نماد سایت مجاهدت

خانوادگی در حوالی بلندترین آبشار مازندران +عکس

خانوادگی در حوالی بلندترین آبشار مازندران +عکس



این هفته خانواده‌ام مرا سر ذوق آوردند تا همگی به جاده بزنیم و در 96کیلومتری جاده هراز و به تماشای «شاهان‌دشت» بالا بلندترین آبشار مازندران بنشینیم و قلعه «ملک بهمن» را فتح کنیم.

به گزارش مجاهدت از مشرق،این هفته حوصله رفتن و گشتن آخر هفته‌ام ته کشیده  و ذهنم خالی از ایده‌های خفن برای گردش و دور دور خانوادگی است، ولی دلم نمی‌خواهد خانه هم بمانیم.

غرق در افکار  زل زده به سقف اتاق هستم که  خواهر و برادر کوچکم با ذوق و هیجان سراغم می‌آیند و همزمان  می‌گویند: خواهرجون، این دفعه قراره ما رو کجا ببری؟

هنوز جواب نداده، برادر کوچکم شروع می‌کند به سخنرانی و می‌گوید:  ما کل هفته بچه‌های خوبی بودیم، خواهرم ادامه می‌دهد: آره راست می گه تازه با هم کم دعوا کردیم، یادته قول داده بودی یه جایی بریم هم آبشار داشته باشه، هم قلعه . پس کی می‌ریم؟ 

شور خانوادگی دور دور به وقت آخر هفته

یک‌دفعه لبخند روی صورتم می‌نشیند و می‌گویم: «آخه، بابا سرکاره ، بچه‌ها جونم. منم یه کم  حوصله ندارم، مامان هم شاید دلش بخواد استراحت کنه». وسط قانع کردن بچه‌ها و دوباره خوابیدن هستم که مامان سر می رسد  و می‌گوید:«بچه‌ها! مامانتون دلش مرخصی نمی‌خواد، با باباتونم صحبت کردم حتما تاکید کرد بریم یه طرفی، سرمون هوا بخوره. باباتون رو که می‌شناسین، به ما خوش بگذره، انگار به خودش خوش گذشته. الانم  زنگ می‌زنم دایی و خانواده‌ش  هم  بیان. خودمم رانندگی می‌کنم. نگران غذا و خورد و خوراک هم نباش. حالا کجا بریم، خانم خانما؟»
من که آچمز شده ام  یکدفعه چیزی به ذهنم می رسد و می‌گویم: «می‌تونیم بریم شاهان‌دشت تو جاده هراز، هم آبشار داره، هم قلعه. حالا راضی شدین؟ خواهر و برادر و مادرم در ناهماهنگی مثال زدنی‌ رضایتشان را اعلام می کنند و می‌روند تا برای آخر هفته آماده شوند.

از پانجو دست ساز تا ساندویچ دخترپز

من هم لباس‌ و وسایل را مرتب می کنم  و این بار در غیاب بابا، می روم ماشین را رو  به راه کنم. تازه یادم می افتد ما قرار است برویم به دیدن قد بلندترین آبشار مازندران و عمرا بچه‌ها بی خیال زیر آبشار رفتن و آب بازی شوند، به سراغ مامان می‌روم و می‌گویم: «مامان جون، ما فقط یه دونه پانچو داریم، چی کار کنیم بچه‌ها یهو اونجا سرما نخورن. مامان که همیشه برای همه چیز راه حل دارد جواب می‌دهد، «مادر جون کار نداره، از این کیسه زباله رولی ها داریم، از تو اینترنت دیدم، الان یه دقیقه میندازم زیر چرخ خیاطی، یه پانچو مربعی قشنگ ازش در می یارم. هم پول ندادیم هم بچه ها خیس نمی‌شن».

به سراغ بچه ها می روم، در کمال تعجب در صلحند و دارند میوه‌های شسته شده را خشک می‌کنند و مرتب در ظرف می‌چینند، اول میوه‌های جان دار تر و رویش میوه‌های آبدارتر. کیف می‌کنم که اینقدر با سلیقه و با دقت شده‌اند. 

مامان بعد از پانچوهای دست ساز، می‌خواهد غذا درست کند که من داوطلب می‌شوم و چند تکه مرغ را آبپز می‌کنم تا ساندویچ خوشمزه تحویل خانواده دهم. گوجه و کاهو و سس های مسافرتی هم داریم، فقط نان ساندویچی نداریم که نان  لواش جورش را می‌کشد. بطری آب و فلاسک چای و زیرانداز و تنقلات هم مادر آماده می‌کند و همگی می‌رویم زودتر بخوابیم برای فردا و یک ماجراجویی دیگر.

پیش به سوی آبشار و فراتر از آن!

حالا صبح شده ،دایی جان و خانواده‌اش آمده‌اند. دایی به خوشرویی و املت‌های خوشمزه‌اش معروف است. از همان اول مژده یک املت خوشمزه را به ما می‌دهد و دو ماشینه می‌افتیم در جاده و شروع به حرکت می‌کنیم. خوش خوشان در جاده پیش می‌رویم و مامان با خونسردی و با احتیاط می‌راند و بچه‌ها خوابیده‌اند و زمان به سرعت می‌گذرد. در حدود ۹۶ کیلومتری  جاده، به منطقه  لاریجان که می رسیم  ، پل وارنا  پیش چشم‌مان نمایان می‌شود، از پل رد می‌شویم و به سمت راست می‌پیچیم و بعد از چند کیلومتر بالاخره چشم هایمان به جمال روستای «شاهان‌دشت» روشن می‌شود. 

چقدر خوب است که اینجا پارکینگ دارد، ماشین هایمان را در پارکینگ روستا پارک می‌کنیم و بعد از تقسیم وسایل کوله‌ها و کش و قوس دست و پایمان و چند نفس عمیق، با توجه به تابلوهای راهنما شروع به پیاده روی می‌کنیم تا آبشار و زیبایی‌هایش چشم‌مان را نوازش کند. 

با پای بچه‌ها، نیم ساعت بعد، بالاخره به آبشار می‌رسیم، و چه لحظه باشکوهی. بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پرند و مادر لبخند می زند. دایی ام می‌گوید: مرسی دایی جان که به فکر ما هم بودی و ما رو دعوت کردی.

سرخ می‌شوم از خجالت که من می‌خواستم کلا بی خیالی طی کنم و حالا  خوش سفرترین ها از من تشکر هم می‌کنند.

بساط پیک نیک‌مان را جای خوبی پهن می‌کنیم و دایی و زن دایی شروع می‌کنند به پخت املت گوجه معروف‌شان. بچه‌ها می‌خواهند سمت آبشار بروند که پانچوها را دستشان می‌دهم و به سمت مادر می‌روم. همه چیز خوب است اما جای پدرم عجیب خالی است. آنتن موبایل هم جان‌ندارد برای زنگ زدن.

بلندترین آبشار و پیرزن زنده دل 

من و مادرم داریم حظ می بریم از تماشای آبشار و قطره های درشت و  خنک آب که با وجود فاصله مان از آبریز آبشار به سر ورویمان می‌خورد. صدای مهربان خانمی مسن ما را متوجه خود می‌کند. خانم مهربان ظرفی گیلاس دست چین تعارفان می‌کند و می‌گوید:« بردارید مادرجون، اینا از درخت‌های خودمونه.  اینا سهم  اولین نفرهایی که روزهای تعطیل می آیند اینجا و چشمم از دیدنشون روشن می‌شه.»

مادر با حرف و نگاهش همزمان تشکر می‌کند و پیرزن را  که او را یاد مادربزرگ مرحوم‌مان انداخته محکم در آغوش می‌گیرد و پیرزن که سر ذوق آمده کنارمان روی زیرانداز می‌نشیند و می‌گوید:« می‌دونستید این آبشار، بلندترین آبشار مازندرونه؟ ازپنجاه متر هم بیشتره قد و بالاشه. تازه فقط که این نیست هشت تا آبشار هم جمع می‌شن که آخرش بشه این». می‌خواهم سوالی بپرسم که ادامه می‌دهد الانمو نگاه نکنید که کمرم خمیده است. شیرزنی بودم برای خودم، آبشار به آبشار گز می کردم. حتی قلعه «ملک بهمن» هم می رفتم. 

در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌دهم و طبق خوانده‌هایم می‌دانم چقدر خوب و درست برایمان توضیح داده. هشت آبشاری که  اولی اش ۱۵ و دومی اش تقریبا ۳۰ متر است و به مکانی زیبا ختم می‌شود که در پشتی قلعه را می‌توانیم به راحتی از آن نقطه ببینیم.

آبشار سوم، چهارم و پنجم هم از سه پله پشت سر هم تشکیل‌شده. هفتم و هشتم که جمع شدند تا این آبشار ۵۰ تا ۶۰ متری، زیبایی و حیاتش را با ما طبیعت تقسیم کند.چقدر خوب است با محلی‌ها گپ زدن.

مادرم از شیرینی‌هایی که آورده‌ایم تعارف خانم پیر زنده دل می‌کند و او هم در حالی می‌خواهد برود می‌گوید: مادرجون، خدا رو شکر که شما آشغالاتونو نمی ریزید رو خاک و کنار آبشار، ای کاش همه مثل شما بودن. یادتون نره برید قلعه ها. و خداحافظی می‌کند و می‌رود.

املت مخصوص خوش نمک قبل از ماجراجوایی

بچه‌ها دیگر صدایشان درآمده از گرسنگی که می‌بینم دایی جان، شعله سفری اش را بپا کرده و روغن را از ظرف کوچک دربسته می ریزد در ماهی تابه بزرگی که آورده  و گوجه های نگینی خورد کرده را دارد سرخ می‌کند . 

زن دایی هم کمی رب را کنارش سرخ می کند و حسابی که به روغن افتاد آب اضافه اش می‌کند که رنگ باز کند.

حالا دایی تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه می‌کند و وقتی که خودشان را گرفتند شروع می‌کند به هم زدن، من که دیگر طاقتم طاق شده. سریع نان و چای را آماده می‌کنم که این املت خوردن دارد.همه راضی و خوشحال دور هم نشسته ایم، املت کمی خوش نمک شده اما این هیچ چیز از ازرش های آشپزی دایی کم نمی‌کند! فقط کمی همه تقاضای چای و آبشان بالا رفته که آن هم فدای سر خوشی جمع! 

 آرزوی برآورده داداش کوچولو

برادرم که از آبشار و آب بازی سیر شده، پانچویش را درآورده و گوشه مانتوی مرا چسبیده که مرا ببر قلعه. ببین کفش‌هایم خوب است و کلی هم قوی هستم.

منم که کمی دلشوره راه را دارم، اول من من می‌کنم و می‌گویم، یه کم صبر کن داداش» و دنبال یک بلد راه پایه و امن می‌گردم که می بینم دایی جان با آقایی که ظاهرش نشان می‌دهد طبیعت گرد است گرم گرفته است. به سمت‌شان می‌روم و بعد از سلام می‌پرسم: «برادر من خیلی دلش می‌خواد بره تا قلعه، به نظرتون می‌شه ببرمش؟ خطرناک نیست؟ اذیت نمی شه؟ از کدوم راه بهتره؟»

آقای طبیعت گرد که متوجه می‌شوم لیدر گروهی حرفه‌ای است می‌گوید: «بهتره اولین بار تنها نرید و برادرتونم اگر بنیه ش قویه، مشکلی نیست. من می خوام برم تا قلعه، شما ودایی و برادرتونم هم می‌تونید همراهم بیاین. فقط هر جا قدم گذاشتم، شما جا پای من بذارید و از منم جلو نزنید». 

با مادرم موضوع را مطرح می کنم و بعد از رضایت مادر و زن دایی، من ودایی وداداش کوچکم و آقای طبیعت گرد راه می‌افتیم به  سمت قلعه «ملک بهمن» یا به قول برادرم قلعه سحرآمیز.

یک ساعتی آهسته و پیوسته مسیر سنگی خاکی و کمی شیب دار را به سمت بالا می رویم. یک جایی آقای طبیعت گرد برایمان طناب می‌کشد و بالاخره می رسیم و برادرم هم به آرزویش می رسد.

قلعه ملک بهمن و داستان‌هایش

حالا بالای آبشار هستیم و چشم در چشم یکی از قلعه های تاریخی و عظیم البرز و ایران. بنایی باشکوه که بر بلندای صخره ای به ارتفاع حدود ۲۲۰ متر و با سنگ های کوچک و بزرگ و ملات ساروج و سنگ ساخته شده است.آقای طبیعت گرد می‌گوید: بومی های منطقه می‌گن این قلعه برای قبل اسلامه. شاید سه هزار سال قبل.

البته قلعه از اول اینجوری نبوده و می گن شاه عباس می یاد این قلعه رو فتح می کنه و یه کم شکل و شمایلش  رو عوض می کنه.بعضی‌ها هم می گن قبلنا هیچ راه ورودی به قلعه وجود نداشته و تنها راه  وارد شدن  به اون، تونلی بوده که تو دل کوه کنده بودن. الانم با وسیله فقط از دیواره جنوبی می شه وارد قلعه شد.

ما که  تا حالا در سکوت به حرف‌های هم‌سفر حرفه ای و مهربانمان گوش می‌دادیم، سیر به قلعه و در و دیوار و عظمتش نگاه می‌کنیم و به همان ورودی قلعه رضایت می دهیم و کمی بعد راه رفته را با احتیاط برمی‌گردیم. 

تماس تصویری که روزمان را کامل کرد

مادرم یک ساندویچ اضافه درست می‌کند و تقدیم آقای طبیعت گرد می‌کنیم  و هم زمان با ناهار دلچسبمان ، برادرم برای بقیه با ذوق از قلعه می‌گوید و من که بالاخره در نقطه ‌ای آنتن، گیر آورده‌ام با پدرم تماس تصویری می‌گیریم و حالا جمع خانواده مان جمع می‌شود. چقدر خوب است که همدل بودنمان، حتی وقتی نمی توانیم کنار هم باشیم.

با پدرم خداحافظی می کنم و بعد از کمی استراحت ، وسایل را جمع می کنیم تا شلوغ نشدن جاده، برگردیم خانه، بچه ها هم دل توی دلشان نیست که برای پدر، همه چیز را تعریف کنند و بدین گونه آخر هفته مان را تمام می‌کنیم و خسته اما با لبخند به خانه مان برمی‌گردیم.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خروج از نسخه موبایل