مجاهدت

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس



گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

**:‌ به عباس‌آقا اتهام زده بودند؟

پدر شهید: بله، اتهام بسته بودند که چند میل (قبضه) اسلحه برده. البته یک نفر را کمین گذاشته بودند سر راه او تا عباس را از بین ببرد اما عباس، این یک نفر را از بین برده بود. او می خواسته از طرف فرمانده بزرگترشان عباس را از بین ببرد؛ گفته بود این چون سوادش بالاست در همه کارهای ما دخالت می کند، چون اجازه نمی دهد یکسری از کارهایی که می خواهیم بکنیم را به راحتی انجام بدهیم. مثلا وقتی که امکانات می آید، خرج می آید، گوسفندانی که می آید برای سربازان در پایگاه، فرمانده می گفته دو تا گوسفندش را بفرستید خانه من! یا مثلا برنجی که آمده سه تا کیسه اش را بفرستید فلان جا. عباس هم در برابر این کار، مقاومت و مخالفت می‌کرده.

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

**:‌ عباس آقا جلوگیری می کرد؟

پدر شهید: بله؛ این را اجازه نمی داد: می‌گفت:‌ آقا! این حق دولت است؛ حق سربازهاست. روزی ۳۰۰ گرم گوشت اینها باید بخورند. وقتی دو تا گوسفند را می بری به خانه‌ات، یعنی از سهم سربازها کم می‌کنی.

**:‌ طبیعی است که حق سربازها کم می شود اگر ببرد…

پدر شهید: بله. فرماندهان مخالف این نظر بودند. بعد اینها گفتند کمین بگذارید سر راه این تا ما از شر این راحت شویم. که آن هم برعکس شد قضیه. عباس رفته بود سرکشی پست های آنجا…

**:‌ یعنی کمین بگذارند که عباس‌آقا را از بین ببرندش اما برعکس می شود…

پدر شهید: بله، این رفته بود آنجا، آنجا هم که می روی کسی که اسلحه روی دوشش است مثل اینجا نیست که اسلحه را بیندازد روی کتفش و یک گُل هم بیندازد توی لوله‌اش؛ این حرف ها نیست. آنجا باید همین طور دست به ماشه بروی. این که داشت همین طور می آمده و از گشت‌زنی خودش که برگشته بوده، می آید و سر راهش می بیند که یکی از رفقایش مثلا پشت سنگ ایستاده. می گوید: عباس جان بایست!

عباس هم می‌پرسد: چرا؟ چی شده؟… رفیقش هم می‌گوید: فلانی به من دستور داده که تو از اینجا جلوتر نروی!… در بین همین صحبت کردن ها…

**:‌ پس بهش می گوید و اینطور نیست که شبیخون بزند…

پدر شهید: بله، رفیق بودند و مثلا می‌خواسته موضوع را به عباس بگوید.

**:‌ گفته مامور هستم؟

پدر شهید: بله، شما از اینجا جلوتر راه نداری؛ فرمانده دستور داده از اینجا جلوتر نروی. عباس هم همین طور با هم صحبت می کردند ناگهان ماشه را می کشد دیگر. آن بنده خدا هم جانش را از دست می دهد!

**:‌ بعدا این موضوع برای عباس‌آقا داستان نمی شود؟

پدر شهید: داستان شد دیگر.

**:‌ عباس آقا می توانست ثابت کند دوستش می خواست او را بکشد؟!

پدر شهید: عباس که می توانست بگوید اصلا من نزدمش. یکی از گروه طالبان زده بهش یا کس دیگری زده. در افغانستان مهم نیست این کارها، چون خیلی راحت رد می کنند اینها را. میشود گفت رفته در بیابان و تیر خورده.

عباس بعد آمد به خانه و گفت: بابا! داستان اینطوری شده؛ من چکار کنم الان؟ من گفتم شاید خسته شده سر یک حرکتی می خواهد از آنجا دَر برود. (فرار کند)

**:‌ باور نکردید؟

پدر شهید: نه؛ حقیقتا باور نکردم. گفتم هر کار عشقت می‌کشد همان کار را بکن. من که از اول هم راضی نبودم بروی به نظام. الان هم که آمدی بنشین ور دل مادرت، کاری ندارد، وقتی خستگی ات دَر شد یا می روی یک جای دیگر یا می آیی پیش خودم کار می کنی دیگر. من هر سال هفت هشت نفر کارگر دارم، یکی‌اش هم شما، حقوقت را می گیری و زندگی‌ات را می‌کنی.

**:‌ شما در افغانستان دیگر صاحب کار شده بودید؟

پدر شهید: تقریبا بله. درآمد داشتم دیگر. می رفتم کوره‌ها را قرارداد می بستم که کارش با من باشد. کل آوردن و جمع کردن تا آخرین آجرش با من بود. اینطوری هفت هشت تا کارگر داشتم. سه چهار تا «سه چرخ» هم داشتیم که همین طوری پشت سر هم بار می کردند و می آوردند.

خلاصه عباس آمد و گفت من می خواهم بروم سوریه. سال ۹۵ بود. تا سال ۹۵ افغانستان بود.

**:‌ در این فرصت با همان سه چرخ شما کار کرد؟

پدر شهید: بله.

**:‌ خوب بود کارش؟ راضی بودید؟

پدر شهید: بد نبود کارش، بالاخره خرج زن و بچه اش را درمی‌آورد.

شهید عباس حیدری در دوران کودکی

**:‌ خانه را چه کار کردند؟

پدر شهید: پیش خودمان زندگی می‌کردند. بعد از آن خانومش گفت می خواهم از شما جدا زندگی کنم. بعد من رفتم یک خانه برایش رهن کردم؛‌ در سه تا خانه بالاتر از خانه خودمان که مشکلی پیش نیاید. آن زمان من ۵۰ هزار افغانی دادم و برای آنها خانه رهن کردم. آنجا فقط سه ماه زندگی کردند. تا که شب یلدا رسید. **:‌ همین شب یلدا که شما رسم دارید و برگزار می‌کنید را ما هم آنجا داریم. یک روز قبلش گفت: بابا! من می خواهم بروم سوریه.

**:‌ عباس‌آقا از کجا متوجه داستان نبرد در سوریه شده بودند؟

پدر شهید: خب چند تا از رفقایش در سوریه بودند و در تماس بودند با همدیگر. بعد به عباس گفته بود که تو دیگر حالا آدمی هستی که باید بیایی اینجا خدمت کنی، حیف است بروی پشت فرمان «سه چرخ» بنشینی و بار ببری. تو با این استعداد نظامی که داری در هشت سال، هر سال تقریبا ۱۲۰۰ نفر را تربیت کرده‌ای. هر دو ماه ۲۰۰ نفر را به دست عباس می‌دادند تا تعلیمات نظامی بدهد. دوستش گفت: تو سه سال آنجا بودی و ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردی؛ خب بیا همان استعدادت را اینجا خرج کن. موضوع پولش نیست؛ درست است در افغانستان پل بیشری درمی‌آوری ولی بیا اینجا استعدادت را خرج کن. بی بی زینب به گردن ما حق دارد.

این حرف ها باعث شد عباس،‌ هوایی شود. یک شب هم خوابی دیده بود که آن را به خانومش گفته بود و ما نپرسیدیم از او و متوجه خواب نشدیم. بعدش گفت: من خواب دیده‌ام و باید بروم سوریه.

**:‌ این خواب را برای شما تعریف نکرد؟

پدر شهید: نه؛ برای من تعریف نکرد، چون واقعیتش اگر برای من تعریف می کرد، نمی گذاشتم برود به سوریه. مثل امشب که یک خواب دیدم و بعد برایتان تعریف می کنم؛ برای من خیلی جالب بود.

آمد و گفت می روم سوریه. من گفتم: ببین پسرجان! سوریه، افغانستان نیست؛ تو هر کاری کردی من هیچ وقت ممانعت نکردم، جلویت را نگرفتم، ولی سوریه، افغانستان نیست. پشتو را خیلی تمیز صحبت می کرد؛ خیلی تمیز، چون بین پشتوها مانده بود. گفتم تو اینجا می روی بین طالبان می نشینی و مشکلاتشان را حل و فصل می کنی… خب خیلی ها می آمدند پیش او شکایت می کردند که مثلا فلان آقا، فلان برنامه را دارد؛ با آنها نشست برگزار می کرد و موضوعاتشان را حل و فصل می‌کرد. گفتم آنجا افغانستان نیست؛ کشور عربی است. از آن طرف هم اسراییل، عبری است؛ تو زبانشان حالی‌ات نمی شود؛ همین که با تو نشسته، ماشه را می‌کِشد و تو را می کُشد.

گفت: نه؛ با تجربیاتی که من دارم این حرف ها نیست… به هر حال من زیاد مخالفت نکردم، گفتم برو از مادرت اجازه بگیر. مادرت را راضی کن آن وقت برو. این هم رفت پیش مادرش. حالا نمی دانم چطور شد که مادرش هم اجازه داد. آمد خندید و گفت: دیدی اجازه گرفتم! گفتم:‌ مادرت چه می گوید؟ گفت: اجازه داد بروم.

**:‌ حاج خانم! چطور اجازه شما را گرفتند؟

مادر شهید: آمد گفت من می خواهم بروم سوریه، گفتم الان هشت سال در نظام بودی مگر خسته نشده بودی؟ گفت: از اینجا خسته شدم. گفتم: تو از اینجا که خسته شدی چطور تصمیم گرفتی بروی سوریه؟ گفت: من می خواهم بروم سوریه و یک سال خدمت بی بی زینبم را بکنم، بعد از یک سال برمی گردم. گفتم: عباس! تا زمانی که مجرد بودی اختیارت دست ما بود و ما می گفتیم برو، الان که زن و بچه داری بالاخره او هم حق دارد. تو می‌خواهی بروی سوریه؛ بالاخره کشور سوریه را که بلد نیستی و راهش را نمی دانی، چطوری می خواهی بروی؟ گفت: من از زنم اجازه گرفته‌ام؛ زنم می گوید من اجازه نمی دهم، من گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند به اجازه تو کاری ندارم! می روم…

 زنش آمد گفت پسرت می خواهد برود سوریه. گفتم بگذار برود سوریه. پسر من اگر نصیبش شهادت باشد، در این هشت سال که افغانستان بین طالبان بود و همیشه سر و کار با طالبان داشت، همین جا شهید می شد؛ اینکه الان می گوید من خواب دیده‌ام و می خواهم بروم، نمی توانی جلوی این را بگیری… عباس، بچه من است. یک بار که بگوید یک کاری را می کنم، می کند. بهترین راهش این است که با زبان خوش، با پیشانی باز (روی باز و خوش)، با قرآن این را رد کنی تا برود. هر چه که هست، رضاییم به رضای بی بی زینب.

زنش برگشت گفت که شهید می شود. مادر اینجا از ایران زنگ می زنند می گویند در ایران خیلی شهید از سوریه می آورند. من برگشتم گفتم دل من هم روی دل مادران دیگران. گفت: همین جوری به همین سادگی؟ گفتم: همین جوری… بعد عباس برگشت گفت: مامان اجازه می دهی بروم؟ گفتم: برو، ولی همین یک سال را گفتی ها؟ به شرط یک سال می‌گذارم بروی. گفت می روم. گفتم برو در پناه خدا، سپردم تو را دست بی بی زینب، دیگر هر چه بی بی زینب خواست و صلاح من را هر طور او خواست، همانطور بشود. برو عیب ندارد…

همراه با پدر

**:‌ شما عروستان را هم راضی کردید؟

مادر شهید: نخیر؛ عروسم راضی نشد. بعدا عروسم گفت پس پسرت که می خواهد برود سوریه، من هم می روم ایران.

**:‌ که بیاید پیش خانواده اش؟

مادر شهید: بله، چون پدر و مادرش آنجا بود، گفت من هم می روم ایران. گفتم: می روی ایران؟ گفت بله. گفتم: هوا سرد است؛ بگذار عباس برود، بعدا تابستان که شد با عمو (همسرم) پاسپورت بگیر و برو ایران. گفت: نه؛ من با شوهرم می روم. گفتم باشد. یک قاچاق‌بَر پیدا کردیم. دیگر او فرصت نداشت که برود پاسپورت بگیرد. پسرم هم به خاطر آن قصه‌ای که بابایش تعریف کرده بود، واقعیتش نمی توانست از طریق دولتی و رسمی برود؛ خب پاسپورت را دولت می دهد و راهش از طرف دولت افغانستان بسته بود. اگر می خواست برود ادعای پاسپورت کند اسمش را در سایت می زد و می آمد بالا؛ بالاخره یک نفر را کُشته بود دیگر. به همین خاطر نمی توانست. جانش به خطر بود و باید قاچاقی می آمد. بعد برگشتم گفتم خودت با عمویت از راه پاسپورتی برو و بگذار عباس قاچاقی برود. این نمی‌تواند پاسپورت بگیرد.

**:‌ در حالی که عروستان مدارک داشت و می توانست قانونی بیاید؛ ولی طول می کشید.

مادر شهید: بله، سه چهار ماه طول می کشید. دیگر این پسر شب بلند شد و گفت من می خواهم فردا صبح حرکت کنم بروم. به عروسم گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: من هم می روم باهاش. گفتم می توانی از راه قاچاق با یک بچه کوچک شب در راه باشی؟ بچه‌اش یک ساله بود.

بابایش که شهید شد، یک سال و هفت ماهه شده بود. عباس دو بار رفت سوریه و آمد، سه ماه به سه ماه آمد. پسرش یک سال و یک ماهش بود که گفتم: با این بچه، در راه قاچاقی نمی توانی بروی. گفت: نه، می توانم بروم. شب یلدا بود من رفتم دو تا مرغ گرفتم و نذر حضرت ابوالفضل، قربانی کردم و سپردم به خدا و همین که در راه بی بی زینب است، سپردمشان به بی بی زینب.

**:‌ دو تا مرغ قربانی کردید؟

مادرشهید: بله. همسرم هم با قاچاق‌بَر صحبت کرد، قاچاق‌بَر گفت من سه شبه می رسم به تهران. در عرض سه شب من اینها را می برم درِ خانه پدرزنش.

**:‌ از کدام قسمت و مرز به ایران آمدند؟

پدر شهید: اینها می آیند در نیمروز افغانستان، بعد از مرز نیمروز می آیند در خاک پاکستان و از آن سمت به ایران می‌آیند.

**:‌ پس باید بروند از سیستان، آنجا هم کوهستانی است.

پدر شهید: دور می زنند. یک مرزی هست به نام راجا یکی هم به نام ماشکیل. همیشه از این دو مرز قاچاق می برند و می‌آورند.

**:‌ برای این مسیر، سه شب خیلی کم نیست؟

پدر و مادر شهید عباس حیدری

پدر شهید: چرا ولی قاچاق‌برها در همین زمان می آیند و می‌روند.

مادر شهید: بعد با قاچاق‌بر صحبت کرده بودیم؛ قاچاق‌بر گفته بود این زن و بچه دار است، ما زن و بچه دار را سه شبه می رسانیم، اگر مجرد باشد ممکن است یک هفته تا ده روز طول می کشد.

پدر شهید: گاهی ده بیست روز طول می کشد…

**:‌ پول بیشتری هم می گیرند؟

پدر شهید: بله بیشتر می گیرند.

مادر شهید: آن زمان چهار میلیون تومان هزینه قاچاق‌بری اینها شد. دو میلیون از خودش و دو میلیون از خانومش گرفتند. و گفت بچه‌شان را هم رایگان می بریم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید عباس حیدری در دوران کودکی



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل