مجاهدت

شهادت همزمان دو دوست در پشت جبهه


لباس عروس شهناز که لباس شهادتش شدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود روایتی از بانوان فعال خرمشهری را آورده است که به نقل از کتاب کوچه‌های خرمشهر از روز‌های اول جنگ منتشر شده است. این مطلب را در ادامه می‌خوانید.

«چند روزی از شروع جنگ می‌گذشت. ما در مسجد، مشغول کمک بودیم. همه در تاب و تب بودند. لحظه‌ای آرام نداشتند. یک شب مهدی آلبوغبیش از جوانان فعال شهر ما را دید و گفت: «حالا که نشستید، لااقل در گودال‌هایی که خودتان کندید نگهبانی بدید.» من و شهناز محمدی اسلحه گرفتیم و نگهبانی دادیم. شهناز قدبلندی داشت و می‌گفت که این گودال‌ها اندازه من نیست و اگر بمیرم، باید بزرگ‌تر از این برایم حفر کنند! او دختر شوخ‌طبعی بود.

شب بعد با بقیه بچه‌ها روی پشت‌بام دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم. صحبت‌ها گل انداخته بود و هر کس جیزی تعریف می‌کرد. بچه‌ها تشنه بودند. شهناز حاجی‌شاه برای آوردن آب داوطلب شد. دختر متواضع و دلسوزی بود و خیلی زحمت می‌کشید. او و شهناز محمدی همیشه با هم بودند و صمیمت خاصی بینشان بود. وقتی با همان لباس‌های قشنگی که تنش بود برای آوردن آب بلند شد، بچه‌ها شروع کردند به خندیدن. خدیجه عابدی (همسر مهدی آلبوغبیش) گفت: شهناز این لباس عروسیته که پوشیدی؟ شهناز با خنده جواب داد: «آره. لباس عروسیه… مگه چشه؟» آن شب خیلی خندیدیم. بچه‌ها می‌گفتند خدا عاقبت این خنده‌ها را به خیر کند.

روز بعد هر دو شهناز را دیدم، هنوز چند قدم از آن‌ها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. دیگر چیزی نفهمیدم. گوش‌هایم سوت می‌کشید و نمی‌توانستم بلند شوم. یکی از برادر‌ها مرا روی کولش انداخت و تا کنار ماشین آورد. وقتی به هوش آمدم، اولین چیزی که دیدم پای شهناز محمدی بود. پایی که فقط به یک پوست آویزان بود و هر لحظه در حال جدا شدن. اولین بار بود که مرده می‌دیدم. حال عجیبی به من دست داد، چیزی شبیه تهوع. انگار قلبم را با چرخ‌گوشت چرخ می‌کردند. هر دو شهناز با هم رفته بودند. باورش برایم سخت بود و تحملش سخت‌تر.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل