مجاهدت

در دفاع مقدس چه بر مدافعان سلامت می‌گذشت؟



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نفس‌ها را می‌شمارند، ضرب آهنگ نبض‌ها برایشان شیرین‌ترین صداست، حتی اگر این صدا در میان سوت موشک‌ها و صفیر گلوله‌ها باشد؛ نجات جان انسان از نظرشان کاری زیبا و پسندیده نیست بلکه وظیفه است؛ وظیفه‌ای که باید به انجام برسانند، حتی اگر جانشان در معرض تهدید قرار بگیرد یا در این راه جانشان را از دستش بدهند.

این روزها اسم کادر درمان بیشتر از هر زمان دیگر به گوش می‌رسد و آنها را با رزمندگانی مقایسه می‌کنند که هشت سال جنگ تحمیلی زیر تیربار دشمن جانانه ایستادگی کردند، غافل از اینکه کادر درمان آن دوران داستان‌ها بس شنیدنی دارد.

روزگار بیمارستان خونین‌شهر

یکی از افراد بی‌بی جان آمانیکا است؛ دختری که آن موقع ۲۲ سال بیشتر نداشت و تنها ۶ ماه از پایان دوران تحصیلش در رشته پرستاری گذشته بود. او در روایت خاطراتش از روزهایی می‌گوید که هیچ خرمشهری ترس را باور نداشت.

آمانیکا جزو افرادی بود که به شنیده‌ها درباره تحرکات مرزی دشمن بی‌توجه بود و باورش نمی‌شد تا آن پنج بعد از ظهری که صدای مهیبی در خرمشهر پیچید و بعد از آن صدای آژیر آمبولانس از دور به گوشش رسید و این شروع دوره کاری‌اش بود که مشابه آن روزها را در تمام دوران خدمتش ندید.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

در همان روز بود که آمبولانس‌ها از بیمارستان درخواست نیرو برای خارج کردن خانواده‌ای از زیر آوار کردند و بی‌بی جان و دوستش داوطلب شدند؛ همان جا بود که بی‌بی جان در زیر آوار جسدِ بی‌جان کودکی ۵ – ۶ ساله را دید، اتفاقی که از شدت ناراحتی هنوز تصویرش را به وضوح در ذهن دارد.

او از روز اول می‌گوید، از همان روزی که سیل مجروحان به سمت بیمارستان خرمشهر روانه می‌شد، از روزی که در آن بنا به گفته‌اش ۱۰۰ عمل جراحی انجام شد و پزشکان اتاق عمل از اتاق عمل بیرون نمی‌آمدند. او خاطرات ایام مقاومت را به خاطر دارد؛ روزهایی که کادر درمان پا به پای رزمنده‌ها سنگر را خالی نکردند.

او تعریف می‌کند: «سه هفته مانده بود به اشغال خرمشهر، یک شب اتاق عمل و دو بخش بیمارستان را زدند، سقف اتاق عمل ریخت اما مجبور بودیم جراحی‌ها را انجام بدهیم چون بیمارستان خرمشهر دیگر جا نداشت؛ عمل‌ها که انجام می‌شد، بیماران بعد از ۲۴ ساعت روانه بیمارستان طالقانی آبادان می‌شدند که آن روزها خلوت بود».

او از روزهایی می‌گوید که ۵۰ تا ۶۰ پرستار بودند و یک عالمه مجروح و شهید؛ در گفته‌هایش جلو می‌رود و می‌رسد به آنجایی که از رئیس بیمارستان خواسته بودند که پرستاران زن را مرخص کند و رئیس بیمارستان به خاطر کمبود نیرو نپذیرفته بود؛ جلوتر می‌رود و می‌رسد به آن روزها که بالاخره مجبور به ترک بیمارستان شهری می‌شوند که مردمانش همچنان با دست‌خالی ایستاده بودند تا سقوط نکند.

