اخبار

ماجرای قول «حاج‌قاسم» به آیت‌الله رسولی محلاتی

در یکی از این نمازها، ایشان قبل از این‌که قامت ببندند، یکمرتبه برمی‌گردند و می‌بینند که پشت سرشان سردار قاسم سلیمانی ایستاده است. حاج‌آقا بلند می‌شوند و پیش سردار سلیمانی می‌روند و…

به گزارش مشرق، در روزهایی که بر ما گذشت، روحانی دانشور و محقق، زنده‌یاد آیت‌ا… سیدهاشم رسولی محلاتی روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. فشردگی وقایع این روزها، مجال تجلیلی مناسب از وی باقی نگذاشت و از همین روی، این صفحه را به بیان خصال فردی و اجتماعی آن بزرگ اختصاص داده‌ایم و گفت و شنودی داشته‌ایم با حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمدحسین رسولی محلاتی فرزند آن بزرگوار که در روزهای دشوار پس از پدر، پذیرای ما شد. مرحوم آیت‌ا… محلاتی که ۱۹ دی ۱۳۹۸ جهان فانی را ترک گفت، مسؤولیت امور دفتری و مسائل شرعی دفتر رهبر ایران را برعهده داشت. او همچنین از سال ۱۳۷۲ تا ۱۳۸۲ نخستین رئیس شورای سیاستگذاری ائمه جمعه بود و نمایندگی استان تهران را در دومین دوره مجلس خبرگان رهبری بر عهده داشت. پیش از این نیز به تاریخ ۱۳ خرداد ماه امسال، گفت‌وگویی داشتیم با خود آیت‌ا… محلاتی که در همین صفحه منتشر شد و بیشتر به حرفه و مسؤولیت‌های ایشان اختصاص داشت اما امروز در این صفحه با فرزند ایشان درباره ویژگی‌های شخصیتی آیت‌ا… محلاتی سخن گفته‌ایم.

وقتی پدر بزرگوارتان را به یاد می‌آورید، بیشتر چه ویژگی‌هائی به ذهنتان می‌رسند؟
حاج‌آقا شخصیتی چندبعدی داشتند. مهم‌ترین ویژگی ایشان، نظم کم‌نظیرشان بود و برنامه‌ریزی جامعی که برای بهره‌گیری از وقت خود داشتند. حاج‌آقا هیچ‌گاه، وقت خالی برای خودشان نمی‌گذاشتند. تا زمانی که مجال مطالعه داشتند و جسم‌شان یاری می‌کرد، ما کمتر دیدیم که حاج‌آقا وقت آزاد داشته باشند. بعضی از علما اهل گعده و نشست‌های علمایی هستند. البته آن گعده‌ها هم لطف خاص خودش را دارد و خیلی وقت‌ها در آن، بحث‌های علمی هم مطرح می‌شود، ولی حاج‌آقا سعی می‌کردند از این فرصت‌ها، بیشتر برای نوشتن و مطالعه استفاده کنند و لذا مهم‌ترین ویژگی ایشان، نظم بود که باعث شده برای تمام ساعات زندگی‌شان، برنامه خاصی داشته باشند. علاوه بر این و به طور مفصل، به عبادتشان می‌رسیدند. مثلاوقتی اذان صبح ساعت ۵ بود، حاج‌آقا نهایتا ساعت ۵/۳، یک ربع به ۴ مشغول نماز شب می‌شدند. بارها دیده بودم که حاج‌آقا در نماز شب‌شان، نماز جعفر طیار می‌خواندند. از ایشان می‌پرسیدم: شما چگونه این برنامه را تنظیم می‌کنید؟ می‌فرمودند: سعی می‌کنم در نماز شبم، نماز جعفر طیار را تلفیق بکنم. یعنی چهار رکعت از هشت رکعت نماز نافله را، نماز جعفر طیار می‌خواندند و می‌فرمودند: این سنت امام رضا(ع) بوده است! البته من خودم این را در اسناد روایی ندیده‌ام، اما از حاج‌آقا شنیدم. حتما ایشان چیزی دیده بودند که به من فرمودند این سنت امام رضا(ع) بوده… و خودشان بر این امر مداومت داشتند. اگر حیات داشتند، شاید راضی نبودند که من این چیزها را بگویم، اما حالا…

خصلت آموزندگی دارد…
همین‌طور است. ویژگی دیگر ایشان، دوری از شهرت و خودنمایی بود. خاطرم هست که یک بار از حاج‌آقا پرسیدم خیلی‌ها از من می‌پرسند وب‌سایت حاج‌آقا کجاست که ما بتوانیم مراجعه و از سخنرانی‌ها و آثار ایشان استفاده کنیم. حاج‌آقا می‌فرمودند: هر چیزی را که لازم است، روی وب‌سایت مسجد قرار بده. لازم نیست به اسم من وب‌سایتی وجود داشته باشد. بعد روایتی برای من خواندند که عاقل چند ویژگی دارد و یکی از آنها این است که الخمول اشهی الیه من الشهره؛ برای آدم عاقل، گمنامی مطلوب‌تر است تا شهرت و پرآوازه بودن! حاج‌آقا می‌فرمودند: ما به تأسی از معصومین(ع)، گمنامی را بیشتر از شهرت می‌پسندیم. لذا همانطور که اشاره کردم، حاج‌آقا خیلی راضی نبودند که در زمان حیاتشان به این موضوعات پرداخته شود، ولی حالا چون می‌خواهید به مردم الگو معرفی کنید، این نکات را عرض می‌کنم. حاج‌آقا علاوه بر این موارد، به‌شدت اهل ورزش بودند و تا می‌توانستند، آن را تعطیل نمی‌کردند.

چه ورزش‌هایی دوست داشتند؟
تا زمانی که زانودرد نگرفته بودند، والیبال بازی می‌کردند و اسپکر بسیار قوی و خوبی بودند. تیمی هم داشتند که هفتگی با هم بازی می‌کردند. بعد از این‌که زانو درد گرفتند و اطبا گفتند دیگر نمی‌تواند پرش داشته باشند، پیاده‌روی و شنا را در اولویت کارشان قرار دادند و تا آخر عمرشان به شکلی مرتب و منظم، به انجام این ورزش مقید بودند. حتی هفته آخر عمرشان هم استخر رفتند! در روزهای آخر هم که خدمتشان رفتم و پرسیدم: می‌خواهید استحمام کنید؟ گفتند: نه، رفته‌ام استخر و در آب پیاده‌روی کرده‌ام! با این‌که حالشان خوب نبود، اما به پیاده‌روی مقید بودند.

