امام خمینی

سردار «کارگر» شهادت سردار «حمید میرزایی» را تسلیت گفت


پیام تسلیت سردار «کارگر» در پی درگذشت سردار «حمید میرزایی»به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار سرتیپ بسیجی «بهمن کارگر» رئیس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، با صدور پیامی خطاب به خانواده مرحوم سردار سرتیپ پاسدار «حمید میرزایی»، شهادت این سردار سرافراز سپاه اسلام را تبریک و تسلیت گفت.

متن این پیام به شرح ذیل است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

خانواده محترم و معزز سردار سرتیپ پاسدار شهید حمید میرزایی

با صلوات بر حضرت محمد و آل محمد(ص) و اهداء سلام

با احترام، شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام سرتیپ پاسدار شهید حمید میرزایی باعث اندوه و تالم خاطر گردید.
یقیناَ ایثارگران، منادیان و راویان فرهنگ عاشورایی دفاع مقدس و سرمایه های عظیم به جا مانده از دوران حماسه و ایثارند که در تمامی لحظات زندگی با برکتشان ادامه دهنده مسیر پرتلالو شهیدان و مدافعان راستین ولایت فقیه و پیروان حقیقی حضرت امام خمینی (ره) بوده و هستند.

اینجانب شهادت این ایثارگر و فداکار ایران اسلامی را که در سنگرهای مختلف نظام مقدس جمهوری اسلامی در دوران دفاع مقدس و پس از آن در حوزه های اطلاعاتی و امنیتی منشاء خیر و برکت بودند را به محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی و فرمانده کل قوا حضرت امام خامنه ای(مد ظله‌العالی)، خانواده محترم و همرزمان ایشان تبریک و تسلیت عرض نموده و از درگاه خداوند متعال برای آن شهید عزیز علو درجات و همنشینی با حضرت امام حسین (ع) و یاران شهیدش و برای بازماندگان محترم صبر وافر مسالت می نمایم.

رییس بنیاد حفظ آثار ونشرارزش های دفاع مقدس
سرتیپ بسیجی دکتر بهمن کارگر»

انتهای پیام/ 411



منبع خبر

سردار «کارگر» شهادت سردار «حمید میرزایی» را تسلیت گفت بیشتر بخوانید »

سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یکی از عناصر مؤثر در جبهه مقاومت بود


سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یکی از عناصر مؤثر در جبهه مقاومت بودبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «حسین الله‌کرم» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس، امروز (یک‌شنبه) در مراسم تشییع پیکر سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» که با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی برگزار شد، با بیان این‌که راه سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یک راه مقدس و راهی برگرفته از راه حضرت سیدالشهداء (ع) بود، اظهار داشت: این راه تا زمانی ادامه دارد که به قول جاویدالاثر «احمد متوسلیان» ما پرچم «لا اله الا الله» را در عالم به اهتزاز دربیاوریم.

وی با بیان این‌که سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یک عمر در سطوح مختلف، مجاهدت و رزمندگی داشت و مراحل فرماندهی را به شکل رزمندگی طی کرد، گفت: وی این مراتب را از فرماندهی دسته شروع کرد تا به فرماندهی تیپ، قائم مقام، اطلاعات لشکر، اطلاعات نیروی زمینی سپاه و سرانجام به مسئولیت معاونت اطلاعات خارجی کل سپاه رسید و هر اتفاقی که در دنیا رخ می‌داد و یک بُعد آن به انقلاب اسلامی مربوط می‌شد، در آن‌جا شهید «حمیدرضا میرزایی» مؤثر واقع می‌شد.

سردار الله‌کرم ادامه داد: سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی همراه با «جهاد سازندگی» راهی مناطق محروم شد و قبل از شروع دفاع مقدس در منطقه «دشت آزادگان» و «هویزه»، به محرومیت‌زدایی پرداخت. با شروع دفاع مقدس وی به جمع پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پیراهن سبز سپاه را در راه سربازی امام زمان (عج) بر تن کرد.

وی با بیان این‌که سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یک ولایت‌مدار ویژه بود، تصریح کرد: اولین مسئولیت تأثیرگذار وی در عملیات «مطلع‌الفجر» بود که فرماندهی جبهه «تنگه حاجیان» را برعهده گرفت که یکی از محورهای موفق در این عملیات شد؛ به این دلیل که، هم توانست با ارتش هماهنگی‌های خوبی داشته باشد و هم نیروهای خود را به خوبی آموزش داده و نیروهای معمولی را به نیروهای توانمند تبدیل کند.

سردار الله‌کرم با تأکید بر این‌که سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» در جبهه دفاع از حرم نیز مسئولیت تأثیرگذاری داشت، گفت: اگر ما امروز در عراق، سوریه و یمن، موفقیت‌های چشم‌گیری را کسب کرده‌ایم، درست است که شهید حاج «قاسم سلیمانی» فرمانده همه ما بود؛ اما شهید «حمیدرضا میرزایی» نیز یکی از عناصر مؤثر برای این موفقیت‌ها بود.

وی با اشاره به تأکید فرماندهی معظم کل قوا مبنی بر ضرورت انعطاف‌پذیر بودن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، خاطرنشان کرد: اگر بخواهیم مظهر این انعطاف‌پذیری را در میان فرماندهان ببینیم، باید سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» را نام ببریم؛ چراکه وی به‌عنوان یک عنصر انعطاف‌پذیر، در جبهه‌های مختلف نقش ایفا کرد و امروز مردم ما اگر این امنیت را می‌بینند، دلیل آن چیزی نیست مگر به رهبری امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) و این سبزپوشانی که سربازان واقعی امام زمان (عج) هستند.

این پیشکسوت دوران دفاع مقدس، تأکید کرد: راه سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» راه اطاعت از امامین انقلاب اسلامی است و این یک حرف عادی نیست؛ چراکه هرکسی امام خمینی (ره) را قبول دارد باید امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) را نیز قبول داشته باشد و بالعکس.

وی با بیان این‌که «ولایت‌مداری» در سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» براساس دو کلیدواژه «اطاعت از ولایت» و «ضداستکبار بودن» شکل گرفته بود، گفت: وی جانبازی را در صورت و بدن خود به‌همراه داشت؛ به‌دلیل این‌که جلوتر از همه حرکت کرد و پایش به‌روی مین رفت؛ این‌ها یعنی حسینی بودن.

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

سردار شهید «حمیدرضا میرزایی» یکی از عناصر مؤثر در جبهه مقاومت بود بیشتر بخوانید »

«طیب»ی که طاهر شد

«طیب»ی که طاهر شد



طیبی که طاهر شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۱۱ آبان ماه سالگرد اعدام یا به تعبیر بهتر سالروز شهادت طیب حاج‌رضاییِ قداره کش و محمداسماعیل رضایی بارفروش میدان تره بار تهران است که پای عقیده خود ایستادند.

طیب در کنار برادران هفت کچلون و حسین رمضون یخی خیابانهای انبار غله، ری، شوش، خراسان و مولوی را برای خود قُرق کرده بودند.

علی حاج رضایی از دوستان قدیمی طیب نقل کرد که «در قدیم بیشتر مردم اسم فامیل نداشتن. فامیلی ما قشنگه. یه روز طاهرخان برادر طیب خان به من گفت: «علی فامیلیه شما خیلی قشنگه به ما میدین؟ رضایت می دین؟ گفتیم چرا نمی دیم. اومدم به بابام گفتم که طیب اینا می خوان فامیل شونُ بکنن حاجی رضایی؛ اجازه می دی شما؟ گفت برن بکنن.»

طیب حاج‌رضایی که از اشرار و گردن کلفتهای معروف عصر پهلوی پدر و پسر بود به کرات با اشاره دربار پهلوی و ساواک، اشرار و اراذل و اوباش جنوب شهر تهران را بسیج می کرد تا اعتراضات و شورش‌های خیابانی مردم و روحانیون در دهه ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ را سرکوب کند. طیب و دار و دسته اش در غائله ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش پررنگی در کودتا و بازگرداندن محمدرضا شاه داشتند و شاید به همین دلیل ساواک قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ را به گردن طیب و آدمهایش انداخت غافل از اینکه تعصبِ حسینی و ارادتش به روحانی های پاک نهادی چون امام خمینی(ره) موجب در افتادنش با دربار پهلوی می شود و جونش را سر همین اعتقادش می دهد.

پاسبان شیخی یکی از ماموران شهربانی در خاطره ای از آخرین زندان طیب در سال ۱۳۴۲، گفت: گاهی از دربار یک سرهنگ می‌آمد و با طیب حرف می‌زد. یک بار به طیب گفت «کاری که به تو گفتیم که نکردی، لااقل بیا تو این کاغذ بنویس که به شاه وفادارم و از محضر شاه معذرت می‌خواهم. شاه را به ولیعهد قسم بده، من نامه را می‌برم و برایت عفو می‌گیرم.» طیب هم که عصبانی شده بود گفت «اگه از این در رفتم بیرون، خودم می‌دونم چی کار کنم. همون‌طور که آوردمش می‌برمش.»

لوطی خیابان خراسان و ری که بود؟

طیب حاج‌رضایی در سال ۱۲۹۰ هجری شمسی در محله صابون‌پزخانه تهران متولد شد. پدرش حسینعلی از اهالی سگمس‌آباد (ارتش آباد) از توابع روستای خرقان قزوین پس از مهاجرت به تهران به شغل جمع‌آوری بوته‌های خشک برای نانوایی‌ها مشغول بود. طیب سه برادر به نامهای مسیح، اکبر و طاهر، یک همسر به نام فخرالملوک مهاجر زنجانی و چندین فرزند داشت.

خشونت و اعمال زور از ویژگی های زبانزد شخصیتی و دلیل معروفیت طیب بود. او از جوانی به ورزش‌های باستانی و زوردخانه ای علاقه زیادی داشت. به همین دلیل بدنی ورزیده داشت و بزن بهادر و اهل دعوا بود. حضور مستمر او در زورخانه های جنوب شهر از جمله زورخانه اصغر شاطر در خیابان انبار گندم نزدیکی میدان شوش تهران، زورخانه رضا کاشفی در بازارچه سعادت حوالی باغ فردوس محله مولوی، زورخانه‌هایی در محله‌های پاچنار بازار بزرگ و محله نظام‌آباد تهران و زورخانه شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ در محله سنگلج تهران کم‌کم آوازه اش را بر سر زبانها انداخت.

در شهربانی تهران صدها شکایت درگیری و چاقوکشی از او ثبت بود و بارها محکوم و زندانی شده بود. وقتی نوچه‌هایش دور وبرش جمع می شدند تصویری دلهره آور از طیب و دار و دسته اش در ذهن و دل رهگذران ایجاد می شد. از مجموعه دعواهای طیب می توان به دعوایی که در سال ۱۳۱۶ با پاسبانهای شهربانی داشت اشاره کرد. او در این دعوا بازداشت و به دو سال حبس انفرادی محکوم شد.

در کتابی به نام «طیب» که توسط گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده، خاطرات فرزند، همسر و هم محله ای ها و دوستان نزدیک طیب در ۱۹۸ صفحه چاپ شده است.

در بخشی از این کتاب درباره چرایی دستگیری و محکومیت دو ساله طیب در سال ۱۳۱۶ از قول طیب آمده است: «اوایل دوران پهلوی بود. آن موقع من رضاخان را دوست داشتم. می‌گفتند آدم خوبیه، مقتدره، با خداست. به مردم کمک می‌کنه و … من دیده بودم که رضاخان توی محرم میون دار دسته‌ تکیه‌ دولت بود، خلاصه خیلی از رضاخان خوشم اومد. برای همین روی بدنم تصویر سر رضاخان رو خالکوبی کردم. اما وقتی که به قدرت رسید فهمیدم که این نامرد مهره‌ خارجی‌هاست. وقتی شروع کرد چادر رو از سر زن‌ها بگیره، خیلی از لوطی‌های تهران با مامورها و دولت رضاخان درگیر شدند. من هم چند بار با اون نامرد درگیر شدم. نمی‌گذاشتم توی محله‌ ما کسی به ناموس مردم بی حرمتی کنه. نمی‌گذاشتم کسی چادر از سر زن‌ها بگیره. بعد از اون ماجرا رضاخان با امام حسین(ع) هم درگیر شد. وقتی اجازه‌ برگزاری عزاداری نداد، همون موقع گور خودش را کند. ما اون موقع توی خونه‌ خودمون مجلس روضه برگزار می‌کردیم. ایام محرم که می‌شد در و دیوار رو سیاه‌پوش می‌کردیم و خرج می‌دادیم. من در غیر ایام محرم، مرتب به دنبال دوست و رفیق بودم. ورزش باستانی می‌کردم. شب‌ها هم مرتب از این کافه به او کافه؛ از این قهوه‌خونه به اون قهوه‌خونه.»

وی ادامه داد: «سال ۱۳۱۶ بود که با مأمورهای دولتی و پاسبان‌ها درگیر شدم. آن روز نتوانستم فرار کنم و به خاطر این درگیری دستگیر و به دو سال حبس محکوم شدم. آن موقع حبس برای کسی که گنده‌ یک محله حساب می‌شد، یه افتخار بود. همه ازم حساب می برند.»

طیب در سال ۱۳۱۹ به دلیل درگیری دیگری تحت تعقیب ماموران شهربانی قرار گرفت اما با گذاشتن قرار کفالت آزاد شد. درگیریها و دعواهای طیب در سال ۱۳۲۲ به اوج خودش رسید به نحوی که موجب صدور حکم پنج سال حبس با اعمال شاقه شد. او پس از آزادی بارها و بارها دعوا کرد.

طبق گزارش شهربانی تهران طیب  در نوروز ۱۳۲۲ به دلیل مرگ مشکوک یکی از اشرار هم عصر خود بازداشت و محکوم به تبعید به بندرعباس شد.

در کتاب «لوطی انقلابی» که درخصوص زندگی طیب حاجی رضایی نوشته شده، درباره این پرونده مشکوک آمده است: «هنوز بیش از ۹ روز از نوروز سال ۱۳۲۲ نگذشته بود که طیب حاج‌رضایی به جرم قتل یکی از اشرار تهران به نام «محمد مشهدی عبدالرحمن» معروف به «محمد پررو» تحت تعقیب قرار گرفته و دستگیر شد. گفته می‌شد مقتول ساعاتی پیش از مرگ، با طیب درگیری لفظی داشته است.»

بر اساس کتاب مذکور طیب در بازجویی‌های خود ماجرای درگیری با محمد پررو را این‌گونه روایت کرد: «من بودم و شاطر مصطفی و آن سه نفر زن که از شاه‌ عبدالعظیم می‌آمدیم. تو راه برخوردیم به محمد و محسن و حاجی علی حسین و عباس و مرتضی سینه کفتری. من تعارف کردم آمدیم خانه … تا این‌ها نشستند … محمد با من جر و بحث کرد. من دیدم دست کردند توی جیبشان دشنه کشیدند گفتم اینجا جای این حرف‌ها نیست و زن من آبستن است. از خانه بیرونشان کردم. وقتی بیرون کردم، محمد با دشنه پرت کرد به محسن و محسن فرار کرد … من به شاطر مصطفی گفتم بابا اینها عادت همیشگی‌شان است؛ بیا برویم. رفتیم. صبح که آمدم منزل، مادرم گفت می‌گویند پسره (محمد پررو) دیشب خودش را با چاقو زده و مرده.»

در کتاب «طیب» هم بخشی از خاطره این گنده لات پر شر و شور از تبعیدگاه بندرعباس این چنین آمده است: «حکومت هر کسی که می‌خواست حسابی اذیتش کنه می‌فرستادش بندرعباس. زندان بندرعباس تبعیدگاه عجیبی بود. خیلی از کسانی که سرشان باد داشت رو سر به راه می‌کرد. شرایط زندان بندرعباس طوری بود که خیلی‌ها نمی‌توانستند تابستان‌هایش رو تحمل کنند و همان‌جا می‌مردند. در دورانی که در بندرعباس زندانی بودم خیلی‌ها می‌آمدند پیش من و می‌گفتند شنیدیم شما گنده لوطی‌های تهران هستی. بعد شروع می‌کردند با من حرف زدن و رفیق شدن. یک بار چند تا از خان‌های بندرعباس در زندان اومد پیشم. اونجا پول داشتم و آن‌ها را مهمان می کردم. خیلی از من خوششان آمده بود بازم به دیدنم میومدند. اونا فکر نمی‌کردند من با سواد و اهل ورزش باشم. پس از دوران حبس آمدم تهران، هنوز شغلی نداشتم. روزگار من از طریق ورزش و قهوه‌خانه و بعضی‌وقت‌ها دعوا و … می‌گذشت. اما سعی می‌کردم با معرفت باشم. لوطی باشم و مرام داشته باشم. تا اینکه یک اتفاق شغل آینده‌ من و مسیر زندگیم را تغییر داد.»

با پایان محکومیتش در بندرعباس به تهران برگشت و با حمایت یکی از دوستان نزدیکش در بازار بارفروشهای تهران حجره ای خرید و از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۲ مشغول کسب و کار آبرومند شد. اگرچه در این ۱۲ سال از شدت دعواها و لات بازیهای بی‌دلیلش کم شد اما همچنان وقت و بی وقت از زور و بازوش در راه ناصواب استفاده می کرد.

طبق روایت خانواده و هم محله ای هایش، بزرگترین ویژگی روحی و اعتقادی وی بعد از خشونت و لات بازی ارادت به امام حسین و خاندان پیامبر بود. به همین دلیل طیب یکی از بزرگترین و باشکوه ترین دسته های عزاداری را بعد از رفاقت با حسین رمضون یخی و هفت کچلون در جنوب تهران  راه انداخت. به گفته اکثر تهرانی های قدیم ابتدا و انتهای دسته عزاداری طیب به خصوص در شب و روز تاسوعا و عاشورا مشخص نبود. خودش هم با لباس مشکی و سر و صورتی خاک آلود و گل مال شده در جلوی دسته حرکت می کرد.

خانواده، هم محله ای ها و دوستانش درباره چگونگی این تحول روحی و فکری طیب نقل کردند: «از سال ۱۳۲۶ خورشیدی و پس از تشرف به کربلا و زیارت امام حسین به جرگه مریدان سالار شهیدان پیوست. وی نخست در محله قدیمی صابون پزخانه، بازارچه حاج غلامعلی در انتهای باغ فردوس خیابان مولوی در منزلش تعزیه داری حسینی را شروع کرد. بعدها به دلیل محدودیت مکان از بازارچه حاج غلامعلی نقل مکان کرد و به حوالی خیابان خراسان تغییر منزل داد و با توسعه عزاداری حسینی در ایام محرم تکیه مفصلی در داخل بنگاه حاج علی نوری واقع در خیابان ری در کنار انبار گندم برپا کرد.»

البته رفت و آمد به منزل آیت الله کاشانی و آقامجتبی تهرانی و برخی دیگر از مراجع تشییع تاثیر بسزایی در تغییر و تحول عاطفی و اعتقادی طیب داشت.

طیب در آن دوران اگر چه با روحانیت ارتباط چندانی نداشت اما احترام ویژه ای برایشان قائل بود. در گزارش های ساواک، درباره رفت و آمد طیب به خانه آیت الله کاشانی که در آن زمان در انزوا به سر می برد گزارش شده بود که «طیب حاج رضایی، چهار صندوق میوه به منزل آیت الله کاشانی برد» یا «چندی است که طیب حاج رضایی، تغییر لحن داده و با طرفداران آیت الله کاشانی طرح دوستی ریخته است.»

او به اسلام، علاقه مند بود و جوانمردی و شجاعت را از سالار شهیدان آموخته بود اما به اشتباه ایران دوستی را با شاه دوستی همراه می کرد و برای تقویت سلطنت تلاش می کرد. رفتار و شخصیت طیب به کلی با افراد بی قید و لاابالیی همچون شعبان بی مخ که برای جلب نظر شاه تن به هر پستی و ظلمی می داد، تفاوت داشت.

شهید مهدی عراقی، از پایه‌گذاران حزب موتلفه اسلامی خاطره جالبی درباره یکی از علتهای تحول روحی – فکری طیب نقل کرد.

وی گفت: «برای دیدن مرحوم طیب، رفتیم و گفتیم که ما منزل آقا (امام خمینی) بودیم. آن جا به مناسبتی صحبت شد و اسم شما وسط آمد. بچه ها گفتند که این دسته ای که روز عاشورا ما می خواهیم راه بیندازیم ممکن است اینها (طیب و دار و دسته اش) بیایند و نگذارند و بهم بزنند.» آقا گفت: «نه، اینها علاقمند به اسلام هستند و اینها هم اگر یک روزی، یک کارهایی کرده اند، آن بر اساس عِرق دینیشان بوده و به حساب توده ایها و کمونیستها و اینها آمده اند یک کارهایی کرده اند. اینها کسانی هستند که نوکر امام حسین هستند و در عرض سال، همه فکرشان این است که محرمی بشود، عاشورایی بشود به عشق امام حسین سینه بزنند؛ خرج بکنند؛ چه بکنند و از این حرف ها، خاطر جمع باشید.»

وی ادامه داد: «مرحوم طیب این صحبت ها را که شنید، جواب داد: «اینها (ساواکی ها) عید هم از ما می خواستند استفاده بکنند (در جریان جنایت مدرسه فیضیه). شما خاطر جمع باشید که اینها تا حالا چندین بار سراغ ما آمده اند و ما جواب رد به آنها داده ایم. حالا هم همین جور است». بعد، همان جا دست کرد و یک ۱۰۰ تومانی به اصغر پسرش داد و گفت: «می ری عکس حاج آقا را می خری و می بری توی تکیه و به علامت ها می زنی.» در زمانی که بردن نام امام خمینی، مجازات سختی در پی داشت، مشخص است که بالا بردن تمثال ایشان در بین جمعیت، چه عواقبی می تواند داشته باشد اما طیب به دلیل ارادت به ایشان و سایر روحانیون، عکس امام را روی عَلَم عزای حسین (ع) نصب کرد و در عزای سیدالشهداء چرخاند.»

گنده لاتی که سیاسی شد

مرحوم حاج رضا حدادعادل، پدر غلامعلی حدادعال درباره خط و ربط سیاسی طیب گفت: «دسته طیب، شب عاشورای دوازده خرداد ۱۳۴۲ طبق معمول همه ساله، از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه، در حرکت بود و سینه زنها پشت سرش، آرام آرام حرکت می کردند. آن شب بر خلاف سالهای قبل، عکسهای حضرت امام به سینه علامت، نصب بود. اتومبیل دربار کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی، معاون اسدالله علم، نخست وزیر دربار پیاده شد و به سرعت پیش طیب آمد و پس از سلام گفت: «طیب خان، این کاری که کردی، کار درستی نیست. آن عکسها را بردار». طیب هم گفت: «من عکسها را بر نمی دارم». پرویزی ادامه داد: «طیب خان بدجوری می شود». طیب با متانت و وقار همیشگی اش خیلی صریح، گفت: «بشود». پرویزی به اتومبیلی که اسدالله علم داخل آن بود برگشت. علم مجددا پیغام دیگری به پرویزی داد. او دوباره پیاده شد و با طیب صحبت کرد و گفت عکسهای امام را بردار اما طیب باز هم مقاومت کرد. همه اینها در حالی اتفاق افتاد که سینه زنها پشت سر علامت، جلو می آمدند. پرویزی گفت: «طیب خان دارم به تو می گویم بد می شود». طیب هم بار دیگر جواب داد: «می خواهم بد شود. عکسها را بر نمی دارم». پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع از راهی که آمده بود، برگشت و دسته با علامتی که عکسهای حضرت امام بر آن نصب بود، حرکت کرد.»

این اتفاق موجب کینه رژیم از طیب شد اما براساس اعلام چهره های سیاسی هم عصر رژیم به دلایل دیگری هم از طیب کینه به دل داشت. یکی از این موارد، مربوط به دو ماه و نیم قبل از واقعه محرم بود که برای همکاری در ضرب و شتم طلاب مدرسه فیضیه توسط ساواک فراخوانده شده بود اما طیب قبول نکرده بود.

یکی از افراد مطلع از واقعه تعریف کرد که: «ایجاد آشوب و حمله به طلاب فیضیه را نخست از طیب خواسته بودند و چون طیب زیر بار این ننگ نرفت، انجام این جنایت به دار و دسته شعبان بی مخ سپردند».

فرد مذکور مدعی بود آن روز در مدرسه فیضیه، نوچه های شعبوون بی مخ، لابه لای مأموران رژیم به راحتی شناخته می شدند.

روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ طیب میدان بارفروش ها را تعطیل کرد تا تظاهرات با شور بیشتری برگزار و تاثیر بیشتری داشته باشد. شهید مهدی عراقی، در خاطره ای تعریف کرد: «رژیم از طیب توقع داشت که حداقل، جلوی این تظاهرات را در داخل میدان بگیرد ولی طیب این کار را نکرد. وقتی او را می گیرند و می برند، از او می خواهند یک فرم را امضا کند تا آزاد شود. تقریبا مساله و مضمون آن فرم این بود که آقای خمینی یک پولی به من داده که بیایم هم چنین حادثه ای را خلق بکنم و من هم آمده ام، مثلاً، یک ۲۵ زار (ریال) داده ام و مردم، این کارها را کرده اند. اما طیب قبول نمی کند. نصیری رییس وقت ساواک تهدیدش می کند و طیب هم به نصیری فحش می دهد.»

مرحوم آیت الله سید تقی موسوی درچه ای در خاطره از دستگیری و شکنجه طیب توسط مزدوران ساواک گفت: «او را شکنجه کردند و گفتند بگو از خمینی پول گرفته ام و این غائله را راه انداخته ام اما او در عوض گفته بود: «من عمر خودم را کرده ام بنابراین حاضر نیستم در پایان عمر خود، به کسی که جانشین ولی عصر (عج) است و مرجع تقلید هم هست، تهمت بزنم. من به امام حسین (ع) و دستگاه او خیانت نمی کنم.»

آقای ملکی از هم بندی های طیب در زندان هم گفت:«زندانی ها را به صف کرده بودند و به مرحوم طیب، دست بند قپونی زده بودند. به این ترتیب که یک دست از عقب و یک دست هم از روی شانه می آید و دو تا مچ را از پشت سر با چیزی به هم می بستند و مثل ساعت کوک می کردند و دو دست، تحت فشار قرار می گرفت و استخوان سینه، بیرون می زند. عرق از بدن مرحوم طیب می ریخت و او را از جلوی ما عبور می دادند تا ما عبرت بگیریم. مرحوم طیب، تمام این سختی ها را به جان خرید ولی حاضر نشد بگوید از امام خمینی پول گرفته است.»

نماز وحشتی که ۱۵ هزار روحانی برای طیب خواندند

طیب به دلیل طرفداری از بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به زندان افتاد به همین دلیل مورد توجه ویژه محافل مذهبی و روحانیون قرار داشت حتی امام خمینی نیز به مرحوم طیب توجه داشت.

مسیح حاج رضایی برادر طیب هفته‌ای یک بار برای ملاقات به زندان می‌رفت. او در خاطراتش از طیب گفت: «او را خیلی اذیت کرده و شکنجه می دادند. به من پیشنهاد کرده‌اند تا در رادیو و تلویزیون اعلام کنم که آقای خمینی به من پول داده تا مردم را تحریک کنم که شلوغی به راه بیندازند اما برادر، اگر مرا زیر شکنجه وادار به هر اقراری بکنند، حاضر نخواهم شد به آبروی پسر فاطمه لطمه بزنم حتی اگر به قیمت جانم تمام بشود.»

شهید مهدی عراقی در خاطره ای از یک روز قبل از تیرباران طیب و تلاش امام خمینی برای منصرف کردن ساواک، گفت: «روز قبل از این که می خواستند حکم اعدام را درباره طیب، صادر کنند، آقای خمینی از زندان عشرت آباد به خانه روغنی، منتقل شد. در آن جا تحت نظر بود و دور و برش، ساواکی ها بودند. خانواده طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی با ترفندی خود را به منزل امام رساندند. هم حاج اسماعیل و هم طیب، بچه کوچک داشتند. آقا این دو بچه را بلند کرد و روی دو پایش نشاند و دستی روی سر و روی آن ها کشید و دعایشان کرد. بعد گفت: «من تا حالا از اینها (ساواکی ها) چیزی نخواسته ام اما برای دفاع از جان این دو نفر می فرستم عقبشان بیایند و از آنها می خواهم که این ها را نکشند». خانواده طیب و حاج اسماعیل خوشحال شدند و از خانه بیرون رفتند. به فاصله یک ربع تا بیست دقیقه بعد آقا پیغام داد: «به پاکروان (رییس وقت ساواک) بگویید بیاید من کارش دارم». پاکروان که علت احضار خود را می دانست، آن روز، خودش را نشان نداد. هر چقدر هم آقا داد و بی داد کرد، گفتند: «ما پیغام فرستادیم؛ نیست»، فردا صبح هم طیب را اعدام کردند. صبح اولِ وقت که طیب تیرباران شد، پاکروان، نزد آقا آمد. آقا هم باعصبانیت گفت: «پاشو برو.»

خبر اعدام بسیار پر سر و صدا در روزنامه ها چاپ شد. رژیم به این وسیله می خواست از مخالفان زهر چشم بگیرد اما همین مسأله بر ضد خودش تمام شد. بر اساس اسناد ساواک از برپایی مراسمهای ختم و یادبود متعدد برای طیب حاج رضایی ومحمداسماعیل ی رضایی تأثیر منفی اعدام آنان بر افکار عمومی، گزارشهای متعددی شده بود. محبوبیت آن دو پس از شهادت، به قدری بالا رفت که ساواک، مجبور شد با پخش شب نامه هایی، به مخدوش کردن چهره آنان بپردازد اما این اقدام تاثیری بر ارادت مردم به لوطی هایی که جان خود را در راه انقلاب دادند و لقب «حر انقلاب» را از فرزند فاطمه گرفتند، نداشت.

مرحوم آیت الله سید تقی موسوی درچه ای در خاطره ای از شب شهادت طیب و حاج محمداسماعیل ، گفت: «در شب اول شهادت طیب، در تمام کتابخانه های عمومی قم، مثل مسجد اعظم، کتابخانه فیضیه، کتابخانه حضرت معصومه و کتابخانه های دیگری که دایر بود، ۱۵۰۰۰ نفر از روحانیون برای مرحوم طیب و حاج اسماعیل رضایی نماز وحشت خواندند. من فکر نمی کنم برای هیچ آیت اللهی در شب اول قبر ۱۵ هزار نفر نماز وحشت خوانده شده باشند.»

شهید طیب حاج رضایی در وصیت نامة خود، در خواست کرده بود که در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی دفن شود که بعد از شهادتش در باغ طوطی در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شد.

انتقال وصیت طیب به امام خمینی

مرحوم حاج محمد باقریان از مبارزان دوران انقلاب است که به‌همراه شهید طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی دستگیر و با یک درجه تخفیف حبس شد. وی در خاطره ای از شب اعدام طیب گفت: «چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لات‌های تهران بود و طرفدار شاه جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش، رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا ما رفیق نامرد نیستیم. جوابش را ندادم اما می‌دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می‌کند.

وی ادامه داد: «آن زمان، طیب با شعبان بی مخ سرشاخ بود. هر دو، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه طیب هم بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودم طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می‌دونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: «حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری با بچه‌های حضرت زهرا در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی‌شناسم اما با او در نمی افتم.» عاقبت هم دادگاه به اسماعیل رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه ۱۰ تا ۱۵ سال حبس.»

باقریان افزود: «بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: «محمد باقری و حاج علی نوری اعلاحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده. اینها را گفتند تا طیب توو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منُ تحریک کرده اما طیب که توو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: «این حرفها رو برای ننت بزن یک بار گفتم، باز هم می‌گم، من با بچه حضرت زهرا در نمی‌افتم.»

وی یادآور شد: «فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می‌برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: «محمد آقا اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند ما ندیده شما رو خریدیم.»

شهید حاج مهدی عراقی تعریف کرد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی زندانیان ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به دیدار امام رفتند در آخر جلسه حسین شمشاد به امام خمینی گفت:«من پیغامی از طرف طیب حاج رضایی برای شما دارم. طیب گفت من دیگر امام را نمی‌بینم ولی شماها ایشان را خواهید دید. اگر امام را دیدی به ایشان بگویید طیب ندیده شما را خرید اما همه شما را دیدند و خریدند. در آن لحظه اشک از چشمان امام جاری شد و فرمود که «حقیقتا طیب حاج رضایی حر دیگری بود برای اسلام و یک آزاد مرد بود.»

محمداسماعیل رضایی که بود؟

بزرگی نام شهید طیب حاج رضایی موجب ناشناخته ماندن شهید محمداسماعیل رضایی دوست شهید طیب در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ است که کمتر کسی او را می شناسد. محمداسماعیل در جریان قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بسیار فعال بود و چندی بعد نیز به همین اتهام به ‌همراه طیب حاج‌رضایی بازداشت، محاکمه و تیرباران شد. او شخصیتی گمنام در تاریخ انقلاب اسلامی است حتی عده‌ای به اشتباه گمان می‌کردند ایشان نسبت نسبی یا سببی با طیب حاج رضایی دارد.

محمداسماعیل فرزند لطف‌الله رضایی در فروردین ۱۳۰۴ در یکی از روستاهای تفرش قزوین به دنیا آمد. پدرش از کشاورزان آن منطقه بود که بنابر دلایلی در دوران کودکی وی همراه با خانواد به تهران مهاجرت کرد. محمداسماعیل هنوز هفت سالش تمام نشده بود که پدرش را از دست داد و سنگینی مشارکت در تامین مخارج زندگی از همان کودکی بر دوش او گذاشته شد. وارد بازار کار شد تا مخارج زندگی مادر و تنها خواهرش را تامین کند. ابتدا دست‌فروشی کرد و چندی بعد در میدان میوه و تره‌بار مشغول کار شود. محمداسماعیل کم‌کم در میدان تره بار تهران برای خودش اعتبار کسب کرد و به یک چهره با نفوذ در بازار تبدیل شد.

او که به بین مردم به حاج اسماعیل معروف بود، فردی متدین و مردم‌دار بود که با روحانیت نیز ارتباط نزدیکی داشت به طوری که از دهه ۱۳۳۰ همگام با روحانیت، در میدان مبارزه با فرقه بهائیت حضور فعال داشت و در کارنامه خود سابقه اطاعت و ارادت به آیت‌الله العظمی سیدحسین بروجردی و آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی و نیز پیشینه همکاری با شهید حجت‌الاسلام سید مجتبی نواب صفوی را داشت. وی در اواخر دهه ۱۳۳۰ در زمره یاران امام خمینی(ره) قرار گرفت و در رکاب او به مبارزه با رژیم منحوس پهلوی پرداخت.

زندگی سیاسی یک بار فروش میدان تره بار

با آغاز نهضت اسلامی، فعالیت‌های حاج اسماعیل نیز افزایش یافت و علنی‌تر شد. به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از ساواک حاج اسماعیل با «حمل اعلامیه‌ به وسیله ماشین شخصی خود از قم به تهران» نقش ویژه‌ای در پیش‌برد نهضت داشت. روز ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بعد از انتشار خبر بازداشت امام خمینی، حاج اسماعیل نیز پا به پای انبوه مردم معترض به خیابان آمد. بنا بر گزارش‌های ساواک وی در سازمان‌دهی هیات‌های مذهبی در ایام محرم به ویژه روزهای تاسوعا و عاشورای سال ۱۳۴۲، تعطیلی میدان میوه و تره بار تهران در ۱۵ خرداد و بسیج مردم به شورش علیه دستگاه نقشی مستقیم و اثرگذار داشت.

در گزارشی که توسط یک مامور ساواک نوشته شد، درباره نقش محمداسماعیل در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آمده است: «حاج اسماعیل رضایی فرزند لطف‌الله از افراد متعصب و طرفدار سرسخت روحانیون و به‌ خصوص آیت‌الله خمینی است. وی مرتب مردم را تحریک می‌نمود که دین اسلام از مملکت رخت بربسته، به پا خیزید و از آیت‌الله خمینی حمایت کنید و در روز ۱۵ خرداد نیز مردم را به شورش و قیام دعوت می‌نمود.»

با وجودی که ابعاد قیام ۱۵ خرداد وسیعتر از گزارش ساواک بود اما رژیم پهلوی کوشید رنگ و بوی مردمی قیام را لوث کند به همین دلیل کارگزاران و مزدوران رژیم پهلوی مدعی شدند «عاملان بلوای ۱۵ خرداد در ازای دریافت پول وارد صحنه شده‌اند.» به همین دلیل سرهنگ جهانگیر قانع، دادستان فرمانداری نظامی تهران ۱۵ تیرماه ۱۳۴۲ یک ماه بعد از قیام ۱۵ خرداد در مصاحبه ای مدعی شد: «حاج اسماعیل رضایی بارفروش که ۲۰۰ هزار تومان برای راه انداختن بلوا گرفته بود، پول‌ها را طی چکی به دولت منتقل کرد.»

در ادامه این خبر آمده بود: «حاج اسماعیل رضایی، دهنده‌ پول به طیب نیز اقرار کرده است که شخص دیگری مبلغ دو میلیون ریال (۲۰۰ هزار تومان) به او داده تا بین عوامل معین تقسیم و بلوا و آشوب راه بیندازد. این شخص یعنی حاج اسماعیل رضایی در برگ بازپرسی صراحتاً اظهار کرد: «چون این پول از راه خیانت به مملکت به من رسیده، مستحق استفاده از آن نیستم و به‌ موجب دو فقره چک در وجه بانک کار، عین آن را که یک میلیون ریال است به دولت تسلیم کرد.»

اما این ادعا و تهمت نیازمند مدرک محکمه پسند بود. عمال رژیم با طراحی توطئه‌ای برای واقعی نشان دادن این ادعا در شیوه ای ساختگی اقدام به دریافت یک فقره چک به مبلغ ۲۰۰ هزار تومان از حاج اسماعیل کردند.

محمود فراهتی داماد حاج اسماعیل رضایی درباره نحوه فریب حاج اسماعیل توسط کارگزاران سواک گفت: «بعد از بازداشت حاج اسماعیل، یک روز سرهنگ قانع به او می‌گوید: «می‌توانی سند یا وثیقه‌ای بدهی تا تو را آزاد کنیم؟» حاج اسماعیل هم گفته بود: «هر چه بخواهید می‌دهم.» قانع به او گفت: «۲۰۰ هزار تومان به عنوان کفالت بده تا آزادت کنیم.» حاج اسماعیل هم یک چک ۲۰۰ هزار تومانی که مربوط به بانک کار بود به او می‌دهد غافل از اینکه سرهنگ قانع این چک را برای نقشه شوم خود می‌خواهد. آنها این چک را به عنوان مدرک در پرونده حاج اسماعیل گذاشتند و گفتند این همان چکی است که حاج اسماعیل برای راه‌اندازی قیام ۱۵ خرداد گرفته بود.»

چند روز بعد از این پرونده سازی پرونده طیب و حاج‌اسماعیل برای گرفتن اعتراف دروغ از آنان از دادسرای موقت نظامی به دادسرای ارتش ارجاع شد و چند روز بعد هم حکم اعدام آنان صادر شد. با وجودی که توطئه رژیم برای لوث کردن قیام ۱۵ خرداد طبق نقشه پیش می‌رفت اما در آخرین لحظات طلو رفت. ۱۱ آبان ۱۳۴۲ روزنامه‌ها همزمان با انتشار جزییات تیرباران طیب حاج‌رضایی و حاج اسماعیل رضایی وصیت‌نامه‌های مالی آن دو را هم چاپ کردند و درباره تناقضگویی های رژیم با واقعیت ماجرا، تحلیل دادند.

حاج اسماعیل در وصیت نامه‌اش که شب اعدام تنظیم کرد، طلبکاران بدهکارانش را مشخص کرده بود. وصیت مالی او هم حدود یک میلیون تومان بود که در آن زمان پول هنگفتی به حساب می رفت.

مردم متن سخنرانی و دروغ پراکنی های محمدرضا شاه را که در روزنامه‌ها چاپ شده بود با وصیتنامه حاج اسماعیل کنار هم گذاشتند و مقایسه کردند. برخی از آنان با خشم و تردید به یکدیگر می‌گفتند: «این مردک دروغگو (محمدرضا پهلوی) خجالت نمی‌کشد که می گوید طیب و حاج اسماعیل فلان ریال گرفته‌اند تا قیام ۱۵ خرداد را راه بیندازند؟ اینها مگر ندار بودند.»



منبع خبر

«طیب»ی که طاهر شد بیشتر بخوانید »

همدستی شاه و بهائیت برای حذف «طَیّب»

همدستی شاه و بهائیت برای حذف «طَیّب»



طیب حاج رضایی

به گزرش مشرق، از شهید طیب حاج‌رضایی که سخن می‌گوییم، بی‌اختیار یاد واقعه ۱۵ خرداد می‌افتیم و اتفاقاتی که پس از آن روی داد؛ از بازداشت طیب تا شهادت او در ۱۱ آبان سال ۱۳۴۲، کمتر از پنج‌ماه طول کشید؛ اما انگار همین پنج‌ماه، طیب را برای قرن‌ها جاودانه کرد.

طیب میراث‌دار پهلوانی‌ها و لوطی‌گری‌هایی است که تاریخ ایران، آن را با عنوان پوریای ولی و پهلوان فیله همدانی به یاد می‌آورد. هنگامی که طیب برای حق سینه سپر کرد، بسیار بودند افرادی که رجز پهلوانی می‌خواندند و مدعی جوانمردی بودند؛ اما برخی از آن‌ها ابزار ظلمه شدند و گروهی دیگر به درون سوراخ خزیدند و از پایمال‌شدن حق، کَکِشان هم نگزید؛ ولی طیب از این سنخ نبود و غیرتش اجازه نداد که حق را زیر پا بگذارد. احتمالاً برخی از شما، از این ویژگی طیب و داستان‌هایی درباره او که گاه رنگ افسانه به خود می‌گیرد، روایت‌هایی شنیده باشید.

اما راهی که طیب طی کرد تا در تاریخ جاودانه شود، راهی پنج‌ماهه نبود؛ طیب را باید از گذشته‌هایش، از سوابقش و از اعتقاداتی که طی ۵۲ سال زندگی، بر سر او سایه انداخته بود، بشناسیم. به همین دلیل، در این نوشتار، به سراغ فرازهای ناشنیده‌ای از زندگی او رفتم؛ شهیدی که به‌حق «حرّ انقلاب» لقب گرفته‌است.

لوطی باسواد

طیب، بچه محله صابون‌پزخانه تهران بود؛ جایی در پایین‌شهر و نزدیک دروازه غار. خانواده‌اش، در سال ۱۲۸۵ خورشیدی، از قزوین به پایتخت کوچیده بودند و او، در سال ۱۲۹۰ به دنیا آمد.

شاید جالب باشد که بدانید طیب دوره دبستان را تمام کرد و در سال ۱۳۰۲، به دبیرستان نظام وارد شد؛ جایی که سیستم امر و نهی آن، به مذاق او خوش نیامد و باعث شد آن‌ را ترک کند. او در سال ۱۳۰۷، وارد دبیرستان شد و تا نزدیکی‌های دیپلمه‌شدن هم درس خواند. طیب از آن لوطی‌های باسواد و اهل علمی بود که خیلی‌ها از این هنرش خبر نداشتند. با این همه، ویژگی بزن‌بهادربودن، از همان دوران نوجوانی همراهش بود. مثل خیلی از بچه‌های شرّ محله صابون‌پزخانه، او هم اهل دعوا بود و تا قبل از سال ۱۳۲۰، چندباری به خاطر دعوا، به زندان افتاد. با این همه، از آن لوطی‌هایی بود که هیچ‌وقت حق را زیرپا نمی‌گذاشت و به قول معروف، «ضعیف جزّونی» نمی‌کرد؛ به ناموس مردم چشمی نداشت و اگر ظلمی می‌دید، بدون معطلی و بی‌واهمه در برابرش می‌ایستاد.

پهلوان واقعی پایتخت

طیب، پهلوان واقعی پایتخت بود؛ هم زور بازو داشت و می‌توانست لات‌هایی مثل حسین رمضان یخی و اطرافیانش را در دعوای معروف چهارراه مولوی، ادب کند و هم راستِ ‌کارش، رسیدگی به مشکلات مردم بود. پسرش می‌گوید که ظهر حجره‌اش را در بازار میوه تعطیل می‌کرد؛ اما ساعت سه بعدازظهر به خانه می‌رسید؛ در راه، کارش گوش‌کردن به حرف مردم و راه انداختن کار آن‌ها بود. این را وظیفه خودش می‌دانست. طیب عاشق امام حسین(ع) بود.

آن‌قدر که در سه روز پایانی دهه اول محرم، خیلی کم آب و غذا می‌خورد و حتی وقتی در یک درگیری به‌شدت زخمی شد و در بیمارستان بستری، درمان را نیمه‌کاره رها کرد تا تکیه و عزاداری‌اش را راه بیندازد. او اهل خسّت و ناخن‌خشکی نبود؛ به غیر از ایام محرم و صفر که هر شب پنج‌هزار نفر را اطعام می‌کرد و روز عاشورا، ۲۰ هزار نفر را غذا می‌داد؛ بخش مهمی از درآمدش، صرف رفع مشکلات مردم می‌شد؛ به قول دوستانش، چون از پول گذشته بود، از پُل هم گذشت.

خیلی از قدیمی‌های تهران، از شیخ حسین انصاریان، واعظ معروف تا آیت‌ا… ناصری، به یاد دارند که شاخصه بارز شخصیت طیب، عشقش به اهل‌بیت(ع) بود و با وجود این‌که خرج بسیاری از خانواده‌های فقیر را می‌داد، دنبال بزرگ‌کردن خودش نمی‌رفت. با وجود آن‌که در جریان کودتای ۲۸ مرداد و حوادث بعد از آن، با برخی عوامل رژیم شاه خط و ربطی پیدا کرد، اما هرگز به دنبال استفاده از این موقعیت نرفت و معتقد بود به برکت مجالس امام حسین(ع) همه‌چیز دارد. طیب با مصدق مخالف بود، اما این مخالفت ریشه در نگاه مذهبی او داشت؛ به اعتقاد طیب، رفتار مصدق باعث می‌شد که توده‌ای‌ها و کمونیست‌ها در ایران بر سر کار بیایند.

مبارزه با بهائیت

طیب ارادتی فوق‌العاده به علما داشت. او ماهی دوبار به دیدار آیت‌ا… العظمی بروجردی می‌رفت و هنگامی که آن مرحوم از گسترش بهائیت و فعالیت‌های تبلیغی این فرقه ضاله با حمایت برخی دستگاه‌ها، اظهار نگرانی کرد، طیب از نخستین افرادی بود که برای مقابله با بهائیان به میدان آمد. در دهه ۱۳۳۰، نفوذ بهائیان در ساختار رژیم پهلوی به‌قدری افزایش یافته بود که آن‌ها جرئت پیدا کردند علناً در یکی از مناطق تهران، به اصطلاح معبدی را برای خود بنا کنند و به تبلیغ اعتقادات مجعول خود بپردازند؛ این بود که با هشدار آیت‌ا… العظمی بروجردی و سخنرانی شدیداللحن مرحوم فلسفی، حرکتی خودجوش و مردمی برای تخریب ساختمان بهائیان آغاز شد که طیب، هدایتگر و بانی اصلی آن بود. بهائیان پس از این واقعه، کینه او را به دل گرفتند.

در یکی از اسناد ساواک، به تاریخ ۱۵ بهمن ۱۳۴۴، از حبیب ثابت پاسال، رئیس بهائی تلویزیون شاه، به عنوان یکی از دست‌اندرکاران به‌شهادت‌رساندن طیب، سخن به میان آمده‌است. درگیری طیب با فرقه بهائیت، یکی از فصل‌های ویژه زندگی اوست که تاکنون به‌درستی درباره‌اش تحقیق و پژوهش نشده‌است.

ارادتی تا پای جان

ارادت طیب به امام(ره)، پس از واقعه انجمن‌های ایالتی و ولایتی بیشتر شد. شهید حاج‌مهدی عراقی نقل کرده‌است که در سال ۱۳۴۲، وقتی در مسجد حاج‌ابوالفتح برای عزاداری محرم آماده می‌شدند و قصد داشتند برای نخستین‌بار از پلاکاردهایی با شعار علیه رژیم صهیونیستی استفاده کنند، یکی‌بودن مسیر حرکت آن‌ها با مسیر حرکت هیئت «جوانان متوسلان به امام حسین(ع)»، یعنی همان هیئت مشهور طیب حاج‌رضایی، باعث بروز این نگرانی شده‌بود که ممکن است رژیم شاه، از طیب برای عقب‌راندن و سرکوب هیئت مسجد حاج ابوالفتح استفاده کند. این موضوع را به اطلاع امام(ره) رسانده بودند و ایشان گفته بود که طیب چنین آدمی نیست و اصلا مرتکب این کار نمی‌شود.

شهید مهدی عراقی که خود شخصاً به دیدار طیب رفته‌بود، از او شنید که دربار در جریان حمله به فیضیه در فروردین ۱۳۴۲، از او خواسته‌است که با رژیم همکاری کند و طیب این کار را نکرده‌است. شهید عراقی نقل می‌کند که «همان‌جا طیب به پسرش یک صد تومانی داد و گفت که برود عکس امام را تهیه کند و بر روی علم و نشان‌های هیئت خودشان بزند» و بعد به حاج مهدی گفته‌بود که اگر بخواهید، ما هیئت‌مان را به مسجد حاج‌ابوالفتح می‌آوریم و آن‌جا عزاداری می‌کنیم. تمام این‌ها نشان می‌دهد که دغدغه و درد طیب، دیانت و اعتقاد بود. او هم مانند هر آدم دیگری، در زندگی‌اش اشتباهاتی داشت؛ اما خصوصیاتی که از آن‌ها سخن گفتیم، در نهایت مسیری روشن را برای «حر انقلاب» رقم زد.

او پس از مشارکت در قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، بازداشت شد؛ از طیب خواستند تا علیه امام خمینی(ره) حرفی بزند و به‌دروغ، مدعی شود که از خارج پول گرفته‌است تا علیه شاه شورش راه بیندازد. اما او نپذیرفت و شکنجه و توهین را تحمل کرد. بامداد روز ۱۱ آبان سال ۱۳۴۲، با پرکشیدن پهلوان پایتخت همزمان شد.

منابع: لوطی انقلابی (زندگی و زمانه شهید طیب حاج‌رضایی)؛ محمد جعفر بگلو؛ سوره مهر؛ ۱۳۹۹ آزادمرد(شهید طیب حاج رضایی به روایت اسناد ساواک)؛ مرکز بررسی اسناد تاریخی؛ ۱۳۹۸ پهلوانان نمی‌میرند؛ مهدی محمدی‌سرشت؛ نشر محراب؛ ۱۳۹۴

*روزنامه خراسان



منبع خبر

همدستی شاه و بهائیت برای حذف «طَیّب» بیشتر بخوانید »

گره گشای لشکر عاشورا چه کسی بود؟/«رسول فرخی» فرمانده گروهان ۱۸ساله

گره گشای لشکر عاشورا چه کسی بود؟/«رسول فرخی» فرمانده گروهان ۱۸ساله



گره گشای لشکر عاشورا چه کسی بود؟/«رسول فرخی» فرمانده گروهان ۱۸ساله

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آذربایجان‌غربی سرزمین رشادت‌ها و سلحشوری‌های مردان و زنانی است که آزادی و استقلال ایران اسلامی را مدیون آن‌ها هستیم.

هزاران شهیدی که با دلبستگی به راه اهل بیت (ع) و منادی راه ایشان حضرت امام خمینی (ره) دست از جان خود شستند و دارو ندار خویش را فدای راه و آرمان اسلامی و اهداف بلند انقلاب کردند.

آذربایجان‌غربی با نزدیک ۱۲هزار شهید همچون ستاره ای در آسمان ایران اسلامی می‌درخشد، شهدایی چون باکری،امینی،باباساعی،و …که داستان زندگی هرکدام کتابی مطول برای طالبان راه حق و حقیقت است.

مردانی که به عهد خود با خدای متعال عمل کردند و نشانی شدند برای جویندگان راه سعادت و تا ابد در پیشگاه الهی جاودان شدند.

در میان این هزاران شهید بیش از ۷۰۰شهید دانش‌آموز و نوجوان در این استان آسمانی شدند، که سند افتخار این سرزمین هستند.

نوجوانانی که علی اکبر وار دل از دنیا جدا کردند و با شوقی ستودنی قدم در راه عشق الهی گذاشتند و با لبیک به فرمان امام دیده عالمیان را خیره به این ایثار و فداکاری گذاشتند.

رسول فرخی یکی از این دانش آموزان است که در سال ۱۳۴۴ در ارومیه به دنیا آمد. پدرش کارمند کارخانه قند پیرانشهر بود، به همین خاطر ۵ سال بیشتر نداشت که خانواده به شهرستان پیرانشهر نقل مکان کردند و تا ۹ سالگی رسول در آنجا ماندند و در سال ۱۳۵۳ دوباره به ارومیه برگشتند.

رسول بقیه تحصیلات ابتدائی خود را در ارومیه گذراند و سپس وارد مدرسه راهنمایی امیری(شهید عوض حبیب­زاده) شد.

آثار هوش و ذکاوت رسول از نمراتش هویدا بود، با آنکه زیاد در خانه درس نمی­خواند ولی همیشه نمراتش عالی بودند و رسول شاگرد اول بود.

پس از اتمام دوره راهنمایی وارد دبیرستان دکتر علی شریعتی (امام خمینی (ره) فعلی) شد و در رشته علوم تجربی به تحصیل مشغول شد.

دوران نوجوانی و تحصیلش در مقطع راهنمایی همزمان با پیروزی انقلاب بود، پس از پیروزی انقلاب و آن اوایل که ضدانقلاب و گروه­های مخالف و معاند خیلی فعال بودند؛ رسول خود را موظف به حفظ انقلاب می­دید و هر شب وقتی که این گروه‌­ها شب­نامه به خانه­‌ها توزیع می­کردند او بلافاصله شروع به جمع آوری شب­نامه‌­ها و بعد آتش زدن آن‌ها می­کرد.

پاتوق او و بچه های مذهبی و انقلابی مسجد دادخواه بود. رسول و دوستش مقصود جهانگیرزاده شب­‌ها در پایگاه و مسجد نگهبانی می­دادند و روزها درس می­خواندند و در تهذیب نفس می­کوشیدند.

در آنجا گرد مرحوم باوندپور، شهید مصطفی جهانگیرزاده و شهید باباساعی که مربیان تربیتی و انقلابی و عقیدتی آنان بودند حلقه می­زدند و جهاد نفس می­کردند.

سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد رسول و دوستانش که دل­شان به عشق امام می­تپید به ندای امام (ره)  لبیک گفتند و رسول آنقدر تقلا کرد تا بالاخره در سال ۱۳۶۰ به عنوان امدادگر هلال احمر عازم جبهه شد.

عشق به رزم و جهاد در راه خدا باعث شد که بعداز بازگشت، دوباره و این بار از طریق بسیج و سپاه ثبت نام کرده و راهی جبهه‌­ها شود.

تربیت و تهذیب نفس، مجاهدت­های انقلابی در دوران نوجوانی ، فعالیت در بسیج، سازماندهی گروه کوهنوردی پایگاه و ده­‌ها فعالیت دیگر، رسول را به نوجوانی پخته و با اراده تبدیل کرده بود، به همین خاطر با وجود اینکه سن زیادی نداشت در اوایل سال ۱۳۶۱ مسئول دسته‌­ای ویژه از گردان حُر لشکر ۳۱ عاشورا شد.

دسته‌ای که باید  سخت­‌ترین و خطیرترین مأموریت­‌ها را برای گردان انجام می­داد، علاوه بر مسئول دسته بودن، هم­شاگردی­ها و همرزمانش به اتفاق او را معلم اخلاق خود می­دانستند.

یکی از همرزمانش از استادی او در امر به معروف و نهی از منکر اینگونه روایت می کند :

یک بار در دسته شهید رسول فرخی یکی از بسیجی­‌ها تخلفی کرده بود، وقتی که رسول موضوع را فهمید؛ کل نیروهای دسته را در چادر جمع کرد. تمام افراد دسته یک‌به‌یک این جمله را تکرار می‌کردند که «به خون شهداء قسم می‌خوریم که دیگر این کار را انجام ندهیم.»

خانواده رسول و خصوصاً مادرش بسیار به او علاقه داشتند، از این رو رسول زیاد برای خانواده نامه می‌نوشت .

ولی نه نامه‌­ای معمولی، نامه­‌هایی که همه چیز در خود داشتند. عشق به امام و انقلاب، محبت به خانواده، تذکرات و توصیه‌­های اخلاقی و بصیرت. نمونه‌­های زیر شاهد این ماجراست:

بسم الله الرحمن الرحیم

«با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی عامل قرب شهیدان به محبوب و با درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن خصوصاً شهیدان گمنام.

خدمت پدر و مادر عزیزم، سپاس خدای را که انسان را آفرید و به او عقل داد تا راه حق و راه نور را شناخته و با اختیاری که در خدمت انسان قرار داده قدم در آن راه نهد و ای خدا تو اکنون شاهد باش که روح خدا راه رشد انسانیّت و بشریّت را که در میان طوفان­های جهل و ظلم گم  می­شد آشکار کرد. و به مسلمانان جهان بار دیگر یادآوری کرد که حجت خدا هنوز هم مانند همیشه بیدار و هوشیار بوده و با اتکا به نیروی جوان­های مسلمان و مؤمن که در یک دست قرآن و در دست دیگر سلاح می­گیرند ریشه­‌های ظلم و ستم و جور و کفر را برخواهد چید و زمینه را برای ظهور حضرت مهدی (عج) آماده خواهد کرد.

پدر و مادر عزیزم می دانم که ان شاء الله تاکنون این دوری را تحمّل کرده و یک مسئله عادی تلقی می­کنید و من از این بابت خدا را شکر می­کنم ان شاء الله بعد از این که بر صدام کافر پیروز شدیم و راه کربلا بدست دستان پُرتوان رزمندگان گشوده شد، باهم به زیارت کربلا که بیش از ۱۴۰۰ سال شیعیان در حسرت آن بوده اند برویم و روی آن قبر شش گوشه پاک امام حسین(ع) را ببوسیم و بگوییم که ای خون خدا ما هم در باز شدن راه مرادت سهمی داشته‌­ایم.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

آذرماه ۱۳۶۱

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام به روان پاک شهداء

خدمت خانواده گرامی­ام

پس از حمد و ستایش خدای منان که در رحمت را همواره روی بندگان خود باز گذارده و او را از تاریکی­ها به سوی نور هدایت می­کند امیدوارم که در سایه خداوند منّان سلامت بوده و بتوانید خدمت بیشتری به اسلام بکنید.

نمی­دانید که چقدر از اینکه لحظاتی از زندگی فانی را صرف جهاد در راه خدا و قدم برداشتن جهت مبارزه با کفار برداشته­ام خوشحالم و از خدا می­خواهم که ای کاش این لحظات بیشتر طول می­کشید چرا که لذّتی که این عمل دارد با هیچ یک از لذّت های مادی قابل قیاس نیست.

ان شاء الله بزودی با پیروزی رزمندگان اسلام جنگ به نفع حزب الله پایان می­‌یابد و کمر صدام بزودی خواهد شکست و لبخند شادی بر روی چهره­‌های به خود پیچیده و مظلوم مستضعفان جهان نقش خواهد بست.

شاید شما از دوری ما نگران باشید و احساس دلتنگی کنید ولی وقتی به ارزش این عمل نگاه می­کنیم می­بینیم که اکنون در این مرحله از زمان به جبهه رفتن با ارزشمندترین کار است و هیچ عملی بهتر از این عمل انسانی را به خدا مقرب نمی­کند. به صفیه و رضا و مجید و مهین سلام برسانید و از عوض من از روی محمد ببوسید به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید. دعا برای سلامتی امام و پیروزی نهایی رزمندگان اسلام از یادتان نرود.

 آذر ماه سال ۱۳۶۱، وقتی عملیات والفجر مقدماتی به علت موانع زیاد دشمن به اهداف خود نرسید، فرماندهان تصمیم گرفتند برای عملیات والفجر یک، در هر گردان، گروهانی تشکیل دهند به نام گروهان­های انصار الحسین (ع) تا به عنوان نیروهای خط شکن و پیشرو پیشاپیش نیروها حرکت کنند و موانع را از سر راه بردارند. در این تقسیم‌­بندی رسول فرمانده گروهان انصار الحسین گردان حضرت مسلم شد. رسول این مسئولیت خطیر را مشتاقانه و با جان و دل پذیرفت و در این عملیات زخمی شد.

رسول را به عقب برگرداندند و بستری شد. همزمان با دوران مداوا، درس می­خواند و در امتحانات شرکت می­کرد. در پایگاه امور رزمندگان که خود بنیانگذار آن بود فعالیت می­کرد و به امورات بسیجی­ها و رزمندگان رسیدگی می­کرد و حتی در درس­ها و امتحانات به دوستانش کمک می­کرد. یکی از هم‌رزمانش می­گوید:

معمولاً مدت زمان ماندن ما در منطقه طولانی بود و تقریباً هر بار اعزام بیش از سه ماه طول می‌کشید. و از آنجایی که ما دانش‌آموز بودیم، نمی‌توانستیم در کلاس‌ درس حضور پیدا کنیم.  در عملیات والفجر مقدماتی نیز  بیش از سه ماه در منطقه بودیم هنگامی که برگشتیم حدود یک ماه  به امتحانات پایانی فرصت داشتیم و همه‌مان از درس‌ عقب می‌ماندیم.

رشته بنده علوم‌انسانی بود و اکثر دروس حفظی بود که پس از مطالعه سر جلسه حاضر  می­شدیم. بنده در درس زبان انگلیسی ضعیف بودم. وقتی این مسئله را با فرخی مطرح کردم ایشان گفتند که  می‌تونی فردا بیایی تا کمی با هم زبان کار کنیم. قرار شد فردایش ساعت ۸ صبح در جلوی ساختمان شهرداری ارومیه همدیگر را ملاقات کنیم.

روز بعد بنده مسئله را جدّی نگرفتم و بدون اینکه کتابی با خود داشته باشم با دوچرخه به محل قرار آمدم و با تعجب دیدم که ایشان قبل از من در محل حضور دارند.

به ایشان گفتم من کتابی با خودم نیاورده‌ام، رسول گفت که اشکال ندارد من با خودم کتاب آورده‌ام. همراه ایشان به کتابخانه  پارک شهرچایی رفتیم حدود دو ساعت مطالعه کردیم. از آنجایی که ایشان جزو دانش‌آموزان نخبه بودند طوری مانند یک استاد این درس را برایم توضیح دادند که بنده با نمره خوبی قبول شدم .پس از بهبودی نسبی دوباره به منطقه برگشت ، در همین حال از رده بالا از هر لشکر تعدادی فرمانده گروهان خواسته بودند برای دوره آموزش­های نیروی دریایی سپاه و آموزش­های غواصی، جایی که سپاه می­خواست پای بسیجی را به دریا بکشاند و صحنه مبارزه را گسترده‌­تر کند. رسول به دلیل آینده نگری و بصیرت بالا با جان و دل پذیرفت و دوستش مهرعلی کان­‌محبت را هم با خود همراه کرد.

با اینکه به لحاظ جسمی ضعیف بود و هنوز زخم عملیات قبل کاملاً خوب نشده بود، چون روحی قوی داشت در این دوره جزو نفرات برگزیده بود. مرخصی میان دوره بود و رسول و مهرعلی بجای استراحت ، به منطقه عملیاتی والفجر ۴ رفتند. مرحله سوم عملیات در پیش بود.

حمید باکری جانشین لشکر عاشورا، رسول فرخی را این­گونه توصیف کرده بود که: «رسول از آن مردان ایثارگری بود که در روزهای سخت و زمان هایی که کار گره می خورد به میدان می آیند.»

آبان ۱۳۶۲ قبل از شروع مرحله سوم عملیات والفجر ۴ تعدادی از فرماندهان یکی از گردان­های عمل کننده لشکر ۳۱ عاشورا هنگام شناسایی منطقه به شهادت می­رسند. زمان کم بود و مأموریت حساس. اینجا بود که رسول باید نقش سرنوشت ساز خود را ایفا می­کرد و بار دیگر به میدان می­آمد. رسول باید یک شبه هم گروهان را تحویل می­گرفت. هم منطقه را شناسایی می­کرد. هم نیروها را توجیه می­کرد. و هم آنان را تا محل هدف و درگیری می­برد.

محل مأموریت ارتفاعات ۱۸۰۰ متری کانی مانگا بود و نیروهای مقابل ، نیروهای مخصوص گارد ریاست جمهوری عراق ، ۱۲ آبان ۱۳۶۲ درگیری شروع می شود ، در همان لحظات اولیه مهرعلی  کان­محبت شهید می­شود. لحظات سختی بود. ارتفاع زیاد، امکانات و نفرات زیاد دشمن و سردی هوا و درگیری طاقت فرسا. با این همه گروهان رسول تعدادی از پایگاه­ها را تصرف می­کنند .

صبح فردا رسول برمی­گردد. خسته بود و چون از داخل رودخانه قزلجه هم عبور کرده بود، بدنش خیس بود و از سرما می­لرزید. تعدادی از پایگاه­های دشمن هنوز سقوط نکرده بودند و تعدادی از نیروها در محاصره بودند. به رسول گفته می­شود که دوباره به ارتفاعات برگردد و رسول با وجود خستگی به کمک بچه ها میشتابد.

هنگامی که رسول برای استراحت کنار تخته سنگی می­نشیند، ترکش­های خمپاره­ای پیکر خسته و روح بی قرار شهادتش را به آرزوی دیرین خود می­رساند. و ۱۳ آبان ۱۳۶۲ رسول آسمانی می­شود. پس از چند روز در ۱۸ آبان پیکر مطهر دانش­آموز و بسیجی اسوه رسول فرخی مقدم در مزار شهدای « باغ رضوان » ارومیه آرام می­گیرد.

در بخشی از سخنرانی شهید حمید باکری جانشین لشکر ۳۱ عاشورا که در مراسم شهید رسول فرخی مقدم ایراد نموده، آمده است:

… برخوردی که با رسول عزیز ما داشتیم عمدتاً از عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک بود … در جبهه یک سری افراد دست‌چین و انتخاب شده در درگاه الهی، وقتی در یک‌جا عملیات دچار گره و گیر می‌شود با ایثارگری و خون این افراد این مشکل برطرف می‌شود و نتیجه عملیات به موفقیت منجر می‌گردد. رسول جزو این تیپ افراد بود.

الان که بخواهم نحوه عملیات و کارهای ایشان را برایتان عرض کنم خواهید دید که هرجا که معطل می‌ماندیم و می‌گفتیم که چه کسی دنبال آن کار برود حضور رسول در آنجا بود.

… سختی‌ها این نیروها را گلچین می‌کند، خیلی کم می‌شود پیدا کرد که یک انسانی این سختی‌ها را دوبار تحمّل کند. یک بار مأموریت خود را انجام داده و بار دیگر جهت کمک به برادران دوباره این سختی‌ها را تحمّل کند.

واقعاً ایمان و خلوص می‌خواهد. آن حالاتی که رسول دارد و کوچکترین اعتراضی در سختی‌ها نمی‌کند. اعم از خسته‌ام، نمی‌شود این کار را کرد و این کار سخت است. هیچ کس چنین جملاتی در این مدت از زبان رسول نشنید. همیشه یک حالت معصومیت و مظلومیت در صورت او بود. اگر کسی بخواهد با مظلومیت یک بسیجی آشنا شود باید به صورت رسول نگاه بکند.

همیشه حالت معنوی در چهره داشت که نیروهایی که بعنوان نیرو در رکاب او بودند همیشه از او راضی بودند و به ایشان علاقه بسیار داشتند. و با این حالت معنوی نیروها را مجذوب خود کرده بود.

آن خاصیتی که باید در یک فرمانده لشکر اسلام باشد تا نیروها را به خود جذب کرده و به سمت هدف هدایت کند بصورت بارز در رسول وجود داشت.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

از اینکه چند روزی بیشتر به شروع عملیات نمانده بنا به تکلیف شرعی وصیت­نامة ‌خویش را بدین شرح می­نویسم:

وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون (آل عمران، ۱۷۰)

«شهدا بشارت می­دهند به کسانی که هنوز به آنها نپیوسته­اند که از مردن نترسند و از نابودی مال دنیا غم نخورند.» 

سپاس بیکران ‌خدای را که ما را از پست ترین موجود آفرید و سپس از روح الهی خود در آن دمید و ما را از شب­های تاریک و گناه و روزهای تاریک تر از شب و به روح الله به سوی نور هدایت نمود و سپاس خدای منان را که این توفیق را به بندة‌روسیاه و گنهکار داد که مزة شیرین لحظة ‌نظر کردن به وجه الله را بچشد و لیاقت همنشینی با شهدا را داشته باشد. البته من خیلی کوچک­تر از آنم که به امت اسلامی و شما خواهران و برادران وصیتی بکنم، ولی بهتراست در این لحظه­های آخر تذکراتی را یادآوری کنم. مهم­ترین درخواست من از شما این است که قدر    امام­مان را که عامل قرب شهیدان به معبود است بدانید. والله، والله که ما این وصی انبیاء‌ را    نشناخته­ایم و نمی­توانیم بشناسیم. از خدا بخواهید که توفیق اطاعت بی چون و چرا از امام را به شما عطا فرماید.

از برادران و خواهران می­خواهم که در همه ‌شرائط خدا را در صحنه حاضر و ناظر ببینید که در غیر این صورت هر لحظه در معرض لغزش هستند و تمام کارهای­شان را فقط برای رضای خدا انجام دهند و خود را خالص کنند. از پدر و مادرم می­خواهم که بر مرگ من (که سرآغاز زندگی ابدی است) گریة ضعف و ناامیدی نکنند. بلکه خون شهیدان محتاج اشک چشمانی است که برای ادامه دادن راه­شان و نشان دادن مظلومیت­شان می­گریند و من از شما می­خواهم که برای من آن گونه گریه کنید و خدا را شکر کنید و به قضای او راضی باشید. چرا که ما می­رویم تا به جهانیان نشان بدهیم که هدف رضای الله و راه سبیل الله می­باشد.

خدایا تو وعده داده­ای که با ریختن اولین قطره ‌خون شهید گناهان او پاک می­شود، ولی خودت می­دانی که با این وجود شرمم می­شود در محضرت حاضر باشم. خودت به حالم رحم کن.

در انتظار لحظه ‌لقاء الله،رسول فرخی مقدم

۱۳۶۱/۱۰/۳۰

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آذربایجان‌غربی سرزمین رشادت‌ها و سلحشوری‌های مردان و زنانی است که آزادی و استقلال ایران اسلامی را مدیون آن‌ها هستیم.

هزاران شهیدی که با دلبستگی به راه اهل بیت (ع) و منادی راه ایشان حضرت امام خمینی (ره) دست از جان خود شستند و دارو ندار خویش را فدای راه و آرمان اسلامی و اهداف بلند انقلاب کردند.

آذربایجان‌غربی با نزدیک ۱۲هزار شهید همچون ستاره ای در آسمان ایران اسلامی می‌درخشد، شهدایی چون باکری،امینی،باباساعی،و …که داستان زندگی هرکدام کتابی مطول برای طالبان راه حق و حقیقت است.

مردانی که به عهد خود با خدای متعال عمل کردند و نشانی شدند برای جویندگان راه سعادت و تا ابد در پیشگاه الهی جاودان شدند.

در میان این هزاران شهید بیش از ۷۰۰شهید دانش‌آموز و نوجوان در این استان آسمانی شدند، که سند افتخار این سرزمین هستند.

نوجوانانی که علی اکبر وار دل از دنیا جدا کردند و با شوقی ستودنی قدم در راه عشق الهی گذاشتند و با لبیک به فرمان امام دیده عالمیان را خیره به این ایثار و فداکاری گذاشتند.

رسول فرخی یکی از این دانش آموزان است که در سال ۱۳۴۴ در ارومیه به دنیا آمد. پدرش کارمند کارخانه قند پیرانشهر بود، به همین خاطر ۵ سال بیشتر نداشت که خانواده به شهرستان پیرانشهر نقل مکان کردند و تا ۹ سالگی رسول در آنجا ماندند و در سال ۱۳۵۳ دوباره به ارومیه برگشتند.

رسول بقیه تحصیلات ابتدائی خود را در ارومیه گذراند و سپس وارد مدرسه راهنمایی امیری(شهید عوض حبیب­زاده) شد.

آثار هوش و ذکاوت رسول از نمراتش هویدا بود، با آنکه زیاد در خانه درس نمی­خواند ولی همیشه نمراتش عالی بودند و رسول شاگرد اول بود.

پس از اتمام دوره راهنمایی وارد دبیرستان دکتر علی شریعتی (امام خمینی (ره) فعلی) شد و در رشته علوم تجربی به تحصیل مشغول شد.

دوران نوجوانی و تحصیلش در مقطع راهنمایی همزمان با پیروزی انقلاب بود، پس از پیروزی انقلاب و آن اوایل که ضدانقلاب و گروه­های مخالف و معاند خیلی فعال بودند؛ رسول خود را موظف به حفظ انقلاب می­دید و هر شب وقتی که این گروه‌­ها شب­نامه به خانه­‌ها توزیع می­کردند او بلافاصله شروع به جمع آوری شب­نامه‌­ها و بعد آتش زدن آن‌ها می­کرد.

پاتوق او و بچه های مذهبی و انقلابی مسجد دادخواه بود. رسول و دوستش مقصود جهانگیرزاده شب­‌ها در پایگاه و مسجد نگهبانی می­دادند و روزها درس می­خواندند و در تهذیب نفس می­کوشیدند.

در آنجا گرد مرحوم باوندپور، شهید مصطفی جهانگیرزاده و شهید باباساعی که مربیان تربیتی و انقلابی و عقیدتی آنان بودند حلقه می­زدند و جهاد نفس می­کردند.

سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد رسول و دوستانش که دل­شان به عشق امام می­تپید به ندای امام (ره)  لبیک گفتند و رسول آنقدر تقلا کرد تا بالاخره در سال ۱۳۶۰ به عنوان امدادگر هلال احمر عازم جبهه شد.

عشق به رزم و جهاد در راه خدا باعث شد که بعداز بازگشت، دوباره و این بار از طریق بسیج و سپاه ثبت نام کرده و راهی جبهه‌­ها شود.

تربیت و تهذیب نفس، مجاهدت­های انقلابی در دوران نوجوانی ، فعالیت در بسیج، سازماندهی گروه کوهنوردی پایگاه و ده­‌ها فعالیت دیگر، رسول را به نوجوانی پخته و با اراده تبدیل کرده بود، به همین خاطر با وجود اینکه سن زیادی نداشت در اوایل سال ۱۳۶۱ مسئول دسته‌­ای ویژه از گردان حُر لشکر ۳۱ عاشورا شد.

دسته‌ای که باید  سخت­‌ترین و خطیرترین مأموریت­‌ها را برای گردان انجام می­داد، علاوه بر مسئول دسته بودن، هم­شاگردی­ها و همرزمانش به اتفاق او را معلم اخلاق خود می­دانستند.

یکی از همرزمانش از استادی او در امر به معروف و نهی از منکر اینگونه روایت می کند :

یک بار در دسته شهید رسول فرخی یکی از بسیجی­‌ها تخلفی کرده بود، وقتی که رسول موضوع را فهمید؛ کل نیروهای دسته را در چادر جمع کرد. تمام افراد دسته یک‌به‌یک این جمله را تکرار می‌کردند که «به خون شهداء قسم می‌خوریم که دیگر این کار را انجام ندهیم.»

خانواده رسول و خصوصاً مادرش بسیار به او علاقه داشتند، از این رو رسول زیاد برای خانواده نامه می‌نوشت .

ولی نه نامه‌­ای معمولی، نامه­‌هایی که همه چیز در خود داشتند. عشق به امام و انقلاب، محبت به خانواده، تذکرات و توصیه‌­های اخلاقی و بصیرت. نمونه‌­های زیر شاهد این ماجراست:

بسم الله الرحمن الرحیم

«با سلام به رهبر کبیر انقلاب اسلامی عامل قرب شهیدان به محبوب و با درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن خصوصاً شهیدان گمنام.

خدمت پدر و مادر عزیزم، سپاس خدای را که انسان را آفرید و به او عقل داد تا راه حق و راه نور را شناخته و با اختیاری که در خدمت انسان قرار داده قدم در آن راه نهد و ای خدا تو اکنون شاهد باش که روح خدا راه رشد انسانیّت و بشریّت را که در میان طوفان­های جهل و ظلم گم  می­شد آشکار کرد. و به مسلمانان جهان بار دیگر یادآوری کرد که حجت خدا هنوز هم مانند همیشه بیدار و هوشیار بوده و با اتکا به نیروی جوان­های مسلمان و مؤمن که در یک دست قرآن و در دست دیگر سلاح می­گیرند ریشه­‌های ظلم و ستم و جور و کفر را برخواهد چید و زمینه را برای ظهور حضرت مهدی (عج) آماده خواهد کرد.

پدر و مادر عزیزم می دانم که ان شاء الله تاکنون این دوری را تحمّل کرده و یک مسئله عادی تلقی می­کنید و من از این بابت خدا را شکر می­کنم ان شاء الله بعد از این که بر صدام کافر پیروز شدیم و راه کربلا بدست دستان پُرتوان رزمندگان گشوده شد، باهم به زیارت کربلا که بیش از ۱۴۰۰ سال شیعیان در حسرت آن بوده اند برویم و روی آن قبر شش گوشه پاک امام حسین(ع) را ببوسیم و بگوییم که ای خون خدا ما هم در باز شدن راه مرادت سهمی داشته‌­ایم.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

آذرماه ۱۳۶۱

بسم الله الرحمن الرحیم

با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با سلام به روان پاک شهداء

خدمت خانواده گرامی­ام

پس از حمد و ستایش خدای منان که در رحمت را همواره روی بندگان خود باز گذارده و او را از تاریکی­ها به سوی نور هدایت می­کند امیدوارم که در سایه خداوند منّان سلامت بوده و بتوانید خدمت بیشتری به اسلام بکنید.

نمی­دانید که چقدر از اینکه لحظاتی از زندگی فانی را صرف جهاد در راه خدا و قدم برداشتن جهت مبارزه با کفار برداشته­ام خوشحالم و از خدا می­خواهم که ای کاش این لحظات بیشتر طول می­کشید چرا که لذّتی که این عمل دارد با هیچ یک از لذّت های مادی قابل قیاس نیست.

ان شاء الله بزودی با پیروزی رزمندگان اسلام جنگ به نفع حزب الله پایان می­‌یابد و کمر صدام بزودی خواهد شکست و لبخند شادی بر روی چهره­‌های به خود پیچیده و مظلوم مستضعفان جهان نقش خواهد بست.

شاید شما از دوری ما نگران باشید و احساس دلتنگی کنید ولی وقتی به ارزش این عمل نگاه می­کنیم می­بینیم که اکنون در این مرحله از زمان به جبهه رفتن با ارزشمندترین کار است و هیچ عملی بهتر از این عمل انسانی را به خدا مقرب نمی­کند. به صفیه و رضا و مجید و مهین سلام برسانید و از عوض من از روی محمد ببوسید به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید. دعا برای سلامتی امام و پیروزی نهایی رزمندگان اسلام از یادتان نرود.

 آذر ماه سال ۱۳۶۱، وقتی عملیات والفجر مقدماتی به علت موانع زیاد دشمن به اهداف خود نرسید، فرماندهان تصمیم گرفتند برای عملیات والفجر یک، در هر گردان، گروهانی تشکیل دهند به نام گروهان­های انصار الحسین (ع) تا به عنوان نیروهای خط شکن و پیشرو پیشاپیش نیروها حرکت کنند و موانع را از سر راه بردارند. در این تقسیم‌­بندی رسول فرمانده گروهان انصار الحسین گردان حضرت مسلم شد. رسول این مسئولیت خطیر را مشتاقانه و با جان و دل پذیرفت و در این عملیات زخمی شد.

رسول را به عقب برگرداندند و بستری شد. همزمان با دوران مداوا، درس می­خواند و در امتحانات شرکت می­کرد. در پایگاه امور رزمندگان که خود بنیانگذار آن بود فعالیت می­کرد و به امورات بسیجی­ها و رزمندگان رسیدگی می­کرد و حتی در درس­ها و امتحانات به دوستانش کمک می­کرد. یکی از هم‌رزمانش می­گوید:

معمولاً مدت زمان ماندن ما در منطقه طولانی بود و تقریباً هر بار اعزام بیش از سه ماه طول می‌کشید. و از آنجایی که ما دانش‌آموز بودیم، نمی‌توانستیم در کلاس‌ درس حضور پیدا کنیم.  در عملیات والفجر مقدماتی نیز  بیش از سه ماه در منطقه بودیم هنگامی که برگشتیم حدود یک ماه  به امتحانات پایانی فرصت داشتیم و همه‌مان از درس‌ عقب می‌ماندیم.

رشته بنده علوم‌انسانی بود و اکثر دروس حفظی بود که پس از مطالعه سر جلسه حاضر  می­شدیم. بنده در درس زبان انگلیسی ضعیف بودم. وقتی این مسئله را با فرخی مطرح کردم ایشان گفتند که  می‌تونی فردا بیایی تا کمی با هم زبان کار کنیم. قرار شد فردایش ساعت ۸ صبح در جلوی ساختمان شهرداری ارومیه همدیگر را ملاقات کنیم.

روز بعد بنده مسئله را جدّی نگرفتم و بدون اینکه کتابی با خود داشته باشم با دوچرخه به محل قرار آمدم و با تعجب دیدم که ایشان قبل از من در محل حضور دارند.

به ایشان گفتم من کتابی با خودم نیاورده‌ام، رسول گفت که اشکال ندارد من با خودم کتاب آورده‌ام. همراه ایشان به کتابخانه  پارک شهرچایی رفتیم حدود دو ساعت مطالعه کردیم. از آنجایی که ایشان جزو دانش‌آموزان نخبه بودند طوری مانند یک استاد این درس را برایم توضیح دادند که بنده با نمره خوبی قبول شدم .پس از بهبودی نسبی دوباره به منطقه برگشت ، در همین حال از رده بالا از هر لشکر تعدادی فرمانده گروهان خواسته بودند برای دوره آموزش­های نیروی دریایی سپاه و آموزش­های غواصی، جایی که سپاه می­خواست پای بسیجی را به دریا بکشاند و صحنه مبارزه را گسترده‌­تر کند. رسول به دلیل آینده نگری و بصیرت بالا با جان و دل پذیرفت و دوستش مهرعلی کان­‌محبت را هم با خود همراه کرد.

با اینکه به لحاظ جسمی ضعیف بود و هنوز زخم عملیات قبل کاملاً خوب نشده بود، چون روحی قوی داشت در این دوره جزو نفرات برگزیده بود. مرخصی میان دوره بود و رسول و مهرعلی بجای استراحت ، به منطقه عملیاتی والفجر ۴ رفتند. مرحله سوم عملیات در پیش بود.

حمید باکری جانشین لشکر عاشورا، رسول فرخی را این­گونه توصیف کرده بود که: «رسول از آن مردان ایثارگری بود که در روزهای سخت و زمان هایی که کار گره می خورد به میدان می آیند.»

آبان ۱۳۶۲ قبل از شروع مرحله سوم عملیات والفجر ۴ تعدادی از فرماندهان یکی از گردان­های عمل کننده لشکر ۳۱ عاشورا هنگام شناسایی منطقه به شهادت می­رسند. زمان کم بود و مأموریت حساس. اینجا بود که رسول باید نقش سرنوشت ساز خود را ایفا می­کرد و بار دیگر به میدان می­آمد. رسول باید یک شبه هم گروهان را تحویل می­گرفت. هم منطقه را شناسایی می­کرد. هم نیروها را توجیه می­کرد. و هم آنان را تا محل هدف و درگیری می­برد.

محل مأموریت ارتفاعات ۱۸۰۰ متری کانی مانگا بود و نیروهای مقابل ، نیروهای مخصوص گارد ریاست جمهوری عراق ، ۱۲ آبان ۱۳۶۲ درگیری شروع می شود ، در همان لحظات اولیه مهرعلی  کان­محبت شهید می­شود. لحظات سختی بود. ارتفاع زیاد، امکانات و نفرات زیاد دشمن و سردی هوا و درگیری طاقت فرسا. با این همه گروهان رسول تعدادی از پایگاه­ها را تصرف می­کنند .

صبح فردا رسول برمی­گردد. خسته بود و چون از داخل رودخانه قزلجه هم عبور کرده بود، بدنش خیس بود و از سرما می­لرزید. تعدادی از پایگاه­های دشمن هنوز سقوط نکرده بودند و تعدادی از نیروها در محاصره بودند. به رسول گفته می­شود که دوباره به ارتفاعات برگردد و رسول با وجود خستگی به کمک بچه ها میشتابد.

هنگامی که رسول برای استراحت کنار تخته سنگی می­نشیند، ترکش­های خمپاره­ای پیکر خسته و روح بی قرار شهادتش را به آرزوی دیرین خود می­رساند. و ۱۳ آبان ۱۳۶۲ رسول آسمانی می­شود. پس از چند روز در ۱۸ آبان پیکر مطهر دانش­آموز و بسیجی اسوه رسول فرخی مقدم در مزار شهدای « باغ رضوان » ارومیه آرام می­گیرد.

در بخشی از سخنرانی شهید حمید باکری جانشین لشکر ۳۱ عاشورا که در مراسم شهید رسول فرخی مقدم ایراد نموده، آمده است:

… برخوردی که با رسول عزیز ما داشتیم عمدتاً از عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک بود … در جبهه یک سری افراد دست‌چین و انتخاب شده در درگاه الهی، وقتی در یک‌جا عملیات دچار گره و گیر می‌شود با ایثارگری و خون این افراد این مشکل برطرف می‌شود و نتیجه عملیات به موفقیت منجر می‌گردد. رسول جزو این تیپ افراد بود.

الان که بخواهم نحوه عملیات و کارهای ایشان را برایتان عرض کنم خواهید دید که هرجا که معطل می‌ماندیم و می‌گفتیم که چه کسی دنبال آن کار برود حضور رسول در آنجا بود.

… سختی‌ها این نیروها را گلچین می‌کند، خیلی کم می‌شود پیدا کرد که یک انسانی این سختی‌ها را دوبار تحمّل کند. یک بار مأموریت خود را انجام داده و بار دیگر جهت کمک به برادران دوباره این سختی‌ها را تحمّل کند.

واقعاً ایمان و خلوص می‌خواهد. آن حالاتی که رسول دارد و کوچکترین اعتراضی در سختی‌ها نمی‌کند. اعم از خسته‌ام، نمی‌شود این کار را کرد و این کار سخت است. هیچ کس چنین جملاتی در این مدت از زبان رسول نشنید. همیشه یک حالت معصومیت و مظلومیت در صورت او بود. اگر کسی بخواهد با مظلومیت یک بسیجی آشنا شود باید به صورت رسول نگاه بکند.

همیشه حالت معنوی در چهره داشت که نیروهایی که بعنوان نیرو در رکاب او بودند همیشه از او راضی بودند و به ایشان علاقه بسیار داشتند. و با این حالت معنوی نیروها را مجذوب خود کرده بود.

آن خاصیتی که باید در یک فرمانده لشکر اسلام باشد تا نیروها را به خود جذب کرده و به سمت هدف هدایت کند بصورت بارز در رسول وجود داشت.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

از اینکه چند روزی بیشتر به شروع عملیات نمانده بنا به تکلیف شرعی وصیت­نامة ‌خویش را بدین شرح می­نویسم:

وَ یَستَبشِرونَ بِالَّذینَ لَم یَلحَقوا بِهِم مِن خَلفِهِم اَلّا خَوفٌ عَلَیهِم وَ لا هُم یَحزَنون (آل عمران، ۱۷۰)

«شهدا بشارت می­دهند به کسانی که هنوز به آنها نپیوسته­اند که از مردن نترسند و از نابودی مال دنیا غم نخورند.» 

سپاس بیکران ‌خدای را که ما را از پست ترین موجود آفرید و سپس از روح الهی خود در آن دمید و ما را از شب­های تاریک و گناه و روزهای تاریک تر از شب و به روح الله به سوی نور هدایت نمود و سپاس خدای منان را که این توفیق را به بندة‌روسیاه و گنهکار داد که مزة شیرین لحظة ‌نظر کردن به وجه الله را بچشد و لیاقت همنشینی با شهدا را داشته باشد. البته من خیلی کوچک­تر از آنم که به امت اسلامی و شما خواهران و برادران وصیتی بکنم، ولی بهتراست در این لحظه­های آخر تذکراتی را یادآوری کنم. مهم­ترین درخواست من از شما این است که قدر    امام­مان را که عامل قرب شهیدان به معبود است بدانید. والله، والله که ما این وصی انبیاء‌ را    نشناخته­ایم و نمی­توانیم بشناسیم. از خدا بخواهید که توفیق اطاعت بی چون و چرا از امام را به شما عطا فرماید.

از برادران و خواهران می­خواهم که در همه ‌شرائط خدا را در صحنه حاضر و ناظر ببینید که در غیر این صورت هر لحظه در معرض لغزش هستند و تمام کارهای­شان را فقط برای رضای خدا انجام دهند و خود را خالص کنند. از پدر و مادرم می­خواهم که بر مرگ من (که سرآغاز زندگی ابدی است) گریة ضعف و ناامیدی نکنند. بلکه خون شهیدان محتاج اشک چشمانی است که برای ادامه دادن راه­شان و نشان دادن مظلومیت­شان می­گریند و من از شما می­خواهم که برای من آن گونه گریه کنید و خدا را شکر کنید و به قضای او راضی باشید. چرا که ما می­رویم تا به جهانیان نشان بدهیم که هدف رضای الله و راه سبیل الله می­باشد.

خدایا تو وعده داده­ای که با ریختن اولین قطره ‌خون شهید گناهان او پاک می­شود، ولی خودت می­دانی که با این وجود شرمم می­شود در محضرت حاضر باشم. خودت به حالم رحم کن.

در انتظار لحظه ‌لقاء الله،رسول فرخی مقدم

۱۳۶۱/۱۰/۳۰



منبع خبر

گره گشای لشکر عاشورا چه کسی بود؟/«رسول فرخی» فرمانده گروهان ۱۸ساله بیشتر بخوانید »