گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پیداشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم میآمد.
حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها میگذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه دهها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش میکنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کردهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، پنجمین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.
قسمت اول و دوم و سوم و چهارم این گفتگو را اینجا بخوانید:
اصرار شهید بر مسافرت تکنفره همسر به خارج! + عکس
بهتزدگی همسر شهید از سهروردی تا هفتتیر /سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس
شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
جوان ۳۱ساله همه معصومین را زیارت کرد+عکس
همسر شهید: ماجرای واسطهگری شهید خلیلی برای ازدواج ما هم اینطور بود که آقانوید خیلی به به شهید خلیلی ارادت داشت. یک روز سر مزارش می رود و می بیند شهید خلیلی متولد سال ۶۵ است و فقط چند ماه کوچکتر است. به آقانوید تلنگر می خورد که این آدم که کوچکتر از تو است، عاقبت به خیر شده. حال آقانوید منقلب می شود. مناجاتهایش با شهید خلیلی را هم نوشته است. این نوشتهها آنقدر دلنشین است که خواننده را متعجب می کند. انگار که شهید خلیلی روبرویش نشسته و دارد با او درد دل می کند…
این دستنوشتهها برای ۱۶ ماه رمضان سال ۱۳۹۴ و قبل از اعزام اول آقانوید است. خیلی هم برای اعزامش به شهید خلیلی متوسل شده بود و همیشه می گفت رسول کار من را درست کرده. من ۱۵ ماه رمضان همان سال که فردایش آقانوید این دستنوشتهها را نوشته بود به مزار شهید خلیلی رفتم.
وقتی در اصفهان دانشجو بودم، خیلی بر سر مزار شهدا می رفتم و با خانوادههایشان دیدار می کردم و ارادت ویژهای به آنها داشتم. من همیشه آرزو می کردم و برنامه زندگی ام این بود که بچههای خوبی تربیت کنم و «مادرِ شهید» بشوم. هیچ وقت فکر نمی کردم «همسر شهید» بشوم.
۱۵ رمضان به بهشت زهرا (س) رفته بودم. من و آقانوید هر دو نفرمان به شهید خلیلی ارادت داشتیم. من ۱۵ رمضان رفتم بهشت زهرا و شنیدم مادر یکی از شهدای مدافع حرم بر سر مزار پسرش افطاری می دهد و گفته است هر کسی دوست دارد، بیاید. من و دوستم هم رفتیم. یادم هست که همان اول وصیتنامه شهید و دلنوشته ۱۸ سالگی شهید را دادند.
**: یعنی شما و آقانوید به طور اتفاقی آنجا بودید؟
همسر شهید: ۱۵ رمضان آقانوید آنجا نبود؛ در برنامهای که شب قدر ۲۳ رمضان بر سر مزار شهید خلیلی برگزار شد، هم من بودم و هم آقانوید آنج بودیم اما همدیگر را نمیشناختیم. ۱۵ رمضان، آشنایی من با شهید خلیلی و مادرشان بود. یکی از خانمهایی که آمد برای افطاری، وقتی سفره افطار را انداختند، حالش منقلب شد و گفت: خواب دیدم شهید شما دارد در کنار سفره قدم میزند و به مهمانها اشاره می کند و می گوید من تک تک این مهمانها را خودم دعوت کردهام… ارادت من به شهید خلیلی از همین اتفاق شروع شد و آغاز آشنایی من با ایشان بود. می گفتم حتما کاری با ما داشته که دعوتمان کرده. بیشتر کنجکاو شدم که بشناسمشان. همسن من هم بودند و روحیاتشان برایم جالب بود. مادرشان گفتند ایشان خیلی به ارتباط با نامحرم حساس بوده و خیلی دست و دل باز بوده. شهید خلیلی بین دخترخانمها هم خیلی معروفند و به ایشان «داداش رسول» می گویند. یکی از خانمها که حافظ کل قرآن و مومن بود، میگفت: من خیلی به شهید رسول خلیلی میگفتم داداش! خوابش را دیدم و به من گفت به «برادر برادر گفتن» نیست، به «شبیهشدن» است… خیلی جمله پرمعنایی بود. من همیشه از آن به بعد در ذهنم بود که شهدا از ما «شبیه شدن» می خواهند. با این حال که خیلی در محل کار حواسم به صحبت با همکاران بود، باز بیشتر رعایت می کردم و می گفتم باید شبیه شهدا باشیم. به لبتاپم حساس بودم و سعی می کردم حساسیتهایم را کم کنم تا بفهمم دست و دل باز بودن و راحت بخشیدن چگونه است. هفته بعد، شب قدر ۲۳ رمضان آن سال هم چون احساس کردم که شهید با من کار دارد با مادرشان قرار گذاشتیم و سر مزار رفتیم.
**: تا سحر آنجا بودید؟
همسر شهید: قرار بود برای سحر برگردیم اما مادرشان گفت که سحری آورده ام تا با هم باشیم. آقانوید هم سر مزار آقارسول بودهاند اما من نمیشناختمشان. سحر را هم همانجا ماندیم. آقانوید در دستنوشتهاش هم آورده که مادر آقارسول با دو تاخانم کنار مزار نشسته بودند و مادر رسول هم از سحریهایشان تعارف کرد و مثل مادر من خیلی با معرفت و مهربان است و ان شا الله مادر من هم مثل مادر رسول، تاج مادرشهیدی را به سرش بگذارد… آقانوید توصیف آن شب را خیلی زیبا گفته بود.
**: این که یکی از آن دو خانم در آن شب بیست و سوم، شما بودهاید را کِی متوجه شدند؟
همسر شهید: در جلسه اول خواستگاری این حرفها مطرح شد و کلا اولین دیدارمان به صحبت درباره شهید خلیلی گذشت.
**: چه حسی داشتند از این اشتراک در علاقه به یک شهید؟
همسر شهید: آقانوید خیلی منقلب بود. صبح عید غدیر خواب عجیبی دیدم که بعدا تعریف می کنم. ۱۵ رمضان سال بعدش خواب دید که شهید خلیلی یک چادر عروس به من داد. گفتند که این، از طرف شهداست. این در سالگرد آشناییام با شهید خلیلی بود. من این ماجرا را فقط برای مادرشان تعریف کردم و گفتند حتما با کسی ازدواج می کنی که شهدا تاییدش کرده اند. بعد از ازدواج برایش تعریف کردم. غیر از شب بیست و سوم که باهم آنجا بودیم و نمیدانستیم، عید غدیر نان خامهای و شربت آمده کردیم و بردیم سر مزار. آقانوید هم آن روز آمده بودند در کنار مزار. خودش در همان جلسه اول این را تعریف کرد که از آن نان خامهای هم خورده بود و با پدر شهید رسول خلیلی صحبت کرده بود و پرسیده بود: پسر شما چه کار کرده که اینقدر خاص است و هر کس را سر مزارش می آورم، تحت تأثیر قرار میگیرد… پدر شهید هم می گوید احتمالا اخلاص داشته و ما هم بعد از شهادتش داریم او را می شناسیم. کمی از کرامتهای شهید رسول هم می گوید و اضافه میکند که آقارسول حتی برای ازدواج جوانها هم کمک می کند. آقانوید هم که سه سال بود به همراه مادرش به خواستگاریهای مختلف و متعددی رفته بود، برگشته بود و به عکس رسول نگاه کرده بود و گفته بود: رسول جان! من اینقدر به تو ارادت دارم. کمک کن که دختر خوبی هم برای من پیدا بشود.
این را جلسه آخر خواستگاری رسمی که همه بودند، برای حاضران تعریف کرد و گفت: فکر نکنید که آشنایی ما بیدلیل بوده… ما سه ماه صحبت کردیم و ۵ جلسه مشاوره رفتیم و همه مراحل عقلی را طی کردیم تا با چشم باز انتخاب کنیم اما خودش گفت: اول و آخر، واسطه اصلی و معنوی ما، شهید خلیلی بوده و جریان را برای همه تعریف کرد.
آقانوید که در عید غدیر این صحبتها را با شهید رسول می کنند، دقیقا در همان روز همسایهمان در همدان تلفن مادرم را می گیرد تا به خاله آقانوید بدهد. من همیشه می گویم خدا خواسته بود سال ۹۲ خاله مادرم را پیدا نکند تا در همان تاریخ و به همان شکل، به هم برسیم. مثل تکههای پازل کنار هم قرار گرفت که به هم معرفی بشویم و شش روز بعدش که آقانوید به منزل ما آمد، من عکس شهید خلیلی، شهید روحالله قربانی و شهید آوینی توی اتاقم بود. البته عکس شهید خلیلی بزرگتر از بقیه بود. وقتی خواستگار برایم می آمد، عکسها را برمیداشتم تا متوجه روحیات طرف مقابل بشوم. ایشان را چون شنیدم پاسدار است، عکسها را برنداشتم.
**: یعنی هیچ پیش زمینهای از شناخت آقانوید از شهید خلیلی نداشتید؟
همسر شهید: اصلا… عکس را هم گذاشتم در جایی که خیلی توی چشم نبود. من خیلی با شهید خلیلی صحبت می کردم. حضورشان و کمکشان را خیلی احساس می کردم. بعضی وقتها می گویند وقتی شهدا می خواهند با کسی حرف بزنند، به قلب آن طرف القا می کنند. احساس کردم به من می گوید: «می خواهم عکسم روبرو باشد.» عکس را برداشتم و گذاشتم جایی که وقتی کسی وارد اتاق می شد، کاملا قابل مشاهده بود.
انگار قرار بود اینطوری باشد که وقتی آقانوید وارد می شود چشمش به عکس بیفتد. آقانوید وارد اتاق که شد، خیلی منقلب شد و جا خورد و گفت: آقارسول هم که اینجا است!… من چهره آقانوید را در جلسه اول ندیدم. فقط دستانش را دیدم. چندین بار پیش آمد که در صحبتهایش گفت رسول من را غافلگیر کرده و نمیدانم چه بگویم. اصلا معادلات ذهنی من را به هم ریخته.
**: احتمالا حرفهایی که در ذهنش آماده کرده بود تا بگوید، بطور کامل از یادشان رفته بوده…
همسر شهید: آخرش هم با خنده گفت: رسول جان، می خواهی دقایقی بروی بیرون تا ما کمی هم درباره خودمان با هم صحبت کنیم؟… آقا نوید وقتی عکس را دیده بود فکر کرده بود شهید رسول از اقوام ما هستند. وقتی پرسید: گفتم من به این شهید ارادت دارم. پرسید: چطوری جذب این شهید شدهاید؟ من هم گفتم: خود شهید ما را جذب کرده… داستان آن روز ۱۵ رمضان را گفتم و ماجراهای بعدی را تعریف کردم مثلا چلهای که برای شهید خلیلی می گرفتیم و دوستانم حاجات زیادی از این طریق گرفته بودند… آقا نوید هم می گفت خوش به حال شهید رسول که برایش چله میگیرند… الان شش سال است که گروه چله تاسیس شده و بعد از شهادت، این گروه، نام آقانوید را هم دارد و این خواسته آقانوید هم محقق شد.
**: توضیحی درباره این گروه چله می فرمایید؟
همسر شهید: ما از همان ۱۵ رمضانی که به مزار شهید خلیلی رفتیم، یک گروه چله در تلگرام و تشکیل دادیم که الان هم در ایتا است. هر چهل روز یک دعا یا زیارت یا سوره قرآن را قرار می دهیم و به روح شهید هدیه می کنیم. هر روز هم قرعهکشی می کنیم و به اسم یکی از اعضای چله در می آید تا برای حاجت روایی آن نفر هم دعا کنیم. قرعهکشی را در این سالها خودم انجام می دادم و به آقانوید هم در آن جلسه گفتم که بارها پیش آمده افرادی آمدهاند و گفتهاند مثلا مادرمان در فلان روز عمل دارد یا فلان حاجت فوری را داریم و اگر میشود نام ما را اعلام کن! اما من نمی پذیرفتم و پایبند قرعه کشی بود. عجیب بود که اتفاقا نام همان افراد در میآمد چون معلوم بود که حاجتشان واقعی است.
حتی حرفزدن با شهید خلیلی بر سر مزارش هم با بقیه فرق دارد و این بحثی قلبی و دلی است که فقط باید تجربهاش کرد. نشانههایی همیشه هست که اعتقادمان را قویتر میکند. مثلا یک بار که جزئی از قرآن را مشخص کرده بودم که برای شهید خلیلی بخوانم، به ذهنم خطور کرد که آیا واقعا ثواب این قرآن به آقارسول میرسد یا نه؟ هنوز خواندن قرآنم تمام نشده بود که خانمی آمد و برگهای داد و گفت: خانم! برای شهدا قرآن می خوانید؟… دیدم سوره حدید بود و این هم نشانهای بود که آقارسول به من نشان داد.
شاید هر جایی نشود این نشانهها را گفت اما فقط میفهمیم که حضور دارد. آقانوید هم گفت: رسول اصلا آنور دنیا نرفته و همهش به دوستانم می گویم که ایستاده این طرف و دارد کارهای ما را رتق و فتق میکند.
**: این جلسات آشنایی که ۵ جلسه شد، در چه فاصله زمانی بود؟
همسر شهید: سه ماه طول کشید. چون به محرم و صفر همزمان شد، طول کشید.
**: اهم مسائلی که مطرح کردید و حتی مسائل اقتصادی چه بود؟
همسر شهید: بعد از جلسه اول، بقیه صحبتهایمان در گلزار شهدای بهشت زهرا بود. سر مزار شهدا می نشستیم به صحبت. جلسه دوم چون قبل از سالگرد شهید خلیلی بود، در مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی قرار گذاشتیم که منزل شهید خلیلی هم آنجا بود. کلا من از جلسه دوم به بعد متوجه شدم که آقانوید شهید می شود. به خاطر همان خواب عید غدیر که دیده بودم و کم کم روحیات ایشان را هم دیدم و به من اثبات شد.
همان خوابی که در بین صحبتهایم گفتم برایتان تعریف میکنم، به اینجای صحبتمان مربوط است. خواب دیدم با یک روحانیِ پیرمرد که ریشهای بلند سفیدی دارد و لباس بلندی پوشیده بود، جایی مثل قبرستان وادی السلام یا بقیع که قدیمی بود ایستاده بودیم که به من گفت: ما از سمت بی بی سیده زینب (سلا الله علیها) آمدهایم… با هم همراه شدیم و قبرها را به من معرفی میکرد که چیزی یادم نمانده. وارد جایی شبیه مقبره شهدای گمنام شدیم و سه مزار شهید گمنام آنجا بود. شهید روحالله قربانی که مزارش بالای سر آقارسول است، آنجا حضور داشتند و حال غمگینی داشتند. پارچه سفید روی مزار شهدای گمنام کشیده شده بود. من یکی یکی کنار میزدم تا روی سنگ را بخوانم. سومین مزار را که کنار زدم، دیدم نوشته شهید گمنام اما پایین مزار عکس برچسبی یک آقایی چسبانده شده بود. وقتی چشمم به این عکس افتاد، شهید قربانی گفت: این همسرت است. حاجت روا شدی. دیگر گمنام نیست.
من متوجه شدم که شناسایی شده و از گمنامی بین این شهدا درآمده. من همیشه خوابهایم را در دفتر خاطراتم می نوشتم اما آن لحظه هیچ فکری نکردم و فقط این خواب را نوشتم. آقانوید که آمد و صحبت کردیم، یک روزی یاد آن خوابم افتادم و به خودم گفتم آقانوید شهید می شود و گمنام میماند و پیکرش برنمیگردد. بطور اتفاقی یاد آن خواب افتادم.
**: چقدر فاصله بین آن خواب و شهادت آقانوید بود؟
همسر شهید: خواب در عید غدیر یک سال قبل از آشنایی بود و مدت زیادی از آن نمیگذشت. از روز عید غدیر تا روز نامزدی که در بهشت زهرا و سر مزار دایی آقانوید برگزار کردیم، ۱۱۰ روز فاصله بود. اعداد و ارقام برای من مهم بود و این فاصله را به آقانوید گفتم. گفت: به خاطر امیرالمومنین (ع) بوده… چون ما یک ختم قرآن هدیه به حضرت علی و حضرت زهرا گرفته بودیم وآقانوید احتمال می داد که به خاطر این باشد. قرار بود مراسممان هم دو هفته زودتر برگزار بشود اما به خاطر این که زن داییام به رحمت خدا رفتند، عقب افتاد و به روز ولادت حضرت امام حسن عسکری(ع) موکول شد که روز تولد آقارسول خلیلی هم همان روز بود. این همزمانیها کاملا اتفاقی بود.
* میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
منبع خبر