خبرنگار گروه حماسه و جهاد دفاعپرس در همین راستا با همسر شهید عبداللهزاده به گفتوگو نشسته است که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
دفاعپرس: در ابتدا لطفا خودتان را معرفی کنید.
من سیده زهرا عیسیپور، متولد ۱۳۷۳ هستم.
دفاعپرس: چطور با همسرتان آشنا شدید؟
ما در شهرک فجر همسایه بودیم. همسرم متولد سال ۱۳۶۵ بود. ما سال ۱۳۸۹ عقد کردیم. مادر همسرم مرا معرفی کرد. از آنجا که همسایه هم بودیم، چند سال بود که هم را میشناختیم. همسرم با برادر کوچکم دوست بود. مادرش مطرح کرد و به خواستگاری آمدند.
دفاعپرس: کمی از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید.
شجاع بود، هیچ گاه از چیزی ناراحت نمیشد و ناراحت نمیکرد. خوشرو و شوخ طبع بود و همیشه میخندید، اجتماعی بود و دوستان زیادی داشت، نمازش را اول وقت میخواند و اکثر اوقات به مسجد میرفت.
دفاعپرس: هنگامی که پدر شد، چه واکنشی داشت؟
خیلی خوشحال بود به حدی که این شادی در چهرهاش نمایان شده بود. پیش از آنکه جنسیت پسر اولمان (علی اکبر) مشخص شود، به همه اعلام کرده بود که نام بچه علی اکبر است. برای داشتن فرزند ذوقزده بود.
یک بار همسرم مأموریت رفته بود و برای زیارت به حرم حضرت رقیه (س) رفت و دختربچهای را دیده بود و دعا کرده بود که خدا به ما دختر هدیه دهد.
برای انتخاب نام دخترمان هم از آنجا که به هیچ نتیجهای نرسیدیم، از پدر همسرم خواستیم که هرگاه نزد رهبر معظم انقلاب اسلامی رفت از ایشان بخواهد تا اسمی انتخاب کنند. وقتی که پدر همسرم نزد رهبر معظم انقلاب اسلامی رفته بود از ایشان خواسته بود تا برای فرزند دخترمان نامی انتخاب کنند و ایشان هم نام «مهدیه» را انتخاب کردند.
فرزند سوممان (عباس) هم که به دنیا آمد، دو ماه مهر و آبان سال ۱۳۹۶ را در سوریه زندگی کردیم.
همسرم یک روز از سر کار خندان آمد. علت را که جویا شدم، گفت خوابی دیدم که خدا به ما فرزند سوم داده است. در بیمارستان گفتهاند فرزند شما پسر است. به آنها گفتم فرزند ما که دختر است و گفتند نه پسر است به همین خاطر گفت نام او را عباس میگذاریم.
دفاعپرس: رفتار شهید با فرزندانش چگونه بود؟
پسر بزرگم را چند روز در هفته به ورزش میبرد. ورزش برای او خیلی اهمیت داشت، هیئت و همچنین پسرمان را در کلاسهایی مانند تیراندازی و دفاع شخصی بسیج ثبت نام میکرد. پسر کوچکم هم ۲۰ ماهه بود وقتی پدرش شهید شد.
همسرم دوست داشت فرزندان شجاعی داشته باشد. در وصتنامه خود هم برای من و هم برای پسر بزرگمان نوشته بود که دوست دارد بچههایمان چند بُعدی بزرگ شوند. هم درسشان را خوب بخوانند، هم ورزش کنند و هم دین خود را بشناسند.
همسرم در وصیتنامه خود با پسر بزرگترمان مردانه رفتار میکرد و از او میخواست شجاع باشد اما با دخترمان طوری لطیفتر رفتار میکرد و مراقب بود که دلش را نشکند. حتی در وصیتنامه خود از پسرمان خواسته بود تا مراقب خواهرش باشد. برای اینکه روحیه حساسی داشت.
دفاعپرس: شما در سوریه هم زندگی کردهاید. تجربه زندگی در آنجا چگونه بود؟
دو ماه در سوریه زندگی کردیم. مهر و آبان ۱۳۹۶ در شهرستان حماة زندگی کردیم. شرایط زندگی در آنجا از نظر معنوی تجربه خوب اما سخت بود و وقتی برگشتیم، فهمیدیم که پنج کیلومتری النصره بودهایم و هرگاه (برای مثال) میهمانی میخواستیم برگزار کنیم، مجبور بودیم که از همسایگانمان ظرف قرض بگیریم. شرایط آنجا مانند دمشق نیست.
دفاعپرس: دوری از خانواده برای او سخت نبود؟ آیا خودتان خواستید که به آنجا بروید یا ایشان هم اصرار کردند؟
همسرم دوست داشت و من هم با او رفتم. دوست داشت هر جا میرود، با خانواده برود و تا قبل از کرونا هر جا میرفت، پسرمان را هم با خودش میبرد.
دفاعپرس: در مراسم آشنایی، در مورد شغلش حرفی میزد؟
بله؛ میدانستم پاسدار بود اما نمیدانستم در کدام رسته فعالیت میکند. فقط به من میگفت در نیروی قدس فعالیت میکنم و هر از گاهی هم به مأموریت میروم. سن من کم بود و مفهوم مأموریت را آن موقع کم کم فهمیدم اما هیچ گاه مانع از رفتن او نمیشدم.
دفاعپرس: با چه توجیهی به مأموریت میرفت؟
نخستین بار عید سال ۱۳۹۴ به سوریه رفت. پس از آن یک هفته سفر زیارتی به سوریه رفتیم. اول گفت در دمشق آموزش میبینم و من قبول کردم اما به مرور که میخواست به مأموریت برود، به او میگفتم اتفاقی میافتد و خطرناک است اما او هر روز این آیه که مضمونی شبیه به این دارد: «موقع جنگ هر کس از ترس مرگ در خانه پنهان شود، مرگ در خانه به سراغ او میرود.» را نشان من میداد.
دفاعپرس: آیا فکر میکردید همسرتان به شهادت برسد؟
من همیشه درخواستم این بوده است که خداوند او را حفظ کند. یک بار در سال ۱۳۹۴ تیر به یک میلیمتری قلبش خورده بود و ما مشهد بودیم. یک روز من استرس عجیبی داشتم و حتما باید به حرم میرفتم. رو به روی حرم بودم که به من زنگ زد و گفت من را حلال کن. به او گفتم من دعا میکنم یک زندگی طولانی و خوبی با هم داشته باشیم. آنجا نمیدانستم که به عملیات میرود. دو سال پس از آن روز معلوم شد که استرسی که داشتم، مربوط به قضیه مجروح شدنش بوده است.
اول فکر میکردم در آموزش آسیب دیده است، چون گفته بود: «حین آموزش آسیب دیدهام و لولهای در بدن من رفته است.» اما دو سال بعد از آن به من گفت آن موقع که تو با من صحبت میکردی، من به عملیات رفته بودم و فرمانده اصلی عملیات به شهادت رسیده بود و بقیه روی زمین خوابیده بودند تا شهید شوند، چون از شدت تیرها نمیشد برگشت. من رفتم تا نیروها را عقب بکشم که تیری به من خورد اما در پی آن شهید نشدم. همه متعجب بودند که چرا شهید نشدم و فکر کنم نتیجه آن دعایی بود که در حرم امام رضا (ع) در حق من کردی.»
به نظر من در مورد شهادت، همسر فرد هم باید وی را حلال کند و هم تا حدودی راضی باشد. همسرم دو روز پیش از شهادتش به من زنگ زد. او چیزی به من نمیگفت و هنگامی که از او پرسیدم که چرا چیزی نمیگویی و فقط من حرف میزنم. به من گفت چون خستهام اما با این حال وقت میگذاشت و از پسرمان خبر احوال و کارهایش را میپرسید.
من همان موقع با خودم فکر کردم به این «الله» که در «بسم الله» «و ان یکاد» هست، من از ته دل همسرم را حلال میکنم. دو روز اول پس از شهادت او آرامش نداشتم. با خودم فکر میکردم که چه باید بکنم و این فکر که دیگر او را نخواهم دید، مرا آزار میداد. تا اینکه به معراجالشهدا رفتم.
ابتدا خانوادهاش با او دیدار کردند و پس از آن من میخواستم تنها او را ببینم. خانوادهاش او را دیدند و در آن حالت صورت او دیده نمیشد اما من اصلا دوست نداشتم در آن لحظه او را ببینم. دیدم همه گریه میکنند و شوکه شدم. در این میان، یک نفر بلند شد و من بخشی از صورت او را دیدم و در این صحنه باورم شد که همسر من واقعا شهیده است.
در این لحظه حال من بد شد و ذکر «الهی و ربی من لی غیرک» را مدام تکرار میکردم و از خداوند کمک میخواستم. با این وضعیت مطمئن بودم که من به این لحظه نمیرسم و طاقت دیدن چنین چیزی را ندارم اما پس از آن خود کسانی که در معراج کار میکردند انگار این صحنه برایشان معمولی بود برای همین به من گفتند اگر پیکر را ببیند حالش بهتر میشود.
وقتی برای اولین بار این صحنه را دیدم، مدام نگران این بودم که او را از دست دادم. دیگر این صورت را نمیبینم. چشمی که به من نگاه میکرد، دیگر به من نگاه نمیکند و لبی که میخندید را دیگر نمیبینم. برای این موضوع خیلی ناراحت بودم اما پس از آن با خودم فکر کردم که این فرد بهشتی است و در وصیتنامه خود قسم خورده است که در خلد برین منتظرت میمانم تا با هم وارد بهشت بشویم.
او لیاقت داشته است و وارد بهشت شده است. انشاءالله تو هم لیاقت داشته باشی تا تو را شفاعت کند. این جملات آرامم کرد. در این دنیا ما مدت زمان زندگی مشترکمان به ۱۲ سال هم نرسید بلکه چند ماه مانده بود. انشاءالله در آن دنیا جبران میشود.
دفاعپرس: چه زمانی متوجه این قضیه شدید که در سوریه عملیات میکند؟
در این باره زیاد صحبت نمیکردیم اما همسران همکارانش صحبت این را میکردند که همسرانشان عملیات میکنند و من میشنیدم؛ خیلی به خدا توکل میکردم و برای او آیةالکرسی میخواندم و حرز امام جواد (ع) میگذاشتم. ما همیشه به مجلس حاج منصور میرفتیم اما امسال به خاطر کرونا و اینکه من بچه کوچک داشتم چند بار بیشتر نتوانستم بروم و به همسرم میگفتم حاجت من این است که یک زندگی طولانی با هم داشته باشیم. از او خواستم دعا نکند شهید شود اما او میگفت دعا میکنم مرگم با شهادت رقم بخورد.
حال به مشکلات خودم که نگاه میکنم با خودم فکر میکنم از چه لذتی نزد امام حسین (ع) برخوردار است و همچنین حتما همنشین شهدایی است که در موردشان کتاب خوانده است از جمله شهید ابراهیم هادی. همسرم آنقدر این شهید را دوست داشت که هر گاه از جلوی پل ری رد میشدیم که تصویر ابراهیم هادی بر روی آن منقش است، میایستاد و به آن سلام میداد. از شوق اینکه او الآن خوشحال است، من هم ذوقزده میشوم.
او وظیفهاش را انجام داده و به شهادت رسیده است. امیدوارم من هم بتوانم از پس وظیفهام که بزرگکردن فرزندانمان است، خوب بربیایم. از روزی که همسرم شهید شد، به زندگیم هدف دادم و با خودم گفتم حال، وظیفه تو خوب بزرگ کردن بچههاست.
دفاعپرس: وقتی دلتنگ همسرتان میشوید، چه میکنید؟
همسرم به من گفت هر گاه دلتنگ او شدم، زیارت عاشورا بخوانم. با او صحبت میکنم. تقریبا هر روز به جز چند روز که مریض شده بودم، سر مزار او میروم البته آنجا خیلی شلوغ میشود. سعی میکنم موقع خلوتی بروم و هر گاه که تلاش خود را میکنم تا بچهها را آنطور که همسرم دوست دارد بزرگ کنم، احساس آرامش به من دست میدهد و در وصیتنامه خود نوشته بود که دوست دارد تا بچههایش چگونه بزرگ شوند.
همسرم در وصیتنامه خود، سه صفحه برای پسر بزرگمان و یک صفحه برای دخترمان نوشته بود و چند صفحه هم میخواست برای پسر کوچکمان بنویسد اما نتوانست. دو صفحه برای من و دو صفحه هم برای والدین خود نوشت.
دفاعپرس: در مورد اینکه شهید در وصیتنامه خود برای شما و فرزندانتان چه نوشته است، بگویید.
اول از من خواسته بود گریه نکنم و در چند سطر اول دلداری داده بود. بعد از آن از من خواست به بچهها در مورد ولایت فقیه بگویم، اینکه چرا به کشور سوریه رفت را برایشان بگویم و از مظلومیت شهدای مدافع حرم حرف یزنم. همسرم در وصیتنامه خود برای من نوشته بود: «به خدا قسم من دستم را از زندگی تو و بچهها کوتاه نمیکنم و همیشه کنارتان هستم.» جایی دیگر هم نوشته بود «به خدا قسم من کنار خلد برین بهشت منتظرت میمانم تا تو بیایی.»
همچننین در وصیتنامهاش احساساتی برخورد کرده بود. برای پسرمان نوشته بود چند بُعدی باش و مراقب خواهر و مادرت نیز باش. همچنین برای او نوشته بود من خودم را درون تو میبینم. دوست دارم تو یا مداح شوی یا (از آنجا که خودش میاندار هیئت بود) میاندار هیئت و یا یک روحانی خیلی خوب.
برای دخترمان هم نوشته بود، مرد بودن سخت است، چون گریههای یک مرد را نباید بقیه ببینند.
دفاعپرس: آیا حضور او را در زندگیتان احساس میکنید؟
خیلی. شاید آرامش من از این است که شنیده بودم شهدا زندهاند اما الآن به این رسیدهام و احساس میکنم که همسرم کنار من است. اما دخترم میخواهد پدرش را ببیند. به نظر من شهید و مرده با هم تفاوت دارند. شهدا دستشان باز است که هر وقت خواستند به خانوادههایشان سر بزنند. همیشه این را احساس میکنم، اما دو روز اول آرامش نداشتم، ولی انگار بالای پیکر بنشینی آرامش پیدا کنی.
دفاعپرس: فرزندانتان چگونه با این وضعیت جدید کنار آمدند؟
پسر بزرگم، علیاکبر وقتی قضیه را فهمید گریه کرد به حدی که عموی همسرم که دکتر بود بالای سرش آمد و خاله او هم بر بالینش آمد اما فکر میکنم اینکه پسرم خواب پدرش را دید و اینکه وصیتنامه را برایش خواندیم، حالش خوب شد. اما دخترم به نسبت برادرش بچهتر بود و با این قضیه به خوبی کنار آمد و در هر حال توکل من به خداست.
دفاعپرس: خاطرهای از همسرتان تعریف کنید.
چند وقتی بود میخواستم انگشتر فیروزه بگیرم. با یکی از دوستانمان به مشهد رفتیم. من چون بچه دار بودم، همیشه نمیتوانستم با آنها بروم. صبح که همسرم میرفت، بچهها خواب بودند. یکی از دوستانش به او گفت من میخواهم برای پدرم انگشتر بخرم. بیا با هم برویم. چون برای این کار آشنا زیاد داشت. وقتی که رفته بودند، بازگشتشان طول کشیده بود. به او زنگ زدم و گفت با خانواده دوستم رفتهام و انگشتر خریدهام.
وقتی که برگشت، انگشتری که برای من خریده بود را به دوستش داده بود و از او خواسته بود تا به من بگوید که برای همسرش خریده است. به دوستش گفت انگشتر همسرت را نشان همسر من بده. همسرم میدانست که من فیروزه دوست دارم. آن را دستم کردم و متعجب شدم که انگشتر کامل اندازه انگشت من بود. همسرم از من پرسید که آیا از آن انگشتر خوشم آمده است. من جواب دادم این زیباست و بر صاحب آن مبارک باشد. همسرم با آنها هم هماهنگ کرده بود تا چیزی نگویند؛ سپس به من گفت این برای توست.
انتهای پیام/ 118
منبع خبر