.
.
بسم الله الرحمن الرحیم
.
.
اومدیم واسه وداع ،تصمیم داریم شب آخری تا صب حرم بمونیم.نیت کردیم نماز صبح و بریم صحن غدیر چون علاوه بر حال وهوای خوب نماز صبحگاهی حرم،میدونیم که گلهای ۴گوشه بالای ضریح که صبح دیروز از اون بالا برداشته شدن و روز بعد بسته بندی شدن، با یک بسته تبرکی نمک و نبات به همه کسایی که دوست داشته باشن هدیه میدن وانگار پاداش مادی نمازصبح حرمتو گرفتی.
بامداد سیزدهم دی هست و هوای مشهدم که میدونین تو زمستون چ سوزی داره….
ولی با وجود اون سرما من به شدت خوابم میاد.به هر مکافاتی هس خودمو تا نماز صبح صحن غدیر بیدار نگه میدارم
نماز تموم شد و هدیه هامون و گرفتیم….در حالی که دارم واسه خواب جون میدم زنگ میزنم به جناب معتمدی که بیاد زودی برگردیم هتل.
دستای یخ زده مو چفت دستاش میگیرم بلکم یه خورده گرم شن.
از صحن کوثر که میخوایم بیایم بیرون،یه خادم رو جلوی ورودی میبینیم.رو به حرم وایساده و زار زار گریه میکنه.هُررری دلم میریزه. آروم زیر لب میگم: خدا کمکش کنه… .
سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده.چشمم به دکه ی نان رضوی میوفته با وجود اینکه هنوز ساعت۵ صبح نشده بازه.
+حسین جان یه نسکافه واسم میگیری؟خیلی سردمه.
میریم رو به دکه.این آخرین قدم هاییه که با دل قرص و محکم ورمیداریم.آخرین قدمایی که خیالمون از کوهی که پشتمونه راحته…..
جفتمون به فروشنده داخل دکه سلام میکنیم.جناب معتمدی بهش نسکافه و یکی دوتا دونات سفارش میده. فروشنده در حالی که داره سفارشامون و آماده میکنه .یهو برمیگرده میگه: حاج قاسم و زدن….
انگار گوشام چیزی به جز خلع نمیشنوه.مث آدمای گنگ میگم: حسین چی میگه؟چی شده؟
+میگه حاج قاسم یکی از دو نفری بوده که دیشب زدن.
بلند روبه فروشنده میگم نه آقا خدا نکنه! اشتباه میکنی!فضای مجازی همیشه پر از این شایعه هاس!
ای فروشنده ی بی رحم….
صفحه ی موبایلشو از شیشه دکه میاره بیرون. ….مجری خبر…آره…اخبار شبکه یک….
دستمو با بغض رو دهنم میذارم و واسه یه لحظه برمیگردم رو به حرم.
هنوز صدای هق هق خادم ورودی حرم بلنده…
یا حسین…..
بیا برگرد خیمه ای کس و کارم….
منو تنها نگذار ای علمدارم
علمدارم…..
.
.
منبع
@
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.