انتشارات صریر

«شکوفه‌های گلستان تقوی»

«شکوفه‌های گلستان تقوی»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، کتاب «شکوفه‌های گلستان تقوی» شامل دو بخش از خاطرات شهیدان «جلال و امیر تقوی‌طلب» به قلم «فاطمه حجه فروش» و به اهتمام «زهره تقوی طلب» خواهر این شهیدان است که توسط نشر «صریر» بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس به چاپ رسیده است.

در بخشی از کتاب آمده است: 

جلال بر مسائل احکام واقف بود؛ زیرا کل رساله امام را حفظ بود و هیچ مسئله شرعی نبود که پاسخگویش نباشد.

به سن تکلیف نرسیده بود؛ اما به خواندن نماز اول وقت خود، برادر و خواهر کوچکترش خیلی اهمیت می‌داد. یک بار به خاطر از دست دادن توفیق نماز شد مثل ابر بهاری اشک میریخت.

 جلال با خط زیبایش هر روز بعد از خارج شدن دانش آموزان از کلاس، حدیث یا آیه‌ای را بر صفحه تابلو کلاس می‌نوشت تا بتواند با هنرش بزرگترین درس‌ها را به هم سالان خود بدهد.

روزی من و پدر جلال روی پله منزل ایستاده بودیم و قصد داشتیم جایی برویم. ناگهان جلال وارد حیاط شد و سلام کرد. جلال طور دیگری شده بود. انگار از چیزهایی خبر داشت. من بلافاصله به او گفتم‌: «جلال جان، بد نیست کمی هم به کتابهایت برسی!»

منظورم درس‌های جلال بود. آن موقع جلال سال اول دبیرستان بود. در جواب تبسمی کرد و جمله‌ای گفت: «‌مادرجان، روزی کتاب‌ها ما را خواهند خواند‌».

دوران کوتاهی در کنار امیر و جلال بودم. اما شاکله‌ی شخصیتی این دو شهید نسبت به بقیه شاخص تر بود . مشخصاً از جلال می‌توان به عنوان یک اسطوره و به عنوان شهید فهمیده استان همدان نام برد. نقشی رهبرگونه نسبت به اطرافیان و دوستان داشت.

جلال در زمان شهادت هنوز چهارده سال را پر نکرده بود.

جلال بی‌قرار بود که ای کاش او هم می‌توانست به جبهه برود. مسئولین گفتند برای یک نفر جای خالی دارند. متقاضی زیاد بود. قرعه کشی کردند. هرسه بار قرعه به نام جلال در آمد. هیجان زده شده بود و برایش باور کردنی نبود.

روز اعزام فرا رسید…

جلال آن شب با خدا خلوت کرد و صیقل داد آیینه‌ی دلش را. ساعت‌ها همدم دفتر و کاغذ شد که محرم اسرار درونش بودند. تذکر دادند که بخوابد؛ ولی آن شب نه چشم جلال به خواب رفت نه چشم ستارگان.

صدای انفجار خمپاره همه را به حرکت وا داشت. برادر صلواتیان سریع بچه‌ها را جمع کرد.

به جلال که رسید روی زمین افتاده بود. با کمک بچه‌ها جلال را سوار خودرو آی‌فا کردند.

از حنجره‌اش خون سرازیر بود. بر زبان معلم جاری شد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» آن‌گاه بوسه‌گاه حسین (ع) بود. چون نجوای عشق به شیرخواره‌اش را از آن می‌شنید.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«شکوفه‌های گلستان تقوی» بیشتر بخوانید »

«آخرین میثاق»

«آخرین میثاق»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از کرمانشاه، کتاب «آخرین میثاق» تاریخ شفاهی دفاع مقدس از مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور خصوصا عملیات بازی‌دراز به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار زنده یاد «عبدالرضا حاج علیانی» بوده که با قلم «آذر آزادی» به نگارش درآمده است.

این کتاب در سال ۱۳۹۶ در ۲۵۳ صفحه با حمایت قرارگاه منطقه‌ای نجف اشرف نزسا و اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه  و انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است.

بخشی از متن کتاب:    

اواخر فروردین و اوایل اردیبهشت سال ۱۳۶۰ بود که از طریق دوستان متوجه شدم قرار است مرحله‌ی دوم عملیات بازی‌دراز در جبهه‌ی سرپل‌ذهاب انجام شود. غروب بود که من به اتفاق آقای رضا شاهویسی به طرف پادگان ابوذر حرکت کردیم. ایشان آن زمان مسئول بسیج عشایری سپاه استان بود، ولی مثل من به صورت نیروی آزاد در عملیات‌ها شرکت می‌کرد. خلاصه ما رفتیم پادگان ابوذر. یک گردان که اکثراً از بچه‌های تهران بودند و فرمانده‌شان هم برادر محسن وزوایی بود، می‌خواستند در این عملیات شرکت کنند، چون مسئولیت جبهه‌های بازی‌دراز به عهده‌ی بچه‌های تهران بود. ما هم به جمع این گردان پیوستیم و به سمت منطقه‌ی شیشه‌راه حرکت کردیم. قرار بود ما روی قله‌های ۱۰۵۰ صخره‌ای و ۱۱۰۰  گچی عملیات کنیم؛ البته در مرحله‌ی اول عملیات بازی‌دراز یکی از نیرو‌های تهرانی به اسم محسن چریک به همراه تقریباً هفتاد نفر از نیروهایش چند ماه روی آن مناطق و مخصوصاً ارتفاعات دانه‌خشک که عراقی‌ها روی آن مستقر شده بودند، کار شناسایی انجام داده بودند و بعد طی عملیاتی چریکی موفق شده بودند دشمن را از آن منطقه عقب برانند و به این ترتیب جا پایی برای اجرای عملیات دوم بازی‌دراز ایجاد کنند. متأسفانه، چون عراقی‌ها خیلی روی این منطقه حساس بودند و نیرو‌های محسن چریک هم تدابیر امنیتی و نگهبانی خاصی نداشتند، به کمین نیرو‌های دشمن می‌افتند و عراقی‌ها همه‌ی آن‌ها را به شهادت می‌رسانند.

به هر حال ما به همراه بچه‌های تهران مسافتی را با ماشین رفتیم و بعد از آن پیاده به سمت ارتفاع ۱۰۵۰ صخره‌ای حرکت کردیم. جایی که ما از آنجا بالا رفتیم، شیب تندی داشت به طوری که بعضی از جا‌ها مجبور بودیم چهار دست و پا بالا برویم. از طرف دیگر عراقی‌ها بالای ارتفاع را مین‌گذاری کرده بودند و نیرو‌های خودی آشنایی چندانی با مین و پاکسازی میادین مین نداشتند. یکی، دو نفر از نیرو‌ها هم در طول مسیر روی مین رفتند و مجروح شدند. دشمن هم کم و بیش متوجه حضور ما شد و مرتب به سمت ما تیراندازی می‌کرد. فکر کنم همان شب یا صبح روز بعد بود که به قله رسیدیم و با نیرو‌های عراقی درگیر شدیم. مقاومت و شجاعت بچه‌ها باعث شد پس از چند ساعت نبرد نفس‌گیر، بالاخره عراقی‌ها را از روی ارتفاع ۱۰۵۰ عقب برانیم. بعد از اینکه به اوضاع مسلط شدیم، دیدیم امکاناتی که عراقی‌ها روی آن ارتفاع درست کرده بودند حاکی از این بود که می‌خواستند حالا حالا‌ها توی منطقه بمانند.

مثلاً بوفه درست کرده و دو، سه زن را مسئول بوفه کرده بودند که بعد از پایان درگیری‌ها ما متوجه‌ی جنازه‌ی آن زن‌ها شدیم؛ و یا این که سنگر‌های مستحکمی با بتون و آهن ساخته بودند که خیلی مقاوم بودند. بعد از تصرف قله‌ی ۱۰۵۰ ما به طرف قله ۱۱۰۰ گچی حرکت کردیم و تا غروب روز بعد موفق شدیم آنجا را هم به تصرف دربیاوریم؛ هرچند ارتفاع ۱۱۰۰ صخره‌ای و ۱۱۵۰ همچنان در دست دشمن باقی ماند. دشتی بعد از ارتفاع ۱۱۰۰ گچی هست که هم اکنون یادمان شهدای بازی‌دراز آنجاست. این دشت بین ما و عراقی‌ها قرار گرفت و آن‌ها خیلی راحت به دشت مسلط بودند و دید تیر داشتند، به همین دلیل ما نمی‌توانستیم از آنجا عبور کنیم و به ارتفاعات ۱۱۵۰ و ۱۱۰۰ صخره‌ای دست پیدا کنیم؛ البته ارتش، تعدادی از نیروهایش را روی ارتفاعات ۱۱۵۰ و ۱۱۰۰ صخره‌ای هلی‌برن کرده بود که متأسفانه توفیقی نداشتند و دشمن بالگرد نیرو‌های خودی را زد و خیلی از نیرو‌های گردان تکاور ارتش به فرماندهی شهید حسین ادبیان همان‌جا به شهادت رسیدند و پیکرشان جا ماند.

با پایان عملیات و استقرار نیرو‌های سپاه روی ارتفاع ۱۰۵۰ من و آقای رضا شاهویسی به عقب برگشتیم. توی مسیر که می‌آمدیم غاری را دیدیم که زیر ارتفاعات ۱۰۵۰ بود؛ وقتی داخل‌اش را گشتیم، دیدیم پر از سلاح و مهمات روسی است. در واقع آن غار، انبار مهمات نیرو‌های عراقی بود. ما هم یکی، دو تا اسلحه برداشتیم و با خودمان آوردیم تا از آن‌ها استفاده‌ی سازمانی کنیم نه استفاده شخصی. بعد هم رفتیم سر جاده و با یکی از ماشین‌هایی که به عقب می‌رفت، به کرمانشاه برگشتیم و از آنجا هم هر کدام به شهر‌های محل مسئولیت‌مان رفتیم و به کار‌های روزمره و مأموریت‌هایمان مشغول شدیم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«آخرین میثاق» بیشتر بخوانید »