سال ۱۳۶۳ فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان سیرجان را برعهده گرفت و پس از حضور در کردستان در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به دلیل بمبارانهای رژیم بعث به شدت مجروح شد. در این مقطع همزمان مسوول واحد بسیج سپاه پاسداران استان کرمان شد. او ۱۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ با «زهرا سلطانزاده» ازدواج کرد و سه فرزند به نامهای «مریم»، «فاطمه» و «مصطفی» از او به یادگار مانده است. این فرمانده سرافراز در عملیات کربلای ۴ در حالی که معاونت ستاد لشکر ۴۱ ثارالله را برعهده داشت بر اثر بمباران منطقه توسط هواپیماهای دشمن به شهادت رسید.
مظهر اسکندری زاده یکی از دوستان شهید درباره او اظهار داشت: «وسط جلسه شوراى تامین استان، با شنیدن اذان مغرب به آهستگى از جایش بلند شد و با عذرخواهى کوتاهى در گوشه اطاق استاندار به نماز ایستاد. نمازى به یاد ماندنى و یکپارچه نور و خلوص. وقتی همه وجودت خدایی شود حتی وسوسه شیطان برای جلوگیری از کاری که میدانی جز برای رضای او نیست هم هیچ اثری در تصمیمت ندارد و تو آنقدر محو جمالى و مشتاق دوست که سر از پا نمیشناسى و ابلیس را هم مبهوت خلوصت میکنی چه رسد انسانها را.
مغفورى را همه بچههای انقلاب و انقلابیون و رزمندگان تاریخساز کرمان میشناسند، نه بعنوان فرمانده بسیج استان کرمان بلکه به عنوان فرمانده لشکر عرفا و شبزندهداران عاشقى که همه کارهایشان خدایی شده بود، حرف زدنش، خندههای زیبایش، زندگی شخصیاش و خلاصه همه وجودش.
وقتى پای بیت المال میان بود مغفوری حاضر نشد از موتور بسیج برای رساندن همسر فداکارش جهت وضع حمل استفاده کند، چه رسد به راننده و محافظ و خدم و حشم و هزار تشریفات؛ و زمانی که عملیات میشد خود در صف مقدم بسیجیانی که فرماندهشان بود، چون شیر میغرید و میجنگید و رسم مردانگی، همراهی و دوستی را با همه وجود بهجا میآورد.»
سردار سلیمانی در صحبتی اشاره کرده بود که ما هرگز فراموش نمیکنیم قرآن خواندن شهید مغفوری را در تابوت و اذان گفتنش را در قبر هنگام دفن، در همین رابطه یکی از دوستان شهید روایت کرده است: «وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم، داشتم گریه میکردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که میگفت، شهید قرآن میخواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازهاش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن میآید.
وضو گرفتم، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم، رنگش مثل مهتاب نور میداد و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام میرسید، وقتی گوشم را به صورت و دهانش نزدیک کردم مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادم است در همان لحظهای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را میخواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن میخواند.»
انتهای پیام/ 141
منبع خبر