۳۴ سال جانبازی را با لبخند سپری کرد

۳۴ سال جانبازی را با لبخند سپری کرد

به گزارش مشرق، ۱۵ اردیبهشت ماه بود که خبر رسید حاج‌عباس جمالزاده از همرزمان شهید حاج قاسم سلیمانی و جانباز ۷۰ درصد اهل روستای نجم‌آباد از توابع شهرستان رفسنجان پس از تحمل ۳۴ سال جانبازی و مشکلات ناشی از آن، در روز وفات حضرت خدیجه (س) به همرزمانش پیوسته است. شهیدجمالزاده سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۴ شیمیایی شد و به درجه جانبازی نائل آمده بود. وی که در هنگام جانبازی تنها ۲۴ سال داشت، در ۵۸ سالگی به همرزمان شهیدش پیوست و پیکر مطهرش در جوادیه الهیه فلاح بخش نوق رفسنجان به خاک سپرده شد. با توجه به اوضاع کنونی و برای پیشگیری از ویروس کرونا هزینه مراسم این جانباز شهید صرف امور خیریه شد. گفت وگوی ما تنها چند روز پس از آسمانی شدن این شهید بزرگوار با حجت‌الاسلام محمود علیزاده همرزم و برادر همسرشهید و همینطور عذرا علیزاده، همسر شهید انجام گرفت که ماحصلش را پیش‌رو دارید.

برادر همسر شهید

گویا شهید جمالزاده همرزم شما بود؟ آشنایی‌تان از کجا رقم خورد؟

عباس آقا را ۲۰ سال قبل از آنکه داماد خانواده ما شود، می‌شناختم. ما با هم یک ارتباط فامیلی بسیار دور داشتیم و خیلی اتفاقی هم در مقاطعی از جنگ با هم همرزم شدیم. سال ۱۳۶۵ بود. قبل از آنکه عملیات کربلای یک در آزاد سازی مهران شروع شود، عباس آقا که اعزامی از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله و در ایلام مستقر شده بود. آن موقع شهید به‌عنوان مسئول مخابرات لشکر فعالیت داشت و بنده در گردان ویژه ۴۱۲ بودم. ایشان گاهی به ما و همشهری‌های کرمانی خودش سر می‌زد و همدیگر را می‌دیدیم.

شهید از پیشکسوتان جبهه و جنگ بود؟

بله، ایشان از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۴ به طور پیوسته به مدت چهار سال در منطقه اهواز و جنوب کشور حضور داشت. گاهی در حد یک مرخصی چند روزه به دیدن خانواده می‌رفت و سریع برمی‌گشت. از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۷ که پایان جنگ بود باز هم عباس‌آقا برای شرکت در عملیات خاص به جبهه می‌آمد، یک ماهی می‌ماند و بعد به خانه برمی‌گشت.

جانبازی‌شان مربوط به کدام عملیات می‌شد؟

عباس در عملیات والفجر ۸ که رژیم بعث منطقه عملیاتی را به شدت شیمیایی زد، به درجه رفیع جانبازی نائل شد. بیشتر ریه‌هایش درگیر بود. یه ترکش هم به پایش خورده بود که خیلی مشکل‌ساز نبود. مشکل اصلی همان ریه‌هایش بود. برای مداوا چندین مرتبه به تهران رفت، ولی مشکلات ریوی‌اش هر روز بدتر شد. این پنج سال اواخر عمرش مرتب از کپسول اکسیژن استفاده می‌کرد. حتی این اواخر مشکلات تنفسی شهید آنقدر شدید بود که نمی‌توانست روی تشک بخوابد و به صورت نشسته روی مبل می‌خوابید.

چه خاطراتی از دوران همرزمی‌تان با شهید دارید؟

چون عباس‌آقا در بخش مخابرات بود کمتر همدیگر را می‌دیدیم، ولی هر زمان که پیش ما می‌آمد، آنقدر روحیه شادی داشت که فکر نمی‌کردی در منطقه جنگی قرار گرفتی و دشمن روبه‌روی ماست. همیشه با صحبت‌های جذاب خودش انرژی مثبت به بچه‌ها می‌داد. در مواقع بیماری با وجود درد و رنجی که می‌کشید، هر وقت برای دیدنش می‌رفتیم بلند می‌شد و با آغوش باز از مهمانانش استقبال می‌کرد. می‌نشست و صحبت می‌کرد. بنده شخصاً هر بار او را می‌دیدم از صبر و متانتش درس می‌گرفتم.

خانواده شما غیر از شهید جمالزاده شهدای دیگر هم داده است؟

ما از خانواده پرجمعیتی هستیم. هشت تا خواهر و چهار تا برادر که یکی از برادرهایم سرهنگ پاسدار مهدی علیزاده در اول فروردین سال ۱۳۶۱ در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. یک هفته بعد از شهادت اخوی، خبر شهادت داماد دوم خانواده‌مان به نام پورغلامرضا علی‌پور قاسمی که در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسیده بود را به ما دادند. در حال حاضر دو تا از خواهرهایم همسر شهید هستند. خودم هم از سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق‌القدس توفیق حضور در جبهه داشتم و توانستم به مدت ۱۸ ماه و چهار روز سابقه فعالیت در منطقه را داشته باشم. در عملیات کربلای یک با اصابت تیر به کمر و ترکش به سرم مجروح شدم و قبل از آنکه وارد مهران بشوم، ما را با نیروهای زخمی دیگر به عقب برگرداندند.

همسر شهید

شما پس از جانبازی شهید جمالزاده با ایشان ازدواج کردید، انگیزه‌تان از وصلت با یک جانباز چه بود؟ کمی از زندگی شهید بگویید.

همسرم چهار برادر و دو خواهر داشت و خودش فرزند آخر خانواده و متولد اول تیرماه ۱۳۴۱ در روستای نجم‌آباد بخش نوق از توابع شهرستان رفسنجان بود. بعد از جنگ به علت شغلش که نیروی لشکر ۴۱ ثارالله در مخابرات قدس بود، ساکن کرمان شد. خودم بچه روستای جوادیه نوق هستم که پنج کیلومتر با نجم‌آباد فاصله دارد. با خانواده شهید نسبت فامیلی دور داشتیم، ولی در سال ۷۹ با وساطت یکی از فامیل‌ها و با شناخت کامل با آقای عباس جمالزاده ازدواج کردم. ایشان از خانواده متدین و مذهبی بود و با آنکه ۱۴ سال تفاوت سنی با شهید داشتم، با مخالفت پدرم هم روبه‌رو بودم و به من می‌گفتند، بعداً پشیمان می‌شوی، ولی من داوطلبانه این ازدواج را پذیرفتم و با افتخار قبول کردم که همسر جانباز شوم. امروز هم که همسر شهید هستم، اصلاً از این ازدواج پشیمان نیستم و از اینکه ایشان را به این زودی از دست دادم حسرت می‌خورم. من از نوجوانی با مسئله شهید و شهادت عجین بودم. در سن ۱۳ سالگی شهادت دو تن از پسر عموهایم و همینطور پسر خاله‌ام را دیده بودم. همچنین به‌عنوان خواهر شهید طعم شهادت را از نزدیک چشیده بودم. در کل، چون یک خانواده شهید پرور بودیم، همیشه به شهدا ارادت خاصی داشتم و خیلی دوست داشتم که بتوانم با یک ایثارگر ازدواج کنم.

حاصل زندگی مشترک‌تان با شهید چند فرزند است؟

دو فرزند دارم به نام‌های امیرحسین ۱۸ ساله و معین که ۱۲ ساله است.

شما هم خواهر شهید و هم همسر یک جانباز بودید، از صبر و پرستاری خودتان در این مدت ۲۰ سال زندگی با جانباز بگویید.

با وجود داشتن دو فرزند مدرسه‌ای، سختی‌هایی در زندگی داشتیم، ولی همیشه با لطف خدا در برابر سختی‌های بیماری همسرم استوار بودم. افتخار می‌کردم که می‌توانم به یک جانباز خدمت کنم. در این چند سال اخیر به علت شدت بیماری همسرم ما نمی‌تواستیم زیاد با هم جایی برویم یا مهمانی با اقوام داشته باشیم و همیشه کارهایی که در بیرون داشتم، خودم تنهایی انجام می‌دادم و سریع برمی‌گشتم، چون نگران همسرم در خانه می‌شدم.

حتی بچه‌هایم نتوانستند با پدرشان یک مسافرت بروند. در تشییع پیکر همسرم پسرکوچکم با گریه می‌گفت: «بابا من را با خودت ببر.» هیچ وقت شهید را تنها نمی‌گذاشتم و دلم نمی‌آمد مراقبت از ایشان را به خواهرزاده‌اش یا کسی دیگر بسپارم و حتی برای زیارت اهل قبور و سر خاک پدرم و سر زدن به مادرم مجبور می‌شدم از یزد تا بخش نوق که مسیر دو ساعته بود، سریع بروم و برگردم.

اگر مجبور می‌شدم عباس را یک روز تنها بگذارم، ناراحت می‌شدم که چرا ایشان را تنها گذاشتم. شهید همیشه مشکل تنفسی داشت. آن اوایل عباس دستگاه اکسیژن نداشت، ولی این اواخر بنیاد به ما دستگاه داد. خودم یا پسرم می‌رفتیم کپسول اکسیژن را پر می‌کردیم. این اواخر استفاده از دستگاه اکسیژن‌ساز هم فایده‌ای برای شهید نداشت. به علت مشکلات تنفسی نمی‌توانست دراز بکشد بخوابد و مجبور بود همیشه به صورت نشسته روی مبل بخوابد. همین باعث شده بود که به مشکلات کمردرد و گردن درد مبتلا بشود. به خاطر بودن بیماری ویروس کرونا زیاد نتوانستیم شهید را به درمانگاه ببریم و خودم دفترچه‌اش را می‌بردم و زیرنظر دکترش برایش دارو تهیه می‌کردم. تا اینکه حدود یک ماه پیش ریه شهید شدیداً عفونت کرد و عفونت وارد خون شد که دیگر دکترها از بهبودی عباس ناامید شدند. نهایتاً هم که دهم ماه رمضان در بیمارستان گودرز یزد آسمانی شد.

مزارشان کجاست؟

در مقبره الشهدای جوادیه الهیه فلاح بخش نوق رفسنجان است. جوادیه الان برای خودش شهری شده است. قبلاً حدود ۳۳ شهید داشت که عباس هم در جوار آن‌ها آرام گرفت.

شما زندگیتان کرمان بود، چرا برای ادامه زندگی به یزد رفتید؟

به علت بیماری شهید حالت اشتغال به کار به وی داده بودند که دو سال مانده به بازنشستگی را در شهر یزد ساکن شدیم. از طرفی هم دو تا از برادرهای شهید در یزد زندگی می‌کردند و یک دکتر خوب به ما در یزد معرفی کرده بودند که برای ادامه درمان شهید تحت‌نظر همان دکتر، مجبور شدیم ساکن یزد بشویم. عباس آقا محیط یزد را خیلی دوست داشت و خاطرات بسیاری از دوران تحصیل راهنمایی و دبیرستان و کار کردن در یزد داشت. تا امروز به مدت ۱۷ سال است که ساکن یزد هستیم.

از یادگارهای شهید بگویید. رابطه شهید با آن‌ها چطور بود؟

بچه‌ها و پدرشان خیلی همدیگر را دوست داشتند. پسرم امسال آزمون کنکور دارد و شهید خیلی روی درس خواندن امیرحسین تأکید داشت و می‌گفت: «دوست دارم با درس خواندنت بتوانی به جامعه خدمت کنی و افتخار من شوی.» شهید آرزو داشت پسرش در رشته پزشکی قبول شود و می‌گفت: «دوست دارم یک روزی با دستگاه اکسیژنم روی صندلی بنشینم و ببینم که تو داری بیماران بی‌بضاعت را ویزیت می‌کنی.»

سخن پایانی.

شهید هیچ وقت کسی را دست خالی از خودش رد نمی‌کرد. همیشه دست خیر برای دیگران داشت و خیلی هم مهمان‌دوست بود. با آنکه از بیماری رنج می‌برد، ولی به روی خودش نمی‌آورد و خودش را شاد جلوه می‌داد و می‌گفت: «حالم خوب است.» هیچوقت از حال رنجورش گلایه نداشت. شهید به من می‌گفت: «از تو خجالت می‌کشم که مجبور هستی تمام بار زندگی را خودت تنهایی به دوش بکشی.» من هیچ زمانی راضی نشدم برای اینکه کسی کمک حالم شود، برایش پرستار بگیرم. یک نکته را هم دوست دارم از طریق رسانه شما اعلام کنم. در این ۲۰ سال به علت جانبازی همسرم نتوانستیم دیداری با رهبر داشته باشیم و آرزو دارم به زودی زود دیدار با رهبرم محقق شود.

منبع: روزنامه جوان

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید