استهلاک ماشین بیت‌المال را هم از جیب می‌داد

استهلاک ماشین بیت‌المال را هم از جیب می‌داد

گروه جهاد و مقاومت مشرق – قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل‌بیت قرن‌هاست که فدایی دارد حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد… "اصلاً حرم ناموس ما شیعه است!" «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آن‌ها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه‌السلام) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل‌بیت (ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. زهرا سلیمانی همسر شهید مدافع حرم سید مهدی حسینی که در دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در نزدیکی‌های دمشق به شهادت رسیدند امروز گذری کوتاه و مختصر از زندگی‌ اش برای مشرق داشتند.

لطفاً شهید حسینی را برای ما معرفی بفرمایید؟

همسر شهید: سید مهدی متولد ۲۷ مرداد ۱۳۵۹بود. لیسانس مدیریت داشت. به سه زبان تسلط کامل داشتند. اسپانیایی، انگلیسی و عربی، شبیه زبان مادری‌شان صحبت می‌کرد. در رشته‌ی ورزشی جدو هم حرف برای گفتن داشت. سال هفتادونه به دانشکده‌ی امام علی (ع) سپاه قدس رفت و تا سال نودوپنج مخلصانه و عاشقانه کار کرد. سید مهدی علاقه‌ی بسیار زیادی به شغلش داشت. آن‌قدر باعلاقه به سر کارش می‌رفت که هیچ وقت من خستگی را در چهره ایشان ندیدم. همسرم در شناسنامه سید نبودند اما همه به او سید مهدی می گفتند.

از نحوه‌ی آشنایی و ازدواجتان برای ما بگویید؟

همسر شهید: من و سید مهدی دخترخاله و پسرخاله بودیم. ما چهارم ابتدایی بودیم که با هم بزرگ شدیم و کم‌کم به هم علاقه‌مند شدیم. در حین این بزرگ شدن سید مهدی علاقه‌اش به من را با مادرم در میان گذاشت؛ اما این میان تا ما دو تا به هم برسیم نزدیک هفت سال طول کشید. مشکلاتی این وسط بود که باعث نرسیدن ما دو تا به هم می‌شد که خواست خدا شامل حال من شد و با پافشاری‌ها و اصرارهای سید مهدی بالاخره ما در سال هشتادوسه تولد امام حسن مجتبی (ع) صیغه‌ی محرمیت بین ما خوانده شد و ما هم‌سفر یک عمر زندگی شدیم. سال هشتادوچهار تولد حشرت علی‌اکبر (ع) به زیر یک سقف برای یک‌عمر زندگی مشترک رفتیم. آن روزها من در حوزه علمیه درس می‌خواندم، وقتی عروسی کردیم از خانه تا حوزه مسیر طولانی را باید طی می‌کردم. به خاطر همین دیگر ادامه‌ی تحصیل ندادم.

با توجه به شغل همسرتان ایشان مأموریت هم زیاد می‌رفتند؟

همسر شهید: اولین مأموریتی که سید مهدی رفت سال هشتادوشش بود. در سفارت سوریه کاردان بودند. در آن روزها به‌خوبی به خاطر دارم چقدر دوری سید من را اذیت کرد؛ اما با رفتن به سوریه جبران تمامی دل‌تنگی‌ها شد. بعد از نود روز که برای من نود سال گذشت دو سه روزی مانده بود که برگردد همراه با مادربزرگم به سوریه برای زیارت رفتیم.

البته مأموریت که زیاد می‌رفت. زندگی من شبیه زندگی بیشتر مردم نبود که یک روزمره‌ای داشته باشم. بیشتر اوقات که سید در مأموریت بود. آن مدت کوتاهی هم که بود در محل کارش بود.

وقت‌هایی که مأموریت نبودند، نبودن‌های چند ماهه‌شان را چگونه جبران می‌کردند؟

همسر شهید: به محض اینکه برمی‌گشتند کاری می‌کرد تا نبودنش را جبران کند. کادو می‌خرید، با هم بیرون می‌رفتیم. وقت‌هایی هم که مهمان می‌آمد من فقط پخت‌وپز می‌کردم، پذیرایی، جمع‌کردن و شستن را سید مهدی خودش بر عهده می‌گرفت. مدام هم به من می‌گفت: تو پخت‌وپز را انجام داده‌ای و خسته‌ای. بگذار من خودم بقیه کارها را انجام می‌دهم. سید مهدی اهل منم منم نبود. محبتش الکی نبود. یا پیش دیگران بخواهد ظاهرسازی کند. حتی اگر مهمان هم نداشتیم بازهم به من در کارهای خانه کمک می‌کرد.

بعد از سال هشتادوشش با زهم به سوریه رفت؟

همسر شهید: بله در رفت‌وآمد بود تا اینکه سال نود، نودویک جنگ سوریه پیش آمد. من تا قبل از اینکه اخبار اعلام کند اطلاعی از جنگ نداشتم. پیش خودم فکر می‌کردم که وقتی به سوریه می‌رود در سفارت است تا برگردد. غافل از آنکه سید در وسط میدان جنگ است! وقتی متوجه شدم هر بار که می‌خواست برود نگرانی‌ها و اضطراب‌های من هم شروع می‌شد. هر مرتبه قبل از رفتن مدام می‌گفتم: محل‌هایی که پرخطر است نرو. سید هماست. بعداً با لبخند زیبایی می‌گفت: خیالت راحت، جای من امن است. بعداً من فهمیدم که داعش تا حرم حضرت زینب (س) آمده است و سید مهدی هم در نزدیکی داعش در حال نبرد بوده است. تا سال نودوچهار سید مهدی یک ماه ایران بود یک ماه سوریه. یک ماهی هم که ایران بود در محل کار درگیر کارهایش بود.

آیا شهید به کشور عراق هم رفتند؟

ماه رمضان سال نودوچهار بود که از سوریه و عراق برای سید مهدی دعوت‌نامه آمد که برای یک سال به مأموریت برود. چون نمی‌دانستیم که کدام کشور را انتخاب کند استخاره کردیم. عراق خیلی بد آمد و سوریه خیلی خوب آمد. به سید مهدی گفتم: عراق نرو شهید میشوی، سوریه برو چون من طاقت شهادت و دوری ات را ندارم. مرداد سال نودوچهار بود که به سوریه رفت. به من گفت در فرودگاه دمشق است؛ اما من می‌دانستم که در نزدیکی داعش در حال اجرای عملیات است.

چند وقت در سوریه بود؟ آیا شما هم مثل بسیاری از خانواده‌های رزمنده‌ها همراه ایشان به سوریه رفتید؟

همسر شهید: قرار شد چهل‌وپنج روز آنجا باشد، یک هفته برگردد و مجدد برود. محرم سال نودوچهار بود تماس گرفت و گفت: من نمی‌توانم بیایم. تو و نغمه پیش من بیایید. من همراه با دخترم به سوریه رفتیم و ده روز در کنار حضرت زینب (س) بهترین روزهای زندگی‌مان را گذراندیم. روزها در حرم حضرت زینب (س) و شب‌ها در حرم حضرت رقیه (س) بودیم. آن زمان حملات بسیار زیاد بود. شب عاشورا به سمت حرم خمپاره زدند. سید مهدی مثل اسفند رو آتش بود. عصبانیت و ناراحتی از سر و رویش می‌بارید. من سعی کردم آرامش کنم. ظهر عاشورا گفته بودند ایرانی‌ها حق تردد ندارند. با این حال ما به حرم حضرت زینب (س) رفتیم. سید مهدی مدام اطرافش را نگاه می‌کرد و می‌خواست بداند حمله‌ی دیشب به کجا آسیب رسانده است. به ساعت حرم خمپاره خورده بود و آسیب چندانی ندیده بود. سید مهدی کمی از حجم ناراحتی‌اش کم شد و گفت: خدا کند که ما شرمنده‌ی خانواده‌ی شهدا نشویم. ما روز یازدهم به ایران برگشتیم.

آیا ایشان در این مدت مجروح هم شدند؟

همسر شهید: در ماه صفر سال نودوچهار مجروح شد و به ما نگفت. من عادت داشتم به سید مهدی می‌گفتم هر روز برای من عکست را در هر حالتی هستی بفرست تا خیالم راحت شود که حالت خوب است؛ اما مدتی بود که عکس‌های آنلاین و به روز برای من نمی‌فرستاد. تا زمانی که موقع برگشتش شد عکس‌های قدیمی‌اش را می‌فرستاد. هر دفعه هم که می‌گفتم چرا عکس جدید نمی‌فرستی بهانه می‌آورد که سرم شلوغ است و شرایط عکس جدید فرستادن را ندارم. دو سه روزی مانده بود به ایران برگردد با اصرار بیش از حد من یک عکس از خودش فرستاد. عکس را که باز کردم دیدم دستش بسته است. اشکم در آمد. شروع کرد من را دلداری دادن؛ که چیزی نیست و حالم خوب است. گفتم: از همه جای دستت عکس بگیر تا خیالم راحت شود که مشکلی نداری. گریه می‌کردم و می‌گفتم: اگر تو شهید می‌شدی من چه کار می‌کردم؟ در آن روزها و در آن شرایط من تحمل شهادت سید مهدی را نداشتم. حتی یکی از دوستانش می‌گفت: سید همان سال نودوچهار باید شهید می‌شد؛ اما هنوز که هنوز است همه‌ی ما در عجبیم که چرا آن موقع شهید نشد.

وقتی به ایران می‌آمدند تا برگردند سوریه چه‌کار می‌کردند؟

همسر شهید: هنوز پایش به ایران نرسیده و دو سه روزی نگذشته بود بلیط برگشتش را می‌گرفت. همیشه به خاطر دیر آمدن و زود رفتنش دلخور بودم. گاهی می‌گفتم: آن‌قدر برای رفتن عجله داری. می‌گفت: حقوق بچه‌ها، جابه‌جایی‌هایشان و خیلی از کارهای دیگرشان بر عهده‌ی من است. دوست داشتم وقتی می‌آید حداقل دو سه‌هفته‌ای بماند. همیشه هم کنجکاو بودم بدانم در چه قسمتی از سوریه است.

بالاخره موفق شدید محل کار همسرتان کجاست؟

همسر شهید: بله مرداد سال نودوپنج بود. من همراه با دخترمان نغمه به دمشق رفتیم. تصمیم گرفته بود محل کارش را به من نشان بدهد. از دمشق به سمت حماء به راه افتادیم. در بین مسیر خرابی‌های زیادی به چشم می‌خورد. حجم خرابی‌ها آن‌قدر زیاد بود که خرابی‌های دمشق به چشم نمی‌آمد. دلم ریخت به سید گفتم: شما چه طور این مسیر خراب و ویران را می‌روید و برمی‌گردید؟ گفت: اوایل اول گروه پاک‌سازی می‌رفت بعد ما پشت سرشان می‌رفتیم. برای برگشت هم مجدد اول بچه‌های پاک‌سازی می‌رفتند. بعد ما حرکت می‌کردیم. حالا خدا را باید شاکر باشیم که امنیت در این مناطق کمی برقرار شده است. همان روز ما را به دفتر کارش برد. هوا هم حسابی گرم و سوزان بود. در اتاقش پنکه سقفی را روشن کرد. من از گرمای بیش از حد کلافه شده بودم. من کمی دور و برم را نگاه کردم و چشمم به کولرگازی افتاد. گفتم: ما از گرما داریم خفه می‌شویم. این کولر روشن کن. سید گفت: من نیروهایم حالا بدون پنکه و کولر در گرمای سوزان در حال کار هستند؛ و کولر را روشن نکرد. من از ته دل خدا را شکر کردم که از بیت‌المال این گونه محافظت می‌کند. چون این‌یک مورد دغدغه‌ی من هم بود.

همسرتان در حماء چه کار می‌کردند؟

همسر شهید: حماء یک شهر مسلحین نشین بود. آتش زیر خاکستر که هر لحظه امکان داشت به انفجار برسد. سید مهدی مسئول شمال شرق سوریه بود. حمل‌ونقل و تدارک عملیات را بر عهده داشت. محموله باید به بقیه رزمنده‌ها می‌رساند. حتی اهالی آنجا اسمش را گذاشته بودند" سید مهدی بلدیه" یعنی شهردار حماء. حتی یک عملیاتی هم آن زمان داشتند که به عملیات محرم معروف بود که اگر سید مدیریت نمی‌کرد شاید به شکست منجر می‌شد.

بعد از حماء به کجا رفتید و چه کردید؟

همسر شهید: از حماء به سمت لاذقیه رفتیم. در بین این رفتن‌ها سید تمامی هزینه‌هایی که ما همراهش بودیم را از جیب شخصی‌اش می‌داد. حتی هزینه‌ی استهلاک ماشین را هم حساب می‌کرد. من در آن ثانیه‌ها آماده شدن لحظه‌به‌لحظه‌ی سید برای شهادت را به چشم می‌دیدم. چهار ساعت طول کشید تا ما به لاذقیه رسیدیم. در خانه‌ای که ساکن شدیم برای ما غذا آوردند. هزینه‌اش را حساب کرد و گفت: از فردا برای این خانه غذا نیاورید. فردای همان روز مایحتاج روزانه‌ی مان را کم‌کم تأمین کرد و به حماء رفت. وقتی ساکن شدیم هر شب نمی‌توانست به ما سر بزند. به خاطر سنگین بودن کارش شب‌ها ساعت یازده و نیم شب می‌آمد و هنوز پنج صبح نشده می‌رفت؛ اما در همان زمان کوتاه هم که می‌آمد با نغمه یکدل سیر بازی می‌کرد. تازه بعد از بازی با نغمه می‌خواست شام بخورد.

گاهی پیش خودم می‌گفتم سید خستگی‌ناپذیر است. در آن مدت همیشه ما خانه بودیم چون دور و بر ما همه خانواده‌های سوری بودند. هفتم یا هشتم شهریورماه بود که ما را پیش دوستانش دریکی از مناطق لاذقیه رفتیم. در آنجا من با خانواده‌ی شهیدان پورهنگ، پاشاپور، نعمایی آشنا شدم. دو روز در آن منطقه بودیم. شهید پاشاپور خانواده‌اش ایران بودند، سید صحبت کردند و قرار شد ما برای مدتی آنجا باشیم. در آنجا دومرتبه به خانه آمد و دیگر نتوانست بیاید. عملیات شده بود. همان زمان شهید درستی شهید شدند. شب‌ها خواب‌وبیدار بودم. عید قربان بود. ما دعای عرفه را در منزل خواندیم. به من گفت: برای شهادت من دعا کن. در جواب گفتم: من نمی‌توانم شهادت شما را ببینم.

چه زمانی به ایران برگشتید؟

همسر شهید: شش روز قبل از شهادت سید ما به ایران برگشتیم. همیشه یک دلهره‌ای در وجودم حس می‌کردم. قبل از آنکه ما به ایران برگردیم وقتی به حرم حضرت زینب (س) رفتم سید داشت با تلفنش صحبت می‌کرد. به حضرت (س) گفتم: خانم‌جان، سید تمامی دارایی من در این دنیا است. می‌خواهی ببریش پیش خودت ببر. من آن را دو دستی تقدیم شما می‌کنم؛ اما از شما یک خواهش دارم. نه تحمل گمنامی دارم و نه دیر آمدن. می‌خواهم وقتی شهید شد و برگشت سالم برگردد. دوست دارم برای آخرین مرتبه که همسرم را می‌بینم صورتش سالم باشد. وقتی می‌خواستیم سوار هواپیما شویم. حس و حال عجیبی داشت. گفت: من یک حالی متفاوت دارم. کاش نمی‌رفتید؛ اما حالا که می‌خواهید بروید زود دوباره به پیشم بیایید. انگار به دلش خورده بود که دیگر ما را نمی‌بیند.

از آخرین روزها و ساعت‌های قبل از شهادتش برایمان بگویید؟

همسر شهید: شب قبل از شهادت تصویری با هم حرف زدیم. گفت: من اول به دمشق بعد حلب و آخر هم حماء می‌روم. اگر تلفنم را جواب ندادم نگران نشو. در پشت تلفن اولین مرتبه بود که اسم مناطق را می‌گفت. همیشه با من رمزی صحبت می‌کرد. گفتم: چرا اسم مناطق را می‌گویی. فردای آن شب صبح ساعت ده و سی‌وسه دقیقه پیام داد و گفت: سلام عزیزم صبح‌به‌خیر. من جوابش را دادم. زنگ زدم. گوشی‌اش در دسترس نبود. دلهره‌ی عجیبی به سراغم آمده بود. شب به هیئت رفتم. همسر شهید محمد پورهنگ پیام داد چه اتفاقی برای همسرت افتاده است. با این پیام تمامی دنیا روی سرم خراب شد. گفتم: مگه اتفاقی افتاده است. جواب داد: چون همسر من شهید شده من نگران همسران شما هستم. چندتایی دیگر از دوستان هم پیام دادند پیش خودم می‌گفتم: چرا امشب همه به یاد همسر من افتاده‌اند. خانم یکی از همکارهای همسرم زنگ زد و گفت: کی می‌روی خانه؟ تا این را شنیدم پیش خودم گفتم حتماً اتفاقی افتاده است. بدنم شروع به لرزیدن کرد. دوستم از لرزش بدن من گفت: چی شده: گفتم حتماً اتفاقی برای سید افتاده است. به دوستم زنگ زدم تا ببینم آنچه دلم می‌گوید حقیقت دارد یا نه. دوستم گفت: نگران سید نباش پای چپش از زانو به پایین مجروح شده است. ته دلم خالی شد. فهمیدم همسرم شهید شده است. از حال رفتم. دوستانم زنگ‌زده بودند اورژانس تهران آمده بود بالای سرم.

از حال و هوای بعد از شهادت همسرتان بفرمایید؟

همسر شهید: آن شب خودم خودم را آرام می‌کردم. آن شب انگار قرار نبود صبح شود. سه‌شنبه پیکر پاکش را به ایران آوردند. من به فرودگاه رفتم. قبل از شهادتش خیلی مراقب بود که پیش چشم خانواده‌های شهدا کنار من نمی‌ایستاد. حتی می‌گفت در فرودگاه دنبال من نیا، همراه من خانواده شهدا هستند باید مراعات حال آن‌ها را بکنیم. آن روز هم در فرودگاه نگذاشتند من همراهش باشم. پیش خودم گفتم حالا هم دلت نمی‌خواهد کسی ما را همراه هم ببیند. شب را با دوستانم به صبح رساندم. فردایش بهترین لباس‌هایم را پوشیدم دو رکعت نماز شکر خواندم که سید خیلی زود برگشته است. یکی از دوستانم فیلم ماشینی را نشان من داد و گفت: فکری که نسبت به سید در ذهنت هست را پاک‌کن. شاید سید به‌گونه‌ای دیگر باشد. در جواب گفتم: هر چه تو بگویی من قبول ندارم. این خانواده، خانواده‌ی کرم هستند.

از حس و حالتان در معراج شهدا برایمان بگویید؟

همسر شهید: تمام بدنم می‌لرزید. در بین رفتن به معراج مدام می‌خواستم زمین بخورم. می‌گفتم: خانم‌جان مراقب من باش، من پیش نامحرم زمین نخورم. شما خیلی چیزها را به چشم دیده‌اید که ما ذره‌ای از آن را هم نمی‌توانیم درک کنیم. قرار شد در اتاقی من با همسرم تنها دیدار داشته باشم. برایم صندلی گذاشتند. پرچم روی پیکر را کنار زدند. خشکم زد. نمی‌توانستم تکان بخورم. مسئول معراج تا حال ناخوش من را دید گفت: می‌خواهید بروید بیرون و بیایید؟ قبول نکردم. زمان از دستم بیرون آمده بود. نفهمیدم چه مدت با او صحبت کردم. آرام‌آرام شدم. همیشه به من می‌گفت: نکند بعد از شهادت من بی‌تابی کنی، نکند جیغ‌وداد بکنی، نکند مشکی بپوشی. شهادت من باعث عاقبت‌به‌خیری تو هم خواهد شد.

با توجه به اینکه همسر شما از نیروهای سردار سلیمانی بودند آیا از ایشان خاطره‌ای دارید؟

همسر شهید: حاج قاسم که به حاجی بزرگ پیش نیروهایشان معروف بودند، به دفتر سید در حماء زیاد می‌آمد. من اصرار داشتم که سید با حاجی عکس بگیرد. مدام می‌گفتم: همه‌ی دوستانت با حاجی عکس می‌گیرند تو چرا عکس نمی‌گیری. من دوست دارم شما با حاجی عکس داشته باشی. سید می‌گفت: سردار آن‌قدر سرش شلوغِ که من خجالت می‌کشم حتی برای یک دقیقه چنین درخواستی داشته باشم. آن‌قدر اصرار کردم تا اینکه یک روز به حاجی گفته بود: حاج‌آقا خانمم خیلی دوست دارد من با شما عکس بگیرم. حاجی جواب داده بود: هرکسی تابه‌حال با من عکس گرفته، شهید شده است. سید گفته بود حداقل همسر من خیالش راحت می‌شود که من با شما عکس دارم.

و سخن پایانی؟

همسر شهید: سید به من سفارش کرده بود اگر پول داشتم حمام و مسجد روستایمان را درست کنم؛ که الحمدالله من درست کردم. اشکم را نامحرم نبیند. سعی کردم تابه‌حال تمامی سفارش‌هایش را عملی کنم.

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید