز می‌گشت. وی همچنین در آن سال در پایگاه دزفول با سرلشگر مصطفی اردستانی هم خدمت بود و در سال‌های بعد در پایگاه ششم شکاری بوشهر و پایگاه دوم شکاری تبریز نیز به همکاری با آنها ادامه داد.

از نکات بارز این کتاب تبیین نقش پررنگ همسران شهدا و رزمندگان در دوران دفاع مقدس است. یکی از ۱۰ فصل این کتاب «پایگاهی به نام همسرم» نام دارد. همچنین در بخش‌هایی از این کتاب به جانفشانی‌های مردم شهر دزفول پرداخته شده است و در مورد ۶ عملیات بزرگ و نقش نیروی هوایی در آن صحبت شده است.

منبع خبر

«مردانی حوالی خورشید» آمدند بیشتر بخوانید »

بعثی‌ها با اسید منتظرمان بودند

به گزارش مشرق، محمدرضا کائینی از آزادگان دوران دفاع مقدس است.

او روایت می کند: «برای اعضای تیم اطلاعات، مسیر پرپیچ و خم ارتفاعات چلات، مسیر تازه‌ای نیست. سحرگاه امروز، بعد از خواندن نماز صبح و قبل از حرکت به سمت پایگاه، معصومی که تخریب‌چی گروه به شمار می آید برای بقیه بچه‌ها زیارت عاشورا خوانده است و آن‌ها هم به پشتوانه توسل به حضرت زهرا(س) قدم در راه نهاده‌اند. این روال همیشگی بچه‌های اطلاعات است. توسل به ائمه اطهار: و به خصوص مادر سادات(س) پشتوانه‌ی خوبی برای شروع هر مأموریت تازه‌ای است.

آن‌ها عمل به وظیفه را مقدم می‌دانند و نتیجه را تنها به خدا می‌سپارند تا بهترین تقدیر را برای‌شان رقم زند. آفتاب، آهسته آهسته در وسط آسمان می‌نشیند و به صحنه پهناور چلات نگاه می‌کند. قدم‌های خسته تیم اطلاعات، کم‌کم از حرکت می‌ایستند. پس از ساعت‌ها راه رفتن و گذر از تپه‌های دشوار مرزی، مکان مناسبی برای استقرار یافت می‌شود. اما گویی فقط خورشید نیست که بچه‌های تیم اطلاعات را در پهنای دید خود قرار داده، بلکه نگاه‌های غریبه‌ای نیز هستند که مدت‌هاست از پس دوربین‌های خود، حرکت‌های تیم را تحت نظر دارند.

حدود سه ساعتی را در راه بودیم. البته در بین راه چند دقیقه کوتاه به خاطر حسینی و مهرفرد استراحت کردیم. اما حالا دیگر در موقعیتی قرار گرفته بودیم که بتوانیم خط دفاعی عراقی‌ها را به خوبی ببینیم. همین‌که جای مناسبی را برای دیده‌بانی پیدا کردیم، حسینی روی تخته سنگی نشست و آستین لباسش را به عرق گرم روی پیشانی‌اش کشید. ابراهیمی هم کوله‌ی خود را روی زمین گذاشت و کمی آن طرف‌تر سیگارش را روشن کرد. من نیز مشغول شدم و پایه‌ی دوربین «خرگوشی» را از کوله‌ی ابراهیمی برداشتم و در جای مناسبی کار گذاشتم.

آغاز دیده بانی

دوربین را هم رویش قرار دادم و شروع به دیدبانی کردم. دو نفر دیگر از بچه‌ها داشتند با دوربین‌های «هفت در چهل‌ودو» اطراف را دید می‌زدند. خط عراقی‌ها در مقایسه با ما مجهزتر به نظر می‌رسید. تعدادشان هم بیش‌تر بود. دوربین‌ها از فاصله چهار کیلومتری خیلی خوب همه چیز را نشان می‌دادند. در فرصت کوتاهی اطلاعات خوبی دست‌مان آمد. کریمی را صدا کردم و به او گفتم که از پشت دوربین نگاهی به عراقی‌ها بیاندازد. خودم هم نقشه را باز کردم و با دو، سه نفر از بچه‌ها مشغول پیاده‌سازی اطلاعات سنگرهای عراقی روی نقشه شدیم؛ اما هنوز چیزی نگذشته بود که ناگهان صدای بلند انفجاری از پشت غافلگیرمان کرد. حسابی جا خوردیم. به سرعت نقشه را جمع کردم و با تعجب به عقب نگاه انداختم.

شکار شدن توسط ضد انقلاب

به چند ثانیه نکشید که تیراندازی‌های پی‌درپی به سمت ما شروع شد. هر کدام از بچه‌ها به سرعت در گوشه‌ای پناه گرفتند. باورم نمی‌شد که از طرف نیروهای خودی به ما تیراندازی می‌شود. دوربین را برداشتم و به سرعت پشت تخته سنگی سنگر گرفتم. یک‌دفعه چشمم به کریمی افتاد که شتابان از صخره‌ها پایین می‌رود تا خود را به شیار دشت برساند و بتواند فرار کند. راه درست هم همین مسیر بود. هنوز نمی‌دانستم جریان از چه قرار است اما هر چه بود، بهترین راه چاره فرار به نظر می‌رسید. دیگر شدت تیراندازی‌ها به قدری زیاد شده بود که فهمیدم تیم ۶ نفره ما قدرت مقابله با آن‌ها را ندارد. با حسینی و مهرفرد فاصله‌ی زیادی نداشتم. مهرفرد از پشت صخره داد زد: «کائینی! ضدانقلاب‌ها، ضدانقلاب‌ها از پشت حمله کردن.»

تازه فهمیدم که جریان از چه قرار است. مثل این‌که ما هم شکار ضدانقلاب‌ها شده بودیم. مسیر تیراندازی و پرتاب نارنجک‌ها را از پشت و سمت چپ استقرارمان تشخیص دادم. به نظرم رسید اگر بتوانیم از همان مسیر کریمی پایین برویم، می‌توانیم در بین شیارها پنهان شویم و خود را به دشت برسانیم. با این حساب هنوز فرصتی برای گریز وجود داشت. می‌خواستم به بچه‌ها اطلاع بدهم. کمی که خم شدم چشمم به ابراهیمی و معصومی افتاد که دقیقاً از سمت چپ در حال فرار بودند. مثل این‌که در آشوب تیراندازی مسیر را گم کرده بودند و مستقیم به سمت ضدانقلاب‌ها می‌رفتند. دیگر صدایم به آن دو نمی‌رسید ولی با اشاره، به حسینی و مهرفرد فهماندم که مسیر برگشت از طرف راست است و باید دنبال من بیایند. به سرعت پایین رفتم و خود را به کریمی رساندم. حسینی و مهرفرد هم دنبالم بودند. شدت حمله ضدانقلاب‌ها هر لحظه بیش‌تر می‌شد. مشخص بود که با آرپی‌چی و گرینف(نوعی اسلحه) ما را هدف گرفته‌اند و کوچک‌ترین رحمی ندارند.

ناگهان یک گلوله آرپی‌چی در کنارم منفجر شد و مرا به شدت به پایین پرتاب کرد. باورم نمی‌شد؛ فقط چند خراش کوچک برداشته بودم. دوباره بلند شدم و به سرعت از بین شیارها حرکت کردم. حسینی و مهرفرد سرعت‌شان کم بود و از من فاصله گرفته بودند. من دیگر به کریمی رسیده بودم. ناگهان پای‌مان روی قسمت شنی کوه، لیز خورد و به قدری پایین رفتیم که دیگر در تیررس ضدانقلاب‌ها نبودیم. اما مرتب صدای حسینی و مهرفرد را از پشت سرم می‌شنیدم که مرا صدا می‌کردند و بلند داد می‌زدند: «کائینی! کائینی! محمدرضا! کجایی؟ کدوم طرف رفتی؟ …» مثل همیشه سرعت و عکس‌العمل‌شان آهسته‌تر از بقیه بود. برگشتم و به پشت سر نگاهی انداختم. حسینی و مهرفرد دیده نمی‌شدند و فقط صدای‌شان می‌آمد. بلند شدم تا خود را به شیار بالا برسانم و راه را به آن دو نشان بدهم. کریمی فریاد زد: «بیا بریم. فرصتی برای برگشتن نیست.»

اما مسئولیت تیم با من بود. شاید می‌توانستم حسینی و مهرفرد را به خودمان برسانم. به دنبال صدای مداوم‌شان از شیار بالا رفتم. کریمی منتظر نماند و راه خود را پیش گرفت و پایین رفت. هرچه بالاتر می‌رفتم دقت نشانه‌گیری‌های دشمن هم بیش‌تر می‌شد و تیرها با فاصله کم‌تری از من به اطراف برخورد می‌کردند. برای اطمینان نقشه‌ای را که در جیبم بود، لای یکی از بوته‌های درشت کوه انداختم. چند ثانیه بعد حسینی و مهرفرد را دیدم. فوری راه افتادیم تا با هم فرار کنیم اما، یک‌دفعه سایه تاریکی از افراد ضدانقلاب بالای سرمان ظاهر شد. چیزی نگذشت که افراد دیگری هم از اطراف به آن‌جا آمدند. ابراهیمی و معصومی هم در بین‌شان بودند. دقیق‌تر شدم. کریمی در میان‌شان نبود. خدا را شکر او فرار کرده بود.

در دام ضد انقلاب افتادیم

با اشاره اسلحه‌ی یکی از آن‌ها رفتیم و کنار بقیه بچه‌ها ایستادیم. یکی از افراد ضدانقلاب‌ جلو آمد و گفت: «سریع انگشترها و ساعت‌هاتون رو دربیارین.» موقع درآوردن ساعتم، چشمم به دوربین در دستش افتاد. دوربین‌ او هم از نوع دوربین‌های ما بود و به احتمال قوی آن را از ایرانی‌هایی که شکار کرده بودند، گرفته بود. ساعت‌ها و انگشترهای ما را که گرفت، نگاهی به مسیری که من از آن‌جا بالا آمده بودم انداخت و در همان حال برای این‌که به ظاهر خود را دوست ما نشان بدهد، گفت: «ما اصلاً قصد اذیت و آزار شما رو نداریم. ما عراق رو دوست نداریم. بلکه شما رو دوست داریم. پس با ما همکاری کنید و قصد فرار نداشته باشین.» دعا کردم که نقشه‌ای را که چند لحظه پیش بین بوته‌ها انداخته بودم، نبیند. به لطف خدا دعایم مستجاب شد. کمی بعد برگشت و به یکی دیگر از افرادشان گفت: «ببین اگر کارت دارن، بردار. به درد تردد خودمون تو ایران می‌خوره.» نفر دوم جلو آمد و خیلی سطحی دستی به لباس‌های ما کشید و گفت: «کارت ندارن.» معلوم بود که تمایل چندانی به گشتن ما ندارد وگرنه کارت و برگه‌های داخل جیب‌مان را پیدا می‌کرد. چند لحظه بعد همگی به سمت عراقی‌ها حرکت کردیم. چند نفر از آن‌ها جلوی ما و بقیه پشت سر ما حرکت می‌کردند.

گوشتان را می بریم به عراقی ها می دهیم

معصومی کنار من راه می‌آمد. آهسته و زیر لب به من گفت: «محمدرضا! کریمی چی شد؟» گفتم:‌ «فرار کرد. خدا کنه به سروان حسینی بگه که ضدانقلاب‌ها پایگاه رو زیر نظر دارن. معصومی! به بچه‌ها بگو هر چی کارت و برگه دارن گم و گور کنن تا دست عراقیا نیفته.» می‌دانستم که حدود چهار کیلومتر باید پیاده می‌رفتیم تا به مقر عراقی‌ها برسیم؛ پس حتماً فرصتی برای پنهان کردن کارت‌های شناسایی پیدا می‌شد. می‌خواستم بیش‌تر با معصومی حرف بزنم که ناگهان چند نفر از ضدانقلاب‌ قدم‌هایشان را با ما هماهنگ کردند تا با ما هم‌کلام‌ شوند. یکی از آن‌ها در حالی‌که لبخند می‌زد، گفت: «خیلی وقت بود که پایگاهتون رو زیر نظر داشتیم. سه روز پیش می‌خواستیم به پایگاه‌تون حمله کنیم که یک‌دفعه شما رو دیدیم. تصمیم گرفتیم ببینیم شما چه فکری تو سرتون دارین، تا بعد به پایگاه حمله کنیم. وقتی دیدیم شما دارین میاین طرف عراقیا، از خیر حمله به پایگاه گذشتیم و شما رو تعقیب کردیم. به هر حال خیلی شانس آوردین که زنده موندین؛ اگه می‌مردین گوش‌تون رو به عراقیا می‌دادیم.»

آن یکی گفت: «حتی اگه زخمی هم می‌شدین ما خودمون کلک‌تون رو می‌کندیم و گوش‌تون رو می‌بُریدیم. خیلی جالبه! این همه تیر و آرپی‌چی زدیم، ولی هیچ کدومشون به هدف نخورده. خدا خواسته که زنده بمونین.» نمی‌دانم، شاید این حرف‌ها را برای وقت‌گذرانی می‌زدند یا شاید هم نظر شخصی خودشان را اظهار می‌کردند؛ اما به هر حال حق با آن‌ها بود. در آن جهنمی که آن‌ها به پا کرده بودند، فقط خواست خدا می‌توانست تمام ما را سالم نگه دارد. مسیر طولانی بود و اطراف ما را نیروهایی گرفته بودند که به خاطر اصالت ایرانیشان تمایل زیادی به شنیدن خبرهای داخل ایران داشتند. یکی از آن‌ها گفت: «از ایران چه خبر؟ شنیدم مردم خیلی فقیر شدن، ‌ اوضاع داخلی ایران چه‌طوره؟» آن یکی پرسید: «تا حالا خوب تونستین جلوی عراقیا وایسید. تا حالا ایران چه پیشرفت‌هایی تونسته بکنه؟» حسینی جواب داد: «ما همه‌ش سرمون تو سنگره، از اوضاع داخلی ایران خبری نداریم.» گرچه هیچ‌کدام از ما جواب خاصی به آن‌ها نمی‌دادیم اما سؤال‌های آن‌ها تمامی نداشت. اگر از ما جوابی نمی‌شنیدند خودشان جواب خودشان را می‌دادند و در مقابل سکوت ما هیچ تمایلی به خشم و کتک‌کاری از خود نشان نمی‌دادند. شاید حرمت همان هم‌وطن بودن را حفظ می‌کردند.

در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم

بعد از یک ساعت بالأخره خسته شدند و خود را کنار کشیدند. من در تمام این مدت به این فکر می‌کردم که اگر عراقی‌ها از دلیل حضور ما در منطقه پرسیدند، باید چه جواب منطقی و البته گمراه‌کننده‌ای به آن‌ها بدهیم. سرم را پایین انداختم و آهسته به بقیه گفتم: «بچه‌ها! یادتون باشه که همه ما بسیجی‌ایم. اومده بودیم ببینیم ارتفاعات مرز، سیم خاردار احتیاج داره یا نه. همین» و برای تفهیم بیش‌تر به آن‌ها، یکی، دو بار دیگر هم حرفم را تکرار کردم. با این هماهنگی، دیگر همگی جواب یک‌سانی برای پرسش احتمالی عراقی‌ها داشتیم.

به ظهر نزدیک می‌شدیم. هر لحظه سوزش اشعه‌ داغ خورشید بیش‌تر می‌شد. با دیدن سنگربان لب مرز عراقی‌ها فهمیدیم که فقط چند قدم دیگر تا رویارویی مستقیم با آن‌ها راه داریم. همان‌هایی که چندین سال از پشت مرزها برای دفاع از کشورمان، قصد جان‌شان را داشتیم. چه‌قدر از دیدن ما خوش‌حال می‌شدند. حتماً کشتن پنج اسیر بی‌دفاع برای‌شان لذت داشت؛ همان کاری که شنیده بودم با اسرای «والفجر مقدماتی» کرده‌اند. در ذهنم تمام رویدادهای احتمالی را مرور کردم و برای هر کدام به دنبال بهترین بازخورد بودم. نگاهی به بقیه بچه‌ها انداختم. لبان همه به گفتن ذکر و دعا حرکت داشت. یادم آمد که توسل به حضرت زهرا(س) تمام دلهره‌ها را از بین می‌برد؛ مادر مهربانی که گوشه‌ی چشمش، دعای خیر صاحب الزمان(عج) را بدرقه راهمان می‌کرد. من هم دلم را صاف کردم و با آن‌ها همراه شدم.

عراقی ها با اسید منتظرمان بودند

دیگر خط اول دفاعی عراقی‌ها دیده می‌شد؛ همان سنگرهایی که تا چند ساعت پیش از پشت دوربین خرگوشی می‌دیدم‌شان. در میان سنگرها پمپاژهای اسیدپاش کار گذاشته بودند تا اگر نیروهای ما به آن‌جا حمله کردند، به طرف‌شان اسید بپاشند. سر پمپاژها بین سنگرها بود؛ طوری که از پشت دوربین خرگوشی متوجه آن‌ها نشده بودم. همان لحظه حدود ۲۰ سرباز عراقی از بین شیارهای دشت پیدایشان شد و با خوش‌حالی به طرف ضدانقلاب‌ها آمدند. معلوم بود که آن‌ها ضدانقلاب را برای حمله به پایگاه پشتیبانی می‌کردند. ضدانقلاب‌ها کمی با سربازهای عراقی صحبت کردند و دوباره راه افتادیم. بعد از یک ساعت از لابه‌لای سنگرهای عراقی رد شدیم. کمی جلوتر خط دوم دفاعی آن‌ها قرار داشت. سنگرهای خط دوم دفاعی با فاصله بیشتری از هم ساخته شده بودند.

چند عراقی با دیدن ما لبخندزنان و با قدم‌های تند جلو آمدند و فوری ما را از جمع ضدانقلاب‌ها جدا کردند. دیگر موقع حساب و کتاب ضدانقلاب‌ها رسیده بود. در ازای هر اسیر ششصد دینار. درست همانی بود که مسئول سپاه دهلران برای ما تعریف کرد. در این حین گروهبان عراقی بیسیمی را برداشت و شروع به گزارش دادن به فرمانده‌هانش کرد. مرتب تکرار می‌کرد که عملیات تک‌شان با همراهی ضدانقلاب‌ها با موفقیت انجام شده است. همان لحظه با خودم فکر کردم که به لطف خدا با اسارت ما پنج نفر چه خطر بزرگی از پایگاه منطقه چلات دفع شده است. اگر افراد ضدانقلاب‌ و عراقی‌ها به پایگاه چلات حمله می‌کردند تعداد زیادی شهید و اسیر نصیب‌شان می‌شد.

لو رفتن کارت شناسایی

تجهیزات فراوان‌شان نگاه اعضای تیم را به خود جلب کرده بود. چه‌قدر کانکس! چه‌قدر سرباز! چه‌قدر مهمات! طولی نکشید که با «آیفا» به منطقه فرماندهی تیپ آن‌جا منتقل شدیم. در آن‌جا سریع اما با دقت شروع به گشتن جیب‌هایمان کردند. خیالم راحت بود که هیچ چیز به درد بخوری پیدا نمی‌کنند. در جیب من فقط سجاده و مهر نمازم باقی مانده بود که کاری به آن‌ها نداشتند. اما نوبت به گشتن معصومی که رسید، یک‌دفعه دیدم که سرباز عراقی از جیب پشت او کارت شناسایی‌اش را بیرون کشید. حسابی جا خوردم. با نگاهم به او فهماندم که چرا؟ مگر من نگفته بودم!؟ خود معصومی هم تعجب کرده بود. قبل از این‌که از هم جدایمان کنند آمد کنارم و گفت: «کائینی! باور کن تو جیب پشتم بود. فراموش کردم درش بیارم.» بعد از هم دور شدیم و هر کدام‌مان را با فاصله تقریباً زیادی از یکدیگر زیر نور مستقیم آفتاب نشاندند. ساعت‌ها بود که آب نخورده بودیم. گرمای ظهر هم حسابی آب بدنمان را می‌کشید. زمان بسیار کند می‌گذشت. دقیقه‌ها سپری می‌شدند و هیچ اتفاقی نمی‌افتاد.

فقط عبور و مرور سربازها را در مقابلمان می‌دیدیم. مهرفرد به شدت بی‌حال شده بود و خیلی سخت تعادلش را حفظ می‌کرد. بدن ضعیفش تحمل این همه تشنگی را نداشت. چند بار درخواست آب کردم ولی هیچ جوابی نشنیدم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. در آن شرایط، جسارت و مقاومت ظاهری کار درستی نبود و هر چه خودمان را ضعیف‌تر نشان می‌دادیم، کم‌تر اسیر چنگ و دندان‌ باتوم‌هایشان می‌شدیم. سرم را پایین انداختم و سعی کردم نقشه شناسایی‌مان را مجسم کنم. نام و محدوده شهرهای مرزی عراق را تصور کردم. اگر از آن‌جا جان سالم به در می‌بردیم، به نزدیک‌ترین شهر مرزی یعنی «کوت» منتقل می‌شدیم یا به «بعقوبه» شهر بعد از کوت. امکان هم داشت که مستقیم ما را به بغداد ببرند. در این افکار بودم که ناگهان در مقابل چشمان تار و نیمه‌بازم تصویر سرباز خشنی ظاهر شد. جلویم نشست و در حالی‌که آماده نوشتن بود، گفت: «اسمت چیه؟» هیچ دلیلی برای دادن اطلاعات غلط شخصی به ذهنم نرسید. جواب دادم: «محمدرضا»

ـ «فامیل؟»

ـ «کائینی»

ـ «نشانی خونتون کجاست؟»

ـ «نشانی خونمون … میدان شهدا، خیابان پیروزی، خیابان نبرد، کوچه نصر»

سرباز تا نشانی منزلم را شنید، سرخ شد و سیلی محکمی به گوشم زد. عرق صورتم دست درشتش را حسابی به صورتم چسباند و رها کرد. گیج شده بودم. چرا باید کتک می‌خوردم؟ در حیرت، خود را کمی عقب کشیدم. سرباز که بسیار عصبانی به نظر می‌رسید، صورتش را به من نزدیک کرد و با صدای بلند داد زد: «تو مرا مسخره می‌کنی؟ این‌که همش شد پیروزی و نبرد و نصر و شهدا!» تازه دلیل عصبانیتش را فهمیدم. این نشانی واقعی منزل ما بود ولی او فکر می‌کرد که من می‌خواهم با گفتن این پاسخ او را گمراه کنم. می‌خواستم این را به او بگویم ولی او فرصتی به من نداد. گوشه‌ی پیراهنم را گرفت و با قدرت کشید و مرا به اتاقی در آن نزدیکی برد که در آن‌جا از افراد بازجویی می‌کردند.

توضیحاتم به افسران عراقی

مهم‌ترین سؤال فرد داخل اتاق بازجویی این بود، که به چه منظور به منطقه مرزی آمده‌ایم. من هم طبق هماهنگی قبلی که با بچه‌ها داشتم، گفتم: «ما فقط بسیجی هستیم. ما رو از دهلران فرستادن مرز تا اون‌جا رو بررسی کنیم. چون ایران تو اون قسمت خط دفاعی ممتد نداره و نیروهاش رو پایگاه پایگاه مستقر کرده، به ما گفتن که بریم ببینیم مرز سیم خاردار احتیاج داره یا نه»

حکمت فراموشی

فرمانده عراقی کارت تردد معصومی را جلویم گذاشت و بلند آن را خواند: «معصومی، تخریب‌چی. این یعنی چی؟» قبل از این‌که من جوابی بدهم، سربازی جلو آمد و گفت: «یعنی رجال‌الهندسه، یعنی مهندس رزمی، راست می‌گه قربان.» فرمانده هم لبخندی زد و گفت: «صحیح، صحیح.» آن‌جا بود که حکمت فراموشی معصومی را متوجه شدم. اطلاعات روی کارت معصومی با دروغی که ما به هم بافته بودیم کاملاً جور درمی‌آمد. در عراق، واحد تخریب و مهندسی رزمی در یک مجموعه سازماندهی می‌شدند و رجال‌الهندسه هم کسانی بودند که محل کشیدن سیم خاردار را تعیین می‌کردند.

با دادن اطلاعات به اصطلاح صحیح به عراقی‌ها، ‌ بدون هیچ درگیری و کتک‌کاری از اتاق خارج شدم. ناگهان چشمم به حسینی و مهرفرد افتاد که با دستان بسته و به حالت نشسته سر به زمین گذاشته‌اند و نماز می‌خوانند. زمان زیادی از ظهر گذشته بود. اما نه از اذان خبری شده بود و نه از نماز. عراقی‌هایی که خود نماز نمی‌خواندند حتماً به نماز اسیران‌شان هم اهمیت نمی‌دادند. بچه‌ها بهترین کار را کرده بودند. تیممی بر خاک و نمازی با لبان تشنه.

این روایت برشی از کتاب «برای عاطفه» که از سوی انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.

منبع خبر

بعثی‌ها با اسید منتظرمان بودند بیشتر بخوانید »

روایتی از شهادت سردار حسین همدانی

به گزارش مشرق، سرگذشت‌نامه استاد جنگ‌های نامتقارن محور مقاومت، پرچم‌دار رشید سپاه محمد رسول‌الله؛ شهید حسین همدانی که در پاییز ۱۳۹۴ با تحقیق و نگارش گل‌علی بابایی و به همت نشر ۲۷ بعثت و انتشارات صاعقه منتشر شده بود.

«پیغام ماهی‌ها» اولین کتابی است که بعد از شهادت حسین همدانی درباره این شهید منتشر شد. این کتاب در ۵۱۱ صفحه نوشته شده و از زبان شهید همدانی روایت شده است؛ از کودکی، ساده و روان. هر لحظه ترغیب می‌شویم که بیشتر از شهید همدانی بدانیم و این یکی از ویژگی‌های کتاب است.

«پیغام ماهی‌ها» به‌عنوان اثر برگزیده سیزدهمین جایزه جلال آل احمد و اثر تحسین شده کتاب سال ۱۳۹۵ انتخاب شده است.

علاقه‌مندان می‌توانند تا ۳۰ آذر ۹۸ این کتاب ارزشمند را به‌صورت تلفنی از طریق شماره ۶۶۹۶۴۰۷۱ با ۲۰درصد تخفیف سفارش دهند.

منبع: میزان منبع خبر

روایتی از شهادت سردار حسین همدانی بیشتر بخوانید »

اگر غیبت کنم ۱۰۰۰ صلوات برای جبران می‌فرستم

به گزارش مشرق، اعظم پشت مشهدی پیرامون مضمون کتاب «پرواز در جزیره» گفت: کتاب «پرواز در جزیره» در مورد زندگی شهید احمد خرمی‌شاد یکی از فرماندهان گردان عمار نوشته شده است. این کتاب از سری کتاب‌های فرماندهان گردان «لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)» است.

وی در مورد علل پذیرش نگارش کتاب «پرواز در جزیره» بیان کرد: کتاب «پرواز در جزیره» از سوی انتشارات ۲۷ بعثت به من پیشنهاد شد لذا فرمت خاص خود را داشت با این حال پس از مطالعه لازم بود در مورد این فرمانده عزیز با نکاتی جذاب در زندگی وی آشنا شوم تا شروع به نگارش کتاب کنم، هر چند نوشتن کتاب در مورد شهدا به دلیل ملاحظاتی که در خود نهفته دارد و توجه به خانواده‌های آنان شکلی متفاوت به نوشتن کتاب می‌دهد، اما جذابیت‌هایی نیز در این کتب وجود دارد که نباید آن را از نظر دور داشت.
مشهدی به فصل اول کتاب «پرواز در جزیره» اشاره و ابراز کرد: فصل‌های ابتدایی کتاب زندگی شهید احمد خرمی‌شاد دوران کودکی این شهید بزرگوار را روایت می‌کند، او پسری شاد و در جای خود بسیار کنجکاو بود، علاوه بر این او پسری پر شور و پر انرژی بود این پتانسیل بعدها در جبهه نیز با این شهید بزرگوار همراه بود و این شهید را در پیشبرد اهداف خود یاری می‌کرد.

وی پیرامون کتاب «پرواز در جزیره» ابراز کرد: شیوه نوشتن کتاب «پرواز در جزیره» به سبک مستند و تاریخ شفاهی است هرچند من علاقمند بودم تا کتاب را به سبک داستانی بنویسم تا جذابیت‌های بیشتری را برای مخاطب داشته باشد، ولی به دلیل برخی ملاحظات و پر رنگ نمودن بخش نظامی زندگی این شهید بزرگوار آن را در چهار چوب تاریخ شفاهی ارائه نمودم.
مشهدی در مورد شیوه پرداخت به شخصیت اول کتاب «پرواز در جزیره» تاکید کرد: تلاش داشتم تا حقیقت را بنویسم و نشان دهم که شهید احمد خرمی‌شاد همانند سایر مردم می‌زیسته و تنها انتخابش بوده که مسیرش را در زندگی نسبت به سایر هم سن و سالهایش متفاوت نموده است در عین حال نشان دادم که الگوبرداری از این افراد بسادگی امکان پذیر است، چون او فردی بود که از میان ما برخاسته و همانند ما زندگی می‌کرد و تنها برخی از ویژگی‌های ارزشمند اخلاقی وی بود که او را نزد پرودگار فردی خاص قرار داده است.
وی در همین راستا ادامه داد: برخی شهدا هستند که به دلیل ابعاد و حقایق زندگی‌شان می‌توان تصویر حقیقی و در عین حال دلپذیرتری برای آنان به قلم کشید. من خود به عنوان یک نویسنده هنگامی که در حال نوشتن کتابی پیرامون زندگی شهید سعید جانبزرگی، رتبه نخست کنکور در رشته عکاسی بودم، چنان از زندگی و بی آلایشی و حقایق لحظه به لحظه زندگی این شهید بزرگوار تاثیر گرفته بودم که پس از پایان نگارش کتاب اقدام به گذراندن دوره عکاسی کردم.
وی به ویژگی‌های اخلاقی شهید احمد خرمی‌شاد اشاره و بیان کرد: اخلاق یکی از نقاط مهم شهید احمد خرمی‌شاد است او فردی بود بسیار منظم و مُبادی آداب و این خصوصیت خود را در هر شرایط حفظ می‌کرد در عین حال رابطه خوبی با تمام اطرافیان خود داشت.
مشهدی الگوپذیری از شهید احمد خرمی‌شاد را رویکردی ارزشمند دانست و تاکید کرد: من در زندگی خود درسی بزرگ از رفتار و اخلاق شهید احمد خرمی‌شاد دریافت کردم، او فردی منظم بود نظم او الگویی برای من شد و پس از آشنایی با وی همواره برنامه ریزی برای روزهای آینده را در دستور کارم قرار دادم، برای مثال همیشه در شب قبل از خواب کارها و برنامه‌های خود را در نظر می‌گیرم تا بتوانم به موقع به همه کارهای خود برسم، در عین حال شیوه عبادی این شهید برایم مهم شد، الگوبرداری از این شهید بزرگوار باعث شد این تمرین را سر لوحه اعمال خود قرار دهم و تا جایی که می‌توانم در مورد دیگران قضاوت نکنم و یا اگر غیبت کردم خود را موظف می‌کنم تا ۱۰۰۰ صلوات برای جبران خطایم انجام دهم.
وی به دلیل نامگذاری کتاب «پرواز در جزیره» اشاره و تصریح کرد: نامگذاری کتاب باز می‌گردد به آثاری که بر روی پیکر این شهید وجود داشت بر می‌گردد، چون هنگامی که شهید را برای خاک سپاری بازگردانده بودند، روی پیکرش پر از قطرات آب بود، تصیم گرفتم نام کتاب را «در هوای بارانی» بگذارم، زیرا من تا حدودی دستی در حوزه شعر هم دارم، اما پس از گفت‌وگوهای فراوان بین من و خانواده شهید به این نتیجه رسیدم که قطرات آب متعلق به آبی بوده که در کنار جسد وجود داشته و به احتمال زیاد، چون این شهید در جزیره به شهادت رسیده حرکت قایق‌ها بر روی پیکرش آب پاشیده بودند، لذا نام کتاب را «پرواز در جزیره» گذاشتم.

منبع: میزان منبع خبر

اگر غیبت کنم ۱۰۰۰ صلوات برای جبران می‌فرستم بیشتر بخوانید »