جوانان محله در همنشینی با «عبدالحسین» بسیجی می‌شدند

به گزارش مشرق، دوم بهمن‌ماه ۹۸ بود که خبر رسید پاسدار عبدالحسین مجدمی، فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان در ساعات اولیه این روز، مقابل منزلش توسط افراد ناشناس به شهادت رسیده است. نکته جالب توجه درخصوص شهید مجدمی این بود که وی سابقه حضور در جبهه مقاومت اسلامی به عنوان مدافع حرم را داشت و اگر قسمت نشد در دفاع از حریم اهل بیت به شهادت برسد، این سعادت را در زادگاه آبا و اجدادی‌اش در آغوش کشید و آسمانی شد. در گفت‌وگویی که با فایزه راشدی همسر شهید داشتیم، سعی کردیم تا گوشه‌هایی از زندگی این شهید عرب‌زبان از طایفه راشدی آلبوغبیش را تقدیم حضورتان کنیم. در ادامه نیز گفت‌وگوی کوتاهی با علیرضا مجدمی مقدم فرزند و عباس مجدمی مقدم برادر شهید انجام دادیم.

بیشتر بخوانیم:

شهـادت؛ پـاداش قدم‌های خدایـی؛

شهید مجدمی نسبت به بیت‌المال حساس بود

کمی از نحوه آشنایی‌تان با شهید بگویید. چند سال با هم زندگی مشترک دارید و حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
من و همسرم هر دو متولد ۱۳۵۹ در شهرستان شادگان منطقه دُرق خوزستان هستیم. خانواده‌های هر دوی ما از سران عشایر عرب‌زبان هستند. عرب عشایری هستیم. از طریق معرفی قومی با خانواده مُجدمی مقدم آشنا شدیم و سال ۸۲ با هم وصلت کردیم. حاصل ۱۶ سال زندگی مشترکمان دو فرزند به نام‌های علیرضا ۱۶ ساله و محمد ۱۳ ساله است.

به نظر شما همسرتان چه ویژگی‌هایی داشت که او را به عاقبت به‌خیری شهادت رساند؟
شهید احترام خاصی برای پدر و مادرش و فامیل قائل بود. درکل اخلاق خوبی داشت طوری که از کوچک گرفته تا بزرگ همه از او راضی بودند. چه در خانه و چه در جمع فامیل، بین همسایه‌ها یا محل کارش، خلق خوش و نیکویش همه را جذب می‌کرد. اگر می‌دید دو نفر با هم اختلاف دارند سریع وساطت می‌کرد و آشتی‌شان می‌داد. عبدالحسین صرف‌نظر از شغل نظامی‌اش، شخصیت تعریف شده‌ای نزد دیگران داشت. در همسایگی خودمان پسری بود که بیماری عصبی داشت. وقتی همسرم را می‌دید می‌دوید جلویش و او را می‌بوسید و همسرم هم او را نوازش می‌کرد و هدیه‌ای در جیبش می‌گذاشت و او را خوشحال می‌کرد. یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی شهید این بود که دستی بر امر خیر داشت و برای خواستگاری دوستانش یا آن‌ها که از او کمک می‌خواستند، پیش‌قدم می‌شد.

گویا شهید از فعالان بسیج هم بود؟
بله؛ شغلش در سپاه بود ولی به فعالیت در بسیج خیلی علاقه داشت. خیلی از جوان‌های محله می‌گفتند که ما از طریق شهید مجدمی با بسیج آشنا شدیم و به عضویت در آن درآمدیم. شهر شادگان حسینیه زیاد دارد و مردم شهر علاقه خاصی به اهل بیت (ع) و اماکنی مثل مسجد و حسینیه‌ها دارند. همسرم در مراسم محرم کمک‌های مردمی و بزرگان شهر را جمع‌آوری و غذای نذری بین افراد ضعیف و فقیر توزیع می‌کرد.

اینطور که در خبرها آمده بود، همسرتان مقابل خانه به شهادت رسیدند؛ خودتان شاهد این واقعه بودید؟
بله؛ همسرم از طرف کارش به مدت یک سالی بود که فرماندهی، حوزه دارخوین را برعهده داشت. صبح سه‌شنبه یکم بهمن‌ماه (یک روز قبل از شهادتش) می‌خواست به سر کار برود، دو بار از من خداحافظی کرد و برایم دست تکان داد. حالتش برایم عجیب بود. من به فکر فرو رفتم که مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد. حتی به پسرم گفتم امروز بابایت بیش از اندازه مهربان شده است. عبدالحسین با آنکه همیشه می‌توانست سر کار ناهار بخورد ولی ترجیح می‌داد گرسنه بماند و ساعت ۴ بعدازظهر بیاید در منزل غذای ساده‌ای بخورد و برود. بامداد چهارشنبه دوم بهمن‌ماه همسرم از حوزه به منزل آمده بود و می‌خواست ماشینش را بیاورد در حیاط خانه پارک کند که ناگهان توسط افراد ناشناس و نقاب‌دار که در جلوی خانه‌مان از قبل کمین کرده بودند، با شلیک کلاشینفک مصدوم شد.

من در اتاق بودم که با شنیدن صدای گلوله خودم را به حیاط رساندم، دیدم درِ ماشین باز است و پیکر همسرم غرق در خون در حیاط افتاده است. آن افراد ناشناس سریع فرار کردند. همسرم می‌توانست از دستشان فرار کند ولی آنقدر شجاع بود که فرار نکرده بود. گلوله به دست و پاهایش و قلبش اصابت کرده بود. با آنکه شاهد صحنه به شهادت رسیدن همسرم بودم باور نداشتم که او را از دست داده‌ام.

فکرش را می‌کردید ایشان را با شهادت، آن هم در شهر و خانه‌تان از دست بدهید؟
عبدالحسین یک ماه قبل از شهادتش خیلی در مورد مرگ و آخرت و شهادت صحبت می‌کرد. به طوری که تنم می‌لرزید. ولی سعی کردم زیاد در موردش فکر نکنم و می‌گفتم حالا که ما جوان هستیم و فرصت داریم بیشتر از این‌ها با هم زندگی کنیم. همسرم همیشه می‌گفت سعی کنید در کارهایتان رضایت خدا را مد نظر داشته باشید و به نیت قرب الی الله کار کنید، نه اینکه به خاطر تعریف و تمجید دیگران باشد.

شهید مجدمی چه سبک زندگی را در پیش گرفته بود؟
عمده توجه ایشان در زندگی، کمک به افراد ناتوان بود. به عنوان نمونه در ماه مبارک رمضان، ظهر گرما بسته‌های کمکی را می‌برد و جلوی درِ فقرا تحویل می‌داد. کلاً زندگی ما خیلی ساده است و شهید سبک ساده‌زیستی را بیشتر می‌پسندید و از دنیای تجملات بیزار بود. همیشه متواضع بود. بیشتر وقت‌ها دیر به منزل می‌آمد. خودم چندین مرتبه از ایشان گلایه کردم و به او می‌گفتم چرا دیر منزل می‌آیید و ما شما را خیلی دیر به دیر می‌بینیم در جواب به من می‌گفت: «من نمی‌توانم به خاطر امنیت شهرم و وطنم جاهایی که شما اصلاً به چشمتان ندیدید و آن را اصلاً حس نکردید رها کنم و راحت بیایم خانه و استراحت کنم.»

الحمدلله در شهر شادگان به دلیل قومی بودن و تعصب قبیله‌ای حجاب خیلی رعایت می‌شود. در ایام سیل آنقدر همسرم حضور پررنگ داشت که یکی از خواهران که می‌بیند رنگ همسرم از خستگی زیاد پریده است به او می‌گوید: «مگر چی به شما می‌دهند که شما اینقدر اینجا وقت می‌گذارید و به مردم سیل‌زده کمک می‌کنید؟»
همسرم به آن خانم جواب می‌دهد: «همین شما حافظ چادر و حفظ حجابتان باشید که حجاب‌هایتان از سرتان نیفتد برای ما کافی است. همین مزد زحمات ما است.»
من خیلی چیزها از همسرم یاد گرفتم. همیشه زمزمه بر زبان داشت. دعا برای فرج امام زمان، دعا برای سلامتی و طول عمر رهبرمان، سلامتی و صحت و عافیت برای تمام مؤمنین می‌کرد و می‌گفت: «آیت الکرسی بخوانید و به نیت حضرت زهرا (س) آن را هدیه بدهید.»

به نظر شما چرا باید عده‌ای برای ترور شهید مجدمی اقدام می‌کردند؟
شهید در شلوغی که به خاطر گران شدن بنزین در شهر شادگان ایجاد شده بود با تمام شجاعت در صحنه حضور داشت و با افرادی که تیراندازی می‌کردند حرف می‌زد و سعی می‌کرد آن‌ها را مجاب کند با روش‌های دیگری اعتراضاتشان را اعلام کنند، اما این اقداماتش گویا برای بعضی‌ها گران آمده بود.

شنیده‌ایم که شهید مجدمی از مدافعان هم حرم بود؟
بله، اما ما در جریان اعزام سوریه ایشان نبودیم. موقعی که به سوریه رفته بود به ما گفته بود یک دوره آموزشی ۴۰ روزه در تهران دارد تا اینکه بعد از شهادتش متوجه شدیم که دو بار به عنوان مدافع حرم به سوریه اعزام شده است.

عکس‌العمل بچه‌ها نسبت به شهادت پدرشان چگونه بود؟
شهید با پسرانش خیلی دوست و رفیق بود. با آن‌ها کشتی می‌گرفت و بازی می‌کرد. صدای خنده‌هایشان با پدر فضای خانه را پر می‌کرد. همین رفتارهای همسرم موجب شده بود بچه‌ها خیلی احساس رفاقت با پدرشان داشته باشند. برای همین الان با نبود ایشان بچه‌ها خیلی عصبی هستند.

سخن پایانی…
عموی همسرم از شهدای دفاع مقدس بود. ایشان سال ۶۲ مفقود شد و بعد از جنگ و بازگشت اسرا مشخص شد به شهادت رسیده است. عبدالحسین هم آرزوی قلبی‌اش شهادت بود. همیشه تربت امام حسین (ع) را در جیبش داشت و با آن نماز می‌خواند. حتی به ما وصیت کرده بود اگر در هر شرایطی برایش حادثه‌ای اتفاق افتاد و از دنیا رفت در موقع دفن ایشان مهر تربت امام حسین (ع) را همراهش در قبر بگذاریم. تشییع شهید با حضور پرشور مردم و جمعی از مسئولان استانی و شیوخ و سران عشایر عرب دارخوین و شادگان استان خوزستان انجام شد و در گلزار شهدای روستای «بزی» از توابع شادگان به خاک سپرده شد.
علیرضا ۱۶ ساله، پسر بزرگ شهید

از پدر چه نکات اخلاقی به یادگار دارید؟
تمام نکات اخلاقی پدرم به صورت نصیحت و درس‌نامه برای من بود که الان با نبود ایشان اثرات آن حرف‌هایش را در زندگی روزمره خودم می‌بینم. با آنکه بیشتر اوقات پدرم از ما دور بود و او را خیلی کم می‌دیدیم ولی همان مدت کوتاهی که با هم بودیم رفتار پدرم دوستانه بود و بیشتر به صورت یک رفیق بامرام با ما همراه بود. همیشه مسیر درست را به ما راهنمایی و گوشزد می‌کرد. پدرم ما را به نماز اول وقت خیلی تشویق می‌کرد که من این نصیحت پدر را به یادگار دارم و اثرات مثبت آن را هم در خود حس می‌کنم. وقتی که با پدرم صبح‌ها به مدرسه می‌رفتم متوجه زمزمه‌های پدرم می‌شدم. برایم سؤال پیش آمده بود که چه می‌گوید. پرسیدم: «هر روز شما چه چیزی را زمزمه می‌کنید؟» در جوابم می‌گفت: «سعی کنید با خواندن هر آیه از قرآن توکل به خدا را از یاد نبرید.»
عباس مجدمی مقدم، برادر شهید

فاصله سنی شما با شهید چند سال است و ارتباط برادری شما با شهید چگونه بود؟
من متولد ۵۶ و یک سال و نیم از شهید بزرگ‌تر هستم. باید بگویم با آنکه برادرم دنبال شهادت بود ولی حقیقتاً شهادت به‌راحتی قسمت هرکسی نمی‌شود. ایشان آنقدر برای خودش کار نیک جمع کرده بود که او را هر لحظه به شهادت نزدیک می‌کرد. برادرم در مراسم بزرگداشت شهادت سردار سلیمانی هر قدمی که برمی‌داشت او را قسم می‌داد که عاقبتش را به شهادت ختم کند تا اینکه به آرزویش رسید و ۱۹ روز بعد از شهادت سردار سلیمانی او هم به قافله شهدا پیوست.

با آنکه برادرم از من کوچک‌تر بود ولی در کارها خیلی صبورانه برخورد می‌کرد. من همیشه در کارهایم از او مشورت می‌گرفتم. اخلاقش بسیار عالی بود. هرچه در مورد اخلاقش بگویم باز هم کم گفته‌ام.
بعد از شهادت برادرم، پسرم با ریخته شدن آب جوش روی دست و پاهایش در بیمارستان بستری شد و چند عمل جراحی روی او انجام دادند. ولی با متوسل شدن به شهیدم شفا پیدا کرد و الحمدلله الان حالش خوب است. این را هم بگویم که با ترور برادرم، دشمن فکر نکند ما شکست خورده‌ایم. بلکه ما پیروزیم و به دنبال شهادت هستیم. به خدا قسم هر موقعی که نیاز باشد حاضرم جانم را فدای رهبر و امنیت وطنم بکنم.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید