مجاهدت

توصیه شهید «موسی رجبی» برای جلب امداد غیبی خداوند


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: کتاب‌های اساطیر را ورق می‌زنم… به دنبال برگی، سطری، کلامی، که فرزندانم را با مفهوم و معنای حقیقی دلیری و مردانگی آشنا کند؛ اما نمی‌یابم… نه این که نباشد، هست… اسطوره‌ها داریم، قهرمان‌ها داریم، پهلوان‌ها داریم، قصه‌ها داریم، اما انگار هیچ یک راضی‌ام نمی‌کند… سراغ برگ خاطرات آدم‌های معمولی را می‌گیرم… همان‌ها که مثل ما و در کنار ما زیستند، در همین کوچه‌ها و معابر و خیابان‌های ما قدم زدند و از همین معابر، پلی به سمت آسمان زدند…

قصه آدم‌های معمولی، قصه اسوه‌هایی است که همچون ما بودند؛ اما فرق‌شان در مشق مردی و مردانگی بود… مرد شدن، مرد بودن و مرد ماندن کار هرکسی نیست! کار آن‌هایی است که روی سیم خاردار نفس، پا گذاشته و به آن‌چه می‌گفتند، عمل می‎کردند! اصلا مردانگی در همین خلاصه می‌شود: پای قولت بایست؛ تا پای جان!

و داستان موسی، داستان یکی از همین آدم‌های معمولی به آسمان رسیده است. داستان اسوه‌ای که مردانگی را عمل کرد، داستان مردی که پای قولش ایستاد تا پای جان! نه! تا فدای سر! داستان کسی که با من و ما فرق داشت! با منی که هر روز زیارت عاشورا را سرسری می‌خوانم و معنای «بابی انت و امی…» تنم را نمی‌لرزاند، اما او با همین عبارت اذن ورود به دنیای جهاد را از همسر همراه و همدلش گرفت…

اصلا نمی‌دانم! چرا دارم همچون منی را با چون اویی قیاس می‌کنم؟! قیاس منی که همیشه لاف عاشقی ورد زبانم است و اویی که سرم به فدای سر تو عزیز فاطمه گویان، سر را فدا کرد؟

قیاس منی که هنوز در واجباتم مانده ام و سیم محبت و اشتیاقم به امام حی و حاضر و ناظرم دائم در نوسان است و اویی که جمکران، ماوا و ملجا و پناه خستگی‌ها و محل اتصال و پرواز روحش بود؟

برگ خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «موسی رجبی» این آدم معمولی به اوج و معراج رسیده را مرور می‌کنم، تا برای فرزندانم و همه ی فرزندان سرزمینم، الگو و اسوه ی حقیقی را نشان دهم…

امداد غیبی در زندگی با ندای یا زینب (س)

شهید مدافع حرم «موسی رجبی» چهارم اردیبهشت سال ۱۳۵۸ در شهرستان ترکمنچای از توابع میانه به دنیا آمد. وی از نیرو‌های مردمی و جهادی ساکن اسلامشهر بود که داوطلبانه به یاری نیرو‌های جبهه مقاومت اسلامی مستقر در سوریه شتافت و به عنوان عضوی از نیرو‌های پشتیبانی جبهه مقاومت در سوریه مشغول شد و نهایتا در آخرین روز خرداد سال ۱۳۹۷ در منطقه البوکمال، توسط تروریست‌های تکفیری در سوریه به شهادت رسید. در ادامه خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «پری علی‌نژاد» همسر شهید مدافع حرم «موسی رجبی» گفت‌وگویی انجام داده است که هشت بخش از آن تقدیم شد و در ادامه بخش نهم این گفت‌وگو از نظر مخاطبان گرامی می‌گذرد.

 می‌دانست این سفر بازگشتی ندارد؟

دفاع‌پرس: برسیم به لحظات سخت خداحافظی‌ برای آخرین اعزام…

یک‌سال بود که در زمره مدافعین حرم حضرت زینب (س) محسوب می‌شد؛ اما رفتار آخرین اعزامش با همیشه فرق داشت. دو روز پیش از اعزام، برای اولین بار به برادرم گفت «اگر برای من اتفاقی افتاد، هوای خانواده‌ام را داشته باش! پس از خدا آن‌ها را به شما می‌سپارم.» به محمدعرفان نیز سپرد، «حالا شما مرد خانه‌ هستی! خیلی مواظب مادر و برادرت باش!» انگار می‌دانست این سفر بازگشتی ندارد، انگار به او الهام شده بود که می‌خواست سفارش‌هایش را کامل کند تا با خیال آسوده برود.

روز قبل از اعزام هرکار مانده‌ای که در منزل داشتیم را انجام داد. حتی مایحتاج مورد ضروری را به صورت کارتونی خرید. می‌گفت، «می‌خواهم خیالم راحت باشد من که نیستم چیزی کم و کسر ندارید و به سختی نمی‌افتید!»

شب که شد، سفارش‌هایش شروع شد، «کلاس قرآن پسرها فراموش نشود! حواستان به دوستان‌شان باشد و…» راه می‌رفت و سفارش پسرها را می‌کرد. فقط نگاهش می‌کردم. در این میان، چندین مرتبه هم رفت، بچه‌ها را بوسید و برگشت.

صبح که شد، موسی گفت «امروز ناهار مهمان من هستید!» و از بیرون غذای مورد علاقه من را گرفت. خیلی زیاد هم خریده بود. وقتی گفتم «ما فقط چهار نفر هستیم!» گفت «برای شام امشب و وعده فردا هم گرفتم. می‌دانم من بروم شما می‌خواهی غصه بخوری. نمی‌خواهم گرسنه بمانید.» حتی خودش هم زیاد غذا نخورد و فقط نگاه‌مان می‌کرد. او هم حال و هوای غریبی داشت. با بغض نگاهش را دنبال می‌کردم. نمی‌دانستم در ذهنش چه می‌گذرد. احساس می‌کردم نگاهش غم دارد‌. هنگام وداع آرام پرسیدم، «ناراحت هستی؟» خندید و گفت، «نه، چرا باید ناراحت باشم؟! خیلی هم خوشحال هستم.»

یار وداع می‌کند، تاب وداع یار کو؟/ وعده وصل می‌دهد، طاقت انتظار کو؟

هنگام وداع قرآن آوردم تا او را به خدا بسپارم. کوله‌اش را به بچه‌ها سپرد و راهی‌شان کرد. اشک امانم نمی‌داد، می‌ترسیدم آخرین دیدارمان باشد. گفت، «گریه نکن. اجازه بده به عهدی که با حضرت زینب (س) بستم، عمل کنم. اگر اشک بریزی، دلم می‌لرزد.» قرآن را گرفت و من را از زیر آن رد کرد. گفتم، «تو عازم سفر هستی! من را به قرآن می‌سپاری؟!» پاسخ داد، «من عازم حرم امن الهی هستم. من زائر حضرت زینب (س) هستم. این شما هستی که تنها می‌مانی با سختی‌ها و مشکلات. می‌دانم بچه‌ها اذیتت می‌کنند. خیلی نگرانت هستم. اما می‌سپارمت به قرآن. می‌سپارمت به خدای مهربان و خداوند را به کلامش قسم می‌دهم شما را تنها نگذارد و ایمان دارم که تنها نمی‌مانی…» چندین مرتبه از زیر قرآن رد شدم. موسی ادامه داد، «خالقا. اهل بیت (ع) و حضرت زینب (س) عشق آسمانی من هستند و همسرم عشق زمینی من. از شما تمنا می‌کنم، خودتان از عشق زمینی‌ من مراقبت کنید.» این جمله را گفت و از پله‌ها پایین رفت. اما چند پله بیشتر پایین نرفته بود که دوباره برگشت، انگار چیزی جا گذاشته باشد. گفت، «هروقت در زندگی کم آوردی، بگو یا زینب (س)! عمه جان خودش نیروی غیبی به کمکت می‌فرستد! من برای دفاع از خواهر حسین (ع) می‌روم، می‌دانم کَرَم این خاندان خانواده‌ام را تنها نمی‌گذارد. خاطرت جمع باشد که من هم همیشه کنارت هستم!»

هیچ‌گاه تا درب خروج همراهی‌اش نکردم. نمی‌خواستم کسی بین راه اشک‌هایم را ببیند. اما این بار گفت، «اشک‌هایت را پاک کن! یادت باشد که تو به حضرت زینب (س) قول دادی، صبور باشی! از همین لحظه امتحانت آغاز شد. صورتت را بشور و تا حیاط همراهم بیا.» حرف‌هایش مثل همیشه آرامم کرد.

وارد حیاط که شدیم بچه‌ها به سمت پدر دویدند. بی توجه به آن‌ها کوله‌اش را برداشت و رفت. بچه‌ها اعتراض کردند، «بابا بوس‌مان نمی‌کنی؟!» اما موسی رفت…

از عجله‌اش برای رفتن دلم گرفت. از اینکه حتی فرزندانش را در آغوش نگرفت…

نیم ساعت بعد تلفن به صدا درآمد. خودش بود، بغض کرده بود و گریه می‌کرد. گفت، «فرزندانم را نبوسیده، رفتم… حالا دیگر از شما و بچه‌ها دل کندم… می‌خواهم این ماموریتم خالصانه فقط برای حضرت زینب (س) باشد. دفعات قبل دغدغه شما را داشتم که بدون من چگونه زندگی و مشکلات را تحمل می‌کنید. چه بلایی سرتان می‌آید. اما این بار با خیال آسوده به خدا سپردمتان. از طرف من بچه‌ها را به آغوش بگیر و ببوس‌شان. به آن‌ها بگو، بابا خیلی دوست‌تان دارد. بابا عاشق‌تان است. همیشه در قلب بابایید. بگو بابا باید می‌رفت…» موسی می‌گریست و من می‌گریستم… با بغض گفتم، «بابای مهربان بچه‌ها! حضرت زینب (س) نگهدارت باشد. ناراحت نباش. منتظرت می‌مانیم تا برگردی!» اما می‌دانستم این رفتن با رفتن‌های قبل فرق دارد… این بار موسی دل کنده بود… می‌ترسیدم که خواسته‌اش در امام زاده عقیل استجابت شود؛ اما به خود دلداری می‌دادم که حضرت زینب (س) امانت من را به من برمی‌گرداند…

همان روزی که گفته بود، برگشت…

دفاع‌پرس: از آخرین مکالمه‌ای که میان‌تان ردوبدل شد برایمان بگویید؟

موسی پنج‌شنبه به شهادت رسید و آخرین بار سه‌شنبه با همدیگر صحبت کردیم. آن روز چندین مرتبه سفارش کرد: «مراقب خودتان باشید.‌ من پنج‌شنبه هفته دیگر می‌آیم.» گفتم، «تا حالا نشده زودتر از ۶۰ روز برگردی!» پاسخ داد، «این بار می‌شود! قول می‌دهم! تا حالا شده به قولم عمل نکنم؟!» راست می‌گفت، هیچ‌وقت زیر قولش نزده بود. حتی آخرین قولش که گفت پنج‌شنبه برمی‌گردد و روی دست‌ها برگشت…

انتهای پیام/ 711



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل