معرفی کتاب

طولانی‌ترین رمان ایرانی در پایان راه + عکس

به گزارش مشرق، آخرین جلد از مجموعه «جاده جنگ» که از آن با عنوان طولانی‌ترین رمان ایرانی یاد می‌کنند، به پایان رسید و از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد. به گزارش «وطن امروز»، جلد دوازدهم و آخرین مجلد مجموعه «جاده جنگ»، اثر منصور انوری از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد و در دسترس علاقه‌مندان به حوزه ادبیات داستانی قرار گرفت.

به این ترتیب طولانی‌ترین رمان ایرانی که تلاش دارد روایتگر بخشی از تاریخ معاصر باشد، به اتمام رسید. انوری در این مجموعه ۱۲جلدی تلاش دارد تاریخ ایران را با زبانی داستانی از زمان اشغال ایران توسط متفقین تا جنگ تحمیلی روایت کند؛ تلاشی که در کمتر آثار داستانی ایرانی در سال‌های اخیر شاهدش هستیم. او با این کار قصد دارد چرایی وقوع انقلاب اسلامی در تاریخ معاصر ایران را با روایتی متفاوت نقل کند. این رمان بلند از روز سوم شهریور ۱۳۲۰ و ماجرای هجوم روس‌ها به کشور از شمال شرقی خراسان به ایران و اشغال کشور توسط متفقین آغاز می‌شود و با پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به اتمام می‌رسد.

انوری در ارتباط با داستان‌نویسی در زبان فارسی به تسنیم می‌گوید: «رهبر انقلاب تأکید دارند که از تکنیک داستان‌نویسان غربی بهره بگیریم اما باید داستان خودمان را بنویسیم. من یک مثالی همیشه در این رابطه می‌زنم، ما خودمان نمی‌توانیم هواپیما بسازیم و مجبوریم هواپیمایی را از دیگر کشورها بخریم اما آن را در فرودگاه خودمان می‌نشانیم. داستان‌نویسی ما باید به این شکل باشد. ما نباید خارجی بنویسیم، هر چند اگر از تکنیک‌های آنها بهره می‌بریم».

منبع خبر

طولانی‌ترین رمان ایرانی در پایان راه + عکس بیشتر بخوانید »

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «اعزامی از شهرری» خواطرات خودنوشت محمود روشن ماسوله، از دوران دفاع مقدس است.

«محمود روشن ماسوله» سال ۱۳۶۹ به پیشنهاد یکی از همرزمانش، بخشی از خاطراتش را در نوارهای کاست آن روزها ضبط کرد. سال ۸۹ بود که به مناسب روز جانباز، کتاب دا را به او هدیه دادند. سال بعد هم کتاب نورالدین پسر ایران را هدیه گرفت. سال ۹۲ موفق شد این دو کتاب را بخواند و به خواندن کتاب های روایت دفاع مقدس علاقمند شد.

حالا انگیزه پیدا کرده بود که خاطرات خودش را هم بنویسد. به حوزه هنری رفت و سر از دفتر مرتضی سرهنگ به دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی راهنمایی شد.

سال ۱۳۹۴ اولین نسخه خاطراتش حروفچینی شد و چندین بار بین او و کارشناسان دفتر دست به دست شد تا ایراداتش رفع شود.

خاطرات این بسیجی داوطلب را انتشارات سوره مهر در سال ۱۳۹۸ به دست چاپ سپرد و آن را روانه بازار کتاب کرد.

آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این کتاب ۵۵۶ صفحه ای است.

با همراه داشتن سلاح و تجهیزات، سوار اتوبوس ها شدیم و حرکت کردیم . فرماندهان به منطقه عملیاتی و نحوه عمل کردن نیروها اشراف داشتند و توجیه بودند و قرار شد ما هم به محض رسیدن به پشت خط توجیه شویم، ولی منطقه عملیاتی هنوز سری بود و کسی از آن اطلاعی نداشت. اتوبوس در جاده در حرکت بود و به سمت نامشخصی می رفت؛ چون اول به سمت اهواز رفت و بعد برگشت به سمت خرم آباد در مسیر مخالف. بعد دوباره به سمت اهواز حرکت کرد و در یک منطقه تاریک و تپهای پیاده شدیم و پس از یکی دو ساعت معطلی دوباره به پادگان برگشتیم.

برگشتن به پادگان برای ما عجیب بود. نیمه شب بود که برگشتیم، به نیروها اطلاع دادند که عملیات کنسل شده ولی با همراه داشتن سلاح در حسینیه استراحت کنید. شب را خوابیدیم و فردا صبح تا غروب بلاتکلیف بودیم. هیچکس هیچ اطلاعاتی نمیداد. هنگام شب دوباره سوار اتوبوس شدیم و دوباره چرخ زدن های بیهوده در اطراف پادگان و شهر اندیمشک!

اتوبوس ها در مکانی تاریک توقف کردند و باز هم یکی دو ساعتی بی هدف معطل شدیم تا دوباره دستور سوار شدن دادند. معنی این کارها را نمی فهمیدم تا اینکه متوجه شدم اتوبوس ها دیگر بیهوده نمی چرخند و در یک مسیر مشخص در حرکت اند. بچه ها گفتند برای گیج کردن ستون پنجم دشمن و پیشگیری از لو رفتن عملیات است که دور خود می چرخیم.

پس از ساعت ها طی مسافت، به منطقه ای رسیدیم که آسفالت تمام شد و جاده خاکی شده و راننده اتوبوس از رفتن به آن جاده امتناع کرد. مسلم با او صحبت کرد ولی راننده اتوبوس گفت: «نمیرم. جلوبندی اتوبوس خراب میشه.»”

بعد ماشین را نگه داشت و ترمزدستی را کشید و دیگر حتی یک قدم جلو نرفت. مسلم که همه فکر و ذکرش رسیدن به منطقه عملیاتی بود به راننده گفت: «آقای راننده، این جوونها از شهرهای دور اومدن برای دفاع از کشورشون! از جون خودشون گذشتن! ولی شما از جلوبندی اتوبوستون نمی گذرید؟ »

راننده گفت: «دیگه یه قدم هم جلو نمیرم.»

نیروها از راننده خواهش کردند که حرکت کند، ولی راننده که لج کرده بود نه تنها حرکت نکرد، بلکه ماشین را خاموش کرد.

یکی از بچه ها عصبانی شد و اسلحه اش را روی سر راننده گرفت و راننده را تهدید به شلیک کرد و به او گفت: «ما تو منطقه جنگی هستیم و هر لحظه ممکنه گلوله توپ به ما اصابت کنه و همه پودر بشیم بریم روی هوا، بعد تو داری عملیات رو مختل میکنی؟»

بعد با عصبانیت سرش داد زد و گفت: «میری یا شلیک کنم؟»

راننده که این اوضاع را دید لجبازتر شد و از ماشین پیاده شد و کنار جاده نشست و گفت: «حالا که این طور شد اصلا حرکت نمی کنم.»

مسلم بی معطلی گفت: «کی میتونه با اتوبوس رانندگی کنه؟

یکی از بچه ها آمد و گفت: «من می تونم. گواهینامه پایه یک دارم.» و بلافاصله پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
راننده، که سبیل کلفتی داشت و داش مشدی حرف می زد و معلوم بود به زور او را به جبهه آورده اند و جنگ اصلا برایش اهمیتی نداشت و تصور نمی کرد به این شکل رودست بخورد، وقتی دید اتوبوس حرکت کرد بلند شد و دنبال اتوبوس دوید، ولی راننده جدید بسیجی، اتوبوس را نگه نمی داشت. هرچه دنبال اتوبوس دوید و به در اتوبوس زد، نایستاد. وقتی خسته شد و دیگر نتوانست دنبال اتوبوس بدود شروع کرد به التماس.

مسلم به راننده بسیجی گفت نگه دار. او نگه داشت و راننده اتوبوس رسید و سوار شد و بی هیچ کلامی رفت و پشت فرمان نشست و حرکت کرد. بچه ها هم دیگر چیزی نگفتند.

و وقتی به منطقه عملیاتی رسیدیم صدای توپ و خمپاره خیلی شدیدتر شده بود. راننده اتوبوس منتظر بود ما پیاده شویم و سریع دور بزند و از منطقه خطر دور شود.

آن شب ۱۳ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ بود. پس از پیاده شدن متوجه شدیم اینجا منطقه فکه است. مسلم کالک عملیات را روی زمین گذاشت و منطقه را برای ما توجیه کرد و هدف از عملیات و وظایف هریک از ما را توضیح داد.

مسافت زیادی پیاده راه رفتیم. مسلم سرستون بود و اصغر انتهای ستون و قاسم کشمیری هم از سر تا انتهای ستون در حال تردد بود. به منطقه شروع عملیات رسیدیم. من و جلال شاکری با هم بودیم، جلال شاکری یکی از همرزمان خوب و دوست داشتنی ام بود که از بدو ورودم به دسته سه، با هم دوست شده بودیم. بچه بامحبتی بود.

قبل از حمله، متوجه پیکر شهدایی شدیم که بر زمین افتاده و عراقی ها قتل عام کرده بودند. از سربازهای ارتش بودند و در این منطقه خط پدافندی داشتند و با عملیات ایذایی دشمن غافلگیر شده و به شهادت رسیده بودند. امکان عقب بردن شهدا در این چند روزی که عراقی ها تک کرده بودند وجود نداشت. صحنه ای متأثرکننده بود، ولی نباید خللی در اراده جنگی ما وارد می کرد، چون تا لحظاتی دیگر قرار بود به دشمن حمله کنیم و نباید اجازه می دادیم احساسات برما غلبه کند.

اعلام کردند که نام عملیات سیدالشهدا(ع) است. رمز عملیات از پشت سیم اعلام شد و عملیات شروع شد. در تاریکی شب به دل دشمن زدیم. عراقی ها غافلگیر شده بودند و انتظار نداشتند به این سرعت پاسخ نیروهای ما را دریافت کنند. آرپی جی زن شلیک میکرد و من به او موشک می رساندم. در صورت لزوم هم خودم با اسلحه کلاش بلیک میکردم. مدام جابه جا می شدیم. خیلی زود دشمن مواضع خود را رها و فرار کرد. منورها آسمان منطقه را روشن کرده بودند و انگار روز بود. وقتی چترهای منور باز می شدند، هنوز به زمین نرسیده بودند که منور بعدی شلیک می شد. عراقی ها خیلی ترسیده بودند. پشت سرهم منور می زدند. این عملیات گوشمالی خوبی به دشمن بود. مقاومت خیلی کمی کردند و با دادن تلفات عقب رفتند.

در نزدیکی ما یکی از بچه ها شهید شد که نام فامیلی اش ماهوت فروشان مرد. خط پدافندی که عراقی ها از بچه های ارتش گرفته بودند را پس گرفتیم و جلوتر رفتیم و مستقر شدیم. برادر تقی زاده نگران بود که عراقی ها برگردند و بانک بزنند؛ بنابراین به همراه چند نفر ماند و به بقیه نیروها دستور داد به عقب برگردند. اما بچه ها که متوجه این فداکاری برادر تقی زاده شده بودند گفتند ما هم می مانیم. یکی از آنها منصور مهدی بود که اصرار بر ماندن داشت و میگفت: «ما داوطلب موندن هستیم و می مونیم و جلوی حمله احتمالی عراقی ها رو میگیریم، شما فرمانده هستید، شما برید عقب .»

منصور مهدی هم یکی دیگر از بچه های گل جبهه بود که با هم در دسته سه بودیم و در اردوگاه کوثر دوست شده بودیم.

برادر تقی زاده اصرار کرد ولی فایده ای نداشت. تا اینکه بی سیم چی آمد و به فرمانده گفت با شما کار دارند. برادر تقی زاده بعد از مکالمه گفت: «نیازی لیست. همه برمی گردیم.»

با انجام دادن موفقیت آمیز عملیات و عقب راندن عراقی ها و تسخیر مواضع، با بی سیم اطلاع دادند که نیروهای پشت سرمان آمدند و در خط پدافندی مستقر شدند. شروع به برگشتن کردیم. هنگام برگشتن با تعدادی دیگر از نیروهای گردان همراه شدیم و پیاده به عقب برگشتیم. سپیده صبح نزدیک بود.

موقع برگشتن از عملیات، گرسنه و تشنه شده بودیم، ولی چیزی برای الرشیدن و خوردن نداشتیم، باید صبر و تحمل می کردیم.

منبع خبر

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی بیشتر بخوانید »

روایت یک آرماتور بندِ عاشق + عکس

به گزارش مشرق، “راه خانه ام را بلدم” یکی از جدیدترین آثار منتشر شده در خصوص شهدای مدافع حرم است که اوایل سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات خط مقدم به چاپ رسیده است.

عذرا شوقی در این کتاب ۱۵۰ صفحه ای، راویتگر ۱۴ سال زندگی مشترک خود با شهید فرید کاویانی می شود و فراز و فرودهای یک زندگی ساده و عاشقانه را به قلم مریم حضرتی، پیش روی خواننده قرار می دهد.

با هم نگاهی به داشته های این کتاب می اندازیم.

فرید آرماتور بند ساده ای است که از ابتدای جنگ در سوریه، بسیجی وار به این کشور می رود تا با ساخت سنگر و استحکامات دفاعی، مدافعان حریم اهل بیت را یاری رساند. ماجرای زندگی عاشقانه او با همسرش عذرا شوقی و سه فرزند قد و نیم قدشان، روایت ساده ای از یک خانواده ایرانی است که در کنار زندگی ساده و شیرین شان، جنگیدن بر سر آرمان ها و ارزش ها و ایثار در نیل به این آرمان ها را توامان دارند.

عذرا شوقی روایت زندگی اش با شهید کاویانی را از حول و حوش سال ۱۳۸۰ شمسی آغاز می کند. در این سال فرید که همشهری اش است، به عنوان همسر وارد زندگی او می شود. فرید که از ۹ سالگی به دلیل وضع معیشتی سخت خانواده اش به قم رفته و با کار در قالیبافی طعم سختی های زندگی را از همان دوران چشیده است، مرد خودساخته ای است که خیلی زود صداقت و سادگی اش عذرا را مجذوب خود می کند.

“عذرا خانوم، من دلم زندگی می خواد. تا حالا خیلی سختی کشیده ام. از بچگی تنها بوده ام. حالا می خوام همدم تنهایی هام باشی… اشک از گوشه چشمش چکید روی انگشتان زمخت دستش.”

عذرا و فرید زودتر از آنچه خودشان فکر می کردند به وصلت هم نائل می شوند و خیلی زودتر هم عاشق می شوند. فرید یک کارگر ساده است که باید برای کار روی ساختمان ها به شهرهای دیگر سفر کند و از همان اوایل زندگی شان جدایی های مقطعی این زوج عاشق پیشه شروع می شود. جدایی های روزانه و ماهانه ای که گویا عذرا را آماده اتفاق اصلی و یک جدایی همیشگی می کنند.

“فردای آن روز با گریه از هم جدا شدیم. فرید رفت. من ماندم و بچه ای که یک ماه بود در وجودم رشد می کرد. هر ساعت تماس می گرفت و جویای حالم بود. از بچه مان می پرسید و دلداری ام می داد. به سختی می توانستم دوری اش را تحمل کنم”

صادق فرزند اول خانواده ای می شود که فرید و عذرا با کمترین امکانات سقفش را برافراشته نگه می دارند. زندگی آنها بسیار ساده و محقرانه است تا آنجا که در اولین زمستانی که صادق تجربه می کند، فرید مجبور می شود حلقه ازدواجش را بفروشد تا برای صادق لباس گرم و مناسب زمستان تهیه کند.

مریم حضرتی نویسنده اثر ترتیب زمانی را رعایت نمی کند و قلمش را مرتب از گذشته به حال و بلعکس می چرخاند. از روزهای پس از شهادت فرید شروع می کند و با خاطرات عذرا به گذشته برمی گردد و دوباره به حال می رسد و باز به گذشته برمی گردد. خواننده به خوبی می داند عذرا با ذوق و شوق خاطراتی را تعریف می کند که اکنون با شهادت فرید رنگی از غم روی شان نشسته و همین موضوع باعث ارتباط قلبی با قهرمانان کتاب می شود.

وقتی عذرا دومین فرزندش “رقیه” را باردار می شود، فرید زمزمه سوریه رفتن را آغاز می کند. می خواهد همان کار آرماتور بندی را آنجا با درآمد بیشتری ادامه دهد، اما خودش اعتراف می کند: “راستش رو بخواهی کار بهانه است. من برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه می روم”

سوریه رفتن های فرید از همان زمان که اوایل دهه ۹۰ است شروع می شود و در این بین، بچه ها در نبودن های بابا قد می کشند و بزرگتر می شوند. فرید گاهی سوریه رفتن را موقتا قطع می کند و چون دلش در جبهه جا مانده، دوباره عزم رفتن می کند. در نبودن های او اتفاق های زیادی می افتد. مثل مرگ مادرش که دیر متوجه می شود و وقتی برمی گردد که چند روز از فوت مادر گذشته است. این اتفاق فرید را برای مدتی درهم می ریزد.

عشق و انتظار دو رکن اصلی کتاب “راه خانه ام را بلدم” را تشکیل می دهند و از ابتدا تا انتهای کتاب خواننده را همراهی می کنند. به عنوان خواننده می خواهیم بدانیم این انتظارهای طولانی کی تمام می شود و عاقبت با خبر شهادت فرید رو به رو می شویم که در روزهای گرم مردادماه ۱۳۹۵ با پیچیدگی خاصی به عذرا می رسد. در این زمان فرزند سوم شان احمد رضا هنوز شیرخواره است.

“اجازه بدین برای بار آخر ببینمش. نمی شه خواهر! نمی دانم صدا از کدام طرف بود؛ ولی مثل پتک خورد توی سرم! هرچه اصرار کردم، اجازه ندادند برای آخرین بار صورتش را ببینم. فرید را با تمام آرزوها و جوانی ام سپردم به خاک سرد. خودم را انداخته بودم روی خاک و با ناله گفتم: برگرد!”

منبع خبر

روایت یک آرماتور بندِ عاشق + عکس بیشتر بخوانید »

«آن سوی مرگ» را در «سه دقیقه در قیامت» بخوانید

به گزارش مشرق، مفهوم مرگ در رشته‌های مختلف علمی و فرهنگی با شیوه‌های مختلف همیشه مورد مباحثه قرار گرفته است و مهم‌ترین رویکردی که در فرهنگ کشور درباره مباحث مرگ وجود دارد، اندیشه‌های دینی و فلسفی است که عموما توسط علما و دانشمندان شکل گرفته است و به آن توجه می‌شود، همچنین مسائلی چون اثبات معاد، رستاخیز و قیامت هم در این‌ باره مورد توجه قرار گرفته است که در این راستا برخی کتاب‌ها بر اساس مصادر روایی نوشته می‌شود و برخی‌ها از منظر قرآن کریم و احادیث مورد بررسی قرار می‌گیرد.

در فلسفه و متافیزیک به موضوع «مرگ» به صورت نسبتا جدی در حوزه کتاب پرداخته شده است مخصوصا در فلسفه اسلامی که ارتباط نزدیک و قریبی با مباحث دینی ما دارد. ارتباطی که فلسفه و کلام با یکدیگر پیدا می‌کنند، در ساحت ادبیات به شیوه دیگری رخ می‌دهد؛ در نتیجه ما مجموعه کارهایی را شاهد هستیم که با محوریت «مرگ» در ادبیات دنیا منتشر می‌شود و اخیرا رایان مگی، فیلسوف مهم غرب، رمانی نوشته که در آن به مقوله مرگ پرداخته است یا آثاری که پل استرزو سلین دارد هم شامل این دسته می‌شوند. در رمان‌های ایرانی هم اگر بخواهیم به کتاب‌هایی که به مقوله مرگ به طور جدی پرداخته‌اند اشاره کنیم به آثار ادبیات پایداری برمی‌خوریم. اما موضوع اصلی که بخواهیم به آن بپردازیم موضوع «تجربیات نزدیک به مرگ» است، زیرا برخی‌ها معتقدند ما درباره زندگی پس از مرگ نمی‌توانیم روایتی داشته باشیم، چون مرگ یعنی قطع ارتباط روح از جسم.

به همین خاطر تعبیر «تجربیات نزدیک به مرگ» به واقعیت نزدیک‌تر است تا «تجربیات مرگ». معمولا در ایران و همچنین دنیا به صورت جدی به کتاب‌های مربوط به این موضوع توجه ویژه می‌شود. این مسأله دلایل مختلفی دارد که از مهم‌ترین آنها باید به حالتی که برای مخاطب از خواندن کتاب به وجود می‌آید اشاره کرد، زیرا به واسطه این کتاب مخاطب به کشف جدیدی از جهانی ناشناخته می‌رسد چرا که مهم‌ترین جاذبه مطالعه کتاب همین لذت کشف برای مخاطب است. وقتی کتابی نوشته می‌شود که شامل گزارشی از یک جهان ناشناخته با مواجهه خاصی است، برای مخاطب جذاب می‌شود و با استقبال عمومی مواجه می‌شود.

کتاب‌هایی چون «سفر به بهشت برین»، «شواهدی بر زندگی پس از مرگ»، «زندگی پس از مرگ» و «صعود زندگی من»، کتاب‌هایی است که توسط ناشران داخلی ترجمه شده اما در کشور اقبال خوبی به این کتاب‌های ترجمه‌شده نشان داده نشده است، زیرا طیف خوانندگان این کتاب‌ها در ایران بیشتر دنبال گزارشی است که مبتنی بر تفکر دینی باشد. اما برعکس گزارش‌هایی که توسط نویسندگان مسلمان آگاه به مسائل دینی به کتاب تبدیل شده‌اند با استقبال خوبی از سوی مخاطبان ایرانی مواجه شده‌اند، به عنوان مثال اولین کارهایی که در این زمینه نوشته شد، کتابی است که مرحوم قوچانی به عنوان «سیاحت غرب» به رشته تحریر درآورده است که خیلی مورد اقبال مخاطبان قرار گرفت و حتی نوار کاست‌هایی در دهه ۷۰ بر اساس این کتاب به بازار آمد که با فروش فوق‌العاده‌ای مواجه شد. قوچانی در این کتاب تجربه پس از مرگ را بر اساس آیات و روایات دینی به نگارش درآورده بود.

در سال گذشته اما چند اثر تاثیرگذار در این ‌باره داشتیم که بشدت مورد توجه مخاطبان قرار گرفتند، به عنوان مثال می‌توان به کتاب «سه دقیقه در قیامت» اشاره کرد که درباره رزمنده مدافع حرمی است که ۳ دقیقه تجربه نزدیک به مرگ را سپری کرده است. این کتاب اتفاقات و حالات این شخص را در این ۳ دقیقه با قلمی دلنشین روایت کرده است، به طوری که در کمتر از یک سال نزدیک به ۷۰۰ هزار نسخه از این اثر منتشر شد. کتاب دیگری که در همین یک سال گذشته توسط نشر معارف و به قلم جمال صادقی منتشر شده است کتاب «آن سوی مرگ» است که گزارشی از چند نفری است که تجربه نزدیک به مرگ داشته‌اند و اتفاقات دنیای پس از مرگ را روایت می‌کنند. این کتاب در همین مدت بیش از ۴۰ بار تجدید چاپ شده است که این موضوع نشان‌دهنده استقبال بالای مخاطبان است.

در ساحت‌های دیگر اگر بخواهیم به این موضوع بپردازیم به آثاری برمی‌خوریم که به «معاد» در آنها پرداخته شده است از جمله آثار مرحوم آیت‌الله محمد شجاعی از سوی انتشارات کانون اندیشه جوان که در ۵ جلد نوشته شده است و همچنین کتاب گزیده گفتارهای حجت‌الاسلام والمسلمین عالی در برنامه تلویزیونی «سمت خدا» با استقبال خوبی از سوی مخاطبان مواجه شد.

* محمد حقی / ناشر / وطن امروز

منبع خبر

«آن سوی مرگ» را در «سه دقیقه در قیامت» بخوانید بیشتر بخوانید »

ماجرای نبرد جوشن با نیروهای امریکایی

مشرق- شنیده بودم که: «استعداد راه خودش را بازخواهد کرد.» آیا در مورد کتاب‌هایی که در حیطۀ دفاع مقدس نوشته‌شده و می‌شود، نیز این موضوع صادق است؟ درست است که کتاب‌های ضعیف نیز بودشان بهتر از نبودشان است، ولی به نظر می‌رسد، زمان زیادی لازم داریم تا کتاب‌ها دقیق‌تر ارزیابی و معرفی شوند.

کتاب «خواهرم جوشن»، خاطرات دریادوم عرشه علی‌اکبر اخگر با نثری روان و قلمی رسا و صفحاتی اندک از نقاط عطف عملیات نیروی دریایی جمهوری اسلامی در دفاع مقدس روایت می‌کند. شاید بتوان گفتن رعایت «اقتصاد کلمات» بارزترین ویژگی این کتاب است. نویسنده با بهره‌گیری از کم‌ترین کلمات، مؤثرترین مفاهیم را در برابر خواننده قرار می‌دهد. وی دقیق و مستند بیان کرده ولی با قلمی داستانی.

از راوی هم بگویم که خیلی راحت از عقیده به وطنش و اعتقاد به وظیفه از جانبازی درراه انجام خدمت بیان کرده است.

در قسمتی از متن با یک تجاوز آمریکا به جهت حمایت از صدام در جنگ آشنا می‌شویم. امریکای جنایتکار در این عملیات «بزن‌دررو» دو ناوچۀ ما را غرق کرد و یکی را هم از کار انداخت. (و حالا که دوران بزن و در رو تمام‌شده است، باید سپاسگزار رهبری نظام باشیم.)

این‌چنین است که به‌جای نمونه متن چند فراز از متن نقل می‌شود تا خوانندگان محترم قسمت‌های اعظم این روایت را خود تکمیل کنند و پیشنهادم این است که این کتاب را باید خواند. این اثر را نشر سورۀ مهر در سال ۱۳۹۶ منتشر کرده است.

**

مهدی زارع در مقدمه کتاب می‌گوید: «…. نه کتابی درباره جنگ روی دریا خوانده بودم و نه اطلاعاتی درباره اصطلاحات دریانوردی داشتم و نه حتی یک‌بار روی ناو جنگی رفته بودم. و درهمان نشست اول وقتی دریادار اخگر صراحتاً گفت که کارهایش هیچ اهمیتی برای خودش ندارد و آمده تا تلاش و اهمیت نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران مشخص شود فهمیدم کار دشواری پیش‌رو دارم. وقتی در پایان جلسه دوم چند جلد کتاب به من داد تا بخوانم و بعد از خواندن زمان مصاحبه بعدی را مشخص کنم، برایم مسجل شد که تنها راه رسیدن به اطلاعات مدنظرم شاگردی کردن است… ت. حالا که بعد از چند ماه نوشتن این روایت به انجام رسیده، ‌ دریادار دوم بازنشسته علی‌اکبر اخگر یکی از نزدیکانم شده؛ مردی که دیگر کامل است، مردی که به هم‌نشینی با او افتخار می‌کنم. ص۹

**

… شاه که از ایران رفت، آمدند و گفتند اقامت بگیریم و همان‌جا، توی امریکا کارکنیم. هیچ‌کداممان قبول نکرد. امام که به ایران آمد، دوباره پیشنهادشان را تکرار کردند. کسی زیر بار نرفت. ده روز بعدش هم آمدند و پیشنهادشان را تکرار کردند. هیچ‌کس درخواستی ننوشت. ص۱۶

**
… اولین شلیک جنگی جوشن است و دل توی دل هیچ‌کدام از نفرات جوشن نیست. تغییر مسیر دادم؛ جوری که موشک به سمت ناو عراقی باشد. دستور آتش می‌دهم. نور همه‌جا را روشن می‌کند. انگار کمر کشتی آتش‌گرفته باشد. دود و آتش از دنبالۀ موشک پخش می‌شود و موشک مثل گلوله آتش از ما دور می‌شود. هدایت ناوبری را رها می‌کنم. بیست ثانیه باید طول بکشد که موشک به هدفش بخورد. تمام تردیدها ترس می‌شود توی دلم. نفس نمی‌کشم. هیچ صدایی نمی‌آید. کر شده‌ام. نور ته موشک کوچک و کوچک‌تر می‌شود و خودش را به افق نزدیک‌تر می‌کند. نفسم بند می‌آید. انفجار کوچکی در افق دیده می‌شود. نفس می‌کشم … موشک به ناو عراقی خورده. ناگهان تمام افق پر از نور می‌شود. انفجار پشت انفجار. ص۲۸

**
… غمگینم؛ برای تمام پدرها و مادرهایی که جنازۀ فرزندشان در خلیج‌فارس غرق می‌شود، برای تمام برادرهایی که کمرشان می‌شکند، برای تمام خواهرهایی که خون گریه می‌کنند و زن‌هایی که باید مرگ شوهرانشان را تحمل کنند. خوشحالم از اینکه پیروزم و نفراتم سالم‌اند، اما غم خواهر تمام جنگاوران دریاست. ص ۲۹

**

برای لحظه‌ای به البکر(سکوی نفتی عراقی) نگاه می‌کنم. پایین‌تر از ماست. در دلم دعا می‌کنم هر کسی که توانسته ازآنجا فرار کرده باشد. نمی‌توانم بیشتر از این معطل کنم. دستور می‌دهم: «آتش.»
… آتش و دود و خون. جنگ است. جنگی که هیچ‌وقت نمی‌خواستیم واردش بشویم و حالا برای دفاع از سرزمینی است که سال‌های سال، آدم‌های زیادی برای دفاع از آن جانشان را به خطر انداخته بودند. سرزمینی که خرمشهرش را گرفته بودند و آبادانش زیر گلوله‌های توپ و تانک کشته می‌داد و مقاومت می‌کرد. ص ۷۸

**

۲۸فروردین ۱۳۶۷ از اول صبح نشسته بودم پشت میز و آخرین اطلاعات منطقۀ دوم دریایی را مرور می‌کردم. وضعیت آب‌وهوا را چک می‌کردم، محل استقرار ناوها را، مسیر حرکت کشتی‌ها را، آخرین زمان‌بندی حرکت‌ها را.