قرار بود به بیمارستان دارخوین بروند، پس بیشتر تجهیزات به این بیمارستان منتقل شد ولی آنچه ذهن کادر درمان در آن روز را درگیر کرده بود، پیکر شهیدانی بود که در بیمارستان باقی می‌ماندند؛ «سپاه یک کانکس برای نگه‌داری شهدا آورده بود، کسی حاضر نبود شبانه آنها را به گلزار شهدا منتقل کنند چون ممکن بود که سگ‌ها به پیکرها حمله‌ور شوند، پس تا صبح فردا صبر کردند و روز خاک‌سپاری پزشکان نیز در مراسم خاک‌سپاری شرکت می کردند».

در لابه‌لای صحبت‌های آمانیکا رد دوری و دلواپسی خانواده بود؛ همچنین داغ دیدن مجروحیت نزدیکان هست، خارج کردن تیر و ترکش و پانسمان زخم‌های کاری و سپری کردن شیفت‌هایی طولانی در تاریکی نیز وجود دارد.

سپر انسانی برای کودکان

داستان کادر درمانی در روزهای خونین‌شهر اما به خرمشهر پیش از اشغال محدود نمی‌شود بلکه خرمشهر در حال مقاومت و نیمه دیگر خرمشهر را که در مقاومت تا پیروزی مانده نیز شامل می‌شود؛ «کفایت غیبی» یکی از این پرستارانی است که در آبادان خدمت می‌کرد و لحظات خوف و درد را تا لحظات پیروزی و در میان فضای بیمارستانی ملتهب آن روزها گذراند.

کفایت آن زمان، ۲۴ ساله سن داشت و هنوز درسش را تمام نکرده بود اما دشمن که به آبادان حمله کرد، یقین داشت که جایش کنج خانه نیمه امن نیست و هر چه سریع‌تر باید به بیمارستان برود. «روزی که عراق حمله کرد، از خرید برگشته بودیم و همین که وسایل را زمین گذاشتم، بمباران آبادان شروع شد؛ اما من با وجود نگرانی‌های مادرم، راهی بیمارستان شدم» و این شد که سه روز پیوسته در بیمارستان ماند و به خاطر همین سه ماه از خانواده‌اش دور افتاد. «بعد از سه روز یک نفر در بیمارستان کلید خانه ما را به من داد و گفت خانواده‌ات رفتند اما کجا را نمی‌دانست و من ماندم و چند هم دوره و هم کلاسی و بی‌خبر از محل خانواده».

کفایت از سختی‌های آن روزها می‌گوید؛ روزگارانی که بی‌آبی و بی‌برقی سهم بیمارستان نفت بوده است که محل خدمتش بود؛ «ما آب‌ها را برای بیماران استفاده می‌کردیم ولی آب و برق قطع شده بود و جانی در بدن نداشتیم، گاهی از خستگی زیاد همان‌جا در اتاق بیماران پارچه می‌کشیدیم و دو ساعتی به خواب می رفتیم».

او ادامه می‌دهد: «من در آن روزها ۱۰ کیلو وزن کم کردم چون آب و غذا نمی‌خوردیم؛ آن موقع نصف سینه مرغ را برای چهار تا پنج نفر لای نان می‌پیچیدند و این ناهار و شام ما می‌شد اما از صبحانه هم که خبری نبود».

او از تشنگی‌هایش نیز می‌گوید، از روزی که از تشنگی زیاد در حال از هوش رفتند. «دیگر رمقی برای ما نمانده بود، آبی برای خوردن نبود؛ روزی یک کارگر با پارچ آب خنگ وارد شد و ما مثل قحطی‌زده‌ها به سمتش رفتیم و بعد از خوردن آب، پرسید «نمی خواهید بدانید آب از کجا آمده؟» راستش برای ما فرقی هم نمی‌کرد اما گفت که «این آب سیفون توالت فرنگی است» اما نه تنها ناراحت نشدیم بلکه به آن اتفاق از ته دل خندیدیم».

خودش می‌گوید حالا که به آن روزها فک می‌کند، می بیند که آنها عاشقی می‌کردند نه کار چون هر کس جای آنها بود، شاید فرار می‌کرد؛ کمی جلوتر می‌رود و در لابه‌لای خاطراتش به داستانی می‌رسد که هنوز به روشنی گوشه ذهنش باقی‌مانده است؛ «یکی از خاطرات تلخ آن روزها این بود که روزی ۱۰ تا ۱۲ بچه مجروح از خرمشهر به بیمارستان می‌آوردند که پدر و مادر نداشتند، یکی از آنها نوزاد شیرخواره‌ای بود که یکی از همکاران که فرزندش را برای حفظ جانش از شهر خارج کرده بودند، در بغل گرفت و با گریه به او شیر داد یا اینکه کودک دیگری را آوردند که دستش قطع شده بود و همیشه از ما می‌پرسید که دستش دوباره رشد خواهد کرد یا نه».

او می‌گوید که این کودک بی‌نوا اهل نخلستان بود و چه می‌دانست که دستش دیگر همچون شاخه‌های نخل رشد نمی‌کند؛ خاطره حضور کودکان خرمشهری با سخت‌ترین شب بیمارستان نفت عجین می‌شود؛ «بیمارستان نفت آبادان در منطقه مرزی و در تیررس دشمن بود و ما در بخش دو که از دیگر بخش‌ها جدا شده بود، به همراه کودکان بودیم؛ شبی وحشتناک بود و دشمن بیمارستان را هدف گرفته بود و تیربارها به سقف اصابت می‌کرد؛ در آن شرایط زنی نیز در حال زایمان بود ولی ماما حاضر نمی‌شد تا بیمار را رها کند، ما مراقب کودکان بودیم و نمی‌توانستیم کمکی به زن باردار بکنیم چون کودکان را روی زمین خوابانده بودیم و خودمان را روی آنها انداخته بودیم چون اعتقاد داشتیم که آنها امید فردا هستند و زندگی‌شان از زندگی ما مهم‌تر است».

یک دست تفنگ، یک دست کمک

داستان ماندن و امداد رسانی در خرمشهر اما به اینجا ختم نمی‌شود بلکه کسانی بودند که دانش پزشکی نداشتند و رزمنده بودند اما در قامت یک پزشکار ظاهر شدند؛ «عماد دانشیار» یکی از این افراد است؛ ۲۱ سال است که بازنشسته بهداری سپاه شده اما آن موقع و در روزهایی که شعله‌های جنگ خرمشهر را در برگرفت، ۱۷ ساله بود؛ نوجوانی که عضو هلال احمر و رشته تحصیلی‌اش تجربی بود و برای همین می‌خواست که در کنار رزم به عنوان نیروی مردمی و بسیجی یک امدادگر باشد.

«دوره ۱۵ روزه را در بیمارستان طالقانی گذراندم و پزشکیار شدم و این شروع فعالیت رسمی من به عنوان کادر درمانی بهداری سپاه بود».

او از روزهایی می‌گوید که درمان رزمندگان یک نیاز بود و مسجد جامع خرمشهر اولین بار سنگرگاه خدمات درمانی در شرایط پر تنش شد؛ او تعریف می‌کند: «در زمان جنگ آقای سعادتی از اهل بهبهان که داروساز بود، در مسجد جامع خرمشهر مقر درمانی را راه‌اندازی کرد و چند نفر از خواهران و برداران در کنارش به مجروحان خدمات درمانی را ارائه می‌دادند و بعد از سقوط خرمشهر، حمید قبطی بهداری خرمشهر را تشکیل داد و پنج مرد و ۲۰ زن را که من یکی از آنها بودم، در آن مشغول شدند».

بهداری در کوی آریا در نیمه دیگر خرمشهر که به دست دشمنان نه افتاد، بر پا شده بود اما علاوه بر آن چند پست امدادی در سه نقطه از جمله کوتشیخ و محرزی هم برپا بود و عماد و همرزمانش در آن برای امداد رسانی حضور داشتند.

امثال عماد دانشیار اما یکجا نشین نبودند چون آمدنشان برای دفاع و شهادت بود؛ عماد می‌گوید: «بچه‌های بهداری امتیاز خوبی داشتند چون از طرفی آنها می‌جنگیدند و از طرف دیگر به مداوا می‌پرداختند، من خودم در جبهه و در خط مقدم بودم، در یک دستم تفنگ و در دست دیگرم یک جعبه کمک‌های اولیه بود».

عماد خیلی چیزها را از یاد برده است؛ خیلی جسته و گریخته می‌گوید: «صحنه‌های عجیب و غریبی بود، آنقدر صحنه‌های عجیبی دیدم که آلان خیلی‌ها را یادم نیست، آن موقع خواب نداشتیم و باید بیدار می‌ماندیم تا هر وقت مجروح می‌آوردند، مداوایش کنیم».

او مرگ همرزم کم ندیده است؛ هنوز از همزمانش که در سنگر بودند و در مقر درمان چند جانباز باقی‌مانده است.

روزهای سختی برای خرمشهر و درمانگران بود اما خبر آزادسازی شهر که آمد، انگار خونی تازه در رگ‌های این افراد جوانه زد.

کفایت غیبی می‌گوید که شب قبل از آزادسازی خرمشهر شب سختی بود، آن شب از صدای شلیک و تیربار پر بود؛ او می‌گوید «خبر آزادسازی خرمشهر که آمد، همه پرستاران در راهرو بیمارستان از سر شادی از ته دل جیغ می‌زدند، اگرچه اجازه ندادند به خرمشهر بروند اما آنها را به مسجد بهبهانیان بردند؛ جایی که شادی رزمندگان در آن بوی مناجات می داد». کفایت از بارش باران در سوم خرداد می‌گوید، از بارانی که سابقه نداشته در این ماه در آبادان ببارد؛ او می‌گوید «انگار آسمان هم همزمان با ما جشن گرفته بود».

هنوز ردی از شادی زیرپوست این افراد هست و امثال عماد دانشیار هر ساله در این روزها با خاطرات شادی این اتفاق دل‌خوش می‌کنند، دل‌خوشی که با انتظاراتی عجین است؛ دانشیار می‌گوید: «برای هر کشور لازم است که آموزش و بهداشت رایگان باشد» و این شاید آخرین خواسته او و همرزمان درمانی‌اش باشد که بی انتظار با جان خود بازی کردند تا جان ببخشند.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نفس‌ها را می‌شمارند، ضرب آهنگ نبض‌ها برایشان شیرین‌ترین صداست، حتی اگر این صدا در میان سوت موشک‌ها و صفیر گلوله‌ها باشد؛ نجات جان انسان از نظرشان کاری زیبا و پسندیده نیست بلکه وظیفه است؛ وظیفه‌ای که باید به انجام برسانند، حتی اگر جانشان در معرض تهدید قرار بگیرد یا در این راه جانشان را از دستش بدهند.

این روزها اسم کادر درمان بیشتر از هر زمان دیگر به گوش می‌رسد و آنها را با رزمندگانی مقایسه می‌کنند که هشت سال جنگ تحمیلی زیر تیربار دشمن جانانه ایستادگی کردند، غافل از اینکه کادر درمان آن دوران داستان‌ها بس شنیدنی دارد.

روزگار بیمارستان خونین‌شهر

یکی از افراد بی‌بی جان آمانیکا است؛ دختری که آن موقع ۲۲ سال بیشتر نداشت و تنها ۶ ماه از پایان دوران تحصیلش در رشته پرستاری گذشته بود. او در روایت خاطراتش از روزهایی می‌گوید که هیچ خرمشهری ترس را باور نداشت.

آمانیکا جزو افرادی بود که به شنیده‌ها درباره تحرکات مرزی دشمن بی‌توجه بود و باورش نمی‌شد تا آن پنج بعد از ظهری که صدای مهیبی در خرمشهر پیچید و بعد از آن صدای آژیر آمبولانس از دور به گوشش رسید و این شروع دوره کاری‌اش بود که مشابه آن روزها را در تمام دوران خدمتش ندید.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

در همان روز بود که آمبولانس‌ها از بیمارستان درخواست نیرو برای خارج کردن خانواده‌ای از زیر آوار کردند و بی‌بی جان و دوستش داوطلب شدند؛ همان جا بود که بی‌بی جان در زیر آوار جسدِ بی‌جان کودکی ۵ – ۶ ساله را دید، اتفاقی که از شدت ناراحتی هنوز تصویرش را به وضوح در ذهن دارد.

او از روز اول می‌گوید، از همان روزی که سیل مجروحان به سمت بیمارستان خرمشهر روانه می‌شد، از روزی که در آن بنا به گفته‌اش ۱۰۰ عمل جراحی انجام شد و پزشکان اتاق عمل از اتاق عمل بیرون نمی‌آمدند. او خاطرات ایام مقاومت را به خاطر دارد؛ روزهایی که کادر درمان پا به پای رزمنده‌ها سنگر را خالی نکردند.

او تعریف می‌کند: «سه هفته مانده بود به اشغال خرمشهر، یک شب اتاق عمل و دو بخش بیمارستان را زدند، سقف اتاق عمل ریخت اما مجبور بودیم جراحی‌ها را انجام بدهیم چون بیمارستان خرمشهر دیگر جا نداشت؛ عمل‌ها که انجام می‌شد، بیماران بعد از ۲۴ ساعت روانه بیمارستان طالقانی آبادان می‌شدند که آن روزها خلوت بود».

او از روزهایی می‌گوید که ۵۰ تا ۶۰ پرستار بودند و یک عالمه مجروح و شهید؛ در گفته‌هایش جلو می‌رود و می‌رسد به آنجایی که از رئیس بیمارستان خواسته بودند که پرستاران زن را مرخص کند و رئیس بیمارستان به خاطر کمبود نیرو نپذیرفته بود؛ جلوتر می‌رود و می‌رسد به آن روزها که بالاخره مجبور به ترک بیمارستان شهری می‌شوند که مردمانش همچنان با دست‌خالی ایستاده بودند تا سقوط نکند.

قرار بود به بیمارستان دارخوین بروند، پس بیشتر تجهیزات به این بیمارستان منتقل شد ولی آنچه ذهن کادر درمان در آن روز را درگیر کرده بود، پیکر شهیدانی بود که در بیمارستان باقی می‌ماندند؛ «سپاه یک کانکس برای نگه‌داری شهدا آورده بود، کسی حاضر نبود شبانه آنها را به گلزار شهدا منتقل کنند چون ممکن بود که سگ‌ها به پیکرها حمله‌ور شوند، پس تا صبح فردا صبر کردند و روز خاک‌سپاری پزشکان نیز در مراسم خاک‌سپاری شرکت می کردند».

در لابه‌لای صحبت‌های آمانیکا رد دوری و دلواپسی خانواده بود؛ همچنین داغ دیدن مجروحیت نزدیکان هست، خارج کردن تیر و ترکش و پانسمان زخم‌های کاری و سپری کردن شیفت‌هایی طولانی در تاریکی نیز وجود دارد.

سپر انسانی برای کودکان

داستان کادر درمانی در روزهای خونین‌شهر اما به خرمشهر پیش از اشغال محدود نمی‌شود بلکه خرمشهر در حال مقاومت و نیمه دیگر خرمشهر را که در مقاومت تا پیروزی مانده نیز شامل می‌شود؛ «کفایت غیبی» یکی از این پرستارانی است که در آبادان خدمت می‌کرد و لحظات خوف و درد را تا لحظات پیروزی و در میان فضای بیمارستانی ملتهب آن روزها گذراند.

کفایت آن زمان، ۲۴ ساله سن داشت و هنوز درسش را تمام نکرده بود اما دشمن که به آبادان حمله کرد، یقین داشت که جایش کنج خانه نیمه امن نیست و هر چه سریع‌تر باید به بیمارستان برود. «روزی که عراق حمله کرد، از خرید برگشته بودیم و همین که وسایل را زمین گذاشتم، بمباران آبادان شروع شد؛ اما من با وجود نگرانی‌های مادرم، راهی بیمارستان شدم» و این شد که سه روز پیوسته در بیمارستان ماند و به خاطر همین سه ماه از خانواده‌اش دور افتاد. «بعد از سه روز یک نفر در بیمارستان کلید خانه ما را به من داد و گفت خانواده‌ات رفتند اما کجا را نمی‌دانست و من ماندم و چند هم دوره و هم کلاسی و بی‌خبر از محل خانواده».

کفایت از سختی‌های آن روزها می‌گوید؛ روزگارانی که بی‌آبی و بی‌برقی سهم بیمارستان نفت بوده است که محل خدمتش بود؛ «ما آب‌ها را برای بیماران استفاده می‌کردیم ولی آب و برق قطع شده بود و جانی در بدن نداشتیم، گاهی از خستگی زیاد همان‌جا در اتاق بیماران پارچه می‌کشیدیم و دو ساعتی به خواب می رفتیم».

او ادامه می‌دهد: «من در آن روزها ۱۰ کیلو وزن کم کردم چون آب و غذا نمی‌خوردیم؛ آن موقع نصف سینه مرغ را برای چهار تا پنج نفر لای نان می‌پیچیدند و این ناهار و شام ما می‌شد اما از صبحانه هم که خبری نبود».

او از تشنگی‌هایش نیز می‌گوید، از روزی که از تشنگی زیاد در حال از هوش رفتند. «دیگر رمقی برای ما نمانده بود، آبی برای خوردن نبود؛ روزی یک کارگر با پارچ آب خنگ وارد شد و ما مثل قحطی‌زده‌ها به سمتش رفتیم و بعد از خوردن آب، پرسید «نمی خواهید بدانید آب از کجا آمده؟» راستش برای ما فرقی هم نمی‌کرد اما گفت که «این آب سیفون توالت فرنگی است» اما نه تنها ناراحت نشدیم بلکه به آن اتفاق از ته دل خندیدیم».

خودش می‌گوید حالا که به آن روزها فک می‌کند، می بیند که آنها عاشقی می‌کردند نه کار چون هر کس جای آنها بود، شاید فرار می‌کرد؛ کمی جلوتر می‌رود و در لابه‌لای خاطراتش به داستانی می‌رسد که هنوز به روشنی گوشه ذهنش باقی‌مانده است؛ «یکی از خاطرات تلخ آن روزها این بود که روزی ۱۰ تا ۱۲ بچه مجروح از خرمشهر به بیمارستان می‌آوردند که پدر و مادر نداشتند، یکی از آنها نوزاد شیرخواره‌ای بود که یکی از همکاران که فرزندش را برای حفظ جانش از شهر خارج کرده بودند، در بغل گرفت و با گریه به او شیر داد یا اینکه کودک دیگری را آوردند که دستش قطع شده بود و همیشه از ما می‌پرسید که دستش دوباره رشد خواهد کرد یا نه».

او می‌گوید که این کودک بی‌نوا اهل نخلستان بود و چه می‌دانست که دستش دیگر همچون شاخه‌های نخل رشد نمی‌کند؛ خاطره حضور کودکان خرمشهری با سخت‌ترین شب بیمارستان نفت عجین می‌شود؛ «بیمارستان نفت آبادان در منطقه مرزی و در تیررس دشمن بود و ما در بخش دو که از دیگر بخش‌ها جدا شده بود، به همراه کودکان بودیم؛ شبی وحشتناک بود و دشمن بیمارستان را هدف گرفته بود و تیربارها به سقف اصابت می‌کرد؛ در آن شرایط زنی نیز در حال زایمان بود ولی ماما حاضر نمی‌شد تا بیمار را رها کند، ما مراقب کودکان بودیم و نمی‌توانستیم کمکی به زن باردار بکنیم چون کودکان را روی زمین خوابانده بودیم و خودمان را روی آنها انداخته بودیم چون اعتقاد داشتیم که آنها امید فردا هستند و زندگی‌شان از زندگی ما مهم‌تر است».

یک دست تفنگ، یک دست کمک

داستان ماندن و امداد رسانی در خرمشهر اما به اینجا ختم نمی‌شود بلکه کسانی بودند که دانش پزشکی نداشتند و رزمنده بودند اما در قامت یک پزشکار ظاهر شدند؛ «عماد دانشیار» یکی از این افراد است؛ ۲۱ سال است که بازنشسته بهداری سپاه شده اما آن موقع و در روزهایی که شعله‌های جنگ خرمشهر را در برگرفت، ۱۷ ساله بود؛ نوجوانی که عضو هلال احمر و رشته تحصیلی‌اش تجربی بود و برای همین می‌خواست که در کنار رزم به عنوان نیروی مردمی و بسیجی یک امدادگر باشد.

«دوره ۱۵ روزه را در بیمارستان طالقانی گذراندم و پزشکیار شدم و این شروع فعالیت رسمی من به عنوان کادر درمانی بهداری سپاه بود».

او از روزهایی می‌گوید که درمان رزمندگان یک نیاز بود و مسجد جامع خرمشهر اولین بار سنگرگاه خدمات درمانی در شرایط پر تنش شد؛ او تعریف می‌کند: «در زمان جنگ آقای سعادتی از اهل بهبهان که داروساز بود، در مسجد جامع خرمشهر مقر درمانی را راه‌اندازی کرد و چند نفر از خواهران و برداران در کنارش به مجروحان خدمات درمانی را ارائه می‌دادند و بعد از سقوط خرمشهر، حمید قبطی بهداری خرمشهر را تشکیل داد و پنج مرد و ۲۰ زن را که من یکی از آنها بودم، در آن مشغول شدند».

بهداری در کوی آریا در نیمه دیگر خرمشهر که به دست دشمنان نه افتاد، بر پا شده بود اما علاوه بر آن چند پست امدادی در سه نقطه از جمله کوتشیخ و محرزی هم برپا بود و عماد و همرزمانش در آن برای امداد رسانی حضور داشتند.

امثال عماد دانشیار اما یکجا نشین نبودند چون آمدنشان برای دفاع و شهادت بود؛ عماد می‌گوید: «بچه‌های بهداری امتیاز خوبی داشتند چون از طرفی آنها می‌جنگیدند و از طرف دیگر به مداوا می‌پرداختند، من خودم در جبهه و در خط مقدم بودم، در یک دستم تفنگ و در دست دیگرم یک جعبه کمک‌های اولیه بود».

عماد خیلی چیزها را از یاد برده است؛ خیلی جسته و گریخته می‌گوید: «صحنه‌های عجیب و غریبی بود، آنقدر صحنه‌های عجیبی دیدم که آلان خیلی‌ها را یادم نیست، آن موقع خواب نداشتیم و باید بیدار می‌ماندیم تا هر وقت مجروح می‌آوردند، مداوایش کنیم».

او مرگ همرزم کم ندیده است؛ هنوز از همزمانش که در سنگر بودند و در مقر درمان چند جانباز باقی‌مانده است.

روزهای سختی برای خرمشهر و درمانگران بود اما خبر آزادسازی شهر که آمد، انگار خونی تازه در رگ‌های این افراد جوانه زد.

کفایت غیبی می‌گوید که شب قبل از آزادسازی خرمشهر شب سختی بود، آن شب از صدای شلیک و تیربار پر بود؛ او می‌گوید «خبر آزادسازی خرمشهر که آمد، همه پرستاران در راهرو بیمارستان از سر شادی از ته دل جیغ می‌زدند، اگرچه اجازه ندادند به خرمشهر بروند اما آنها را به مسجد بهبهانیان بردند؛ جایی که شادی رزمندگان در آن بوی مناجات می داد». کفایت از بارش باران در سوم خرداد می‌گوید، از بارانی که سابقه نداشته در این ماه در آبادان ببارد؛ او می‌گوید «انگار آسمان هم همزمان با ما جشن گرفته بود».

هنوز ردی از شادی زیرپوست این افراد هست و امثال عماد دانشیار هر ساله در این روزها با خاطرات شادی این اتفاق دل‌خوش می‌کنند، دل‌خوشی که با انتظاراتی عجین است؛ دانشیار می‌گوید: «برای هر کشور لازم است که آموزش و بهداشت رایگان باشد» و این شاید آخرین خواسته او و همرزمان درمانی‌اش باشد که بی انتظار با جان خود بازی کردند تا جان ببخشند.



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل