راز صلابت شهید حججی هنگام اسارت از زبان خودش

راز صلابت شهید حججی هنگام اسارت از زبان خودش


راز صلابت شهید حججی هنگام اسارت از زبان خودشبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهادتش مثل موج بود، موجی خروشان که همه را تکان داد، مثل یک تلنگر بزرگ، مثل یک حجت که خداوند آن را در مقابل همگان قرار داد. مقام معظم رهبری بعد از شهادن شهید حججی از این عبارت که «خداوند او (شهید حججی) را همچون حجتی در مقابل چشم همگان قرار داد» استفاده کرد. شهادت محسن حججی باعث شد تا خون تازه‌ای در رگ‌های مردمی که قرن‌هاست با مفهوم حماسه و شهادت خو گرفته بودند بدمد. در ادامه روایت‌هایی از این شهید را می‌خوانید.

در چه عالمی سیر می‌کنی؟

قرار بود ۶۰ روز سوریه بمانیم. ۱۵ روز که گذشت گفتند بار و بندیل را جمع کنید که باید برگردید ایران. محسن شوکه شده بود. قبول نمی‌کرد. زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت: «هر جور هست من باید بمونم.» سردار امینی می‌گفت: «فایده نداره. همه باید برگردند. محسن، اما کوتاه بیا نبود. با گریه التماس می‌کرد که «جان هر کسی دوست دارید بگذارید من بمانم. نذر کرده‌ام تا اربعین امام حسین (ع) اینجا باشم.»، اما هیچ فایده‌ای نداشت. همه‌مان را به اجبار فرستادند دمشق. در مسیر محسن یکسره داشت گریه می‌کرد. می‌گفت: «دوستامون اینجا شهید شدن و پرپر شدن، ولی ما داریم صحیح و سالم بر می‌گردیم عقب.» بدجور احساس کنفی و شکست می‌کرد در برابر دوستان شهیدش. تعجب می‌کردیم از حال و احوالاتش. با خودمان می‌گفتیم این بچه در چه عالمی سیر می‌کند.

گریه برای سوریه

قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ۱۱ و نیم شب بود که آمدم خانه‌مان. رفتم دم در. گفتم: «خیر باشه آقا محسن.» گفت: «آقای رشیدزاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومدم از شما خواهش کنم بگذارید برم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه». عصبانی شدم! صدایم را آوردم بالا و گفتم: «این موقع شب وقت گیر آوردی؟! امروز که پادگان بودم. چرا آنجا نگفتی؟» گفت: «پیش بقیه نمی‌شد. آمده‌ام دم خانه‌تان که التماس کنم.» گفتم: «تو یک بار رفتی محسن. نوبت بقیه‌ است». گفت: «حاجی قسمت میدم.» گفتم: «لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن برو به کارت برس.» مثل بچه کوچک زد زیر گریه. بازهم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیافتد. دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم. گفتم: «مطمئن باش اگر قسمتت نباشه من هم نمی‌تونم درستش کنم. اگه قسمتت باشه نه من و نه هیچ کس دیگه نمی‌تونه مانع بشه.» این را که گفتم کمی آرام شد. اشک‌هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم. با خودم گفتم: «یعنی این بچه چی دیده از سوریه؟»

مرگ، چون بوییدن گل

یکبار که در خط بودیم گفتم: «محسن هر بلایی اینجا سرمون بیاد، بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخواهیم اسیر بشیم، بعدش شهید بشیم.» نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر را برایم خواند: «مرگ برای مومن مثل بوییدن یک دسته گل خوشبوست.» خندید و گفت: «یعنی انقدر راحت و آرام» بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «مطمئن باش اسارت همین است. راحت و آرام.»

جای خالی عکس محسن بین شهدا

عکس شهدای مدافع حرم نجف آباد را زده بود گوشه‌ای از چادر. پشت سر هم. بین آن عکس‌ها یک جالی خالی گذاشته بود. بچه‌های حیدریون که می‌رفتند داخل چادر، محسن آن جای خالی را نشان می‌داد و با عربی دست و پا شکسته به آن‌ها می‌گفت: «اینجا جای منه، دعا کنید، دعا کنید هرچه زودتر پر بشه» بچه‌های حیدریون نگاهش می‌کردند و می‌گفتند: «این دارد چه می‌گوید؟»

کینه داعشی‌ها از انگشتری نام حضرت زهرا (س)

حضرت زهرا (س) را خیلی دوست داشت. انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا» موقعی که می‌خواست برود سوریه، بهش گفتم: «مامان این رو دستت نکن. این داعشی‌ها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند. اگر دستشون بیفتی تمام عقده‌هاشون رو سرت خالی می‌کنن.» این را گفتم انگار مصمم‌تر شد. گفت: «حالا که اینجوریه پس حتما می‌پوشم. می‌خوام حرص‌شان را دربیاورم.» محسن را که شهید کردند و عکس‌های سرش را منتشر کردند، انگشتری دستش نبود! داعشی‌ها آن را درآورده بودند. نمی‌دانم وقتی نگین «یا فاطمه الزهرا» را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه آتش کینه‌ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید