در یخشی از این کتاب، به ماجرای درگیری شهید «محمدابراهیم همت» با «اکبر گنجی» اشاره شده است که در ادامه، این ماجرا را میخوانید:
عدمالفتحهای عملیات «والفجر مقدماتی» و «والفجر۱»، صرفنظر از تمامی تلخکامیهایی که برجای نهاد، موجب شد تا در عقبه لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، یعنی سپاه منطقه ۱۰ تهران نیز جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذینفوذ، علیه همت گشوده شود.
همان جریانی که همت همواره در نشستهایش با کادرهای ارشد لشکر، از آنها بهعنوان خط سوم و خوارج جدید یاد میکرد. در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده به ارائه یک روایت مستدل و مستند به نقل از مسئول واحد اطلاعات عملیات لشکر ۲۷ بسنده میکنیم:
بعد از سفر دو روزه مشهد، «همت» گفت: «سعید فردا صبح برویم سپاه منطقه ۱۰». حوالی ۱۰ صبح با «همت» رفتیم به تشکیلات منطقه در خیابان پاستور. حاجی با دو، سه نفر از مسئولین واحد عملیات منطقه جلسه کوتاهی داشت. از اتاق عملیات که خارج شدیم، گفت: «تو برو توی ماشین من هم میآیم».
هنوز چند پله پایین نرفته بودم که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو از پلهها بالاآمدم، دیدم چهار، پنج نفر با لباس فرم سپاه، راه «همت» را سد کردند و جلودارشان کسی نیست جز «اکبر گنجی» که خوشنشینِ ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه معاف کرده بود.
«گنجی» صدایش را انداخته بود پس کلهاش و با قیافه مفتشمآب به «همت» نگاه میکرد و میگفت: «خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی. خیال میکردیم فقط متوسلیان این هنر و داشت که بچههای تهرونو ببره کنار جاده اهواز ـ خرمشهر و صدتا، صدتا به کشتن بده. حالا میبینم نه بابا! اوستاتر از اونم هست. خوب بچههای تهرون رو بردی و هزار هزار، کانالای فکه رو با جنازههاشون پرکردی حاج همت!».
«حاج همت» را کشدار و با لحنی مسخره به زبان آورد. من از این همه وقاحت «گنجی» که بین بچههای منطقه ۱۰ به «اکبر قمپوز» و «اکبر پونز» معروف بود، خشکم زده بود. نگاه که به «همت» انداختم دیدم از غضب مثل لبو سرخ شده و با آن نگاه تیز خودش زل زده به «گنجی». آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که کار خودش را کرد.
با دست راست چنگ زد، یقه «اکبر قومپز» را گرفت و به یک ضرب او را مثل اعلامیه کوبید لای سهکنج دیوار و مشت چپش را برد عقب و فرستاد طرف فک او. مشت گره شده به فاصله چند سانتی صورت «گنجی» توی هوا متوقف ماند.
گفتم حاجآقا تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بیخیال شو. «همت» هیچ واکنشی نشان نداد. همانطور زل زده بود به «گنجی». دست آخر در حالی که از غیض دندانهایش به هم ساییده میشد به او گفت: «آخه چی بهت بگم بچه مزلّف؟ خدا وکیلی ارزش خوردن این مشت منم نداری!».
برای تهیه این کتاب «کوهستان آتش» به قلم «گلعلی بابایی» اینجا را کلیک کنید.
انتهای پیام/ 113
منبع خبر