حمید باکری آرامش را در حضور امام خمینی (ره) یافت


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت اول بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید

تولد یک مبارز

حمید آخرین فرزند خانواده بود و همه او را دوست داشتند. چشمان ناز این کودک در هیجده ماهگی از دیدن مادر خود محروم ماند. چون مادرش در اثر حادثه رانندگی دنیا را وداع کرد و حمید ماند و عمه سکینه‌اش عمه سکینه حمید را پیش خود نگه داشت. وقتی دوره‌ی سیکل را در کارخانه قند نوشین شهر به پایان برد، رفت به خانه عمه و با مهدی در دبیرستان فردوسی شهید چمران فعلی) به تحصیل مشغول شد و توانست دیپلم ریاضی بگیرد.  

هر چند مهدی تنها یک سال از او بزرگتر بود، اما نگذاشت حمید، نبودن مادرش را زیاد احساس کند هر چند عمه سکینه هم برایش مادری کرد. به همین خاطر بود که حمید سایه به سایه مهدی می‌گشت. بعد از خدمت سربازی به تبریز رفت و در تبریز، این دو آن چه از برادرشان علی باکری آموخته بودند، باز خواندند.  

علی باکری، استاد یار دانشگاه تهران بود که هنگام بازگشت از سفر علمی فرانسه به علت داشتن سابقه فعالیت سیاسی و حمل اسلحه در سال ۱۳۵۰ دستگیر و سپس، اعدام می‌شود.  تاثیر گذاری شخصیت و آموزش‌های علی در خاطرات حمید پیدا بود.  او را کمتر می‌دیدیم، ولی هر بار که به ارومیه می‌آمد، همه ما را جمع و برای مان صحبت می‌کرد. معمولاً به همراه خود کتاب می‌آورد تا مطالعه کنیم و بعد از مطالعه نتیجه را سوال می‌کرد. او به خواندن نماز بسیار تاکید داشته 

مخالفت‌های پدرشان برای دوری از فعالیت‌های سیاسی مهدی و حمید بر می‌گردد به قضیه ساواک و فعالیت‌های سیاسی و اعدام.  اما پیوستن مهدی به جریانات سیاسی دانشگاه تبریز و تهران روز به روز فکر حمید را پالایش میداد و او با علاقمندی به تاریخ و علوم دینی فکورتر و صبورتر می‌شد.  کاظم میرولد هم منزل حمید و مهدی در تبریز (میدان قطب) می‌گوید: 
در مقطع پایانی دوره سربازی بود که با مهدی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم حمید، بعد از خدمت سربازی به تبریز بیاید. حدود یک سال همراه ما بود. او از روحیه و خصوصیات ارزشمندی مثل صبر، خویشتن داری و صفای باطن برخوردار بود ولی با توجه به شرایط خاص سیاسی – اجتماعی جامعه و شور و شوق او برای ادامه مبارزه وقت کمتری به مطالعه دروس کنکور اختصاص می‌داد. اما تمام روز در خانه می‌ماند.  

ساواک تبریز آمد و شد این خانه اجاره‌ای سه جوان را پی گرفته بود که اولین آوارش بر سر حمید خراب میشود و از همان روز به بعد، حمید به تصورات و برنامه هایش، شکل دیگری می‌دهد. میرولد می‌گوید.  روزی که ساواک به منزل ما ریخت و حمید در منزل بود. او توهین فراوان دید و کتک سیری هم خورد که در تعمیق کینه اش نسبت به رژیم شاه موثر بود ولی هیچگاه از آن اتفاق گلایه نکرد

حمید نا آرام‌تر می‌شود و مهدی دل نگران از بیقراری حمید. پس از روزها، بحث و گفت‌و‌گو تصمیم میگیرند در سال ۱۳۵۵ حمید به خارج از کشور برود و در آنجا به درس خود ادامه دهد. در یک جمع بندی با مهدی ترجیح داده شد که حمید برای تحصیل تا فراهم شدن امکان مبارزه راهی خارج شود و این اتفاق افتاد و بعد از مدتی قرار شد، حمید برای آشنایی با مسایل رزمی و آموزش نظامی به سوریه و لبنان برود و او این کار را با علاقه و پشتکار بسیار انجام داد.  

اقامت کوتاه در کشور ترکیه و دیدن اوضاع دانشجویان دانشگاه‌های ترکیه به ویژه دانشجویان ایرانی، حمید را قانع نمی‌کند. فکر حمید، او را با خودش می‌برد. مذاق ذهن او دیگر به هر آرزویی اقبال نشان نمی‌دهد.  اینجا در ترکیه هم دانشجویان ایرانی خبر از بی بند و بارها، بقیه چیی هستند و گویا فقط چند نفر مذهبی در استانبول هستند ولی تعدادشان خیلی کم هست و ترکیه فقط به درد این می‌خورد که هر چهار سال لیسانس بگیری با نوشتن این نامه که خطاب به پسر دایی اش بود، از ترکیه خارج می‌شود و می‌رود به آلمان که گویا، هم فضای آزادتر و هم دانشگاه‌های معتبری دارد و در شهر آخن به کمک پسر دایی اش پذیرش دانشگاه را می‌گیرد ولی فقط یک هفته دل به درس و دانشگاه می‌سپارد، بقیه ساعات عمرش در کنج مسجد هامبورگ سپری می‌شود.  

در نامه‌ای که از حمید می‌خوانیم معلوم می‌شود که آلمان با همه آنچه که شنیده بود اگر مسجد هامبورگاش نبود به لحظه‌ای درنگ نمی‌ارزید، چون قبل از رفتن به آلمان، آداب قرآن نماز و ورزش را با خود همراه برده و در آنجا همه اندیشه‌های اش را با قرآن و نماز میشست مانده بود که چگونه فضا و محیطی پیدا کند تا آموخته هایش را به تجربه بنشاند.  مشکلات من برای خودم خیلی اسامی هست و مهم هستند. در حال حاضر به هیچ وجه احساس آرامش روحی نمی‌کنم و فکر می‌کنم تغییر مکان‌ها بر همین اساس باشد احساس گناه شدید میکنم که عمر، بیهوده می‌گذرد. وای، در آن روز جواب خدا را چه خواهم داد. به هر حال به فرانسه می‌روم. تا ان شاء الله بتوانم از تجربیات مردان مؤمن تری استفاده کنم و برنامه‌ای طولانی مدت برای خودم طرح ریزی کنم.  

حمید در فرانسه با دیدار امام خمینی (ره) راز‌های آرامش را در می‌یابد و مأموریت می‌گیرد که به سوریه و لبنان برود و دوره نظامی را بگذراند. از آن پس حمید و مهدی مأمور انتقال اسلحه از ترکیه به ایران می‌شود. اسلحه‌ها را حمید از مرز ترکیه، تحویل مهدی می‌داد و مهدی هم به دست مبارزان در ارومیه می‌رساند. انقلاب اسلامی لحظه به لحظه جزیره سلطنت پهلوی را به زیر آب می‌برد. دره‌های آب‌ها را و باران را به کام خود می‌کنند. نفس خاک تفتیده، خبر از سیراب شدن مردم انقلابی را به گوش می‌رساند. سکوت‌ها در هر شب فریادی را می‌زایند. باورها، در همان شب‌ها به بار می‌نشینند و در صبح على الطلوع، جوانه می‌دهند مثل بوته‌های لطیفی که بی ادعا، سنگ‌ها را شکسته باشند.  

در سال ۱۳۵۷ با آمدن امام خمینی (ره)، حمید، از مرز ترکیه می‌گذرد و بر حسب اتفاقی در پاسگاه مرزی به جای دیدن مهدی پدرش آقا فیض الله را می‌بیند. یاد مادر و تلخی مدت‌ها دوری از کانون گرم خانواده هر دو را در آغوش همدیگر به گریه می‌اندازد، شانه هایشان با ضرب آهنگ گریه‌های شان می‌لرزیدند. حرف‌ها داشتند ولی گریه امان شان نمی‌دهد.

انتهای پیام/ ۱۶۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید