سنگ‌تمام بهترین آرپی‌چی‌زن گردان امام حسین (ع) برای دفاع مقدس

سلوک عارفانه یک شهید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرهنگ پاسدار «اکبر عنایتی» از فرماندهان گردان‌های لشکر امام حسین (ع) در روایتی از روزهای جنگ و جهاد خاطره‌ای از شهید «بهرام مرادی» و سلوک این شهید را بیان کرده است که در ادامه آن را می‌خوانید.

در بین نیرو‌های گردان، فرد مخلصی بود به نام بهرام مرادی. آن زمان من ۲۱ سال داشتم و ایشان ۴۷ ساله بود. می‌دیدم که نیمه‌شب‌ها بلند می‌شود و نماز شب می‌خواند. انگار خواب برای او معنا نداشت. فقط یکی‌ دو ساعت در شب می‌خوابید. می‌رفت لباس‌های سوراخ و پارهٔ بچه‌ها را که دور می‌انداختند، برمی‌داشت و می‌شست. همیشه هم نخ و سوزن و قیچی همراهش داشت. می‌نشست این‌ها را در ساعت بیکاری‌اش می‌دوخت و بعد تا می‌کرد و زیر پتو‌ها می‌گذاشت. گاهی کاسه‌ای بر می‌داشت و داخل آن آب داغ می‌ریخت و این‌ها را با ته کاسه اتو می‌کرد. اگر بچه‌ها هر کدام لباسی می‌خواستند، می‌گفت: «من یک لباس دارم نو و تمیز! بیا بریم اندازهٔ خودت رو انتخاب کن.»

آقای مرادی دو انگشت از دست چپ را نداشت. برای من تعریف کرده بود که قبلاً در کویت در کارخانهٔ یخ‌سازی کار می‌کرده. یک روز قالب‌های یخ از روی ماشین رها می‌شود و انگشتانش را قطع می‌کند. او بهترین آرپی‌جی‌زن گردان ما بود. یک بار که دیرتر از بقیه نیرو‌ها از مرخصی برگشته بود، به او گفتم: «آقای مرادی، چرا دیر اومدی؟» گفت: من چهارتا بچه دارم. این بار که مرخصی رفتم و می‌خواستم برگردم، همسرم بچه‌ها را جلو آورد و گفت: «بهرام اگه می‌خوای برگردی جبهه، تکلیف این بچه‌ها رو معلوم کن و بعد برو. من دیگه نگهشون نمی‌دارم.» گفتم: «نگه نمی‌داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «پس برو خونهٔ بابات یا برادرات تا من تکلیفشون رو روشن کنم.»

گفت: «چیکارشون می‌کنی؟» گفتم: «شما برو، من نهایتاً می‌ذارمشون پرورشگاه. وقتی تو که مادرشونی می‌تونی بچه‌ها رو ترک کنی، پس منم می‌تونم ترکشون کنم، اما جبهه و جنگ رو نمی‌تونم.» گفت: «باشه. من می‌رم، تو هم بچه‌هات رو جمع کن و هرجا که می‌خوای، برو.» به زنم گفتم: «اما من یه چیز به تو می‌گم، خوب گوش بده.» گفتم: «تو مگه پیرو حضرت فاطمه (س) نیستی؟» گفت: «بله که هستم؛ ولی این چه ربطی داره؟» گفتم: «به هر حال تو صد سال عمر می‌کنی و بعد صد سال هم می‌میری. اون‌وقت جلوی حضرت زهرا (س) که شوهر و بچه‌هاش همه شهید شدن، شرمت نمی‌شه؟ این همه ما دم از شیعه‌ بودن می‌زنیم، بعد تو اون دنیا می‌خوای بگی که یا فاطمهٔ زهرا (س) من نذاشتم که شوهرم برگرده جبهه؟!»» گفت: «وقتی این حرف رو زدم، دیدم خانمم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه‌ کردن و اون‌قدر گریه کرد که منم به گریه افتادم.» گفت: «برو بهرام، برو به امید خدا. تو واقعاً راهت رو انتخاب کردی.» 

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید