می خواستم آلمان بروم سر از جبهه درآوردم

همسایه بد مسیرم را از آلمان به جبهه کج کرد!


همسایه بد مسیرم را از آلمان به جبهه کج کرد!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد سرهنگ پاسدار ابوالفضل ابراهیمی از جانبازان قطع نخاعی دوران هشت سال دفاع مقدس است که حرف های شنیدنی در خصوص انگیزه اش از رفتن به جبهه دارد؛ انگیزه ای که تا پای پاره کردن بلیط سفر به آلمان و خداحافظی با زندگی بی دغدغه تا ماندن در جبهه و جنگیدن برای وطن، پیش رفت. مصاحبه با او از نظرتان می گذرد:

رفتم جبهه مثل مجید سوزوکی عکس بگیرم تا پدر از شر همسایه راحت شود

انقلاب که شد همسایه ای داشتیم ای که شروع کرد به اذیت و آزار ما به خصوص پدرم. آخر پدرم نظامی زمان شاه بود اما دلش با مردم بود و حتی به فقرای زیادی کمک می کرد. نماز و روزه اش ترک نمی شد اما امان از همسایه بد!

این را هم بگویم که من و خواهرها و برادرهایم در تظاهرات های زیادی علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می کردیم و اعتقاد به سرنگونی شاه داشتیم.

خلاصه بعد از انقلاب و زمانی که جنگ شروع شد، برای خلاص شدن از شر آزار و اذیت هایی که این همسایه برای پدرم داشت، جرقه جبهه رفتن به سرم زد تا مثل «مجید سوزوکی» فیلم اخراجی ها، بروم جبهه و خودی نشان دهم و عکسی بگیرم و برگردم تا بلکه این همسایه کوتاه بیاید و پدرم را اذیت نکند.

 

می خواستم آلمان بروم سر از جبهه درآوردم

گفتند مرجع تقلیدت کیست، گفتم فلان ورزشکار!

پرس و جو کردم و گفتند برای ثبت نام باید به منطقه 3، محلی که به لانه جاسوسی چسبیده بود بروم و مصاحبه شوم. رفتم آنجا و قصه شروع شد. گفتند خب! حالا که می خواهی به جبهه بروی بگو ببنیم مرجع تقلیدت کیست؟ همان جا خنده ام گرفت و فکر کردم منظورشان است که الگوی من در زندگی کیست. من هم یک شخصیت ورزشی نام بردم و آنها گفتند که منظورشان مرجع تقلید دینی است. جوابی نداشتم بدهم و آنها هم گفتند شرمنده! نمی توانی به جبهه بروی. گفتم نمی شود که خب به من بگویید راهش چیست. آن ها هم گفتند سه روز وقت دارد توضیح المسائل یکی از مراجع تقلید و دو کتاب از شهید مطهری بخوانی و بیایی برای ما این کتاب ها را شرح و بسط بدهی تا متوجه شوی مقلّد بودن یعنی چه!

من هم سمج تر از این حرف ها بودم و برای اینکه به هدفم برسم رفتم به کتابفروشی و توضیح المسائل امام خمینی (ره) و کتابهای ده گفتار و بیست گفتار شهید مطهری را تهیه کردم. از آنجا که علاقه زیادی به مطالعه داشتم به طرز باور نکردنی ظرف سه روز تسلط کامل بر توضیح المسائل و کتابهای شهید مطهری به ویژه کتاب ده گفتار پیدا کردم و راهی مقر محل مصاحبه شدم. مصاحبه شروع شد و من احکام و مطالب کتاب را با شرح جزییات گفتم! باور کردنی نبود اما از پسِ آن برآمدم.

می خواستم آلمان بروم سر از جبهه درآوردم

عاقبت بخیر نشدن همسایه بدگو

مصاحبه که تمام شد، رفتند سراغ تحقیقات. گفتند برو تا بیاییم از همسایه های محل درباره شما و خانواده تان تحقیق کنیم. گفتم چقدر طول می کشد؟ گفتند پانزده تا بیست روز. بیست روز گذشت و خبری نشد. دوباره رفتم به محل ثبت نام. پیگیری کردم و گفتند شما رد شدید! گفتم آخر چرا؟ گفتند چون پدر شما نظامی زمان شاه بوده. اتفاقا همان همسایه که پدرم را اذیت می کرد و بخاطر همین من می خواستم به جبهه بروم، راپورت داده بود و باعث شده بود نظر آنها منفی باشد. این را هم بگویم همسایه مان عاقبت بخیر نشد که نشد.

 

بلد نبودم قرآن بخوانم

در همین گیر و دار بود که دیدم عده ای دارند سوار اتوبوس می شوند تا بروند به جبهه. بغض کردم و ناراحت شدم. نمی دانم چه شد که توجه جوانی حدود 20 ساله به سمت من جلب شد. موضوع را فهمید به مسوولان تحقیق گفت با ضمانت من این بنده خدا را بفرستید جبهه. نمی‌دانم چه شد که آنها گفتند باشد اما باید یک امتحان دیگری از او بگیریم. من را همراه چند نفر دیگر که آنها هم در مرحله تحقیقات رد شده بودند، به اتاقی بردند و گفتند اگر توانستید قرآن بخوانید، با اعزام تان موافقت می کنیم. اتفاقا هیچ یک از ما بلد نبودیم قرآن بخوانیم و باز هم رد شدیم اما مسوول امتحان دلش به حال ما سوخت و گفت دو روز مهلت می دهم اگر قرآن خواندن یاد گرفتید، قبول می شوید. همسایه ای داشتیم که خانم جلسه ای بود و به حدی با پسرهایش صمیمی بودم که به مادر آنها، مامان می گفتم. خلاصه ظرف دو روز سوره ای را حفظ کردم و دعا کردم موقع امتحان همان سوره را از من بپرسند که اتفاقا هم همین شد! بالاخره با همان عده ای که دفعه قبل در امتحان مردود شده بودند هفت خوان رستم را رد کردیم و اعزام شدیم به پادگان امام حسین (ع).

 

می خواستم آلمان بروم سر از جبهه درآوردم

ترسیدم و جبهه ماندگارم کرد!

در پادگان امام حسین (ع) دوره های آموزشی نظامی دیدیم و پس از گذراندن شرایط سخت، پایمان به جبهه باز شد. همان اول صدای تق و توق تیر و ترکش میخ کوبمان کرد و همه روی زمین خوابیدم و ترسیده بودیم. صدای فرمانده درآمد که خجالت بکشید چرا انقدر ترسیده اید، این صدای توپخانه خودی است و ترس ندارد!

من که نوجوان 16 ساله بودم، به طرز وحشتناکی بیشتر از همه ترسیده بودم و حالم به شدت بد شده بود. همه فهمیدند اما باور کردنی نبود، هیچ کس به روی من نیاورد و همین بزرگواری و به رویِ من نیاوردن رزمنده ها، هدف و راهم را تغییر داد و من که قرار بود گذری به جبهه بیایم و ذهنیت همسایه را تغییر دهم تا پدرم را دیگر آزار ندهد، متحول شده و این شد که 18 ماه در جبهه ماندگار شدم!

 

خودم را جای عراقی ها می گذاشتم و می جنگیدم

در این مدت زیر و بم جبهه دستم آمده بود و حتی مثلا می فهمیدم این صدای کاتیوشای خودی است یا غیر خودی. همیشه موقع عملیات ها خودم را جای عراقی ها می گذاشتم و ذهنم را به کار می گرفتم و چشمم را می بستم و می گفتم الان اگر یک عراقی بودم چطوری و از کجا و چه زاویه ای به ایرانی ها حمله می کردم و خودم را با شرایط وفق می دادم تا موفق شوم.

 

می خواستم آلمان بروم سر از جبهه درآوردم

گفتم ابوالفضل! جبهه یا آلمان؟

در همین رفت و آمدها به جبهه، یکبار که برای پنج روز مرخصی آمده بودم، فهمیدم خانواده برایم بلیط آلمان گرفته اند تا بروم آنجا. نشستم با خودم دودوتا چهار تا کردم. گفتم ابوالفضل! مثبتش این است که بروی آلمان درس بخوانی و زندگی بی دغدغه و آرامی را تشکیل دهی و از این هیاهو دور باشی، منفی اش هم این است که برگردی جبهه و احتمالا دست و پایت قطع می شود یا نابینا می شوی یا به دست عراقی ها می افتی و اسیر و شکنجه می شوی یا دست آخر جانت را از دست می دهی و شهید می شوی.

در همین گیر و دار تلویزیون را روشن می کردم و صحنه های جبهه و جنگ را می دیدم و از خودم خجالت می کشیدم. بغض می کردم و به اتاقم می رفتم و زار زار گریه می کردم. به خودم می گفتم با خودت روراست باش. چه می خواهد بشود و به کجا می خواهی بروی. بالاخره در میان این تحلیل و آنالیز، جبهه را انتخاب کردم و بلیط آلمان را پاره کردم.

 

من عاشق جبهه شدم، برادرم شهید شد!

خیلی به جبهه علاقه پیدا کرده بودم. خاک آنجا را برمی‌ داشتم و می بوییدم. من برای آرمان های اسلام و دفاع از خاک وطنم رفته بودم. همه اینها انگیزه ای شد که برادرم هم به جبهه بیاید و دست آخر هم شهید شود.

 

از اسارت تا شهادت، نصیبم جانبازی بود

در مدت 18 ماهی که جبهه بودم، عملیات های مختلفی شرکت کردم. عملیات والفجر مقدماتی بود‌ که قطع نخاع شده و از گردن به پایین فلج شدم. بعد از یک سال تنها توانستم دو دست خودم را حرکت دهم.

 

مشهد می روم شفا نمی خواهم

هر زمان که به مشهد مقدس می روم، دوستان و اطرافیان می پرسند طلب شفاعت از آقا کردی؟ من هم هر بار می گویم مگر رفته بودم اسکی یا از جایی زمین خوردم که فلج شده باشم، من در جبهه مجروح شدم و باعث افتخارم است و تنها به عشق خودِ آقا به زیارت می روم نه طلب شفا. آن ها هم به من می گویند دیوانه ای دیگر!

 

گفتنی است خاطرات سرهنگ پاسدار ابوالفضل ابراهیمی در کتاب «پسر سرهنگ» با تدوین فریبا انیسی به تازگی از سوی نشر شاهد منتشر و در دسترس علاقه مندان قرار گرفته است.

انتهای پیام/ع

 

 

 

 

 

 



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید