سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند

سه شهیدی که «حاج‌قاسم‌»های عصر خود بودند


ماجرای جانبازی رزمنده ۱۳ ساله در شب سرد کانی مانگاگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: زمستان سال ۶۱ در اواسط مقطع سوم راهنمایی تصمیم گرفت با نگاه به راه دوستان شهیدش به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بپیوندد. الگوهایی چون شهید «حسن اروجی»، شهید «مجتبی ناطقی»، شهید «اکبر چمنی»، شهید «حسین رنجبر»، شهید «محمدحسن محمدی»، شهیدان «حسن و حسین غفوری»، شهید «حسین دریایی»، شهید «حسین دماوند» و افرادی که در عرصه فوتبال در تیم ذوب آهن و پرسپولیس شهر شاهرود با او بودند.

شهید حسن اروجی عضو تیم فوتبال بزرگسالان کشور و بزرگ و الگوی بچه‌های شهر خود محسوب می‌‎شد، زمانی که در عملیات رمضان به عنوان آرپیجی‌زن و شکارچی تانک در شرق بصره به شهادت رسید، این «رضا جلالی» بود که بی تابی در وجودش لانه کرد و باعث شد با اضافه کردن دو سال به سن شناسنامه‌اش و نوشتن نامه‌ای برای برادرش که آن را در کفشش قرار داد، با اصرار و اجبار به جبهه برود. او که اکنون جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس است بعد از جنگ تحصیلاتش را ادامه داد و به عضویت هیئت علمی دانشگاه درآمد و هم اکنون نیز مسوول ایثارگران شهرداری تهران است.

خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس ساعتی را با «رضا جلالی» به گفت‌وگو نشست تا خاطرات او را از دوران دفاع مقدس و برنامه‌های ایثارگران شهرداری جویا شود. در ادامه بخش اول این مصاحبه را می‌خوانید.

دفاع‌پرس: چطور شد که به جبهه رفتید؟

زمستان سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در پدافندی پاسگاه «زید» که متعلق به لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود شرکت کردم. چون سنم کم بود ابتدا به عنوان امدادگر دوره ۴۵ روزه دیدم و در جبهه وارد آموزش‌های نظامی شدم تا به عنوان تک تیرانداز و تیربارچی و آرپیجی‌زن خدمت کنم. بعد از ۲۸ ماه فعالیت به عنوان نیروی بسیجی با تاکید شهید «زین‌الدین» فرم سپاه به من داده شد و در نیروی زمینی سپاه عضو شدم.

دفاع‌پرس: چطور جانباز شدید؟

بعد از سه بار حضور در جبهه، زمانی که ۱۳ سال سن داشتم، آبان سال ۶۲ در والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا چشمم را در جوار ۱۱۶ شهید از دست دادم.

در مرحله سوم عملیات بودیم، تعداد نیرو‌ها کم شده بود. از این رو ته‌مانده‌های یگان‌ها حضور پیدا کردند، فرماندهان پیش‌بینی کردند در سه ارتفاعی که نزدیکی آنها بودیم تنها حدود ۱۴ نفر از نیرو‌های دشمن حضور دارند، غروب روزی که شبش باید وارد عملیات می‌شدیم همزمان با ورود ما از یال‌های شمالی ارتفاعات کانی‌مانگا یک لشکر تیپ کماندویی و ورزیده دشمن از آن سوی تپه آمدند. من ششمین نفر ستون گردان بودم، صدایی نخراشیده در ساعت یک بامداد و در گرگ و میش هوا و بارش شدید برف، در آن سیاهچال سردسیر کانی‌مانگا ستون را از هم پاشاند، همزمان با شنیدن صدای «قف» افسر عراقی صد‌ها گلوله به سمت بچه‌های ما سرازیر شد و خیلی از رزمنده‌ها افتادند.

دایی من شهید «فریدون عباسی» در عملیات مرصاد شهید شد و من را به دوستش «حسن عباسی» سپرد، این حسن معمایی است، در عملیاتی که چشمم را از دست دادم، گلوله آرپیجی که تانک را منفجر می‌کند به کمر او خورد. آخرین تصویری که چشم مجروحم دید شلیک آرپیجی از ارتفاعات کانی‌مانگا و اصابت آن به کمر حسن عباسی بود. دیدم که چگونه حسن مثل تخته چوبی دو نیم شد و آتش گرفت، در زمستان سرد زیر ۳۵ درجه منطقه. آنقدر سوخت و سوخت که جزغاله شد و باد خاکستر‌های جسدش را برد.

شب عملیات که می‌خواستیم از «دره شیلر» حرکت کنیم عطر بزرگی را آورد و به همه ۳۶۰ نفر ستون گردان عطر زد. به همه گفت پیشانی من را ببوسید امشب شهید می‌شوم. نامه‌هایش را من می‌نوشتم و می‌خواندم، کسی که در هر وعده غذا همه ظرف‌ها را خودش می‌شست. سواد زیادی نداشت، اما بسیار مخلص و اهل دل بود. هر شب پاورچین پاورچین پوتین بچه‌ها را می‌آورد و در ۳۰ متری سنگر‌ها پوتین بچه‌ها را واکس می‌زد. هر شب کار واکس زدن پوتین یک دسته را انجام می‌داد. کار تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی نیز با او بود، ۱۸ سرویس بهداشتی را با اختیار خودش تمیز می‌کرد. می‌گفت هدیه من به بچه‌هایی که نماز شب می‌خوانند آفتابه‌هایی بود که او پر می‌کرد.

وقتی گلوله دوم به جمع ۹ نفره ما خورد، هفت نفر شهید شدند، من و «حسین غنیمت‌پور» زنده ماندیم که بعد‌ها حسین نیز به شهادت رسید. من از تپه‌ای پرت شدم و ترکشی به اندازه یک انگشت از ابرو وارد شد و از نزدیک بینی‌ام بیرون آمد. یک شب سخت و عجیب را گذراندم، روی زمین افتاده بودم که سه نفر وارد شدند، شهید «حمید شهری»، شهید «کاظم میرحسنی» و «سید هاشم حسینی» که به واقع اگر بودند حاج قاسم‌های زمانه می‌شدند. بالای سرم آمدند، چراغ قوه‌ای دست حمید بود که روی صورت زخمی‌ها می‌انداخت و آن‌ها را شناسایی می‌کرد، من مدام از هوش می‌رفتم و به هوش می‌آمدم و یکباره دیدم در تاریکی شب هنوز اذان صبح را نگفته‌اند که من را در پتو‌های خیس عراقی گذاشته‌اند. سید کاظم میرحسنی من را که دید شناخت، گفت این که رضای خودمان است. گاهی دعا می‌کنم کاش من را تشخیص نمی‌دادند و آن شب همانجا به شهادت می‌رسیدم، اما قسمت این بود که زنده بمانم. باید به هر زحمتی بود برمی‌گشتیم، با همان حال زیر بغلم را گرفتند و راه افتادیم، به جای اینکه به محل استقرار گردان روح الله قزوین برسیم اشتباهی به سمتی دیگر رفتیم، فقط جای خوب آنجا بود که وسط راه قاطری آوردند و مرا سوارش کردند. یک لحظه شنیدم که صدای نیرو‌های عراقی می‌آید، آتشی بین دو طرف رد و بدل شد، هلیکوپتری آمد و ما را به بیمارستان سنندج برد، چشمانم کامل بیرون زده بود، دردی بدتر از آن چند دقیقه‎ای که هلیکوپتر سوار شدم نکشیدم، به خاطر کم و زیاد شدن ارتفاع هلیکوپتر درد شدیدی به چشمانم وارد شد.

بعد‌ها فهمیدم در آن عملیات چهار نفر از بچه‌ها اسیر و ۱۱۶ تن شهید و مجروح شدند، ما بین عراقی‌های مجروح بودیم، خون زیادی از من رفته بود، وقتی به بیمارستان سنندج آمدم فهمیدم پنج لیتر از من خون رفته بود، سفید سفید شده بودم، و وقتی شهید زین‌الدین را بالای سرم دیدم ماجرای آن شب و نجات یافتنم از مهلکه‌ای سخت را تعریف کرد.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید