مجاهدت

پیش‌بینی حکیمانه شهید موسوی درباره خیانت منافقین


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کنار نامشان نام سید نشسته است، از سلاله حضرت زهرا (ع) هستند، همانطور که از فامیلشان پیداست موسوی‌اند و نسبشان برمی‌گردد به امام موسی بن جعفر (ع)، اما مهمتر از همه نسبت‌ها، اراده و ایمانی است که آنان را پای راه اهل بیت (ع) کشاند و مقصدشان را به شهادت ختم کرد. درست در چنین روزهایی، در آخرین لحظات جنگ تحمیلی و در عملیاتی مقابل منافقین که به مرصاد معروف است، سید جعفر موسوی در جبهه غرب و پسر عمویش سید ابراهیم موسوی در جبهه جنوب به شهادت رسیدند.

پنجم مرداد سال ۱۳۶۷ در جریان حمله منافقین به مرز‌های غربی کشور، آنان که سال‌ها در جبهه مبارزه با صدامیان سینه سپر کرده بودند به کرمانشاه رفتند تا این‌بار مقابل حمله منافقین بایستند، سید جعفر هم که سال‌ها در جبهه خدمت کرده بود خودش را به عملیات رساند. او پس از هشت سال شرکت در دفاع مقدس سرانجام به کمین منافقین خورد و به شهادت رسید، دوستانش نقل کرده بودند منافقین یک یک بچه‌های رزمنده را شکنجه می‌دادند و نهایتا تیر خلاص می‌زدند که سید جعفر نیز اینگونه به شهادت رسید.

به مناسبت عید غدیر و در ایام سالگرد شهادت سید جعفر موسوی، اعضای هیات فاطمی فرهنگ و رسانه به دیدار مادر و پدر شهید رفتند و دقایقی را با آنان به گفت‌وگو نشستند.

حاج خانم، مادر شهید با احترام و خوش آمدگویی مقابل ما می‌نشیند و صحبت‌هایش را از اینجا شروع می‌کند: «شش فرزند داشتم که یکی به شهادت رسید، مجید دومین پسرم بود که سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد.»

می‌گفت مرا خودی‌ها شهید می‌کنند نه بعثی‌ها/ تا ۲۳ سالگی ۹ بار مجروح شد

او صحبت‌هایش را با ذکر نکاتی اخلاقی از فرزند شهیدش ادامه می‌دهد: «مجید پسر خوب من بود. یادم هست اگر بچه‌ها برنج زمین می‌ریختند می‌گفت این کار را نکنید، هر برنج یک قل هو الله دارد. خیلی بچه فعالی بود، اکثر شب‌ها دیر خانه می‌آمد، در بسیج فعالیت می‌کرد، معلم هم بود و بعد از شهادتش فهمیدیم درس می‌دهد.»

زهرا موسوی، دختر عموی شهید که خود خواهر شهید هم هست نیز به شوخ طبعی سید جعفر اشاره می‌کند و مادر حرف‌های او را اینطور ادامه می‌دهد: «مدت سه ماه به خاطر ساخت خانه مجبور شدیم در خانه عموی بچه‌ها زندگی کنیم، در آن مدتی که خانه عمویش زندگی می‌کردیم یک بار با بچه‌ها دعوا نکرد، پسر دیگرم چندبار دعوا کرد. بچه‌ها را سرگرم می‌کرد و هیچ کس با جعفر حوصله‌اش سر نمی‌رفت. خیلی شوخ بود خیلی، هرچه در خاطر دوستان و آشنایان مانده از شوخ طبعیش هست.»

به محض اینکه می‌پرسیم چطور شد آقا جعفر به جبهه رفت، می‌گوید: «از ۱۴ سالگی رفت، اولی که به من گفت فکر نمی‌کردم بسیج قبول کند، گفتم تو را قبول نمی‌کنند، همراهش رفتم به مسجد، دیدم روی تابلو نوشته‌اند امام اجازه داده ۱۴ ساله‌ها بروند، هیچی نگفتم و برگشتم خانه، همه هشت سال جنگ را در جبهه بود، آخر جنگ هم در ۲۳ سالگی شهید شد.»

نگاهی به عکس شهید که در گوشه‌ای از خانه نصب شده می‌کنم، سیمای نورانی شهید از داخل قاب هم خودنمایی می‌کند، می‌پرسم «حاج خانم هیچ وقت به فکر زن گرفتن برای آقا جعفر نیفتادید؟» مادر جواب می‌دهد: «چندتا دختر عاشقش شده بودند، دختر‌های خوبی بودند، از من برای جعفر خواستگاری کردند، چندباری گفتم بیا ازدواج کن، قبول نکرد، گفت من با اسلحه عروسی کردم.»

مادر ادامه می‌دهد: «۹ بار مجروح شد، همه بیمارستان‌های کشور رفته بود، مشهد و بندرعباس و تبریز و غیره…، انقدر جبهه رفته بود که دیگر اعزامش نمی‌کردند، مجبور شد از ورامین برود. خودش گفت صدام نمی‌تواند با من کاری کند، مگر اینکه خودی باشد. آخرین بار عروسی برادرم بود که گفتم نرو جبهه، رفت، گفت می‌روم دایی را بیاورم. همه در گیر و دار عروسی بودیم، یک روز قبل عروسی شهید شد، جالب اینکه درست همین ایام عید غدیر بود، عروسی را ساده برگزار کردیم، بی آنکه جعفر باشد، فردای عروسی یعنی پاتختی خبر دادند جعفر و ابراهیم ـ پسر عمویش ـ شهید شده‌اند. دیگر پاتختی بهم خورد. جعفر در مرصاد شهید شده بود و ابراهیم در جنوب. همزمان باهم.»

مادر شهید دوباره یاد شوخی‌های پسرش می‌افتد «در این سال‌ها هر بار که به خوابم آمد با شوخی آمد، یکبار همان اوایل که خیلی گریه می‌کردم به خوابم آمد، گفت چرا از شهادتم ناراحتی مادر؟ خوب بود معتاد می‌شدم؟ گفتم نه. بعد از آن دیگر گریه نکردم.»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل