به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حسن اسلامپور کریمی» از آزادگان دوران دفاع مقدس خاطرهای از لحظه اسارتش در عملیات کربلای ۵ را روایت کرده است که در ادامه میخوانید.
در حین مرحله سوم عملیات کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ محاصره شدیم اکثر نیروها شهید و تعدادی هم اسیر شدند. صبح روز سومی بود که تظاهر به مردن کرده بودم تا اسیر نشوم و در فرصت مناسب فرار کنم. یک وقت متوجه شدم اطراف من هیچ نوع سلاحی نیست، حتى تفنگم نبود، نارنجکها و هرنوع سلاح جنگى بدرد بخور دیگر جمع شده بود. در همین گیر و دار متوجه شدم افرادى به من نزدیک میشوند. مثل روزهاى قبل خودم را به مردن زدم. عراقىها به من نزدیک شدند و مشغول درآوردن ساعت من شدند. وقتی ساعت را از مچم جدا کردند، دستم را به حالت خاصى به زمین انداختم. این همان ساعتى بود که بعنوان جایزه در مسابقات قرآن استان (مازندران) دریافت کرده بودم و خیلى به آن دل بسته بودم.
چهارمین روز بود که من چند قدمی خاکریز عراقىها خودم را به مردن زده بودم. بعضی از اتفاقات است که اصلا تصور نمىکنیم در طول زندگى ما حتى یک بار هم پیش بیاید. آیا مىدانید وقتى تشنگى چنان به شما فشار بیاورد که به ستوه درآیید، چه مىکنید؟ من میدانم؛ اگر جایی باشید که زمین تا حدى نمناک باشد، خاک روى زمین را کنار میزنید و گونههاى خود را روى آن قرار مىدهید تا بدینوسیله شاید تا حدى تسکین یابید؛ اما اگر آنکار فایدهای نداشته باشد چه خواهید کرد؟
اکنون براى پاسخ این سؤال با من همراه شوید.
تشنگى لحظه به لحظه اوج میگرفت. چهارمین روزى بود که در اینجا بودم. هرگاه لحظهای چرت مىزدم خواب آب میدیدم و احساس میکردم که سیراب شدم؛ اما وقتى بیدار مىشدم از آب خبرى نبود. خداوند را به تک تک معصومین از جمله حسین (ع) فاطمه (س) و امام زمان (عج) سوگند میدادم و به آنها متوسل میشدم تا مرا از این شرایط جانکاه نجات دهند و تکلیف مرا روشن کنند، اما گویا مصلحت، چیز دیگرى بود. امکان حرکت و جستجوى آب اصلا براى من وجود نداشت. چون در سمت چپ و راست در فاصلۀ حدود دویست متری دو خاکریز وجود داشت که بر محل من کاملا مشرف بود.
حضور دشمن در سنگرهای بالاى خاکریز باعث شده بود که هیچ نوع تحرکی از من سر نزند. تشنگی، دیگر مرا کلافه کرده بود به خوبى احساس میکردم که دارم تلف میشوم؛ آنجا بود که یاد تشنگی امام حسین (ع) و یارانش در صحراى کربلا افتادم، با تمام سلولهایم اندکی از حال آنها را درک کردم. رنج تشنگی در آخرین مراحل حیات چقدر مشقت دارد. شنیده بودم فلان شخص یا رزمنده در بیابان از فرط تشنگی مجبور شدند ادرار خود را بنوشند؛ اما شنیدن کی بُوَد مانند انجام دادن؟ وقتى در آخرین ساعات قبل از اسارت به این کار مبادرت کردم پی بردم که اخرین راه چارهای که به فکر انسان میرسد همین است. مایع بسیار تلخ و بدمزه و تهوع آوری بود. از ادامه نوشیدن آن صرفنظر کردم. اینجا بود که آنچه قبلا درباره وقوع چنین کاری شنیده بودم و باور نمیکردم را باور کردم.
شب را نمیدانم چگونه سپرى کردم، فقط میدانم گاهى به بالای خاکریزها نگاه میکردم، غولهایى مىدیدم که از این سنگر به آن سنگر مىرفتند. آنها سربازان عراقی بودند که از شدت سرما با پتوهای خود، از سنگر بیرون مىآمدند و جابجا میشدند.
انتهای پیام/ 141
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است