در این دلنوشته میخوانیم: «میخواهم از آتش بگويم، از دود، از سیاهی، از سوختن، از گلستانی که آهوانش مدتهاست در خاکستر تزوير، ذرهذره جان میدهند و دم بر نمیآورند.
از همان آتشی که چشم باران را دور دیده و صدای رشحهاش پردهی گوش عالم را میدرد (گوش عالم را کر میکند) مگر او نمیداند؟ مگر نمیداند معنی باران را؟ مگر نمیشنود صدای دریا را؟ مگر نمیداند فقط جرعهای آب کافیست تا هستی پرهیاهویش را به نیستی بکشاند، گویی که انگار هیچ نبوده؟
نه! آتش را چه به دانستن و شنیدن؟ ولی میرسد!
میرسد روزی که خون تمام عاشقان همچون رودی خروشان، همهی ابهت دروغینش را در وجود زلال خود ویران کند. و روح تمام آهویان و درختان را با سرخی پاک خود، طراوت بخشد.
و آن؛ خون پاک شیر مردان، قاسم سلیمانی است که گلستان بقیع را از سیاهی آتش كفر نجات خواهد داد».
انتهای پیام/ 113
منبع خبر