بعد از فتح خرمشهر که به تهران آمده بودیم، یک روز حاج احمد گفت: برادرها، بیایید برویم ستاد منطقهی ده سپاه همراه حاجی به آنجا رفتیم؛ ماشینی که از عراقیها غنیمت گرفته بودیم یک استیشن سفید رنگ بود که شیشههای پنجرهی بغل آن هم شکسته بود. بچههای سپاه گفتند؛ حاج آقا، این را نبرید. شیشه که ندارد، یک مرتبه میبینید خدای ناکرده، سر یک چراغ قرمز توی ماشین نارنجک انداختند و….
حاجی به حرف آنها اعتنایی نکرد. سوار بر همان ماشین شدیم و به راه افتادیم. داشتیم از پل روی سعدی به سمت جنوب شهر سرازیر میشدیم و بحث ما دربارهی هشدار بچههای منطقهی ده بود. همگی لباس فرم سپاه به تن داشتیم و جهت حفاظت از خودمان هم اسلحهای همراه نداشتیم. تهران هم از نظر ترور و تحرکات منافقین در آن مقطع، خیلی وضع ناجوری داشت.
من به شوخی برگشتم به حاج احمد گفتم: حالا که اجازه نمیدهید با خودمان اسلحه برداریم، لااقل اجازه بدهید من یکی که زن و بچه دارم، پیاده بشوم. حاجی گفت: شما اگر میترسید، سلاح بردارید. اگر هم میخواهید، پیاده شوید؛ اما بیخود شلوغش نکنید! من از خدای خودم خواسته ام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم، نه به دست منافقین؛ بلکه با خدای خودم عهد کرده ام شهادتم به دست شقیترین اشقیای روی زمین؛ به دست اسرائیلیها باشد. این را هم میدانم که خدا این تقاضای مرا قبول میکند و من به دست آنها شهید میشوم.
عجیب این جاست که آن روزها نه حملهی اسرائیل به سوریه و لبنان صورت گرفته بود و نه هنوز حتی بحث اعزام نیروهای ایرانی به لبنان مطرح شده بود.
انتهای پیام/ 141
منبع خبر