این کتاب نوشته نویسنده افغانستانی «محمدسرور رجایی» است که چند روز پیش در اثر کرونا دار فانی را وداع گفت.
در ادامه این مطلب را میخوانیم.
«در اشنویه، رزمندگان ایرانی در جایی مستقر بودند که خط مقدم جنگ بود. با چند نفرشان دوست شده بودیم. روزی برای ملاقات به سنگرشان رفتیم. از بسیجیای که در سنگر بود درباره دوستانم پرسیدم. گفت فلانی در سنگر دیدهبانی است و فلانی هم در سنگر پشتی خواب است.
داخل سنگری رفتم که سرپوشیده نبود. دوستم را دیدم که به خواب عمیقی فرورفته است. دلم نیامد که بیدارش کنم. برگشتم و با همراهان به سنگر دیدهبانی رفتیم. لحظاتی آنجا بودیم و موقع برگشت، دوباره به سنگری رفتم که دوستم خوابیده بود. از دور دیدمش که تختهبهپشت خواب است. شکمش کاملاً بالا آمده بود. دودل بودم که چه کنم؛ بیدارش کنم یا نه.
در این فکرها بودم که ناگهان سوت خفیف خمپاره ۶۰ را شنیدم. به زمین نشستم و منتظر انفجار بودم. ناباورانه دیدم گلوله خمپاره راست روی شکمش فرود آمد. خوشبختانه چاقی او این فایده را داشت که گلوله منفجر نشود، اما شکمش را پاره کرده و داخل آن رفته بود.
خمپاره چنان در شکمش فرورفته بود که فقط پرههایش پیدا بود. با اصابت خمپاره، دوست ما از خواب پرید. این اتفاق آنقدر سریع روی داد که نمیدانست چه شده و میخواست بلند شود. سریع دویدم و گفتم: «تکان نخور که وضعیت خراب است. خمپاره روی شکمت فرود آمده است. طاقت بیاور و نفس بلند هم نکش تا منفجر نشود.»
وقتی مطمئن شدم که کاملاً هوشیار است، سریع رفتم و با پنج شش متر سیم تلفن هندلی سیار برگشتم. یک سرش را قلاب کردم و خیلی آهسته انداختم زیر پرههای گلوله خمپاره و محکم کردم. همین که محکم شد با حرکت بسیار سریعی سیم را کشیدم و گلوله را بیرون آوردم.
خیلی نگران بودم که گلوله با سر و چاشنی به زمین نخورد و منفجر نشود. سریع رفتم تا گلوله را از سنگر خارج کنم. متوجه شدم که چاشنی گلوله فاسد شده و عمل نکرده است. وسایل پانسمانیای که همراه داشتم برای زخم های سطحی خوب بود، نه زخمهای عمیق. همان باندها را روی زخمش گذاشتم و بعد با چفیه محکم شکمش را بستم. خوشبختانه حالش خوب بود. وقتی او را از سنگر به آمبولانس میرساندیم، حرف میزد و گاهی هم میخندید. بعدها باخبر شدم که خوب شده است.»
انتهای پیام/ ۱۴۱
منبع خبر