نماد سایت مجاهدت

اشعار شب دوم محرم (ورودکاروان‌به‌کربلا)

اشعار شب دوم محرم (ورودکاروان‌به‌کربلا)



مشرق: به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام هر روز تعدادی از اشعار آیینی اهل بیت علیهم السلام منتشر می شود.

ادیب‌الممالک فراهانی:

آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
کردند از حجاز، بسیج ره عراق
گفتند: «حَسبِیَ اللَّهُ رَبّی هُوَ الوَکیل»
با صدهزار آرزو و میل و اشتیاق
می‌تاختند سویِ بلا از هزار میل…
می‌زد فرات موج، پیاپی ز اشتیاق
می‌گفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل
کای قوم! مَهر فاطمه را کی سزَد دریغ
از جانشین ساقیِ تسنیم و سلسبیل
می‌گفت خاک بادیۀ کربلا ز دور
مشتاق حضرت توام، ای سید جلیل!
بازآ که مهد پیکرِ صدپاره‌ات منم
ای خسروی که مهدِ تو جنبانده جبرئیل!
روز ازل مقدّمة الجیشِ این سپاه
شد نایب امام زمان، مسلم عقیل
آن سالکِ سبیلِ محبّت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا، سبیل

روزی که از مدینه روان سویِ کوفه شد
آن روز نخل عترت او بی‌شکوفه شد

القصّه چون به کوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ، شعبده‌ای تازه کرد ساز
هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیش‌باز…
گفت آن یکی: مرا به در خویش بنده گیر
گفت آن دگر: مرا به عطایای خود نواز
گفت آن: مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن: مرا ز مقدم خود دار سرفراز
اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعتِ دادار بی‌نیاز
از صد هزار تن که ستادند در پی‌اش
یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
دید آن کسان که لاف هواداری‌اش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز
وآنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز
بدخواه در کمین و اجل، تیر در کمان
نه چاره‌ای پدید و نه بابِ نجات باز…
گفت ای صبا! ز جانب مسلم ببَر پیام
هر جا رسی به کویِ حسین از رهِ حجاز

کای شه! میا به کوفه و سویِ حجاز گَرد
من آمدم فدای تو گشتم، تو باز گَرد

در کوفه از وفا و محبّت نشانه نیست
وز مِهر و آشتی سخنی در میانه نیست
کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست
یا کوفیان نیافته‌اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست
ای شه! میا به کوفه که این ورطۀ هلاک
گرداب هایلی‌ست که هیچش کرانه نیست
این مردم منافقِ زشتِ دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست
دارند تیرها به کمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست
بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست…
بس عذرها به کُشتنت آراستند لیک
جز کینۀ تو در دل ایشان بهانه نیست
جانم فدای خاک قدوم تو شد، ولی
مسکین سرم که بر درِ آن آستانه نیست…

محمد جواد غفورزاده شفق:

دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شده‌ست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شده‌ست
نگاه مضطرب دختری، به روی پدر
طلوع عاطفه از اوّلِ پگاه شده‌ست
برای آن‌که بگیرند کودکان آرام
حسین، سایهٔ پر مهر خیمه‌گاه شده‌ست
«حبیب» می‌رسد از راه تشنه‌لب، هرچند
حجابِ آینه، گرد و غبار راه شده‌ست
قیامت از عطشِ دیدنِ حسین به پاست
به هرکه می‌نگری، تشنهٔ نگاه شده‌ست…
عجب ز کودک و گهواره نیست در این دشت
ستاره، همسفر آفتاب و ماه شده‌ست
از آن‌که ساغر «اَحلی مِنَ العسل» دارد
بپرس، از چه زمان، عاشقی گناه شده‌ست؟
جمال ساقی لب‌تشنگان، در این عرفات
هزار مرتبه با ماه، اشتباه شده‌ست
گرفته راه نفس را به دشمن از چپ و راست
دلاوری که علمدار این سپاه شده‌ست
میان معرکه پیچیده، بوی پیرهنش
مگر که یوسف زهرا اسیر چاه شده‌ست؟
زمین به لرزه درآمد، زمان گریست، مگر
حسین وارد گودال قتلگاه شده‌ست؟
صدای بال زدن‌های خسته می‌آید
کبوتر حرم ای وای بی‌پناه شده‌ست
چه جای حیرت از این رنگِ ارغوان غروب
«شفق» به خون گلوی علی گواه شده‌ست

جواد هاشمی تربت:

من ندانم چه حساب است، بیا برگردیم
که دلم در تب و تاب است؛ بیا برگردیم

نام این دشت زد آتش به غم آباد دلم
این چه خاک است؟ چه آب است؟ بیا برگردیم

جلوه ی روی تو در مردمک چشم من است
تا که این عکس به قاب است، بیا برگردیم

نکند بی تو از این معرکه برگردم من
هجر، سرگرم شتاب است، بیا برگردیم

بین اینان که ز صخره دلشان سنگ تر است
سنگ بر آینه باب است، بیا برگردیم

ما همه تشنه ی دیدار تو و طرح عطش
نقشه اش نقش بر آب است، بیا یرگردیم

دخترت چشم به من دارد و گوید: عمّه
تا عمو پا به رکاب است، بیا برگردیم

دوش در گوش دلم خواند رفیقی بیتی
با ردیفی که چه ناب است: بیا برگردیم

طاقت تیر ندارد گلوی اصغر تو
تا در آغوش رباب است، بیا برگردیم

علی انسانی:

..این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
جز در بَرِ یکتا قدِ این فرقه دو تا نیست
حتّی جرس قافله، غافل ز خدا نیست
رکن و حَجَر و حِجر، ز هجر است پریشان
زمزم ز دو چشم آب بریزد پیِ ایشان
 
اینان که روانند، همه روح و روانند
این سلسله هر یک‌تنشان جان جهانند
این طایفه از طفل و جوان، پیر زمانند
این قافله شب تا به سحر، نافله‌خوانند
بازار جهان این همه سرمایه ندارد
گلزار جِنان این قَدر آرایه ندارد
 
این قافله جز عشق، ره‌آورد ندارد
عشقی که به جز سوز و غم و درد ندارد
یک آینه، بر چهرهٔ خود گَرد ندارد
جز شیرزن و غیر جوانمرد ندارد
مُحرِم شده از کعبهٔ گِل، راه فتادند
از گِل به سوی کعبهٔ دل، روی نهادند
 
اینان همه از خانهٔ خود، دربدرانند
بر باغ دل فاطمه، یکسر ثمرانند
اینان پسر عشق و، محبّت پدرانند
با شور حسینی به نوا، جامه‌درانند
دین را به فداکاری این طایفه، دِیْن است
وین قافله را قافله‌سالار، حسین است
 
این قافله را بانگ جرس، گریه و ناله‌ست
این قافله نی، باغ گُل و سوسن و لاله‌ست
از نور، به گِرد رُخشان حلقهٔ هاله‌ست
در محمل خود، حاجیه بانوی سه‌ساله‌ست
با سورهٔ عشق آمده، هفتاد و دو آیه
چون ماه و ستاره پی هم، سایه به سایه
 
این طفل، به غیر از دُرِ دُردانه نبوده‌ست
دردانهٔ من، با موی بی‌شانه نبوده‌ست
جایش به جز از دامن و بر شانه نبوده‌ست
گنج است، ولی گوشهٔ ویرانه‌ نبوده‌ست
این دختر من، نازترین دختر دنیاست
دختر نه، که در مِهر و وفا، مادر باباست
 
ای کعبه ببین، غرق صفا مُحرِمشان را
ای کوفه چه کردی بدنِ مُسلمشان را؟
ای ماه ببین ماه بنی‌هاشمشان را
ای سَرو ببین سروِ قدِ قاسمشان را
ای صبح کجا آمده صادق‌تر از اینان؟
ای عشق بگو نامده عاشق‌تر از اینان
 
چاووش عزا همره من روح الامین است
ای خصم اگر تیر و کمانت به کمین است
در دستت اگر کعب نی و نیزهٔ کین است
سردار سپاهم پسر اُمّ بنین است
آورده‌ام از جان شما تاب بگیرد
چشمی که ز چشمان شما، خواب بگیرد
 
ای قوم هوس! عشق، هواخواه حسین است
سرهای سران، خاک به درگاه حسین است
خورشید فلک، مشتری ماه حسین است
ای روبَهیان، شیر به همراه حسین است
آن فضل که در قافله‌ام نیست،کدام است؟
عبّاس، ترازوی مرا سنگ تمام است
 
ای روشنی چشم و، چراغ دل زینب
کشتی نجات همه و ساحل زینب
وی ماه رخت روشنی محفل زینب
دوری مکن از دیده و از محمل زینب
دارد سفر ما سفر دیگری از پی
من روی شتر راه کنم طی، تو سر نی

محمود شاهرخی:

کوی امید و کعبۀ احرار، کربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، کربلاست

باد صبا ز من به کلیم این خبر ببر
با او بگو که موقف دیدار کربلاست

گر طالب تجلّی انوار سرمدی
بشتاب زآن‌که جلوه‌گه یار کربلاست

آنجا که با تمام جلال و جمال خویش
سلطان عشق گشته پدیدار کربلاست

ای خسته از تطاول هجران به هوش باش
میعاد وصل و منزل دلدار کربلاست

خواهی اگر که محرم سرّ ازل شوی
با ما بیا که خلوت اسرار کربلاست…

محمد حسین ملکیان:

چقدر ریخته هر گوشه و کنار، غم این‌جا
نشسته روی دو زانو امام، هر قدم این‌جا

ندا رسید که باز این چه شورش است در عالم
خبر رسید: به آل علی شده ستم این‌جا

درست پای همین نخلِ راست‌قامت رعنا
امام بر سر نعش کسی شده‌ست خم این‌جا…

سری هنوز به این سمت مانده، این سوی میدان
اگر غلط نکنم خورده بر زمین علم این‌جا

نمانده فاصله‌ای در میان این دو برادر
اگر چه یک حرم آنجا… اگر چه یک حرم این‌جا…

چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است دوباره
که باز سینه‌زنان محتشم گرفته دم این‌جا

عزای اشرف اولاد آدم است دریغا
همیشه قصۀ ما ختم می‌شود به همین‌جا…

مسعود یوسف پور:

چه پای آبله خیزی، چه مرکبی و چه راهی
مهار ناقه نیفتد به دست شمر الهی

به خفتگان همه رو نیزه میزدند که برخیز
دریغ و درد چه راه بلند و شام سیاهی

به غیر سایه ی سرنیزه ها و خار مغیلان
برای طفل سه ساله نبود پشت و پناهی

اسیر بود امامی که کائنات اسیرش
اسیر بود چنان که به سینه سلسله آهی

به پاره پاره‌ی معجر، مخدرات مکدر
خدا کند که ندوزند اهل شام نگاهی

گرفت سکه ولی نیزه را…خلاصه بگویم
ندیده شام دوروتر ز مردهای سپاهی

به چوب خشک، لبی را یزید بست که از خاک
محال بود نروید پی دعاش گیاهی

بدا به شعر که میخواند فی البداهه و میریخت
شراب بر سر پاک بلند مرتبه شاهی…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل