به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از فارس، کتاب «ستاره سهیل» مجموعه روایتهایی از سیره زندگی سردار شهید «محمد اسلام نسب» که به نویسندگی «مجید ایزدی» در راستای دومین کنگره ملی پانزده هزار شهید استان فارس توسط انتشارات «آسمان سوم» با حمایت تولیدات کمیته تالیف کنگره شهدای فارس به چاپ رسیده هست.
سردار «محمد اسلامی نسب» معروف به شهید زهرایی در ٢٨ بهمن سال ۱۳۳۳ در روستای لازنگان توابع شهرستان داراب در یک خانواده مذهبی متولد شد.
سردار محمد اسلامی نسب در اوایل انقلاب اسلامی در تظاهرات حضور فعالی داشت و در روز ورود امام خمینی (ره) به کشور با چندین نفر از جوانان حزب الهی راهی تهران و موفق به دیدار امام شد.
اسلامینسب در زمان جنگ افروزی ضد انقلابان در کردستان در تاریخ ۴ بهمن سال ١٣۵٨ به اتفاق هشتاد نفر از سپاهیان، در حالی که هنوز یک سال از پیروزی انقلاب نگذشته بود، برای مقابله با گروهکهای منافق و معاند راهی کردستان شد.
وی بعد از بازگشت از کردستان مدتی در خدمت آیت الله دستغیب بود و به حفاظت از ایشان پرداخت و پس از مدتی، مسئولیت حفاظت اطلاعات دادگاه انقلاب اسلامی را برعهده گرفت.
با شروع جنگ تحمیلی، راهی جبهه شد و در سال ١٣٦۴ از ناحیه چشم مصدوم شد و در عملیات والفجر ۸ در حالیکه فرماندهی گردان امام رضا (ع) را بر عهده داشت شدیداً دچار مصدومیت شمیایی شد. این شهید بزرگوار علاقه فراوانی به ائمه اطهار (ع) به ویژه حضرت زهرا (س) داشت و سرانجام در «عملیات کربلای ۴» با رمز «یا فاطمه زهرا» به شهادت رسید.
پیکر مطهر سردار شهید «محمد اسلامینسب» پس از ۲۰ روز پس از شهادت به شیراز منتقل شد و در گلزار شهدای شیراز به خاک سپرده شد.
بریدهای از کتاب:
مرداد ماه سال ۱۳۶۷ بود. آیت الله خامنه ای، رئیس جمهور وقت، برای بازدید، به مقر لشکر ۱۹ فجر، در کوت عبدالله اهواز آمدند و دلایل پذیرش قطعنامه را برای فرماندهان لشکر شرح دادند. طبق برنامه، فیلم مصاحبه اسلام نسب را برای حضرت آقا پخش کردیم. محمد در صحبت هایش از عملیاتهای مختلف یاد کرد و گفت:پاره تن رسول الله (ص) همیشه ما را در مصائب یاری کرده هست!
پس از مکثی کوتاه ادامه داد:من هرگاه نام بی بی فاطمه زهرا (س) را بر زبان میآورم، ناخودآگاه از خود بی خودمی شوم…
سکوت کرد، عینک را از چشمانش برداشت و با دست نم اشک را از زیر چشمانش گرفت.
با دیدن این حالات محمد، حضرت آقا هم منقلب شدند، عینک را از چشمانش برداشتند و اشک چشمان خود را گرفتند و فرمودند:بگو… بگو… چرا سکوت کردی؟…
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست