به گزارش خبرنگار نوید شاهد، سوم بهمن 1366 در جبهه ماووت عراق، مسافری غریب از دیار شاهدان آسمانی به شهر شهادت، سفری جاودانه کرد که پیش از عرصههای رزم، فاتح عرصههای معنویت و خلوص و عرفان بود. سردار شهید «مجید افقهی» فرمانده «گردان والعادیات» از «لشکر ۲۱ امام رضا (ع)» و جانشین فرماندهی این لشکر، از آن ستارههای آسمان گمنامی و بی نشانی است که نام و نشان در فنای در بقای وجه باقی دوست یافت و از خاک تا خدا، خطی به روشنای خون خود رسم کرد.
از کویر زرد فریمان تا شهر سرخ شهود
مجید افقهی فریمانی، در روز هفتم فروردین ۱۳۴۴ در فریمان متولد شد. پس از پایان دوره ابتدایی برای تحصیل در مقطع راهنمایی به مدرسه فنی حرفهای رفت و پس از ۳ سال موفق به اخذ مدرک مدرک سیکل شد. از آنجا که در فریمان دبیرستان نبود برای ادامه تحصیل مجبور شد به مشهد مهاجرت کند اما به دلیل فضای آشفته شهر مشهد به واسطه فعالیت گروهکها پدر مجید مجبور شد برای جلوگیری از انحراف فکری مجید، او را به فریمان بازگرداند. پدر مجید كارمند شهردارى بود. از نظر اقتصادى وضعیّت مناسبى داشتند و دستشان به دهانشان میرسید. مجید، فرزند هفتم خانواده بود. بیشتر وقتش را در خانه مى گذراند و همواره به دنبال یادگیرى بود؛ نقّاشى مى كشید، كتابهاى برادرهاى بزرگش را مىگرفت و از روى آنها مىنوشت، آنها هم دراین كار به او كمك مىكردند و به این ترتیب در حالى به كلاس اوّل رفت كه از قبل چیزهاى بسیارى آموخته بود. در خانه زحمت زیادى مى كشید؛ از كارهاى خانه گرفته تا بیل زنى باغچه و حتّى گاودارى به پدر و مادرش كمك مى كرد. شانزده ـ هفده ساله بود كه هواى جنگ و جبهه به سرش افتاد.
ابتدا به عنوان بسیجى وارد منطقه شد. در روزهاى اول اعزام، با توجه به سنّ و سال كمى كه داشت، هركسى فكر مىكرد او بدون آگاهى و شناخت و تنها بر پایه احساساتى گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، امّا پس از مدّتى همگان با دیدن فعّالیّتها و پیشرفتهایى كه به چشم خود از مجید مىدیدند یا مىشنیدند، پى میبردند كه حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهى و شناخت نیست، بلكه ناشى از معرفتى درونی و درکی باطنی است.
هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همیشه نزدیکترین یار و همراه او بود، عزم و ارادهى او براى ادامه راهش راسخ تر شد. به پدرش گفته بود: «خونبهاى رضا 5000 بعثى است. تا 5000 بعثى را نكشم برنمى گردم!»
حالا در جبهه، دو نفریم: من و همسرم!
به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. اما یک شرط براى ازدواج داشت و آن این بود كه: «من به خاطر زنم، جبهه را ترك نمى كنم.» در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: «من یا شهید مى شوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت كه دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.»
همسرش، زنی مهربان و خویشتندار بود و مجید علاقه بسیاری به او داشت، به مادرش میگفت: «تا وقتی اینجا هستم عشق و علاقهام به خانمم نمیگذارد که سخت بگذرد». به دوستانش نیز گفته بود «تا به حال من در جبهه یک نفر بودم حالا دو نفر شدیم هم من هستم هم همسرم.»
با پای چوبی هم حاضر نشد منطقه را ترک کند!
بعد از شركت در عملیّاتى، پاى چپ خود را از دست داد و یك پاى چوبى، جانشین پاى از دست رفتهاش شد. پس از آن طولى نكشید كه درعملیّاتى دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمّات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را نیز آب برد. این ماجرا زمانى اتفّاق افتاد كه معاونت لشكر 21 امام رضا(ع) را برعهده داشت. پس از مدّتى یك پاى مصنوعى به ایشان داده شد امّا او باوضعیّتى كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند.
پدرش هم نمیدانست جانشین فرمانده لشکر است!
بسیار فروتن و متواضع بود. پدرش میگوید: «بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه كه آمده بود، گفتم: با یك پا مىخواهى چه كار كنى؟ گفت: مى توانم در پشت جبهه خدمت كنم. آبى حمل كنم، مهمّات برسانم… امّا بعدها بود که فهمیدیم مجید فرماندهى گردان و معاونت فرماندهی لشکر امام رضا (ع) را در جبهه بهعهده داشته است.»
ستارهای در آسمان گمنامی
شجاعت در کنار درعملیّاتى سوار بر موتور به دنبال چند اسیر عراقى كه فرار كرده بودند رفته و توانسته بود به تنهایى، دوباره آنها را دستگیر كند وبرگرداند. در جاى دیگر توانسته بود تنها با 24 نفر نیرو، 53 اسیربگیرد. مانند كوه استوار بود و دیگران را هم به صبر توصیه میکرد. هرجا كه احساس مىكرد دوستان و همرزمانش خسته شدهاند، به آنها روحیّه مىداد.
