دائم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم برای نابودی دشمنان. استغاثه میکردم. آل یاسین میخواندم، به امام زمان با توسل میکردم. گریه میکردم و میگفتم آقا اینها میخواهند نظام را از ما بگیرند. شما یاری کنید!
محمدحسین خیلی فعال بود. هر شب تا صبح برای گشت و شناسایی میرفت کمک بچههای پایگاه، موقع رفتنش آیت الکرسی میخواندم و بهش فوت میکردم.
دیگر از محمد حسین دل شستم. مطمئن بودم شهید میشود. مدتی میرفت دیدن بزرگان؛ مثل آقای حسن زاده آملی. بعد از یکی از زیارتهای قم آمد گفت: یکی بهم گفت یک مقامی توی اجداد پدری و مادریتون هست که قراره به شما برسه؛ ولی موانعی سر راهه! برای رفع این موانع هر شب جمعه به نیت اموات پدری و مادری تون خیرات بده! با کنجکاوی گفتم: خب ازش میپرسیدی که اجداد پدری است یا مادری؟! محمدحسین گفت: اتفاقا پرسیدم؛ ولی ایشون همون حرفا رو دوباره تکرار کرد و نگفت کی بوده!
تا آن روز پیش خودم فکر میکردم شاید مقامهای سیروسلوکی به محمد حسین برسد؛ چشم برزخی، طی الارض. برای همین هر هفته یادآوری میکردم. حتی اگر بیرون بود بهش زنگ میزدم. گاهی میگفت: آره یه جعبه خرما گرفتم دادم.
اتتهای پیام/ 141
منبع خبر