حضور شناورهای ناوگان دریایی آمریکا در تنگۀ هرمز و بخش میانی خلیج‌فارس را همواره ناوهای منطقۀ یکی دریایی در بندرعباس پایش می‌کرد، ولی اطلاعات اینکه ناوگان آمریکا با یک طرح از پیش تهیه‌شده اقدام به یک حملۀ همه‌جانبه با پوشش هوایی زیاد علیه حوزه‌های نفتی ایران بکند، در دسترس نبود.

دو ناوشکن و یک کشتی تدارکاتی آبی – خاکی با حمایت نیروی هوایی که از ناو هواپیمابر بلند می‌شدند، به یکی از سکوهای نفتی سلمان حمله کردند و سکویی دیگر در همان حوزه را یک ناو موشک‌انداز زیر آتش گرفت.

تفنگداران دریایی امریکا وارد سکوی نفتی ساسان شدند و تمام سکو را بمب‌گذاری کردند و پدافندهای نصب‌شده روی سکو را از کار انداختند.

هواپیماهای نظامی امریکا، قایق‌های تندروی ما را، که برای بازدید وضعیت و دفاع از سکوها رفته بودند، زیر بمب‌های خوشه‌ای گرفتند ویکی‌شان را غرق کردند و بقیه هم آسیب‌دیده و ناتوان به جزیره ابوموسی پناه برده بودند.

جوشن در خاتمۀ مأموریت اسکورت خود در حال عزیمت به بندرعباس بود که دستور گرفت وضعیت را بررسی کند. به ناوهای آمریکایی برای ترک منطقه اخطارِ حمله داد. آمریکایی‌ها به نیروهای جوشن گفتند تسلیم شوند تا به امریکا منتقلشان کنند و بعد خانواده‌هایشان را ببرند. نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد و آمریکایی‌ها هم نمی‌دانستند فرقی بین نیروهای جوشن با افسران ایرانی که توی آمریکا د. ره دیده بودند، و قبول نکردند در آنجا بمانند، نیست. نمی‌دانستند نفرات جوشن جانشان را می‌دهند، اما وطنشان را، ناوچۀ محبوبشان را ترک نمی‌کنند. نمی‌دانستند وعده‌ووعیدشان، جلوی شلیک موشک‌های جوشن را نمی‌گیرد.

باید دفاع می‌کردیم. درست که نیروی دریایی آمریکا بی‌هیچ پیش‌زمینه سیاسی وارد نبرد شده بود، درست که هیچ اخطاری نداده بود، درست که قواعد نبرد دریایی را ندیده گرفته بود، اما فرقی نمی‌کرد. نمی‌شد ایستاد و از دور نگاه کرد. جوشن تنها ناوچۀ نزدیک منطقه حمله بود و باید برای دفاع کاری می‌کرد.

… گریه کردم. بهت‌زده بودم و اشک بی‌اختیارتر از هر وقت دیگر روی صورتم سُر می‌خورد. شوکه بودم و مغزم کار نمی‌کرد. نمی‌توانستم فکر کنم. انتظار نداشتم جوشن غرق شود.

فاجعه تمامی نداشت. سهند هم برای دفاع به منطقه رفت. سهند هم غرق شد. خواهرخوانده‌اش، سبلان، ناو بعدی بود. موتورهایش از کار افتاد و بی‌حرکت ماند. ص ۱۱۳

**
نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران، به یاد و احترام ناو موشک‌انداز جوشن، ناو موشک‌اندازی با طراحی و ساخت نیروهای بومی را جوشن نام‌گذاری کرد. ص ۱۱۵

**محمد مهدی عبدالله‌زاده

منبع خبر

ماجرای نبرد جوشن با نیروهای امریکایی بیشتر بخوانید »