یكى از همرزمانش او را با اخلاصترین افراد مىداند و مىگوید: «او حتّى حاضر نبود طورى رفتار كند كه دیگران بدانند و بفهمند فردى لایق و شایسته و فرمانده گردان است.»
باید بروم، بهارها منتظرند!…
و روایت آخرین دیدار از زبان پدر شهید: «بار آخرى به او گفتم: بس است. دیگر نرو. به گریه افتاد وگفت: اجازه بدهید براى دهه فجر بروم و پس از آن دیگر نخواهم رفت. برمى گردم و همسرم را هم به خانه ام مىآورم.من آن جا كارهاى نیمه تمامى دارم كه باید تمامشان كنم. و سرانجام با اصرار زیاد، بلیط را از همسرش پسگرفت و رفت. همسرش به شدّت گریه مىكرد. برادرش درباره آن روز مىگوید: «آن روز دلم به حال همسرش خیلى سوخت. شاید اگر من جاى مجید بودم، مىپذیرفتم كه نروم. آن روز با خودم گفتم: مىبیند خانمش گریه مىكند، بقیّه اصرار مىكنند، باز هم مىرود. امّا انگار هم خودش و هم خانمش مىدانستند كه این رفتن چه رفتنى است.»
چهارراه عشرت آبادم درد میکند!… (روایت عشق شهید به همسر تا لحظه شهادت)
همه از این علاقه میان مجید و خانمش اطلاع داشتند. عشق مجید به همسرش به دلیل آنکه خدایی و پاک و خالص بود، مورد تحسین همه دوستان او قرار میگرفت. در شرایطی که دشمن در یکی از عملیاتها مدام آتش گلوله میریخت و همه بسیار ترس و وحشت داشتند مجید به روی قلبش میزد و می گفت چهارراه عشرت آبادم درد میکند. چهار راه عشرت آباد منزل پدر خانم، شهید مجید افقهی بود که هربار دلتنگ همسرش میشد به روی قلبش میزد و میگفت چهارراه عشرت آبادم درد میکند. هنگامی که مجید در وسط آتش بار دشمن که همه از ترس به سویی فرار میکردند این جمله را گفت دوستش بر سرش فریاد کشید آخر اینجا چه جای یاد زن کردن است!
شهید مجید افقهی با خمپاره 60 شهید شد. دوستش در هنگام مجروحیت شهید، به دلیل آنکه از عشق شدید او به همسرش اطلاع داشت به او گفت: مجید! می خواهند منتقلت کنند عقب… کجا میروی؟ مجید در حالی که از سوراخ های بدنش خون فواره میزد به شوخی گفت: به «قرارگاه تاکتیکی» و باز هم چهارراه عشرت آبادم درد می کند!
«قرارگاه تاکتیکی» نامی بود که شهید بر روی خانه پدر زنش گذاشته بود و در حالی که امید داشت در بیمارستان، همسرش را ملاقات کند، خداوند این آخرین دیدار عاشق و معشوق را رضا نداد و شهید مجید افقهی در اوج عشق به همسرش به دیدار معبودش شتافت.
عشق، گل کرد و در آغوش جنون، سوخت تنش را…
عملیات «بیتالمقدس ۲» در دوم بهمن ۱۳۶۶ در شبی سرد و برفی در منطقه «ماووت» آغاز شد. در منطقه قبل از شروع عملیّات روبه نیروهایش گفت: «امشب مى خواهیم برویم كه كار مهمّى انجام دهیم. خدا با ماست. روحیه خود را حفظ کنید.» سپس غسل شهادت بهجا آورد و رو به یكى از دوستانش و روحانى گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنید. شما هم امشب شهید مى شوید.» عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد.در حین عملیات با شنیدن صدای صفیر خمپاره، معاون خود را از بالای خاکریز پایین کشید اما خودش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ترکش به قلب مجید اصابت کرده بود اما او مثل همیشه با آرامش غیرقابل تصور میگفت: «چیزی نیست. اگر حرکت نکند طوری نمیشود.» زمان انتقال او با برانکارد، مثل همیشه با همان شوخی و شیرینی خاص خودش، خندهکنان برای بچهها دست تکان داد و در حالی که شهادتین را زیر لب زمزمه میکرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت و پیکر مطهرش پس از تشییع در جوار برادر شهیدش در بهشت صادق فریمان به خاک سپرده شد.
شهادت، «قصه» نیست؛ یک «حقیقت» است و یک «تاریخ»…
و چه زیباست توصیف شهادت از زبان شهیدی که شهادت را در حیاتش زیست و کلماتش از شهود شهادت، لبریز است و متبلور:
«پدرجان! شما باید بدانی که من از روی آگاهی قدم در این راه گذاشتم و این را بدان شهادت یک تاریخ است که از ما بجا میماند و تمامی شما عزیزان باید بدانید که شهادت یک قصه نیست بلکه حقیقت است. شعار نیست، بلکه شعور است. شهادت باختن نیست، بلکه پیروزی است. شهادت یک مرگ تحمیلی نیست، بلکه انتخابی حقیقی است.
ای دوستان و آشنایان و ای آنانی که وصیت مرا میخوانید! از تمام شما میخواهم که در پشت جبهه، اسلام و امام را یاری کنید؛ چه با خون، چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند باشید.
انتهای گزارش/
منبع خبر