از خصوصیات تألیفی و تحقیقی ایشان بگویید.
حاج‌آقا از وقت‌های مرده‌شان، خیلی استفاده می‌کردند. مثلا لابلای کارهای روزانه‌شان به نگارش می‌پرداختند. یکی از خصوصیات حاج‌آقا این بود که نه از دفتر حضرت امام و نه از دفتر حضرت آقا، حقوق دریافت نمی‌کردند. ایشان از هیچ‌یک از مشاغل دولتی‌ای که بر عهده داشتند، هیچ وقت حقوقی دریافت نکردند، مگر این‌که خود حضرت امام، مثلا یک عیدی به ایشان می‌دادند که ربطی به حقوق نداشت. این کار را به صورت داوطلبانه انجام می‌دادند و می‌فرمودند: برای من، حقوق معلمی و تألیفاتم جذاب‌تر است و دوست دارم زندگی‌ام از این قِبل تأمین بشود. یادم هست حتی لحظاتی که در دفتر امام نشسته بودند، در اتاقی که با سازه‌های سبک در کنار دفتر امام درست شده بود و حتی وسط آن هم یک درخت بود، در بین کارهایشان، مشغول نوشتن می‌شدند. صبح‌ها می‌آمدند و کارهای مالی دفتر را انجام می‌دادند و حتی اگر پنج دقیقه وقت اضافی گیر می‌آوردند، مشغول مطالعه و نگارش می‌شدند و همیشه چهار پنج کتاب روی میزشان باز بود. در دفتر مسجد هم همین‌طور بود و ایشان از همان فرصت‌های کوتاه، برای مطالعه استفاده می‌کردند. یکی از خاطرات زیبای من، به دورانی برمی‌گردد که ایشان مشغول ترجمه قرآن بودند. مرحوم پدر تبحر خاصی در تفاسیر روایی و تاریخی داشتند و ما از ایشان خواهش کردیم که ترجمه قرآن را انجام بدهند. ایشان می‌فرمودند ترجمه قرآن زیاد انجام شده اما ما معتقد بودیم که قلم ایشان شیوایی خاصی دارد و با مخاطب عام ارتباط بیشتری برقرار می‌کند. آقای دکتر رفیعی که سخنور برجسته‌ای هستند، بعضی وقت‌ها، کتاب ترجمه قرآن حاج‌آقا را معرفی می‌کنند…

فقط ترجمه هم نیست، یک تفسیر خلاصه هم دارد. این‌طور نیست؟
قصه تفسیر را هم خواهم گفت. بالاخره با اصرار ما، حاج‌آقا استخاره کردند و آیه بسیار عجیبی هم آمد و طبعا شروع کردند به ترجمه قرآن. حاج‌آقا به قدری با علاقه و اشتیاق این کار را پیگیری می‌کردند و یادم نمی‌رود تایپیست و ویراستار و تیم پژوهشی‌ای که به حاج‌آقا کمک می‌کردند، از ایشان عقب می‌ماندند! یک وقت‌ها می‌دیدیم که حاج‌آقا ساعت ۵/۲نیمه شب بیدار و مشغول نوشتن بودند. اصلا وقت نمی‌شناختند. ایشان نگارش را در اتاق مطالعه خودشان و غلط‌گیری و ویرایش را در دفتر مسجد انجام می‌دادند و همیشه هم تعداد زیادی کتاب تفسیر و لغت دم دست‌شان بود. نکته جالب اینجاست که حاج‌آقا در ظرف شش یا هفت ماه، کل قرآن را ترجمه کردند! فکر می‌کنم که این یک رکورد باشد. البته زمان زیادی را برای بازنگری و دقت عبارات ترجمه پس از پایان ترجمه اولیه صرف می‌کردند و با دقت بسیار در جلسات مباحثه‌ای که به همراه برخی دوستان برای نهایی کردن کار ترجمه خدمتشان بودیم، بازنگری را انجام دادند که مجموعا حدود دو سال طول کشید اما نسخه اولیه را با شوق بسیار تمام کردند. یادم می‌آید در همان ایام در یکی از انگشتان ایشان در اثر کار نوشتاری زیاد، فروفتگی مختصری به‌وجود آمده بود.

یک تسلط پیشینی می‌خواهد تا بشود با این سرعت کار کرد. این‌طور نیست؟
بله همین طور است. بعد از پایان ترجمه اولیه به حاج‌آقا پیشنهاد کردم خوب است در مورد برخی آیات برگزیده توضیحاتی ارائه فرمایید. حاج‌آقا در پاسخ گفتندکه خودت بنویس. گفتم: هنوز زمان نوشتن من فرا نرسیده… البته خودم هم شروع کردم، ولی بعد دیدم کار من نیست، چون باید آیات و نکات خاصی برگزیده و برجسته می‌شدند. دلیل این درخواست من هم این بود که در قدیم در حاشیه قرآن‌ها، لطایفی نوشته می‌شدند که به عنوان اطلاعات لازم و مکمل، قابل استفاده بود. مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها یک وقت‌هایی، این‌گونه قرآن‌ها را باز می‌کردند و این دست نکات را برای بچه‌هایشان می‌خواندند! خیلی کار مفیدی بود و مردم یک‌سری اطلاعات دائره‌المعارفی قرآنی را، این‌گونه دریافت می‌کردند. به ایشان عرض کردم: الان دیگر از این‌گونه کارها انجام نمی‌شود، به نظر می‌رسد که شما خوب است که در این زمینه یک فکری بکنید. با توجه به تفاسیر روایی‌ای که کار کرده و با اطلاعات تاریخی‌ای که دارید، بسیار مفید خواهد بود. خلاصه این کار نیز به حمدا… انجام شد و برای همگان به ویژه برای منبری‌ها، منبع خوبی تولید شد. الان در مساجد باب شده که هر روز یک صفحه قرآن می‌خوانند و تفسیر یک آیه‌اش را هم می‌گویند.

سرعت عمل نگارش تفسیر مختصر هم در حد همان ترجمه بود؟
بله، بعد از این‌که ترجمه تمام شد و ما داشتیم کارهای حروفچینی و غلط‌گیری و ویرایش را انجام می‌دادیم، حاج‌آقا تفسیر را هم تمام کردند! به نظرم سرعت‌عمل حاج‌آقا در این کار هم، فوق‌العاده بالا بود و اثر ماندگاری شد. یکی از منبری‌ها می‌گفت شاید تا به حال در ۵۰۰ منبر از ترجمه و تفسیر حاج‌آقا استفاده کرده باشم.

ظاهرا تاکنون ناشران متعددی این کتاب را چاپ کرده‌اند. چند بار تجدید چاپ شده؟
اثر مربوط به خود ماست، ولی اجازه دادیم که ناشرین مختلف چاپ کنند. آستان قدس چاپ کرد. خود ما یکی دو بار چاپ کردیم. تا حالا بیش از ده، ۱۵ هزار تیراژ خورده است که در نوع خود خوب است.

قدری هم به رابطه ایشان با حضرت امام بپردازیم. بنده هرگاه با ایشان صحبتی داشتم، احساس کردم آنچه که در باره امام در خاطرات و مصاحبه‌ها بیان کرده‌اند، در برابر آنچه می‌دانسته‌اند و نگفته‌اند، بسیار اندک است. از ناگفته‌های مراوده طولانی ایشان با امام بفرمایید؟
ایشان از همان ابتدای دوران طلبگی، بسیار به حضرت امام علاقه‌مند بودند. نمی‌دانم این خاطره را در جایی گفته یا نگفته‌اند. رؤیای صادقه‌ای بود که اتفاقا اخیرا برایم تعریف کردند، هرچند قبلا نیز از ایشان شنیده بودم. ایشان می‌فرمودند که در محلات تفسیر سوره حمد می‌گفته…

در چه سالی؟
قبل از سال ۴۲. در دوره تحصیل در قم. می‌فرمودند: من به تفسیر «اهدنا الصراط المستقیم» رسیدم. درباره صراط روایات و تعابیر فراوانی مطرح شده. یکی این است که صراط از مو باریک‌تر و از شمشیر تیزتر است! عده‌ای مثل برق از صراط عبور می‌کنند و عده‌ای هم در این عبور می‌مانند! می‌گفتند: در آن دوره، جمع کردن روایات متعدد در باره صراط، برای من کار دشواری شده بود. ذهنم خیلی درگیر شد که بالاخره این صراط چیست؟ یکی از همان شب‌ها در عالم رؤیا خواب دیدم که به قم، محله یخچال قاضی رفته و درب خانه امام(ره) را زده‌ام. امام آمدند و در را باز کردند و در حیاط خانه‌شان گلیمی را پهن کردند و نشستیم. می‌گفتند: من در عالم رؤیا از امام پرسیدم که آقا! صراطی که در این آیه آمده چیست؟ روایات متعددی درباره‌اش وجود دارد و صحبت‌های زیادی در موردش شده. می‌گفتند: حضرت امام در عالم رؤیا به من فرمودند: صراط همین دنیاست که پل عبور ما از عالمی به عالم دیگر، یعنی عالم آخرت است! می‌گفتند: فردای آن روز، اول ماه بود و می‌خواستم بروم شهریه‌ام را بگیرم و از محلات به سمت قم به راه افتادم و این خواب هم کلا یادم رفت! شهریه‌ام را که گرفتم، با خودم گفتم خوب است بروم و سری به حضرت امام بزنم. درب خانه امام را که زدم، ایشان در را باز کردند. رفتیم و امام گلیمی در حیاط پهن کردند و ما نشستیم. پدر از امام پرسیدند: آقا! من در محلات تفسیر سوره حمد می‌گویم و در مورد کلمه صراط، سؤال دارم: صراط به چه معناست؟ وقتی امام پاسخ دادند، یکمرتبه یادم آمد که من دقیقا همین را شب قبل در عالم رؤیا دیده بودم.

مجددا همان جواب را هم داده بودند؟
بله، همان جواب را داده بودند که صراط همین دنیاست! حاج‌آقا بعدها می‌فرمودند: این تفسیر سوره حمد، برای من برکات بسیار فراوانی داشت. یک بار که از نجف می‌آمدند، توسط ساواک دستگیر شدند. قبوض ممهور به مهر امام، همراهشان بوده و وضعیت بسیار خطرناکی برایشان پیش آمده بود. می‌گفتند: یکی از چیزهائی که باعث شد که از آن مخمصه خلاص بشوم، همان منبرهایی بود که در محلات رفته بودم. مادر یکی از افسران ارشد زندان خرمشهر که مرا در آنجا زندانی کردند، از پامنبری‌های من در محلات بود و خیلی تلاش کرد که پرونده ما سخت نشود و زود از زندان آزاد بشوم! می‌گفتند: در آنجا وقتی به زندان افتادم، نماز جعفر طیار را که یکی از خواصش رهایی از زندان است، در زندان خواندم و نهایتا به لطف خدا آزاد شدم.

ایشان نزدیک به سه دهه و در ادوار گوناگون، در دفتر امام خدمت کرده بودند. کدامیک از ویژگی‌های امام برای ایشان از همه مهم‌تر بود؟ قضاوت‌های پسینی انسان، سال‌ها بعد از درگذشت افراد شکل می‌گیرند. از این منظر چگونه به امام نگاه می‌کردند؟
باید این نکته را عرض کنم که باور حاج‌آقا به حضرت امام و حضرت آقا، خیلی عجیب و جالب بود. باورشان یک باور توأم با ایمان و اخلاص بود. حاج‌آقا در مورد حضرت امام و حضرت آقا این تعبیر را داشتند که برخی از آقایان علما بودند که انسان هر چه به آنها نزدیک‌تر می‌شد، ارادتش به آنها کمتر می‌شد، ولی امام و حضرت آقا از شخصیت‌هایی بودند و هستند که هر چه انسان به آنها نزدیک‌تر می‌شد، باور و ایمانش نسبت به آنها بیشتر می‌شد! می‌فرمودند: اخلاص و تقوای امام و استقامت ایشان در راه خدا، بی‌نظیر بود و ما در بین علما، شبیه به امام نداشتیم که این‌گونه محکم باشند و این مفاهیم با گوشت و پوست آنها درآمیخته باشد. بالاخره اینها در درجاتی بودند که خداوند به اهل یقین می‌دهد.

دعاهایی که پشت سرش بود
فرزند مرحوم آیت‌ا… محلاتی معتقد است که ایشان مثل پیامبر به‌گونه‌ای با مردم رفتار می‌کردند که همه گمان می‌کردند صمیمی‌ترین دوست ایشان هستند و روایت می‌کند که وابستگی عاطفی همه بچه‌ها به ایشان خیلی زیاد بوده تا آنجا که اگر خداوند این نعمت را به صورت ناگهانی و یکباره از آنها می‌گرفت، معلوم نبود چه بلایی به سرشان می‌آمد! محمدحسین رسولی محلاتی درباره آخرین روزهای زندگی پدرش می‌گوید: حاج‌آقا را چند روزی برده بودند سفر و نسبتا به ایشان خوش گذشته بود. حاج‌آقا به اخوی ما گفته بودند: اینجا به من خیلی خوش گذشت، اما بهشت بیشتر خوش می‌گذرد، اگر شماها از من دل بکنید، می‌روم به بهشت!. یک بار هم به من فرمودند: حسین آقا! من می‌دانم چه دعاهایی پشت سرم هست که باعث می‌شود که از این دنیا نروم. همه رفقای من از دنیا رفته‌اند و من اینجا تنها مانده‌ام. پرسیدم: چه دعاهایی؟ گفتند: من به کسانی کمک می‌کنم که هیچ کسی جز من و خدا نمی‌داند. شاهد بر این فرمایش ایشان، خاطرم هست شب آخر که حاج‌آقا در سی.سی.یو بودند، باز من توفیق داشتم که کنار تختشان بنشینم. اجازه گرفته و گوشه‌ای نشسته بودم که برای کسی مزاحمت ایجاد نکنم. یکباره دیدم در ساعت ۹ شب در سی.سی.یو باز شد و یک خانم ۶۵، ۷۰ ساله آمد داخل. آمد و تک‌تک تخت‌ها را وارسی کرد تا به حاج‌آقا رسید. پرسید: ایشان آیت‌ا… رسولی محلاتی هستند؟ بعد که جوابم را شنید، اشکش سرازیر شد و گفت: من شنیدم ایشان در بیمارستان بستری هستند، آمده‌ام برایشان دعا کنم، ایشان سال‌هاست که به طور غیرمستقیم به من کمک می‌کنند! شخصیت جامعی که عرض می‌کنم، همین است. جامعیت شخصیت حاج‌آقا را کمتر کسی دارد، از جمله دستگیری از فقرا. حاج‌آقا البته به گداها پول نمی‌دادند و خیلی محکم از این قضیه امتناع می‌کردند. اما وقتی تشخیص می‌دادند که کسی نیاز دارد و واقعا فقیر است، کمکش می‌کردند.

متعصب به امام و رهبری

مرحوم آیت‌ا… رسولی، از قدیمی‌ترین اعضای دفتر امام و در مواردی صاحب سر ایشان بودند. با این همه هیچگاه از این مساله استفاده تبلیغی نکردند و بر خلاف عده‌ای که نسبت به ایشان در ارتباط با امام، جزء صفحه سیزده هم حساب نمی‌شدند، این رابطه را دستاویز شهرت و نفوذ خود نمی‌کردند. علت این امر را از فرزند ایشان پرسیده‌ایم و این‌که چرا ایشان از ارتباط با امام در معرفی خود استفاده نمی‌کردند؟
محمدحسین رسولی محلاتی در این باره می‌گوید: پدر یک اصل ثابت در زندگی خود داشتند و بارها هم آن را به ما گوشزد می‌کردند که در زندگی، همواره دستتان را به زانوی خود بگیرید و از چیز دیگری استفاده نکنید! خودشان هیچ‌وقت ارتباط با حضرت امام و حضرت آقا را سکوی پیشرفت یا دکان نکردند و همیشه هم به ما توصیه می‌کردند که دنبال این‌جور مسائل نباشیم. با این‌که خودشان، هم در ارتباط با حضرت امام و حضرت آقا، انقیاد کامل داشتند. انقلاب ما در طول ۴۰ سال، به هرحال فراز و نشیب‌های فراوانی داشته و امکان داشت افرادی در حضور حاج‌آقا حرفی درباره امام یا آقا بزنند که نقد تلقی بشود! باور کنید که در اینگونه مواقع، رگ گردن حاج‌آقا برجسته می‌شد و می‌گفتند: من راضی نیستم که در حضور من، این حرف‌ها را بزنید! به مسجد ایشان همه نوع آدمی می‌آید، حتی کسانی که ممکن است نسبت به انقلاب دید مثبتی نداشته باشند اما کسی جرأت نمی‌کرد در حضور ایشان نسبت به نظام یا انقلاب سخنی بگوید. با گوشت و پوست و استخوانشان نسبت به نظام و انقلاب باور داشتند و در راستای این باور، هر کاری که از دستشان بر می‌آمد، انجام می‌دادند. از مصادیق این پایبندی و تعصب‌شان، خدمت در دفتر حضرت آقا بود. ایشان بعد از عمل جراحی سنگینی که کردند خیلی نحیف شده بودند. قبل از آن در هفته سه یا چهار روز به دفتر می‌رفتند، ولی در روزهای پایانی عمرشان، هفته‌ای چهار تا پنج روز می‌رفتند! در این روزهای آخر، ضعفشان زیاد شده بود و باید کسی ایشان را همراهی می‌کرد. در یکی از جلساتی که خدمت آقا رفتند، من هم همراهشان رفتم. آقا مرا دیدند و گفتند: پدر شما اشتیاق زیادی به پرکاری دارند، من می‌ترسم که این برای شرایط جسمی ایشان خوب نباشد. ایشان نباید خسته بشوند. آقا خیلی نسبت به حاج‌آقا محبت داشتند و دقیقا همین تعبیر را به من فرمودند: مراقب باشید ایشان خسته نشوند، برای من مطلوب نیست که ایشان خسته بشوند، اگر خود ایشان را رها کنید، بسیار علاقه به پرکاری دارند.
در آخرین جلسه‌ای که حاج‌آقا به دیدن حضرت آقا رفته بودند، به ایشان گفته بودند: من تا موقعی که زنده هستم، در اینجا با عشق و ارادت خدمت می‌کنم. واقعا این‌گونه بود. به شدت به انقلاب و نظام و این دو بزرگمردی که واقعا حکیم و تیزبین بودند و هستند، تعصب داشتند.

بین جراحی و فوت حاج‌آقا ۱۲۰ روز فاصله بود. جناب آقای سیدحسن نصرا… (حفظه‌ا…) خیلی به حاج‌آقا علاقمند بودند و زحمت کشیدند و نماینده‌ای را برای عیادت از حاج‌آقا، به منزل ما فرستادند. ایشان آمد و پیام آقای سیدحسن نصرا… را رساند. لحظه‌ای که آن آقا خواست خداحافظی کند، حاج‌آقا گفتند: سلام مرا به ایشان برسانید و بگوئید که آرزوی فلانی این است که جَعَلْنا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِینَ بَینَ یدَیه! یعنی خداوند مرا از نصرت دهندگان و یاران ایشان (یعنی سید حسن نصرا…) و شهیدان این راه قرار دهد. خیلی عجیب است در حالی که اجازه نامه و حکم آقای سیدحسن نصرا… از سوی امام را، خود حاج‌آقا نوشتند، می‌فرمودند: ایشان بیرق مقاومت را بلند کرده است. منظورم این است که حضرت آقا که سهل است، حتی در مورد آقای سیدحسن نصرا… هم اینگونه ابراز ارادت می‌کردند.

با هم قرار شفاعت گذاشتند

فرزند مرحوم آیت‌ا… محلاتی به یک دیدار بین پدرش و شهید سلیمانی اشاره می‌کند و توافقی که بین آنها صورت گرفت و این طور ماجرا را تعریف می‌کند: محرم‌ها، روضه مقام معظم رهبری برقرار بود. در این شب‌ها، آیت‌ا… محلاتی معمولا نمازِ مسجد فرشته را به من می‌سپردند و خودشان می‌رفتند دفتر آقا و نماز بیت را اقامه می‌کردند. در یکی از این نمازها، ایشان قبل از این‌که قامت ببندند، یکمرتبه برمی‌گردند و می‌بینند که پشت سرشان سردار قاسم سلیمانی ایستاده است. حاج‌آقا بلند می‌شوند و پیش سردار سلیمانی می‌روند و به ایشان می‌گویند: من از شما می‌خواهم که مرا شفاعت کنید. حاج قاسم می‌گویند: حاج‌آقا! من کجا شما کجا؟ شما باید مرا شفاعت کنید. خلاصه توافق فی‌مابین انجام می‌شود که هرکدام مقام شفاعت پیدا کردند، دیگری را شفاعت کند. جالب اینجاست که حاج‌آقا دقیقا در روز پنجشنبه و روز شهادت حضرت زهرا(س) از دنیا رفتند و یک هفته قبل از آن هم حاج قاسم در پنجشنبه‌شب به شهادت رسیدند.

*جام جم

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

ماجرای قول «حاج‌قاسم» به آیت‌الله رسولی محلاتی بیشتر بخوانید »

فراخوان مقاله کنگره بین‌المللی بزرگداشت شهدای مدافع حرم

دبیرخانه بزرگداشت «شهدای مدافع حرم» به منظور ترویج گفتمان شهادت و تجلیل یاد و جایگاه والای شهدای مدافع حرم، کنگره بین‌المللی برگزار می‌کند.

به گزارش مشرق، در راستای ترویج گفتمان شهادت و تجلیل و گرامیداشت یاد و جایگاه شهدای مدافع حرم، کنگره بین‌المللی بزرگداشت «شهدای مدافع حرم» در بهار سال ۹۹ برگزار می‌شود.

این دبیرخانه همچنین از پژوهشگران و اندیشمندان و علاقمندان می‌خواهد مقالات خود را در سه محور "شهدای مدافع حرم؛ مبانی فکر و سبک زندگی"، "شهدای مدافع حرم؛ انقلاب اسلامی، نظام سلطه" و "شهدای مدافع حرم؛ جبهه مقاومت اسلامی، تحولات منطقه و جهان اسلام" ارائه دهند.
بر اساس اعلام دبیرخانه این کنگره، مهلت ارسال آثار تا ۱۰ بهمن ماه ۱۳۹۸ است.

متقاضیان و پژوهشگران می توانند مقالات خود را به آدرس sh.modafee@gmail.com ارسال کنند.

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

فراخوان مقاله کنگره بین‌المللی بزرگداشت شهدای مدافع حرم بیشتر بخوانید »

«رسول مولتان» روی پله هفتم ایستاد + عکس

کتاب «رسول مولتان»؛ روایت زندگی شهید سیدمحمدعلی رحیمی، رایزن فرهنگی ایران در کشور هند و شهر مولتان پاکستان از زبان مریم قاسمی زهد همسرشان است که با گذشت چهار سال از انتشار آن به چاپ هفتم رسیده است.

به گزارش مشرق، کتاب رسول مولتان روایت زندگی شهید سید محمد علی رحیمی، رایزن فرهنگی ایران در کشور هند و شهر مولتان پاکستان، روایتی جالب از دلدادگی مردی در غیبت به ارزش‌های انقلاب اسلامی و دین اسلام است.

در این کتاب، تمام داستان زندگی شهید، از زاویه دید مریم قاسمی زهد همسر شهید روایت شده است.

محمدعلی رحیمی شهیدی است که عمر خود را در هند، پاکستان، آفریقا و افغانستان صرف ترویج ارزش‌های انقلاب اسلامی و تشیع راستین کرد و با منش و گفتار خود بر وحدت و نزدیکی میان همه مذاهب اسلام تاکید و با تبلیغ زبان فارسی سعی بر توسعه عمق استراتژیک انقلاب اسلامی داشت.
این کتاب به لحاظ برخورد فرهنگی شهید با جریانات تکفیری و روایت روزهایی که شهید رحیمی در غربت، زیر تیغ وهابیت گذراند و میدان را خالی نکرد، جذابیت بالایی دارد. به ویژه اینکه متن آن روایت کننده فعالیت‌هایی است که در نهایت به شهادت این سردار بزرگ فرهنگی انقلاب اسلامی توسط نیروهای تکفیری در پاکستان انجامید.
توجه ویژه نویسنده در توصیف‌های جزئی از محیط خانه و کارهای خانه، رتق و فتق کارهای فرزندان، رسیدگی به درس و تربیت ایشان در شرایط دشوار غربت دهه شصت و نیمه اول هفتاد، شرح دقیق حالات روحی و تاثیر و تأثرها در رفتارهای راوی در محیط زندگی جدید غربت، رسول مولتان را در ذهن و باور مخاطب باور پذیر و خواستنی ساخته است.

برشی از کتاب رسول مولتان :
« یادم نیست چند بار مسیر بین دفتر علی و راهرو را رفتیم و بدن‌های خونی را دیدیم و برگشتیم. می‌آمدم خانه و با خودم فکر می‌کردم صحنه‌هایی که دیدم، واقعیت ندارد. برمی‌گشتم تا دوباره ببینم و مطمئن شوم. طفلک مهدی هم پا به پای من می‌آمد. حیران و سرگردان، پای برهنه روی خون‌ها، بین بدن‌های بی‌جان راه می‌رفتیم و برمی‌گشتیم خانه… »

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

«رسول مولتان» روی پله هفتم ایستاد + عکس بیشتر بخوانید »

۲ برادر در یک عملیات شهید شدند + عکس

پدرم ۶۸ سال داشت و با اعزام شدن مداوم برادرها تصمیم گرفت به جبهه برود. می‌گفت: «من که نمی‌توانم بجنگم، اما می‌روم تا شاید بتوانم در آشپزخانه کار کنم و غذایی گرم دست رزمنده‌ها بدهم.»

به گزارش مشرق، در واپسین روزهای دی‌ماه، به دعوت مسئولان پایگاه بسیج مقاومت شهید علی‌اصغر قرهی حوزه ۲۱۱ گلکار سپاه امام سجاد (ع) کرج، راهی منزل شهیدان حاجی‌مراد و محمد معارف‌وند می‌شویم؛ دو برادر شهیدی که در جبهه همرزم بودند و درنهایت هر دو در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند. ابتدا برادر بزرگ‌تر حاجی‌مراد به شهادت می‌رسد و محمد که در چند قدمی برادر بوده بالای سر شهید حاضر می‌شود و پیکر بی‌سر و دست برادر را در آغوش می‌گیرد. همان صحنه‌ای که امام حسین (ع) بر پیکر مطهر حضرت ابوالفضل (ع) در کربلا رقم زد این بار در کربلای ۵ شلمچه ظهور و بروز پیدا می‌کند. اما تنها چند ساعت زمان لازم بود تا محمد هم به برادر شهیدش ملحق شود و هر دو شهدای کربلای ۵ شوند. برای آشنایی با سیره و زندگی شهیدان حاجی‌مراد و محمد معارف‌وند با مهری معارف‌وند، خواهر شهیدان و ربابه معارف‌وند، همسر شهید حاجی‌مراد معارف‌وند به گفتگو نشستیم که ماحصلش را می‌خوانید.

ربابه معارف‌وند، همسر شهید حاجی‌مراد معارف‌وند

فصل آشنایی شما و شهید حاجی‌مراد معارف‌وند چطور رقم خورد؟
من و حاجی‌مراد با هم نسبت فامیلی داشتیم و همسایه دیواربه‌دیوار بودیم. سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم. شغلش آزاد بود و بعد کارمند مجموعه ورزشی آزادی شد. من و حاجی‌مراد هفت سال با هم زندگی کردیم. ماحصل این زندگی چهار فرزند پسر است.

چطور شد که به جنگ رفت؟
حاجی‌مراد بسیجی بود. یک بسیجی واقعی. روحیه بالایی هم داشت. بسیاری از اوقات در پایگاه بسیج و مسجد بود و دیروقت به خانه می‌آمد. کمی بعد از آغاز جنگ سال ۱۳۶۲ بود، یک روز آمد و به من گفت می‌خواهم بروم جبهه. من گفتم: «با این چهار تا بچه چه کنم؟»

موقع شهادت پدرشان بچه‌ها چند سال داشتند؟
بزرگ‌ترین فرزندم متولد ۵۹ بود و زمان شهادت پدرش شش سال داشت. فرزند دومم متولد ۱۳۶۱ بود و فرزند سومم متولد ۶۴. آخرین فرزندمان هم پنج ماه بعد از شهادت همسرم به دنیا آمد. روزی که بچه چهارمم بعد از شهادت حاجی‌مراد به دنیا آمد خیلی برایم سخت بود. باور اینکه این نوزاد الان پدر ندارد و پدرش را از دست داده دشوار بود.

با وجود بچه‌ها، چطور راضی شدید همسرتان به جبهه برود؟
راستش برایم سخت بود، اما با من صحبت کرد و من را برای حضورش در جبهه راضی کرد. می‌گفت: «باید صبر حضرت زینب (س) را داشته باشید. اگر ما نرویم چه کسی باید برود؟ دشمن می‌آید و وارد خاک ما می‌شود.» گفتم: «من سه فرزند دارم و منتظر به دنیا آمدن فرزند دیگرم هستم.» گفت: «خدایتان بزرگ است. من شما را به خدا می‌سپارم؛ ان‌شاءالله کمکتان می‌کند.» من مادر و پدر نداشتم و تنها بودم، برای همین وابستگی زیادی به او داشتم. حاجی‌مراد سال ۱۳۶۲ برای اولین بار به جبهه اعزام شد و سه ماهی در جبهه ماند و بعد آمد و درنهایت ۲۴ دی ماه ۱۳۶۵ در سن ۲۹ سالگی به شهادت رسید.

وقت‌هایی که به مرخصی می‌آمد از جبهه برای شما تعریف می‌کرد؟
بله؛ از حال و هوای جبهه‌ها و همرزمانش تعریف می‌کرد. می‌گفت: «رزمندگان با هم دعا می‌کنند و ما در آنجا به خدا نزدیک‌تریم. وقتی شهدا را می‌آورند ما وجود امام حسین (ع) را در کنار خودمان احساس می‌کنیم.» وقتی دوستان و رفقایش شهید می‌شدند، دلتنگی می‌کرد و می‌گفت: «رفقایم رفتند و من جا ماندم.» من هم دلداری‌اش می‌دادم و می‌گفتم: «هرکسی قسمتش هرطوری است همان رقم خواهد خورد.»

از آخرین وعده دیدارتان با همسرتان بگویید؛ چطور راهی‌اش کردید؟
عملیات کربلای ۴ که به اتمام رسید، حاجی‌مراد تازه به مرخصی آمده بود که متوجه شد قرار است عملیات کربلای ۵ اجرایی شود. بی‌قرار شده بود. خودش را به در و دیوار می‌زد؛ می‌گفت: «چرا من الان که قرار است عملیات بشود، در منطقه نیستم؟ من چهار ماه آنجا بودم، خبری از عملیات نشد.» همه‌اش ناراحتی می‌کرد و می‌گفت: «من باید بروم.» گفتم: «تو تازه آمده‌ای، بچه‌ها را ندیده‌ای. سه روز بیشتر پیش ما نبودی. بمان بعد می‌روی…»، اما نتوانست. حال عجیبی داشت. برای همین به همه فامیل‌ها یکی‌یکی سر زد و کارهایش را انجام داد و بلیت تهیه کرد و رفت.

سفارشی برای شما نداشت؟
چون تازه از جبهه برگشته بود، تمام پاهایش تاول زده بود. دست‌ها و پاهایش را حنا گرفتم و گفتم: «نمی‌خواهی بیشتر بچه‌ها را ببینی؟» گفت: «نه؛ تو مراقب بچه‌های من باش. بچه‌های من را خوب نگه‌دار و در راه خدا، قرآن و دین بزرگشان کن. به آن‌ها یاد بده که ولایتی باشند. الحمدلله امروز از تربیت بچه‌ها و راهی که انتخاب کرده‌اند راضی هستم و می‌دانم کمک‌های خود شهید در طول زندگی بسیار شامل حال من شده است. درنهایت همسرم طاقت نیاورد و رفت.» حاجی‌مراد و برادرش محمد در عملیات کربلای ۵ با هم همرزم بودند و هر دو در این عملیات به شهادت رسیدند.

به عنوان یک همسر، شهید معارف‌وند چه خصوصیات اخلاقی داشت؟
حاجی‌مراد بسیار خوش‌اخلاق بود. پدری نمونه که هوای بچه‌هایش را داشت. ارادت زیادی به والدینش داشت و به آن‌ها احترام می‌گذاشت. اهل دین و قرآن بود. یک شب نماز شبش را ترک نکرد. نمازهایش آنقدر طولانی و با تضرع و خشوع بود که من همیشه به این حالش غبطه می‌خوردم. بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها می‌گفت بچه‌ها را بدون وضو شیر نده. بگذار بچه‌ها پاک و صالح رشد و پرورش پیدا کنند. حاجی‌مراد با اینکه درآمد چندانی نداشتیم، اما مقید بود که خمس مالش را بدهد. می‌گفت: «اگر خمس مالمان را ندهیم دارایی‌مان حلال نمی‌شود.» به خیلی از نکات توجه داشت. در ایام محرم از ابتدا تا آخر محرم در مسجد خادمی می‌کرد و برای برگزاری مراسم همیشه پیش‌قدم بود. نیمه‌های شب از پایگاه بسیج می‌آمد.

گفتید همسرتان و برادرش در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند؟
بله؛ ابتدا همسرم حاجی‌مراد شهید شد و بعد برادرش محمد. ایشان مجرد بود و زمان شهادت ۲۰ سال داشت. هر دو برادر به فاصله چند ساعت از هم شهید شدند. حاجی‌مراد آرپی‌جی‌زن بود. حین عملیات ترکش خمپاره‌های دشمن به سرش اصابت می‌کند و سرش از بدن جدا و دست دیگرش هم قطع می‌شود؛ اینگونه به شهادت می‌رسد.

وصیتنامه‌ای از ایشان در دست هست؟
بله؛ حاجی‌مراد دو وصیتنامه داشت؛ یک وصیتنامه برای من و بچه‌ها و وصیتنامه‌ای دیگر هم که کلی نوشته بود. حاجی‌مراد در وصیتنامه‌اش به حجاب تأکید داشت و روی این مسئله بسیار حساس بود.

خبر شهادت را چطور شنیدید؟
همه فامیل و بستگان خبر شهادت حاجی‌مراد را شنیده بودند و به خانه ما رفت و آمد می‌کردند، اما کسی نمی‌توانست خبر شهادت حاجی‌مراد را به ما بدهد. وقتی پیکر حاجی‌مراد به معراج انتقال داده شد حدود ۱۰ روز بعد از شهادت حاجی‌مراد بود. درنهایت ما متوجه خبر شهادت همسرم شدیم. من در سن ۲۲ سالگی همسر شهید شدم و این شرایط را برای من که منتظر به دنیا آمدن فرزند چهارمم بودم، سخت‌تر کرده بود.

با نبودن‌های همسرتان بعد از شهادتش چطور روزگار گذراندید؟
حاجی‌مراد بعد از شهادتش هم همیشه کمک حال من و خانواده است. وقتی گرفتار می‌شدیم و بر سر موضوعی گیر می‌کردیم به مددمان می‌آمد. هروقت ناراحتم یا برای آینده بچه‌ها نگران می‌شوم، به سر مزارش می‌روم و می‌نشینم و برایش صحبت می‌کنم و حاجی‌مراد همان شب به خوابم می‌آید و من را دلداری می‌دهد و می‌گوید: «خدا بزرگ است، ناراحت نباش.» وقتی دلم می‌شکند به خوابم می‌آید و من را آرام می‌کند. اینکه می‌گویند شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند بحق است و من این را به‌عینه در طول زندگی و نبودن‌های همسر شهیدم حس کرده‌ام.

مهری معارف‌وند خواهر شهیدان حاجی‌مراد و محمد معارف‌وند

از خانواده‌تان برایمان بگویید. اهل کجا هستید؟
ما اصالتاً اهل ملایر هستیم. پنج خواهر و چهار برادر بودیم که دو برادرم به نام‌های حاجی‌مراد و محمد در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند. پدرم حسین‌حاجی‌مراد متولد ۱۲۹۵ بود که بعدها برای خدمت در جبهه او همپای برادرانم راهی شد. فضای خانواده ما قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تفاوتی نکرد. ما در خانواده‌ای متدین و مذهبی رشد کردیم که به دین و حجاب اهمیت زیادی می‌دادیم. پدرم کارگر ساده‌ای بود که به رزق حلال اهمیت زیادی می‌داد. گاهی پیش می‌آمد پروژه‌ای را با همکارانش برمی‌داشتند تا انجام بدهند. پدر با وجدان بالای کاری وظیفه‌اش را انجام می‌داد و معتقد بود نان حلال عاقبت‌به‌خیری می‌آورد و شهادت بچه‌ها سندی محکم بر این ادعای پدر شد.

اوضاع و احوال خانه‌تان در زمان جنگ چطور بود؟ اولین رزمنده خانه‌تان کدامیک از برادرها بود؟
به خاطر اعتقادات مذهبی با آغاز جنگ سه برادرم که امکان حضور در جبهه را داشتند راهی شدند. پدر مخالفتی با حضور بچه‌ها نداشت، اما وقتی محمد که در کلاس سوم راهنمایی مشغول تحصیل بود، عزم رفتن کرد، مادر کمی نگران شد و گفت: «صبر کن. زود است. بگذار کمی بزرگ‌تر شوی بعد برو!»، اما محمد ناراحت می‌شد و می‌گفت: «نه؛ من باید بروم.» درنهایت مادر رضایت داد و او هم راهی شد. برادرم محمد ابتدا به عنوان یک بسیجی حضور پیدا کرد و دوران خدمت سربازی‌اش را هم در سپاه گذراند و بعد از اتمام خدمتش به عضویت سپاه درآمد. محمد چند ماهی در سال ۱۳۶۰ در بعلبک لبنان خدمت کرد. برادرم ۱۷ سال داشت، اما به خاطر قد بلند و هیکل و محاسنش سنش بیشتر از این‌ها نشان می‌داد. محمد از سال ۱۳۶۰ تا زمان شهادتش یعنی سال ۱۳۶۵ در عملیات‌های مختلف شرکت کرد و وقتی هم به مرخصی می‌آمد ما چندان او را نمی‌دیدیم و در بسیج و مسجد حضور داشت. بعد از محمد حاجی‌مراد و پرویز هم راهی جبهه شدند.

گویا پدرتان هم در جبهه حضور داشت. با توجه به سن بالایی که داشت، برایش دشوار نبود؟
پدرم ۶۸ سال داشت و با اعزام شدن مداوم برادرها تصمیم گرفت به جبهه برود. می‌گفت: «من که نمی‌توانم بجنگم، اما می‌روم تا شاید بتوانم در آشپزخانه کار کنم و غذایی گرم دست رزمنده‌ها بدهم.» ایشان حدود چهار ماه در جبهه بود. بسیار پیش می‌آمد که محمد، حاجی‌مراد و پدر همزمان در جبهه باشند. پدرم به حاجی‌مراد می‌گفت: «تو متأهلی. سه فرزند داری. سعی کن کمتر بروی. من به جای تو می‌روم.»، اما حاجی‌مراد می‌گفت: «نه پدر جان؛ هرکسی وظیفه‌ای دارد. من هم وظیفه‌ای دارم که باید در راه دینم اسلام آن را ادا کنم.»

پدرتان خاطرات حضورش را در جبهه برایتان روایت می‌کرد؟
بله؛ پدر از کارها و خدماتی که آنجا برای رزمنده‌ها انجام می‌دادند برایمان تعریف می‌کرد. پدر می‌گفت: «وقتی رزمندها می‌آیند و ما خرما و شربت و غذایی دستشان می‌دهیم، باعث خداقوتی می‌شود و نیرو می‌گیرند. آن‌ها برای امنیت ما جانشان را در طبق اخلاص گذاشته‌اند و جلوی دشمن می‌ایستند.»

شهادت هر دو برادرتان حاجی‌مراد و محمد در عملیات کربلای ۵ رقم خورد. از نحوه شهادتشان برایمان بگویید.
محمد و حاجی‌مراد هر دو در عملیات کربلای ۵ حضور داشتند و همرزم بودند. در روند عملیات ابتدا حاجی‌مراد و بعد محمد به فاصله چند ساعت از برادرش به شهادت می‌رسد. همرزمانش نحوه شهادتشان را اینگونه برای ما روایت کردند که گویا حاجی‌مراد به فاصله چند متری جلوتر از محمد در یک ستون در حال حرکت بوده که ترکش خمپاره دشمن به سرش اصابت می‌کند و سر برادرم از بدنش جدا می‌شود و به شهادت می‌رسد. محمد که متوجه شهادت حاجی‌مراد می‌شود بالای سرش می‌رود و پیکر بی‌سر و دست برادر را درآغوش می‌گیرد. بچه‌ها از محمد می‌خواهند تا همراه پیکر به عقب برگردد تا به خاطر نداشتن سر تشخیص پیکر شهید دچار مشکل نشود، اما محمد قبول نمی‌کند.
محمد پیکر حاجی‌مراد را به بچه‌ها می‌سپارد و خودش راهی می‌شود که نزدیک اذان صبح ترکشی به سفیدران محمد اصابت می‌کند و در گوشه‌ای می‌نشیند. یکی از همرزمانش که جثه‌ای ریزتر از محمد دارد به محمد می‌گوید: «بیا من تو را به عقب برگردانم.»، اما محمد می‌گوید: «برو فسقلی! تو نمی‌توانی من را برگردانی عقب. من همین‌جا می‌مانم تا بچه‌ها از راه برسند.» محمد همان‌جا می‌ماند. بچه‌ها درگیر عملیات بودند و محمد که به‌شدت مجروح شده بود در منطقه می‌ماند. کسی از وضعیت محمد باخبر نبود.

کی متوجه شهادت برادرتان محمد شدید؟
ابتدا خبر شهادت حاجی‌مراد را برایمان آوردند. آن هم چند روز بعد از شهادتش. دادن خبر شهادت حاجی‌مراد برای آن‌هایی که می‌دانستند ایشان به شهادت رسیده است، کار دشواری بود؛ چراکه وضعیت محمد هم اصلاً مشخص نبود. در این چند روز رفتار همسایه‌ها و بستگانمان تغییر کرده بود و تا ما را می‌دیدند پچ‌پچ می‌کردند و همه این‌ها ما را نگران می‌کرد. درنهایت یک روز عموها و پسرعموهایم به خانه ما آمدند و خبر شهادت حاجی‌مراد را به مادر و پدرم دادند و گفتند: «محمد در جبهه است و ان‌شاءالله به‌زودی می‌آید.» مراسم حاجی‌مراد را برگزار کردیم و چشم‌انتظار آمدن برادرم محمد شدیم، اما خبری از محمد نبود که نبود. بعد گفتند شاید مجروح شده و درنهایت هم اعلام کردند که شهید شده است. اما با توجه به شرایط منطقه فعلاً وضعیت ایشان مشخص نیست.

شنیدن خبر شهادت برادرها برای پدر و مادر سخت نبود؟
سخت که بود، اما خدا کمک کرد و تاب و تحملش را به خانواده هدیه کرد. مادر و پدر با چشمانی گریان خدا را شکر می‌کردند و می‌گفتند: «راضی‌ام به رضای خدا.» مادر، اما بی‌تاب‌تر بود. از همه سخت‌تر این بود که وضعیت محمد مشخص نبود. می‌گفتند یا اسیر است یا شهید.

کی پیکر محمد را برایتان آوردند؟
حاجی‌مراد را که خاک کردیم نمی‌توانستیم راحت شویم. یک حال عجیبی داشتیم. احساس می‌کردم وجودم هنوز بی‌قرار است. بعد از برگزاری مراسم چهلم حاجی‌مراد بود که خبر آوردند پیکر محمد را شناسایی کرده‌اند. ۴۰ روز ما چشم‌انتظاری کشیدیم. ۴۰ روزی که با سختی و دلتنگی بر ما گذشت. امتحانی بود که خداوند بر سر راه مادر و پدرم قرار داد. نحوه شهادت بچه‌ها، مفقودالاثری‌شان و انتظاری که برای شناسایی پیکر محمد کشیدند همه امتحان خدا بود. وقتی پیکر محمد را آوردند روی کفنش نوشته بودند: «دیدنی نیست، بازش نکنید.» ما پیکر محمد را ندیدیم، اما بعدها عکس‌هایی از جنازه محمد دیدیم که همه گوشت‌های بدنش آب شده و یک پوست و استخوان شده بود. با شهادت حاجی‌مراد کنار آمده و منتظر آمدن محمد بودیم که خبر شهادت محمد کار را سخت‌تر کرد. محمد خیلی حرف شهادت را می‌زد. آرزویش را داشت. ما می‌گفتیم حیف است، اما محمد می‌گفت: «چی بهتر از شهادت؟! خدا باید دوستت داشته باشد، باید بپذیرد، باید عاشقت شود تا شهادت نصیبت گردد.»

چه شاخصه‌های اخلاقی در وجود برادرهای شهیدتان حاجی‌مراد و محمد شما را دلتنگ می‌کند؟
حاجی‌مراد و محمد هر دو پیرو امام خمینی (ره) بودند و ارادت زیادی به ولایت فقیه داشتند. همیشه سفارش به حجاب و پوشش اسلامی می‌کردند. حاجی‌مراد و محمد مهربان و خوش‌اخلاق بودند. دلم برای مهربانی‌های برادرانه‌شان تنگ می‌شود. من و محمد فاصله سنی کمی با هم داشتیم. محمد یک موتور داشت که من را هم با خود به مراسم‌های مذهبی مثل دعای کمیل و… می‌برد. آخرین باری که می‌خواستیم بدرقه‌اش کنیم به عکاسی رفت و وقتی به خانه آمد عکسی را به من نشان داد و گفت: «ببین خواهر من که شهید شدم از این عکس استفاده کنید.» ما هم کمی سربه‌سرش گذاشتیم و خندیدیم. می‌گفت: «دوست داشتید یک دست و پا نداشتید، اما هیکل من را داشتید؟» کلی ما را می‌خنداند و به ما روحیه می‌داد. برادرهایم توجه زیادی به حرام و حلال داشته و هوای ما را داشتند. یک بار خواب محمد را دیدم و به او گفتم: «کجایی؟ ما هرچه می‌گردیم تو را پیدا نمی‌کنیم.» گفت: «چرا من را نمی‌بینید؟ من همه شما را می‌بینم.» محمد خیلی منظم و مرتب بود. همیشه لباس‌هایش را اتو می‌کرد. به ظاهرش خیلی می‌رسید. وقتی ساک جبهه‌اش را باز می‌کردیم همه لباس‌هایش مرتب و تمیز بود.

منبع: روزنامه جوان

  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

۲ برادر در یک عملیات شهید شدند + عکس بیشتر بخوانید »

نوشته شهید نواب صفوی در نوجوانی به مادرش +عکس

به گزارش مشرق، محمدرضا کائینی فعال رسانه ای در کانال تلگرامی خود نوشت:

عکس نگاشت تاریخی/۳۵
دیدن شمایل و شکل لباس پوشیدن شهید سید مجتبی نواب صفوی در نوجوانی و پیش از تعمّم، آن هم پس از سپری گشتن شصت و چهار سال از تیرباران او، برای بسا علاقمندان و ایضا تاریخ پژوهان معاصر، جذاب تواند بود.هم از این روی تصویری منتشر نشده از وی در آغازین سالیان شباب با خطی از او در پشت آن، را به شما تقدیم می کنم.نواب این عکس را در نوجوانی و با عباراتی که در ذیل می آید، به مادرش تقدیم کرده است:

«در تاریخ ۱۳۲۱/۱۲/۷ برداشته شد و خدمت خانم جانم تقدیم می دارم.با عدم قابلیت»

شایان ذکر است که رهبر فدائیان اسلام در نوجوانی، نخست در دبستان حکیم نظامی و سپس در مدرسه صنعتی آلمانی ها به تحصیل پرداخت.او در سال ۱۳۲۲ به استخدام شرکت نفت در آمد و پس از چندی و در پی اعتراض به سیلی زدن یکی از متخصصین انگلیسی به یک کارگر ایرانی و متعاقب آن، پیگرد از سوی پلیس و نیروهای نظامی، برای تحصیل به نجف رهسپار گشت.یادش گرامی.

پ ن: این عکس نگاشت را برای درج، به نشریه اینترنتی "حق" دادم.هم از این روی با چند روزی تاخیر از مناسبت، منتشر می شود.

پشت نگاشته تصویر دوران نوجوانی شهید سید مجتبی نواب صفوی به خط او و خطاب به مادرش
  • اپارک
  • شهر خبر
  • بلیط دات کام
  • الی گشت

منبع خبر

نوشته شهید نواب صفوی در نوجوانی به مادرش +عکس بیشتر بخوانید »