شهیدآباد؛ دیاری متعلق به همه ایران


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، در یازدهمین قسمت از برنامه «جبهه» به شهر‌هایی که تعداد زیادی از جوانان و مردمانشان را در جنگ تقدیم کردند، پرداخته شد و روایت‌هایی از آبادی‌هایی گفته شد که مزین به نام شهداست و خانواده‌هایی که چندین شهید در راه دفاع از میهن دادند.

دو آبادی به نام شهیدآباد یکی در بهشهر مازندران و دیگری در صفاشهر استان فارس که شهدایی را تقدیم انقلاب کردند. 

کاروانی که به مهمانی سیدالشهدا رفت 
در بخش نخست این برنامه، اسدالله باقری و محمدعلی بیاتی، از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از اهالی روستای شهیدآباد مازندران بودند. 

اسدالله باقری در این برنامه گفت: «در ابتدای اسارت ۱۴ ساله بودم. کوچک‌ترین آزاده استان مازندران بودم. سه بار به منطقه اعزام شدم و در عملیات بیت المقدس به اسارت نیرو‌های عراقی درآمدم. روستای شهیدآباد در شرق استان مازندران و شهر بهشهر قرار دارد؛ این روستا با جمعت ۱۵۰۰ نفر بیش از ۶۰۰ نفر نیرو به جبهه اعزام کرد.»

محمدعلی بیاتی، از اهالی شهیدآباد و رزمنده دفاع مقدس در این برنامه گفت: «زمان جنگ شناسنامه‌های خود را دستکاری کردیم تا سن‌مان به اعزام به جبهه برسد. شهید سیدحسن نجفی، از همشهریان و دوستانم بود که سه سال از ما بزرگ‌تر بود ولی ایمان و اعتقادات قوی داشت. او را «مرد حدیث» خطاب می‌کردند و برای هر کاری اعم از خوردن و خوابیدن نیز یک حدیث نقل می‌کرد و نصیحت‌هایش اعتقادی بود.

زمان حرکت روی پارچه‌ای نوشت «کاروان حضرت ابوالفضل به مهمانی سیدالشهدا می‌رود» و با خود آورد. به سمت مریوان برای عملیات والفجر ۴ رفتیم. صبح روز بعد موقع رفتن سیدحسن مرا صدا کرد و وسایل از جمله آن پارچه نوشته را در کوله من گذاشت و گفت: «من که دیگر به خانه برنمی‌گردم و امروز شهید می‌شوم؛ این پارچه را در هر نقطه که من تیر خوردم نصب کن.» او می‌دانست و یقین داشت شهید می‌شود. زمانی که تیر خورد و شهید شد پارچه را در همان نقطه به درختان بلوطی که آنجا بود وصل کردیم و پیکر او را با سختی فراوان با خود برگرداندیم.»

علیرضا دلبریان، یکی از میزبانان این برنامه در ادامه گفت: «شهیدان همه مثل هم بودند و می‌گفتند خجالت می‌کشم دوستانم شهید شده باشند و من زنده در شهر راه بروم. شهید نورالهی از بچه‌های سبزوار در عملیات ۴ و ۵ کنار چادر نشسته بود و ناراحت بود. از او پرسدیم چه شده و او گفت: همه رفقایم رفتند و من به این فکر هستم که اگر به شهرمان برگردم رویم نمی‌شود مادر شهدا را ببینم.» او در آخرین عملیات مرصاد شهید شد و خجالت درآمد.»

اسدالله باقری، از اهالی شهیدآباد نیز در ادامه گفت: «در پاتک عراقی‌ها فرمانده گروهانمان حاج جعفر کیمیا بود که او هم از اهالی بهشهر بود و شهید شد. هر چه بچه‌ها از او تقاضای عقب‌نشینی می‌کردند مخالفت می‌کرد و می‌گفت مقاومت کنید. تا زمانی که تانک‌ها کنار ما می‌رسیدند و لوله تانک‌ها پشت سر ما بود دستور عقب نشینی نمی‌دادند. به حالت نعل اسبی محاصره شده بودیم. هنگام عقب‌نشینی از ناحیه گردن گلوله خوردم به طوری که گلوله از دهانم خارج شد. همزمان پایم هم گلوله خورد و نمی‌توانستم به عقب برگردم. حدود ۳۵ ساعت در آن دشت بودم و می‌توانم بگویم مرگ خود را به چشم دیدم؛ تا اینکه به دست عراقی‌ها اسیر شدم. آنها مرا به بیمارستان بصره منتقل کردند و چند روز در آنجا بستری بودم. در راهروی آن بیمارستان عموی خود را دیدم که او هم تیر خورده بود و روی ویلچر بود. خیلی خوشحال شدم و او مرا بغل کرد.»

باقری در ادامه گفت: «شهدا شناسنامه و هویت ما هستند. اگر آنها نبودند ما امروز این صلابت و اقتدار را در جمهوری اسلامی نداشتیم.» در ادامه اهالی شهیدآباد که در برنامه حضور داشتند همراه عکس شهدایشان روی اسکله برنامه رفتند و عکس یادگاری انداختند.

دلبریان نیز گفت: «شهیدآباد را نباید فراموش کنیم. باید همین مقاومت را در زندگی‌هایمان جاری کنیم تا مدیون شهدا از دنیا نرویم. به معنی واقعی کلمه شهیدآبادی که شما نامش را روی آبادی خود گذاشتید، متعلق به همه ایران هست و همه ایران را آباد کرده هست. امروز مرهون خون شهدا هستیم. امیدوارم مدیون این شهدا از دنیا نرویم.»

شهیدی که زبان نداشت، دلی بیدار داشت 
در بخش دوم این برنامه، زیبنده اکبری، مادر شهید عبدالمطلب اکبری، از شهدای دفاع مقدس روستای شهیدآباد شهرستان خرم‌بید صفاشهر روایت خود را تعریف کرد.

در ابتدا رسول اکبری برادر این شهید گفت: «عبدالمطلب اکبری فردی استثنایی بود؛ او ناشنوا بود ولی با این حال به جبهه رفت.»

در ادامه زیبنده اکبری، مادر شهید عبدالمطلب اکبری گفت: «عبدالمطلب از بچگی نماز خواندن را شروع کرد. زمانی که پدرش نماز می‌خواند او هم همراه او می‌خواند. برایش گریه می‌کردم که با این وضعیت چگونه نماز می‌خواند. به مدرسه رفت و تا کلاس پنجم درس خواند. به دلیل آنکه شرایط درس خواند برایش مهیا نبود به شغل بنایی روی آورد. بنایی می‌کرد و خانه می‌ساخت و با مردم رفتار خوبی داشت و همه دوستش داشتند. جنگ شد و دوستانش عبدالرحیم و محمد شفیع شهید شدند. هر چه گفتیم تو ناشنوا هستی واجب نیست به جبهه بروی؛ اما او اصرار می‌کرد که به جنگ برود. چند بار عازم شد و برمی‌گشت. اقوام می‌گفتند برایش زن بگیرید تا به جبهه نرود. به خواستگاری دخترعمه‌اش رفتیم و عقد کردند. اواخر جنگ بود و دوباره گفت می‌خواهم به جبهه بروم. از من کاری برنمی‌آمد و گاهی تا گلزار شهدا همراهیش می‌کردم. رفت و بعد از ۹ ماه برگشت. یکی از مادران شهدا خانه ما بود او با اشاره به آن مادر شهید گفت: «من هم این هفته شهید می‌شوم.» مادر شهید گفت: «خدا نکند؛ امیدوارم بروی و سالم برگردی.»، اما یک هفته نشد؛ رفت و شهید شد. امروز راضی و خوشحالم که فرزندم با اینکه زبان نداشت این‌گونه به جبهه رفت و شهید شد.»

رسول اکبری نیز گفت: «گاهی با عبدالمطلب به گلزار شهدا می‌رفتیم و برایشان فاتحه می‌خواندیم. در ردیف شهدایی که دفن شده بودند دو قبر خالی بود. عبدالمطلب با چوب علامتی کشید و آن قبر را نشان داد و گفت: «این بار من هم شهید می‌شوم و اینجا جایگاه من هست.» اتفاقاً زمانی که شهید شد او را همانجایی که علامت زده بود دفن کردند.» 

دلبریان در ادامه گفت: «شهید اکبری اگر زبان نداشت، دل بیداری داشت. راهی که این شهدا باز کردند، پیش روی همه ماست و باید برویم. با مظلومیتی که رفتند مسئولیت ما را سنگین‌تر کردند. مسیر آنها را باید در زندگی ادامه دهیم.»

علی خلیلی، دیگر میزبان این برنامه هم گفت: «شما یک مادر معمولی نیستید، شما مردساز هستید، شما یک شیر، پهلوان و قهرمان به دنیا آوردی.»

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید