مجاهدت

نوجوانی که جبهه را متحیّر از غیرت خود کرد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حماسه‌های هشت‌سال دفاع مقدس روایت‌گر «غیرت» جوانانی است که برای دفاع از انقلاب اسلامی و مرز‌های کشور خود، لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند؛ همان جوانانی که از کف کوچه‌ها و بازار‌ها گرفته تا دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها، لباس رزم بر تن کردند و وارد دانشگاه انسان‌ساز «دفاع مقدس» شدند و این‌گونه شد که از این دانشگاه، انسان‌هایی همچون شهید «حسن باقری»، شهید «محمدابراهیم همت»، شهید حاج «قاسم سلیمانی» و… بیرون آمده و پرونده فارغ‌التحصیلی آن‌ها را خداوند متعال امضا کرد.

امروز پس از گذشت ۴۰ سال از آغاز جنگ تحمیلی، جامعه با نام و حماسه‌های بسیاری از شهدای شاخص دوران دفاع مقدس آشناست؛ درحالی که این شهیدان شاخص، تنها نمونه‌هایی از آن جوانان غیرت‌مندی هستند که با آغاز تجاوز دشمن بعثی به خاک کشورمان، سلاح در دست گرفته و از همه حقوق مسلّم دنیایی خود گذشته و «شهادت» را به جان خریدند تا هیچ بیگانه‌ای به اعتقادات و خاک ایران‌زمین نگاه چپ نکند.

«ساسان» نیز یکی از این جوانان است که از همان ابتدای آغاز جنگ تحمیلی، با وجود این‌که می‌توانست به تحصیل خود پرداخته و حضور در جبهه‌ها را به بزرگ‌تر‌ها بسپارد؛ اما غیرتش اجازه نداد تا بنشیند و ببیند که دشمن به خاک کشورش تجاوز کرده است؛ بنابراین چندبار به‌صورت داوطلبانه به جبهه رفت و مجروح شد؛ با این وجود، علی‌رغم این‌که سه برادر دیگرش هم در جبهه می‌جنگیدند، اما هیچ‌گاه مدعی نشد که دِین خود را به انقلاب اسلامی ادا کرده است و هیچ‌وقت چیزی را حق خود از «سفره انقلاب» نمی‌دانست؛ بلکه به‌همراه برادرانش آن‌قدر به جبهه رفت تا در این راه، مدال «شهادت» گرفت و آسمانی شد؛ البته شهادت «ساسان»، پایان ادای دین خانواده «زارع» به انقلاب اسلامی ایران نبود؛ بلکه برادرانش «سعید» و «آرمان» هم بعد از «ساسان» راه سعادت را برگزیدند.

نوجوانی که جبهه را متحیّر از غیرت خود کرد
مزار شهیدان «آرمان، ساسان و سعید زارع»

آن‌چه در ادامه می‌خوانید، روایت زندگی‌نامه شهید «ساسان زارع» از زبان پدرش است، پدری که سه فرزندش، جان خود را در راه انقلاب اسلامی ایران فدا کرد‌ه‌اند.

«الله‌اکبر» انگیزه حرکت و قیام را در «ساسان» تقویت کرد

بهار سال ۱۳۴۴، خداوند سومین فرزند را به ما عطا فرمود که نام او را «ساسان» گذاشتم. من در آن‌زمان آموزگار تنها دبستان روستای «سیدان» بودم و خوشبختانه در منزل پدربزرگ مادری او زندگی می‌کردم. هنگام تولد «ساسان» پدربزرگش که سید جلیل‌القدری بود و لحظه‌ای از عبادت خداوند و تلاوت قرآن کریم غفلت نمی‌کرد، در گوش «ساسان» اذان گفت و بدین‌ترتیب کلمه «الله‌اکبر» به‌عنوان اولین کلمه در مغز پاک و طاهر او نقش بست و همان «الله‌اکبر» در دوران نهضت انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس، شور و شوق و علاقه به خدا، قرآن کریم و امام خمینی (ره) را در وجود «ساسان» برانگیخت و انگیزه حرکت و قیام را در او تقویت کرد.

چندسالی را که در «سیدان» بودیم، صبح زود که «ساسان» از خواب برمی‌خواست، به اتاق پدربزرگش می‌رفت و علاقه و انسی که به او پیدا کرده بود، باعث شده بود که بیشتر اوقاتش را، چه هنگام عبادت و چه هنگام کار، در کنار پدربزرگش بگذراند و در اخلاق و رفتار و عشق به خدا، قرآن کریم و اسلام، از او سرمشق و الهام بگیرد. پس از چندسال به «مرودشت» منتقل شدیم و تاحدودی از فیض وجود آن سید بزرگوار محروم بودیم؛ ولی هرچند‌وقت یک‌بار، بچه‌ها به‌خصوص «ساسان» به دیدار آن سید بزرگوار رفته و چندروزی را نزد او می‌ماندند.


شهید «آرمان زارع» (سمت راست) و شهید «ساسان زارع» (سمت چپ)

سال‌ها سپری شد و روح توحید در افکار مردم مسلمان ایران دمیده شد و نهضت اسلامی به‌رهبری امام خمینی (ره) در سراسر کشور نشأت گرفت و با گذشت اندک‌زمانی، موج خشم، خون و تظاهرات، سراسر میهمن اسلامی را فرا گرفت. در آن‌زمان «ساسان» در کلاس سوم راهنمایی درس می‌خواند و از همان اوایل همراه با دیگر افراد خانواده خود، در تظاهرات و اقدامات انقلابی، همگام با دیگر اقشار مردم شرکت می‌کرد.

شوق حضور همزمان سه برادر در جبهه

جنگ تحمیلی که شروع شد، برادر بزرگش «سعید» اوایل دوران آموزشی خدمت سربازی را می‌گذراند که با اعزام وی به مناطق جنگی اهواز و رد و بدل شدن نامه‌ها و مکاتبات بین او و دیگر افراد خانواده، شور و عشق به جبهه در برادرانش ایجاد شد؛ به‌طوری که علاقه زیادی به دیدار از مناطق جنگی و جبهه‌های جنگ داشتند؛ لازم به تذکر است که در آن‌موقع هنوز «بسیج مستضعفین» به شکل گسترده و فعال تشکیل نیافته بود و فقط ستاد جنگ‌های نامنظم شهید «چمران» در بعضی مناطق فعالیت داشت.

یک‌سالی از جنگ گذشت، با تشکیل بسیج، یک‌روز «ساسان» و دو برادر دیگرش «وحید» و «آرمان» که در کلاس‌های اول، دوم و چهارم دبیرستان درس می‌خواندند، جهت گرفتن رضایت‌نامه و اعزام به جبهه، به خانه آمدند و اصرار زیاد داشتند که هرسه باهم به جبهه بروند. هرچه گفتیم که یک برادر شما در جبهه است و شما لااقل یک‌نفرتان بروید، قبول نکردند، تا این‌که بالأخره «ساسان» راضی شد که در خانه بماند و دو برادر دیگرش به جبهه اعزام شدند.

در آن موقع زمستان سال ۱۳۶۰ و جریان عملیات «طریق‌القدس» و فتح «بستان» بود. «ساسان» که با دیدن جای خالی برادرش در خانه و دیگر دوستانش در کلاس، بیشتر هوای جبهه به سرش افتاده بود، بازهم اصرار زیادی برای رفتن داشت؛ ولی با این استدلال که سه برادر تو در جبهه هستد و درخانه تنها تو را داریم و یک‌نفر باید باشد که کار‌های خانه را راه بیاندازد و وسایل آسایش بچه‌های کوچک‌تر را تهیه کند، قانع شد و قرار بر این شد که با بازگشت یکی از برادرانش، او برود. با این‌حال بیکار نمی‌نشست و در وقت‌های آزاد خود، در بخش «تبلیغات» سپاه، به کمک برادران پاسدار می‌رفت.

اولین اعزام و اولین مجروحیت

با بازگشت برادرانش «وحید» و «آرمان»، بالأخره «ساسان» عازم جبهه شد و چندی بعد «وحید» هم دوباره به جبهه اعزام شد. با شروع عملیات «فتح‌المبین» چندروزی از آن‌ها بی‌خبر بودیم تا اینکه روز پنجم فروردین، پسرخاله آن‌ها به خانه ما آمد و در گوش من گفت که «سعید مجروح شده و در بیمارستان «فقیهی» شیراز بستری است». مادرش را برداشتم و به‌بهانه میهمانی به «شیراز» رفتیم و در راه گفتم که بهتر است به بیمارستان برویم و از یکی از بچه‌های اهل «سیدان» که مجروح شده است، عیادت کنیم؛ بنابراین دسته گلی تهیه کردیم و به بیمارستان رفتیم، اول من به ملاقات «سعید» رفتم تا ببینم در چه‌حالی است و بعد مادرش را به دیدار او بردم. دست راست و ران راست او در اثر اصابت ترکش شکسته بود؛ ولی روحیه خوبی داشت. مادرش را جلوی اتاق آوردم و آهسته به او گفتم که «سعید در این‌جا بستری است؛ اما نگران نباش و…».


عیادت مادر شهیدان «زارع» از فرزند اول خود «سعید» در سال ۱۳۶۰ که از ناحیه پا و دست مجروح شده بود

پس از ملاقات با «سعید» به «مرودشت» بازگشتیم و «خدا را شکر» گفتیم که این واقعه به‌خیر گذشته است. آخر شب بود، همسایه‌مان که در اداره پست خدمت می‌کرد، به خانه ما آمد و به بهانه احوال‌پرسی «سعید»، آهسته به من گفت که «ساسان از اراک تلفن کرده و گفته که از ناحیه صورت مجروح شده و در بیمارستان «قدس» اراک بستری است». چند دقیقه بعد دو نفر از دوستان «ساسان» هم به در منزل ما آمدند و همین موضوع را اطلاع دادند.

مادر «ساسان» متوجه شد که جریانی در کار است و ما داریم آن را از او مخفی می‌کنیم، با اصرار زیاد جویای حال وی شد، وقتی شنید که «ساسان» هم مجروح شده است، باور نداشت و بی‌تابی می‌کرد؛ بنابراین ہه مخابرات رفتیم و با بیمارستان «قدس» تماس گرفته و با او صحبت کردیم. او گفت که ترکش به چانه‌اش خورده و از زیر پوست به پشت حنجره‌اش رفته و امکان دارد در چندروز آینده، او را به «شیراز» بفرستد. قدری آرامش خاطر پیدا کردیم و به منزل آمدیم، روز بعد به بسیج «مرودشت» مراجعه کردم و نامه‌اش را گرفتم تا او را به «شیراز» منتقل کنم تا اقلاً با برادرش در یک محل بستری باشند، تا ما و دیگر اقوام، از نظر رفت و آمد در مضیقه نباشیم. سپس به «سیدان» رفته و با دایی‌اش تماس گرفتم تا ترتیب کار را بدهد و برای انتقال او، به «اراک» برود. بار دیگر با «ساسان» تماس گرفتم؛ ولی گفت که، چون حالم خوب است، خود مسئولین می‌خواهند من را به «شیراز» منتقل کنند و لزومی ندارد که کسی به «اراک» بیاید.

فردای آن‌روز برادر دیگرش «وحید» هم که در اثر موج انفجار و اصابت یک ترکش ریز به صورتش، در بیمارستان «گرگان» بستری بود، به خانه آمد و به این ترتیب، هرسه برادر با یادگاری از جبهه به عقب برگشتند؛ پس از چند روز انتظار، «ساسان» به «شیراز» آمده بود که او را به بیمارستان «نمازی» معرفی کرده بودند و از آن‌جا هم او را به بیمارستان «حافظ» فرستادند و پس از عکس‌برداری و معاینات لازم، دکتر گفت که ترکش ریز است و در جای بسیار حساسی قرار گرفته که در صورت عمل کردن آن، ممکن است حنجره‌اش آسیب ببیند و قدرت صحبت کردن را از دست بدهد، همچنین توصیه کرد که از «ساسان» مراقبت کنیم تا چنانچه محل ترکش عفونت و ایجاد ناراحتی کرد، او را عمل کنند. با گذشت زمان، حال وی رو به بهبودی می‌رفت؛ ولی هنوز هم در موقع جویدن غذا، سرماخوردگی و سرفه کردن، ناراحتی زیادی را تحمل می‌کرد.

فعلا ملکت به افراد مبارز و رزمنده نیاز دارد

با شروع تعطیلات تابستانی، «ساسان»، هم به فعالیت افتخاری خود در سپاه ادامه داد و هم از برادر مجروحش مراقبت می‌کرد و کار‌های او را انجام می‌داد. در این فاصله برادر دیگرش «وحید» به عضویت سپاه درآمده بود و «ساسان» هم اصرار داشت تا عضو سپاه شود؛ ولی او را راضی کردیم تا یک‌سال دیگری که از تحصیلش مانده است را تمام کند و سپس به سپاه برود.

با شروع فصل تحصیلی و فعالیت بسیج دانش‌آموزی، «ساسان» بار دیگر با برادر کوچک‌ترش به جبهه رفت و مدتی را مشغول خدمت در جبهه‌های «دهلران» شد. با پایان گرفتن عملیات «محرم»، او به مرخصی آمد و اصرار داشت که من هم به جبهه بروم؛ اما، چون هنوز آموزش نظامی ندیده بودم، نامه‌ای از بسیج «مرودشت» گرفته بود تا با او به جبهه بروم و آموزش نظامی و فنون جنگی را در همان حین بگذرانم؛ ولی مشکلات خانواده و نبودن دیگر بچه‌ها، به‌خصوص وجود برادر مجروحش، مانع این شد که سعادت اعزام به جبهه نصیبم شود و نتوانستم آرزوی او را برآورده کنم.


شهید «ساسان زارع» (نفر اول سمت چپ)

«ساسان» با پایان ماموریت خود در جبهه، باز هم به مدرسه رفت و مشغول ادامه تحصیل شد؛ البته ناگفته نماند که وی از لحاظ درسی و اخلاق، از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب می‌شد و در کلیه جلسات، جشن‌ها و فعالیت‌های مدرسه، شرکت فعالانه داشت.

با فرارسیدن دوره بیست و سوم آموزش سپاه، قصد ورود به این نهاد انقلابی را داشت و تمام مراحل پذیرش را هم طی کرده بود و فقط منتظر پایان تحصیل و شرکت در آموزش بود؛ اما این‌بار دیگر استدلال‌های ما و مسئولین مدرسه در او اثر نکرد و گفت که فعلا ملکت به افراد مبارز و رزمنده نیاز دارد، درس را درحین آموزش و انجام وظیفه هم می‌توانم بخوانم و در امتحانات متفرقه شهریور شرکت می‌کنم؛ بنابراین به پادگان «حمزه سیدالشهداء (س)» اعزام و به گذراندن آموزش عقیدتی و نظامی مشغول شد.

هروقت که چند ساعتی به او مرخصی می‌دادند، به «مرودشت» می‌آمد و پس از دیدن ما، بلافاصله به «سیدان» می‌رفت و به اقوام و دوستان سر می‌زد. آن اواخر مؤدب‌تر، مهربان‌تر و باوقارتر از قبل شده بود و آهسته سخن می‌گفت و دو زانو می‌نشست. نمازش پاکیزه می‌خواند و قرآن تلاوت می‌کرد. خطی زیبا و به نقاشی هم علاقه فراوانی داشت و هنگام بیکاری به نقاشی کردن می‌پرداخت که یکی دو نمونه کارش در منزل موجود است.

با فرارسیدن سالروز میلاد مبارک حضرت، ولی عصر (عج)، فعالیت زیادی برای اجرای جشن و برگزاری مراسم در پادگان انجام می‌داد و در مسابقه شعرسرایی به‌مناسبت میلاد حضرت، ولی عصر (عج) هم به مقام اول رسیده بود که فیلم ویدئویی آن نیز موجود است.


تقدیر از شهید «ساسان زارع» در پادگان آموزشی «جلدیان»

با پایان دوره آموزش و رسیدن ماه مبارک رمضان، چندروزی درخانه بود، به آن‌ها گفته بودند که جهت تعیین محل خدمت به پادگان «امام حسین (ع)» شیراز مراجعه کنند؛ ولی هربار که می‌رفت، نتیجه نمی‌گرفت و از این‌که به‌دلیل مسافر شدن، محبور به افطار روزه‌اش بود، بسیار ناراحت می‌شد.

پس از چندبار رفت و برگشت، یک‌روز به خانه آمد و گفت که فردا ما را به جبهه غرب می‌فرستند؛ بنابراین جهت خداحافظی به دیدار دوستان و آشنایان رفت و بامداد روز بعد، ضمن آخرین وداع، عازم جبهه شد. چندی بعد نامه‌ای از او رسید که شرح پرواز از شیراز تا ارومیه و از آن‌جا تا پادگان «جلدیان» را کلاً نوشته بود و در آن مدت کوتاه اقامت در پادگان نیز چندین نامه، چه به‌وسیله پست و چه به‌وسیله اشخاصی که به «مرودشت» یا «شیراز» مسافرت می‌کردند، برای ما فرستاد که ما را از سلامتی خود و جریانات جبهه و وضع شهر‌های غرب، به‌خصوص «مهاباد» مطلع می‌کرد و در همه آن‌ها می‌خواست که امام (ره) را دعا کنیم و پیروزی رزمندگان اسلام را از خداوند قادر طالب باشیم.

شناخت ہیکرش مشکل بود

اواخر تیر سال ۱۳۶۲، همراه با اعضای خانواده عازم زیارت مشهد مقدس شدیم و در این شهر بودیم که عملیات «والفجر ۲» شروع شد، ما ضمن خوشحالی از پیروزی رزمندگان اسلام، نگران حال «ساسان» نیز بودیم و هنگام زیارت در بارگاه هشتمین اختر ولایت (ع) شکر پیروزی اسلام را به‌جای می‌آوردیم و سلامتی او و دیگر رزمندگان را آرزو می‌کردیم، بی‌خبر از آن‌که او در عرش اعلی، به زیارت و لقاء محبوب خویش نائل شده بود.

عصر روز جمعه ۱۴ مرداد سال ۱۳۶۲ به خانه برگشتم و صبح روز بعد، از آمد و رفت غیرعادی اقوام که به بهانه بازگشت و از زیارت به دیدارمان می‌آمدند، متوجه شدم که جریانی در کار است، تا این‌که بعدازظهر آن‌روز، از سوی بنیاد شهید به منزل ما آمدند و موضوع شهادت «ساسان» را اطلاع دادند.

فردای آن‌روز قبل از انجام مراسم تشییع، به‌همراه مادر و برادر بزرگش به سردخانه بیمارستان رفتیم و آخرین دیدار و آخرین وداع را با پیکر سوخته وی انجام دادیم؛ پای راست و دست چپش تیر خورده بود و مو‌های سرش سوخته بود، تا اندازه‌ای شناخت ہیکرش مشکل بود.


مزار شهید «ساسان زارع»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل