اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکانهای اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.
طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشۀ پنجره به دنبال گنبد فیروزهای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پردهها به بیرون سرک میکشیدم، اتوبوس از کنار خانهها گذشت و کودکان با لبخندهای شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخندهای آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان میداد. هویزۀ زندهای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشمهایم میپراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.
پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زندهتر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیۀ کوتاهی که کفشهایم را درمیآوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر میکرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطرهای زندانی شده راشکست!
او شنیده بود که چگونه اصرار میکردم و میگفتم مگر چه میشود بروم و استدلال پشت استدلال میآوردم و همه گفتههایم با یک جواب سادۀ «دلم راضی نمیشود» بیدلیل میشد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سالها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علمالهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند میزد و مرا به ورود دعوت میکرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار میکشید وارد شدم… از دالان سربلند سربندهای سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سروها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفتهها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از منارههای هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیمهای خوشعطرش برگزار شد و بعد روایتگری!
دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دلنوشتههای شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در میآییم. در تنهایی به خدا میرسیم.» و حقیقتاً خانۀ فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد میشدی و تنها با خویشتن بیرون میآمدی!
موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوبارۀ خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!
همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علمالهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفشها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموشهای از یادبردهام، کفشهایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزۀ سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.
همۀ کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفشهایم گم شده. پیدایشان نمیکنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاریهای شهید نامهای از او بود در عفو کسی که سالها پیش سختترین آزارها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظۀ استیصال و تردید و آن رجزخوانیهایم گذشته است و به جای خشم بر حرفهایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسۀ صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمیشکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.
کفشها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفشهایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفشها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفشها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش میشد که: «یاد امام شهدا دل و میبره…»
انتهای پیام/ 141
منبع خبر