سقوط بالگرد رئیسی

شهید امیرعبداللهیان، ساقدوش دامادی چه کسی شد؟

شهید امیرعبداللهیان، ساقدوش دامادی چه کسی شد؟



همکاران سابق شهید حسین امیرعبداللهیان برایمان از مرد بااصالتی گفتند که روح بلندش را به چرب و شیرین‌های جایگاه سیاسی‌اش نفروخت.

به گزارش مجاهدت از مشرق، «پست و مقام، او را نگرفت بلکه این او بود که پست و مقام را اسیر خودش کرده بود. ما که در آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ با حسین امیرعبداللهیان همکار بودیم، شهادت می‌دهیم او بعد از انتخابش به‌عنوان وزیر خارجه هم، همان انسان اصیل، محجوب و ساده‌زیست ۴ دهه قبل بود.» می‌گویند اصالت انسان‌ها را می‌شود با چند عامل محک زد؛ ثروت، قدرت و شهرت. تاریخ پر است از آدم‌هایی که در مقابل امتیازات و حواشی این سه عامل تعیین‌کننده، کم آورده و تبدیل شده‌اند به فردی که حتی برای خودشان هم، غریبه است. فردی که یادش رفته که بوده و از کجا آمده. اما آنهایی در تاریخ ماندگار می‌شوند و می‌توانند قلب و ذهن آدم‌ها را تسخیر کنند که نه‌تنها قافیه را به ثروت و قدرت و شهرت نمی‌بازند بلکه با روح بزرگشان، تمام این خواستنی‌های دنیا را به سخره می‌گیرند.

و چه خوش‌اقبالند آنهایی که در بالا و پایین‌های روزگار، فرصت آشنایی با چنین انسان‌های کمیابی را پیدا می‌کنند. موسپیدان آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ تهران، از همین جمله‌اند؛ آنهایی که در ۴۰ سال گذشته، شاهد رشد و ترقی یکی از همکاران‌شان در عالم سیاست ایران بوده‌اند، بدون اینکه ذره‌ای غرور و ازخودبیگانگی در او دیده باشند. همکاران سابق شهید «حسین امیرعبداللهیان»، برایمان از مرد بااصالتی گفتند که روح بلندش را به چرب و شیرین‌های جایگاه سیاسی‌اش نفروخت. * («کاظم بهرامی زاده»، همکار سابق شهید امیرعبداللهیان در آموزش و پرورش منطقه ۱۸)

مدیری که رفیق شد

«یک جوان محجوبِ در عین حال، پیگیر. این دورترین تصویری است که از شهید امیرعبداللهیان در ذهنم مانده. هر دوی ما قبل از ۲۰ سالگی، وارد آموزش‌وپرورش شدیم. حسین که یک سال از من کوچک‌تر بود، به‌عنوان مسؤول امور تربیتی و پرورشی در یکی از مدارس منطقه ۱۸ فعالیت می‌کرد و من، کارمند واحد روابط عمومی و تبلیغات اداره آموزش‌وپرورش منطقه بودم. اولین برخوردهای ما وقتی شکل گرفت، که حسین هم مثل سایر مسؤولان امور تربیتی، در مناسبت‌های مختلف برای دریافت اقلام فرهنگی و تبلیغاتی برای مدرسه‌شان، به اداره می‌آمد. از آن جوانان فعال با روحیه انقلابی بود. خوب یادم است که هیچ‌وقت دست خالی از پیش ما نمی‌رفت، چون آنقدر اصرار و پیگیری می‌کرد که ما هرطور بود، آن اقلام فرهنگی موردنظرش را آماده می‌کردیم و تحویلش می‌دادیم.»

یادآوری خاطرات ۴ دهه قبل، لبخند می‌نشاند روی صورت «کاظم بهرامی‌زاده» و در همان حال می‌گوید: «اما دوستی ما، با انتقال حسین به اداره آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ شروع شد؛ از همان موقع که به‌عنوان معاون آموزشی منطقه انتخاب شد. آن موقع‌ها این مسؤولیت، مسئولیت مهم و خطیری بود و آن را به هر کسی واگذار نمی‌کردند. با اعلام اسم حسین امیرعبداللهیان، همه تعجب کردیم که چطور یک جوان برای معاونت آموزش انتخاب شده! اما خیلی زود توانایی‌های او به همه اثبات شد و با محجوبیت و حسن خلقش، جای خودش را در دل نیروهای اداره باز کرد. اتاق ما درست روبه‌روی اتاق شهید امیرعبداللهیان بود و خیلی طول نکشید که با هم رفیق شدیم. حسین، مدیر بود، اما با توجه به روحیات شخصی که داشت، خودش را یک نیروی برتر از ما نمی‌دانست. از آن مدیرهای کار راه‌انداز بود و هر وقت لازم می‌شد، سریع اورکت معروفش را در می‌آورد و در کار آماده‌سازی محصولات فرهنگی و تبلیغاتی به ما کمک می‌کرد. همین رفتارهایش باعث شد کم‌کم با هم انس گرفتیم و صمیمی شدیم.»

از شادآباد تا کلیسای کریم‌خان با موتور یاماها

«مجذوب شخصیت و رفتار حسین شده بودم، بس که محجوب و خوش اخلاق بود. آن سال‌ها، اردوهای مختلفی را به‌اتفاق شرکت کردیم. حسابی خوش‌سفر بود و خیلی زود با افراد مختلف، گرم می‌گرفت. اهل کارهای خیر و فعالیت‌های عام‌المنفعه هم بود. خبر داشتم که برای رفع مشکلات هم‌محله‌ای‌هایش در زمینه بهداشت و درمان، با همکاری دوستان مسجدی و بسیجی‌اش، یک درمانگاه در محله شادآباد (۱۷ شهریور) ساخته بودند.

هرچه گذشت، من و حسین بیشتر با هم مأنوس شدیم. ازآنجاکه هر دو ساکن منطقه ۱۸ و مجرد بودیم و فراغت بیشتری داشتیم، اغلب بعد از پایان ساعت کاری، وقتمان را با هم می‌گذراندیم. آن روزها، من یک موتور وای بی یاماهای قراضه داشتم که شده بود عصای دستمان. هرکجا می‌خواستیم برویم، با آن موتور می رفتیم؛ از راهپیمایی و تجمعات حمایت از انقلاب تا گشت و گذار. اما یکی از عجیب‌ترین مقصدهای ما در آن ایام، کلیسا بود!»

همکار قدیمی شهید امیرعبداللهیان، نگاه پر از سؤالم را که می‌بیند، معطل نمی‌کند و یکراست می‌رود سراغ ماجرای کلیسا رفتنهایشان و می‌گوید: «حسین، روحیه کاوشگری خاصی داشت. مدام دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیرد و به اطلاعات و داشته‌های فکری‌اش اضافه کند. روی همین حساب هم بود که یکبار گفت: یکشنبه بیا برویم کلیسای کریم‌خان. با تعجب گفتم: واسه چی برویم آنجا؟! خیلی با هم شوخی داشتیم. با خنده گفتم: حسین! چه قصدی داری؟ نبری ما را مسیحی کنی! گفت: بابا، دوست دارم ببینم محیط کلیسا چطوری است. خلاصه چند تا یکشنبه، بعد از تعطیلی اداره، با هم رفتیم کلیسا. می‌رفتیم آن جلو می‌نشستیم و حسین با دقت به آداب و مراسم آنها نگاه می‌کرد. جوری شده بود که دیگر اهالی کلیسا، ما را شناخته بودند. آن موقع که موبایل و این چیزها نبود. من همیشه یک دوربین لوبیتل همراهم داشتم و هر جا می‌رسیدیم، عکس می‌انداختم. از کلیسا رفتن‌مان هم عکس انداختم. این بار حسین با من شوخی کرد و گفت: کاظم جان! اینجا عکس نگیر. این بعداً برای ما پرونده می‌شود ها…» * (شهید امیرعبداللهیان (نفر دوم از سمت راست) در مراسم عقد کاظم بهرامی زاده (نفر اول از سمت راست) در سال ۱۳۶۴)

ساقدوش مراسم عقدت می‌شوم، اما کت و شلوار نمی‌پوشم!

«گذشت تا اینکه روز عقدکنان من رسید. قرار بود ۲۲ بهمن سال ۶۴ مراسم عقدم برگزار شود، اما هنوز کسی را پیدا نکرده بودم که ساقدوشم شود. حسین که از ماجرا خبردار شده بود، یک روز گفت: کاظم! مگر من نیستم که دنبال کس دیگری می‌گردی؟ اگر دوست داشته باشی، حاضرم ساقدوشت باشم. با خوشحالی گفتم: پس یک کت و شلوار تدارک ببین برای مراسم… حرفم را قطع کرد و گفت: نه! من همین‌جوری می‌آیم… حسین بود و اورکت کره‌ای معروفش که همه‌جا با همان می‌رفت. گفتم: من از تو بدتر هستم. می‌دانی که از کت پوشیدن، فراری‌ام. با این حال، دوستان مجبورم کردند برای مراسم عقد، رفتم کت و شلوار خریدم. حالا تو می‌خواهی با اورکت بیایی؟! حداقل از یکی از بچه‌ها کت بگیر و بپوش که عکس عقد ما را خراب نکنی.

حسین، اما یک‌کلام بود. آخرش هم، همان شد که او می‌خواست. لطف کرد ساقدوش من شد، اما با همان اورکتش… مراسم خیلی ساده‌ای بود، اما برای من، واقعاً یک روز خاص شد. عکس‌های آن مراسم هم، حالا یک یادگاری ارزشمند است برایم…»

روزی که آقای وزیر، بدون محافظ به دیدار دوستان قدیمی آمد

«حدود یک دهه در کنار شهید امیرعبداللهیان کار کردیم و روزهای خوشی داشتیم. سال ۶۹ من بنا به دلیلی به خارج از کشور رفتم و یک سال بعد که برگشتم، دیگر حسین در اداره نبود. آن سال‌ها، حسین مشغول تحصیل در حوزه سیاسی و رشته روابط دیپلماتیک بود. سراغش را که از دوستان گرفتم، گفتند از آموزش‌وپرورش استعفا داده و حالا در وزارت امور خارجه مشغول کار است. دیگر از آن موقع، دیدارهای ما کمتر شد. البته شهید امیرعبداللهیان هیچ‌وقت ارتباطش را با دوستان قدیمی و هم‌محله‌ای‌هایش قطع نکرد. گرچه به‌مرور به مسؤولیت‌های بزرگتر و حساس‌تری رسید و در جایگاه‌هایی مثل سفیر و بعد، وزیر امور خارجه قرار گرفت، اما همچنان ارتباط و انس و الفتش با جنوب شهر و به‌ویژه محله خودش در منطقه ۱۸ را به‌صورت مستقیم و غیرمستقیم حفظ کرد و هرگز گذشته خودش را فراموش نکرد.» * (همکاران آموزش و پرورش منطقه ۱۸ در دهه ۶۰/ شهید امیرعبداللهیان (نفر چهارم از سمت چپ))

خاطره‌ای در ذهن کاظم بهرامی‌زاده جرقه زده که لبخند شیرینی چاشنی کلماتش می‌شود و در ادامه می‌گوید: «در این سال‌ها که شهید امیرعبداللهیان در کسوت دیپلمات و وزیر خارجه فعالیت می‌کرد، هیچ‌کدام از ما دوستان قدیمی به طمع سوءاستفاده از جایگاهش، به او نزدیک نشدیم. اما رفاقتمان پابرجا ماند و گهگاه به مناسبت‌هایی دور هم جمع می‌شدیم. آخرین دیدارمان، همین ۳ ماه پیش در مراسم ختم آقای اصلانی، یکی از همکاران قدیمی آموزش‌وپرورش بود که حسین، ارادت خاصی به او داشت.

با اینکه تازه از سفر خارجی به ایران برگشته بود، مستقیماً به محل مراسم آمد. تنها وارد مسجد شد. به محافظانش گفته بود در ماشین بمانند و بیرون نیایند. در پایان مراسم، فرصتی فراهم شد گپ و گفت کوتاهی داشته باشیم. جویای احوال دوستان غایب شد و گفت: می‌خواستم با یک تیر، دو نشان بزنم. به اصلانی که می‌دانید چقدر ارادت داشتم. علاوه‌براین، می‌خواستم دوستان قدیمی را ببینم… بعد، مکثی کرد و گفت: دلم تنگ شده. من دوست دارم مرتب با هم دیدار داشته باشیم ولی مسؤولیت و این سفرها اجازه نمی‌دهد. اما یک روز را تعیین کنید که دورهمی داشته باشیم. یکی یکی داریم می‌رویم… قرار بود همین روزها دور هم جمع شویم، اما خودش رفت…» * (دکتر «علی اصغر خانی»، همکار سابق شهید امیرعبداللهیان در آموزش و پرورش منطقه ۱۸)

من و حسین، مثل آب و روغن بودیم!

برای دکتر «علی‌اصغر خانی»، استاد پیشکسوت دانشگاه اما، رفاقت با شهید امیرعبداللهیان از مسیر متفاوتی شکل گرفت؛ از دل یک اصطکاک و جدل طولانی. از شروع آشنایی که می‌پرسم، آقای دکتر چشم‌هایش را تنگ می‌کند و برمی‌گردد به ۴۰ سال قبل و می‌گوید: «سال ۶۲ مدتی بعد از پایان خدمت سربازی، وارد آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ شدم و فعالیتم را در واحد تبلیغات در کنار دوستانی مثل آقای بهرامی‌زاده شروع کردم. روز اول، همانطور که به بخش‌های مختلف اداره سر می‌زدم و با همکاران آشنا می‌شدم، یکدفعه با یک جوان قد بلند مواجه شدم که ظاهرش نظرم را جلب کرد… گردن کشیده‌ای داشت و پیراهن بلندی پوشیده بود که تا روی زانویش را گرفته بود. آستین لباسش آنقدر بلند بود که اصلا دستانش پیدا نبود! همانطور که براندازش می‌کردم، دوستان معرفی کردند که: ایشان، آقای امیرعبداللهیان، معاون آموزشی منطقه هستند. سلام و علیک کردیم و این، شروع ارتباطات کاری ما بود؛ ارتباطی که چندان هم مثبت و دوستانه پیش نرفت!»

انگار نه انگار ۴ دهه از آن روزها گذشته. آنقدر همه اتفاقات در ذهن دکتر خانی‌تر و تازه مانده که با یادآوری‌اش، مثل روزهای جوانی به هیجان می‌آید: «خیلی طول نکشید که مشخص شد خط من و شهید امیرعبداللهیان با همدیگر نمی‌خوانَد. آن روزها، واحد امور تربیتی، یک واحد تازه تأسیس بود که شهیدان رجایی و باهنر، تازه آن را راه انداخته بودند. خب، ما هم در واحد تبلیغات، نیروی تربیتی بودیم. من و حسین با اینکه زیرمجموعه یک نهاد به نام امور تربیتی کار می‌کردیم، اما مثل آب و روغن بودیم و به هم نمی‌چسبیدیم! ما می‌خواستیم یک کاری کنیم که آنها سمت ما بیایند و آنها هم می‌خواستند کاری کنند که ما سمت آنها برویم.

ماجرا این بود که من، دانشجوی رشته گرافیک بودم و کارمان در واحد تبلیغات هم، از جنس هنر بود، اما آقای امیرعبداللهیان و دوستانش در آن دوره، نگاه مثبتی به هنر نداشتند. چرا؟ چون هنر را هنوز به چشم همان هنر قبل از انقلاب نگاه می‌کردند. همین اختلاف نگاه، باعث ایجاد یک اصطکاک طولانی بین ما شد. تمام دغدغه ما این بود که آن ذهنیت سابق به هنر را پاک کنیم و به این دوستان بقبولانیم که هنر هم می‌تواند در کنار دین در امور فرهنگی و تربیتی وجود داشته باشد. اینطور بود که مرتب با هم کل‌کل داشتیم تا اینکه کار به جایی رسید که به مقابله به مثل با هم بلند شدیم.»

پوسترهایی که بهانه رفاقت امیرعبداللهیان با اهالی هنر شد

یکی از خاطراتی که همیشه در ذهن من است؛ چه زمانی که دارم پوستر طراحی و چاپ می‌کنم و چه وقتی که در دانشگاه دارم گرافیک تدریس می‌کنم، ماجرای طراحی پوستر در منطقه ۱۸ در دهه ۶۰ و جدل‌هایی است که با شهید امیرعبداللیان داشتیم. آن روزها، یکی از مهم‌ترین کارهای ما، چاپ پوستر برای مدارس منطقه بود. منطقه ۱۸ آن موقع یکی از بزرگترین مناطق تهران بود که از سه‌راه آذری شروع می‌شد و تا سه راه آدران بعد از اسلامشهر ادامه داشت. ۲۰۰ و خرده‌ای مدرسه در این محدوده قرار داشت که از امکانات تبلیغاتی محروم بودند و چشم امیدشان به همین پوسترهایی بود که ما به آنها می‌دادیم.

خلاصه شروع کردیم به طراحی و چاپ پوستر. آن موقع، پوسترها را با چاپ سیلک که یک چاپ دستی است، آماده می‌کردیم. چاپ سیلک با رنگ روغن انجام می‌شد و به همین دلیل، خشک شدن پوسترها خیلی زمان‌بر بود. آن موقع، امکاناتی نداشتیم که بند ببندیم و پوسترها را آویزان کنیم؛ بنابراین مجبور بودیم آنها را کف زمین پهن کنیم. ماجرای ما و حسین امیرعبداللهیان، از اینجا وارد فاز جدیدی شد. بچه‌ها که گفتند: پوسترها را از کجا روی زمین بچینیم؟ گفتم: بروید از درِ اتاق آقای امیرعبداللهیان شروع کنید. حالا ما در این راهرو بودیم و اتاق دکتر امیرعبداللهیان در راهرو مخالف ما بود! اینطور بود که بچه‌ها ۱۰۰ متر راه را در ساختمان اداره دور می‌زدند تا برسند درِ اتاق این بنده خدا و پوسترها را آنجا بچینند!

می‌دانید، می‌خواستم جلوی راه او را با پوستر ببندیم تا به هنر و کارکردش فکر کند. اما قد حسین، خیلی بلند بود. بدون اینکه چیزی بگوید، پاهای کشیده‌اش را می‌گذاشت آن طرف پوسترهای ما و رد می‌شد و می‌رفت دنبال کارش. دیدم اینطور فایده ندارد. راهروها را که پر کردیم، به بچه‌ها گفتم: داخل اتاق حسین را هم پوستر بچینید تا نتواند از اتاقش بیرون بیاید. جوری شده بود که تا جلوی میزش را هم پوستر چیده بودیم! اما او آنقدر محجوب و مظلوم بود و سعه صدر داشت که لام تا کام حرفی نمی‌زد.

گذشت تا اینکه پوسترها در مدارس پخش شد. وقتی شهید امیرعبداللهیان رفت و دید پوسترها بازخورد خوبی دارد، کم‌کم نظرش تغییر کرد. خیلی سخت بود، اما عاقبت بعد از ۳ سال به یک زبان مشترک رسیدیم. بالاخره حسین و دوستانش پذیرفتند هنر می‌تواند هنر متعهد باشد و به کار تربیتی و پرورشی کمک کند. از آن به بعد، دیگر با ما راه آمد و حسابی رفیق شدیم.» *

من، اورکت آمریکایی نمی‌پوشم

«حسین از پایین و با کمبودها شروع کرد و کم‌کم رشد کرد. عکس‌هایش را ببینید؛ یک دست پیراهن و شلوار و یک اورکت داشت که همیشه آنها را می‌پوشید…» خاطره‌ای در ذهن آقای دکتر جرقه زده که لحظه‌ای سکوت می‌کند. بعد، نفسش را با آه سردی بیرون می‌دهد و در ادامه می‌گوید: «در یک مقطع، ما یک نقبی زدیم و از انبار متروکه آن زمان، برای همه بچه‌های اداره با یک قیمت مناسب، اورکت آمریکایی گرفتیم. خودم رفتم و ۶۸ دست اورکت تحویل گرفتم. حسین تا دید، گفت: به خواهران هم بدهید. گفتم: خواهرها که اورکت تن نمی‌کنند! گفت: ببین، چون به نیت همه گرفتید، باید به خواهرها هم بدهید. اما جالب است بدانید حسین خودش از آن اورکت‌ها نپوشید و همچنان همان اورکت کره‌ای را پوشید که در تمام عکس‌های قدیمی‌اش دیده می‌شود. می‌دانید چرا؟ چون آن اورکت‌ها، آمریکایی و مصادره‌ای بود. یعنی تا این حد مراقبت داشت. ببینید، توفیق شهادت پیدا کردن، مال یک شب نیست. اینها نتیجه یک عمر ممارست و تمرین خودسازی است.»

مردی که هرگز گذشته‌اش را فراموش نکرد

«من معتقدم، اگر مدیری می‌خواهد موفق باشد، باید از صفر شروع کند. یعنی پایین‌دست خودش را بشناسد تا بالا بیاید. اگر یک دفعه سفارشی بیاید، به هیچ عنوان نمی‌تواند کار کند؛ و حسین از پایین شروع کرد و سختی‌ها را چشید، بعد بالا رفت. بعد از رسیدن به مسؤولیت‌های مهم هم، هیچ‌وقت گذشته خود و اصلش را فراموش نکرد.»

مصداق اگر بخواهید، چنته دکتر خانی پر است از شاهد مثال‌هایی از زندگی شهید امیرعبدالهیان که گواهی می‌دهد او هرگز فراموش نکرد که بوده و از کجا آمده: «ماه رمضان امسال، با جمع زیادی از رفقای قدیمی آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ برای مراسم افطار دور هم جمع شده بودیم. وسط مهمانی، آقای «موسوی مخزن»، رییس اسبق آموزش‌وپرورش منطقه ۱۸ که نمایندگی مجلس و استادی دانشگاه را در کارنامه دارد و کتاب شیعه‌شناسی ایشان هم، برنده کتاب سال شده، رو به جمع دوستان گفت: به حسین هم زنگ زدم و برای افطاری دعوتش کردم. گفت: حیف که در سفر تاجیکستان هستم وگرنه دوست داشتم امشب در کنارتان باشم. به دوستان خیلی سلام برسانید…

این، برای ما یک دنیا ارزش داشت که وزیر امور خارجه، دوستان قدیمی‌اش را فراموش نکرده. باور کنید تا ۲ ساعت بعد از افطار هم، منتظر نشسته بودیم و چشم‌مان به در بود، چون گفته بود اگر به موقع به ایران برسم، حتما می‌آیم. خب این، اصالت این آدم را نشان می‌دهد؛ که با رسیدن به مقام و شهرت، خودش را گم نکرد. درواقع پست و مقام، او را نگرفت بلکه ایشان، پست را گرفت. اینها خیلی مهم است.»

خدا کند دستمان را بگیرد…

از سانحه بالگرد رییس‌جمهور و تیم همراه که می‌پرسم، حال و هوای رفقای قدیمی آقای وزیر تغییر می‌کند. لبخند می‌رود و جایش را به یک بغض سنگین می‌دهد. لحظاتی که به سکوت می‌گذرد، دکتر خانی برمی‌گردد به آن ۱۶ ساعت پرالتهاب و می‌گوید: «آن روز یکشنبه، ساعت ۳ بعدازظهر از سر کار به منزل برگشتم. تلویزیون را که روشن کردم، مثل اغلب اوقات روی شبکه خبر بود. همین‌که چشمم به زیرنویس افتاد که از فرود سخت بالگرد رییس‌جمهور خبر می‌داد، بی‌اختیار نشستم و وقتی اعلام شد چه کسانی در هلی‌کوپتر بوده‌اند، دیگر حال خودم را نفهمیدم… با اینکه کلی کار داشتم، اصلاً دستم به کار نمی‌رفت. همانطور، خیره به تلویزیون، اخبار را دنبال می‌کردم.

ساعت سه و نیم بامداد بود که بعد از نماز صبح، با سردرد خوابیدم. ساعت شش و نیم که بیدار شدم، قبل از هر کار، سراغ تلویزیون رفتم. وقتی مجری خبر گفت: دوربین‌های حرارتی هیچ چیزی را نشان نمی‌دهد، دیگر طاقت نیاوردم و از خانه بیرون زدم. باید برای کار چاپ بنر به پاساژ مهستان می‌رفتم. وارد پاساژ که شدم، چشمم به عکس حسین روی دستگاه افتاد که کنارش نوار مشکی خورده بود. پاهایم سست شد… صاحب مغازه که به شانه‌ام زد، به خودم آمدم. گفت: آقا! کاری داشتید؟ یک ربع می‌شود اینجا نشسته‌اید! گفتم: یک کار چاپی دارم. گفت: پس چرا چیزی نمی‌گویید؟ گفتم: این بنرها را دیدم. واقعیت دارد؟ گفت: بله دیگه. خبر شهادت رییس‌جمهور و همراهانش، قطعی شده. داریم بنرهای تسلیت را می‌زنیم…»

بغض و اشک که راه کلمات آقای دکتر را سد می‌کند، کاظم بهرامی‌زاده به کمک رفیقش می‌آید و می‌گوید: «انگار هرچه بیشتر می‌گذرد، عمق فقدان دکتر امیرعبداللهیان را بهتر درک می‌کنیم. درست است در این سال‌ها در کنار هم نبودیم، ولی همین‌که می‌دانستیم هست، برایمان قوت قلب بود. همین‌که می‌دیدیم یک نیروی مخلص و کارآمد، مسؤولیت سیاست خارجی کشور را بر عهده دارد، برایمان آرامش‌بخش بود. ولی از آن روز که او را از دست داده‌ایم، احساس خلأ می‌کنیم.»

دوستان قدیمی که سال‌ها عادت کرده بودند جای خالی رفیق بلندهمتشان در جمع‌های دوستانه را با شنیدن خبر توفیقات او در مجامع بین‌المللی پر کنند، باور نمی‌کردند روزی برسد که دیگر امیدی به دیدار او نداشته باشند. حالا دلشان خوش است به وعده دیداری که دیر یا زود محقق خواهد شد. جملات پایانی دکتر علی‌اصغر خانی، شاید بهترین تعبیر برای حال و هوای این روزهای رفقای شهید حسین امیرعبداللهیان باشد: «این روزها برای ما خیلی سخت می‌گذرد. من حتما هفته‌ای یک بار به زیارت حرم شاه عبدالعظیم (ع) می‌روم، اما در این چند روز که پیکر شهید امیرعبداللهیان را در حرم دفن کرده‌اند، پایم نمی‌کشد به آن سمت بروم… ان‌شاءالله ما را در آن دنیا شفاعت کند و دستمان را بگیرد و در پیشگاه الهی شهادت بدهد یک روزی ما با او رفیق بودیم…»

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید امیرعبداللهیان، ساقدوش دامادی چه کسی شد؟ بیشتر بخوانید »

فیلم/ یک دقیقه سکوت برای شهدای خدمت در نشست بریکس

فیلم/ یک دقیقه سکوت برای شهدای خدمت در نشست بریکس



در نشست شورای وزرای خارجه بریکس اعضای حاضر در جلسه به احترام شهید سید ابراهیم رئیسی و شهید حسین امیرعبداللهیان یک دقیقه سکوت کردند.


دریافت
5 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ یک دقیقه سکوت برای شهدای خدمت در نشست بریکس بیشتر بخوانید »

دیدار مخبر با خانواده کادر پروازی شهدای خدمت

دیدار مخبر با خانواده کادر پروازی شهدای خدمت



سرپرست ریاست جمهوری با حضور در منزل اعضای کادر پروازی رئیس جمهور و همراهان شهیدش، به شکل جداگانه با خانواده‌های آنان دیدار و گفتگو کرد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، محمد مخبر شامگاه پنجشنبه ابتدا در منزل شهید امیر سرتیپ دوم سید طاهر مصطفوی، فرمانده و خلبان پرواز رئیس جمهور حضور یافت و با تمجید از سوابق طولانی خدمت وی به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به عنوان یکی از بهترین خلبانان بالگرد هوانیروز، تصریح کرد: گر چه فراق شهید مصطفوی برای همه ما و به ویژه خانواده گرامی‌اش سخت است، اما شهادت سرنوشتی بود که ایشان با توجه به خدمات خالصانه و صادقانه خود شایسته آن بود.

سرپرست ریاست جمهوری همچنین با حضور در منزل شهید امیر سرتیپ دوم محسن دریانوش کمک خلبان پرواز رئیس جمهور، با تسلیت و تهنیت شهادت وی به خانواده گرامی ایشان اظهار داشت: همانگونه که شهید رئیسی در راه خدمت به مردم شریف ایران اسلامی جان بر کف نهاده بود، این شهیدان نیز برای اعتلای ایران اسلامی مجاهدت می‌کردند و در نهایت نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

مخبر همچنین در منزل شهید سرهنگ دوم بهروز قدیمی، مهندس فنی پرواز نیز حضور یافت و ضمن دیدار با خانواده وی گفت: این شهدای عزیز جان خود را برای خدمت به مردم ایران فدا کردند و ملت بزرگ ایران نیز با حضور باشکوه خود در مراسم بدرقه و تشییع آنان، به نیکی از خدمات آنان قدردانی کردند.

در این دیدارهای جداگانه، خانواده شهدای خدمت نیز در فضایی صمیمی به بیان فضائل اخلاقی، دغدغه‌ها و خدمات شهدای خلبان پرداختند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دیدار مخبر با خانواده کادر پروازی شهدای خدمت بیشتر بخوانید »

فیلم/ لحظاتی از گفت‌وگوهای شهید رئیسی با رهبر انقلاب

فیلم/ لحظاتی از گفت‌وگوهای شهید رئیسی با رهبر انقلاب



بیانات امروز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره کتمان برجستگی‌های این شهید و آزردن وی


دریافت
16 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ لحظاتی از گفت‌وگوهای شهید رئیسی با رهبر انقلاب بیشتر بخوانید »

چند روایت از مهندس پرواز بالگرد رئیس‌جمهور

چند روایت از مهندس پرواز بالگرد رئیس‌جمهور



از فرود سخت بالگرد رئیس‌جمهور که می‌گفتند، یاد حرف‌های بهروز می‌افتادم که می‌گفت: گاهی به دلیل شرایط نامناسب جوی، مجبور می‌شویم در مناطق صعب‌العبور فرود بیاییم.

به گزارش مجاهدت از مشرق، می‌شود در اوج مصیبت، احساس غرور کرد. می‌شود زیر بار سنگین‌ترین داغ‌ها، کمر راست کرد و سربلند ایستاد. می‌شود با دل پرخون و صورت خیس از اشک، لبخند افتخار زد. می‌شود… باور نداری؟ شاهدم، خانواده شهدای خدمت. همان‌ها که با سقوط بالگرد رییس‌جمهور، دلشان تا کربلا رفت اما چیزی جز زیبایی ندیدند. همان‌ها که با بیعت میلیونی مردم با شهدا، یقین‌شان شد شهادت، نسبتی با نیستی و فراموشی ندارد و شهید، همیشه زنده و در دل‌ها ماندگار است. همان‌ها که انگار با چشم دل دیدند امام رئوف(ع) برای عزیزان‌شان آغوش باز کرده، پس به جای آه حسرت، حال خوبِ غبطه را جایگزین کردند.

حال و هوای خانواده شهید سرهنگ «بهروز قدیمی»، مهندس پرواز بالگرد رییس‌جمهور، تمام اینها بود و فقط همین نبود. در روزی که مهمان خانه‌شان شدیم، «لیلا عزیزخانی»، همسر و «علیرضا و امیررضا قدیمی»، فرزندان شهید، از عزم‌شان برای ادامه راه او گفتند که حالا عزیزِ تمام ملت ایران است…

قول و قراری که ۲ «رضا» به ما هدیه کرد

«۱۴ آذر سال ۷۷ درحالی‌که بهروز ۱۹ساله بود و من ۱۷ساله، ازدواج کردیم. هر دو ساکن روستای «درسجین» در شهر ابهر بودیم و خانواده‌هایمان کاملا با هم آشنا بودند. بهروز، پسر ساده و خوش‌اخلاقی بود که دل پاکی داشت و واقعا مردم‌دار بود. همین حالا هم اگر بروید روستا یا در شهرک محل سکونت‌مان از همسایه‌ها سؤال کنید، همه از مردم‌داری شهید بهروز قدیمی تعریف می‌کنند. آن روزها، رفاقت بهروز با برادرم و رفت‌وآمدش به خانه ما هم مزید برعلت شد که به خواستگاری‌اش جواب مثبت بدهیم.

ازآنجاکه داماد، هنوز دانشجوی دانشکده هوایی بود، تا درسش را تمام کند، ناچار من ۶ماه تنها در روستا ماندم. بعد از فارغ‌التحصیلی‌اش، این بار نوبت دوری از خانواده‌ها بود. بهروز به همدان منتقل شده بود و باید زندگی مشترک‌مان را در شهرک مسکونی پایگاه هوایی همدان شروع می‌کردیم. غربت و دوری از شهر و خانواده، سخت بود اما همین‌که همدیگر را داشتیم، دلگرم بودیم…»

دانه‌های قصه شهدای خدمت را از هر طرف سر می‌اندازی، به اسم امام رضا(ع) می‌رسی. حضور ۸نفر در بالگرد، همراهی با هشتمین رییس‌جمهور و پرواز در شب ولادت امام هشتم(ع). اما فقط این نیست. کمی پرس‌وجو نشان می‌دهد شهید قدیمی خودش هم قول و قرارهایی داشته با امام رئوف(ع).

مرور عکس‌های سفر خانوادگی ۲سال قبل به مشهد که لبخند می‌نشاند روی لب‌ها، یک خاطره قدیمی در ذهن همسر شهید تداعی می‌شود و در ادامه می‌گوید: «اولین فرزندمان، ۲سال بعد از ازدواج‌مان به دنیا آمد و ما را از تنهایی درآورد. هر دویمان خیلی امام رضا(ع) را دوست داشتیم و نذر کرده بودیم ان‌شاءالله فرزندمان به سلامتی به دنیا بیاید، اسمش را می‌گذاریم رضا. خدا که حاجتمان را داد، اسم پسر بزرگمان را گذاشتیم علیرضا. سال ۸۲ که به چابهار منتقل شده بودیم، خدا دومین پسر را به ما داد. باز هم از امام رضا(ع) مدد گرفتیم و اسم پسر کوچکمان شد امیررضا.»

پدربزرگی که عاشق نوه‌های نادیده‌اش بود

صحبت از دو پسر عزیزکرده شهید که به میان می‌آید، لبخند روی صورت همسر شهید جایش را به یک غم مادرانه می‌دهد و در همان حال می‌گوید: «بهروز خیلی برای پسرهایش آرزو داشت. چیزی که در این دو هفته که از شهادتش می‌گذرد مرا اذیت می‌کند، همین است که آرزوهایش برای بچه‌ها به ثمر نرسید. آرزو داشت پسرهایش را داماد کند. می‌گفت: درس علیرضا که تمام شد، باید برایش برویم خواستگاری. دلم می‌خواهد زود نوه‌دار شویم. همیشه به بچه‌ها می‌گفت: نوه‌هایم که به دنیا بیایند، نمی‌گذارم بیایند خانه شما. همین‌جا پیش خودم نگهشان می‌دارم، می‌روم کلی برایشان خرید می‌کنم و…»

من با یک شهید زنده ازدواج کردم!

یکشنبه و دوشنبه آخر اردیبهشت، روزهایی که با سانحه سقوط بالگرد حامل رییس‌جمهور، سراسر ایران غرق ماتم شد، همان روزهایی بود که خانواده قهرمانان نیروی هوایی، تمام عمر را با نگرانیِ رسیدنش سپری می‌کنند. واقعیت اما این است که این اضطراب دائمی، همیشه قافیه را به یک حس احترام و افتخار دوست‌داشتنی، می‌بازد. همسر شهید قدیمی در این باره می‌گوید: «مردم برای نیروی هوایی و افرادی که عضو کادر پرواز هستند، احترام خاصی قائلند چون می‌دانند آنها، شهید زنده هستند و هر بار که پرواز می‌کنند، احتمال دارد آخرین پروازشان باشد. در تمام این سال‌ها، کاملا متوجه می‌شدم وقتی بهروز لباس پروازش را می‌پوشد، مردم جور دیگری به او احترام می‌گذارند.

راستش را بخواهید، خود من هم همین حس را نسبت به بهروز داشتم. عاشق لباس پروازش بودم و هر بار این لباس را تنش می‌دیدم، حسابی ذوق می‌کردم. می‌دانید، یاد شهید بابایی و دیگر شهدای نیروی هوایی می‌افتادم…

شاید همین جایگاه مردمی اهالی نیروی هوایی هم باعث شد وقتی پسر بزرگم تصمیم گرفت راه پدرش را ادامه دهد و خلبان شود، با وجود تمام خطراتی که این حوزه دارد، رضایت دادم.»

وقتی «فرود سخت»، مایه امیدواری می‌شود!

با این مقدمه، می‌روم سراغ فصل آخر کتاب زندگی شهید بهروز قدیمی. از روز حادثه که می‌پرسم، همسر شهید دستم را می‌گیرد و می‌برد به دل ساعات پراضطرابی که دعا، حرف مشترک همه مردم ایران بود و می‌گوید: «آن روز یکشنبه، در خانه تنها بودم. ساعت ۳ بعدازظهر، همانطور که داشتم شبکه‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کردم، نگاهم روی زیرنویس شبکه خبر و علامت خبر فوری، خیره ماند. همین‌که متن خبر را خواندم و فهمیدم بالگرد حامل رییس‌جمهور دچار سانحه شده، قلبم ریخت. با توجه به اینکه قبلا هم بهروز، عضو تیم پروازی مقامات کشور بود، مطمئن بودم او هم یکی از سرنشینان بالگرد رییس‌جمهور است. از آن لحظه دیگر آرام و قرار از من گرفته شد. فوری شماره بهروز را گرفتم. گوشی‌اش که زنگ خورد، خیلی امیدوار شدم. با خودم گفتم: اگر حادثه بدی اتفاق افتاده بود که گوشی سالم نمی‌ماند.

اما تماس‌هایم که بی‌جواب ماند، دویدم سمت خانه یکی از همکاران بهروز که در همین ساختمان خودمان زندگی می‌کنند. در خانه نبود. شماره تلفن همراهش را گرفتم و زنگ زدم. تا خودم را معرفی کردم و درباره صحت و سقم خبر سانحه بالگرد رییس‌جمهور پرسیدم، بدون اینکه چیزی بگوید، گوشی را قطع کرد! همین کافی بود برای اینکه دنیا روی سرم خراب شود… نفهمیدم چطور پله‌ها را پایین آمدم و خودم را به خانه رساندم. همسایه‌ها هم که خبردار شده بودند، در خانه‌مان جمع شدند و شروع کردند به دلداری دادن به من…

در این میان، مدام خبرهای ضد و نقیض از وضعیت بالگرد سانحه‌دیده منتشر می‌شد. از فرود سخت بالگرد رییس‌جمهور که می‌گفتند، یاد حرف‌های بهروز درباره شرایط کارش می‌افتادم. می‌گفت: گاهی به دلیل شرایط نامناسب جوی، مجبور می‌شویم در مناطق صعب‌العبور فرود بیاییم. این حرف‌ها که در ذهنم تداعی می‌شد، بیشتر امیدوار می‌شدم! با خودم می‌گفتم: این هم یک فرود سخت مثل موارد قبلی است دیگر. الان هم که می‌گویند دو نفر از سرنشینان بالگرد به تماس‌ها جواب داده‌اند. گوشی بهروز هم که زنگ می‌خورد… اما هرچه زمان گذشت، دست ما خالی و خالی‌تر شد.»

آه از «هویت نامعلوم»…

«شب تا صبح بیدار بودیم و می‌دانم بسیاری از مردم هم پابه‌پای ما آن یکشنبه شب را با دعا و نذر و نیاز به صبح رساندند. ما همدلی و همراهی آنها را از همان دقیقه اول، حس کردیم. ملت ایران در آن شرایط سخت در کنار ما بودند و هنوز هم بعد از دو هفته، با ما همدردی می‌کنند و فراموش‌مان نکرده‌اند.»

ادامه صحبت‌های همسر شهید، رنگ گلایه می‌گیرد؛ بی‌آنکه کلامی گله کند: «ما هم مثل همه مردم، آن خبر تلخ را از طریق تلویزیون دریافت کردیم. صبح دوشنبه، وقتی که زیرنویس شبکه خبر نوشت تمام سرنشینان بالگرد به شهادت رسیده‌اند، همان لحظه زندگی من هم تمام شد… البته ابتدا فقط اسامی مسؤولان حاضر در بالگرد را نوشته بودند اما اسمی از ۳عضو تیم پرواز نیاورده بودند و نوشته بودند: هویت نامعلوم. دقایقی بعد، برادرم در فضای مجازی دید که اسامی کادر پرواز را هم اعلام کرده‌اند. با گریه و بی‌تابی او بود که ما هم یقین پیدا کردیم این سفر، سفر آخر بهروز بوده…»

لباس جدید کادر پرواز، لباس شهادت شد

«قبل از ماموریت آخر، به اعضای کادر پرواز، لباس‌های جدید داده بودند. آن شب وقتی به خانه برگشت، لباسش را پوشید و همانطور که جلوی آینه خودش را برانداز می‌کرد، مرا صدا کرد و گفت: بیا ببین قشنگه توی تنم؟ گفتم: خیلی قشنگه. خیلی بهت میاد… طولی نکشید که با آن لباس نو به ماموریت رفت و نمی‌دانستیم همان لباس نو قرار است لباس شهادتش باشد.»

روزگار، بازی‌های غریبی دارد. چنان با ظرافت، اتفاقات را کنار هم می‌چیند که تو انگشت‌به دهان، چاره‌ای جز تماشا و تسلیم نداری. همسر شهید مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «ما یک بار دیگر هم، آن لباس را دیدیم. بعد از اینکه تیم جست‌وجو بعد از ساعت‌ها موفق شد به محل سقوط بالگرد برسد، فیلمی از حال و هوای آنجا از تلویزیون پخش شد. در بخشی از آن فیلم، لباس بهروز در گوشه‌ای دیده می‌شد. روی آستین‌های لباس او که مهندس پرواز بود، چند خط سفید دوخته شده بود درحالیکه رنگ خط‌های لباس دو شهید دیگر کادر پرواز، زردرنگ بود. با دیدن آن لباس، دیگر برای ما شکی باقی نماند که بهروز شهید شده…»

کاش ما را هم از جاده شهادت ببرند…

خبر پرواز ابدی مرد خانه که تایید شد، نوبت خودنمایی نشانه‌هایی بود که هرکدام به شکلی از آمادگی او برای آن سفر بی‌بازگشت با مُهر شهادت خبر می‌داد. همسر شهید قدیمی در توصیف یکی از این نشانه‌ها می‌گوید: «روز قبل از اعزام به ماموریت، بهروز روی مبل گوشه پذیرایی نشسته بود و داشت یک موسیقی گوش می‌کرد که شعرش از رفتن و دلتنگی و تنهایی می‌گفت. علیرضا که صدای آن موسیقی را شنید، از اتاقش بیرون آمد و گفت: بابا! چقدر قشنگه. برای من هم بفرست. آن روز توجهم به این موضوع جلب نشد، اما الان هر بار که این موسیقی را گوش می‌کنم، احساس می‌کنم شعرش، حرف‌هایی است که بهروز می‌خواسته به من بگوید. انگار دلش آگاه شده بود این سفر، بازگشتی ندارد…

*(به یاد شهید قدیمی با موسیقی سریال «شوق پرواز»)

دیروز هم خواهر همسرم، عکسی نشانم داد و گفت مدتی قبل، بهروز آن را در پروفایلش گذاشته بود. عکس یک شهید بود که روی آن نوشته بود: «همه ما رفتنی هستیم. چه بهتر که در مسیر شهادت این راه را طی کنیم»… برایم عجیب بود. من آن عکس را در پروفایل بهروز ندیده بودم! حالا اما همین عکس هم، نشانه‌ای شده برایمان که او همیشه به شهادت فکر می‌کرده…»

مردی که همیشه «شوق پرواز» داشت

با جمله آخر، انگار خاطره‌ای در ذهن همسر شهید جرقه می‌زند و جورچین قصه شهید قدیمی را کامل‌تر می‌کند: «وقتی سریال «شوق پرواز» از تلویزیون پخش می‌شد، بهروز با اشتیاق زیادی می‌نشست به تماشایش. علاقه خاصی به شهید بابایی داشت و به او غبطه می‌خورد. همیشه می‌گفت: امثال شهید عباس بابایی چون با دلشان کار کردند، در دل مردم جا گرفتند. آنها خالصانه کار کردند و در انجام وظیفه‌شان کم نگذاشتند. به همین خاطر هم بعد از ۴۰سال هنوز مردم، شهید بابایی را فراموشش نکرده‌اند.»

حالا راز پلاکی که از شهید قدیمی به یادگار مانده هم، برای همسرش آشکار می‌شود: «یک روز وقتی از سر کار برگشت، جعبه کوچکی را از جیبش درآورد. پلاکی که داخل آن بود را نشانم داد و گفت: این را امروز به ما دادند. بعد مکثی کرد و گفت: همه شهدا از این پلاک‌ها داشتند… آن روز اصلا فکر نمی‌کردم این جمله، تعبیر شود. هنوز هم برایم باورکردنی نیست، آخه فقط یک سال تا بازنشستگی بهروز مانده بود. اما خب، قسمت این بود که عنوان شهید روی پلاکش ثبت شود.»

«زنان انتظار»؛ از شیار ۱۴۳ تا پرواز اردیبهشت

«سه‌شنبه شب، در مراسم وداع با شهدای خدمت در مصلی، خانواده‌های شهدا توانستند برای اولیت بار پیکر عزیزان‌شان را ببینند. آنجا به یک اتاق رفتیم و بعد از کمی انتظار، تابوت شهید را آوردند. لحظه‌ای که درِ تابوت را باز کردند، صحنه آخر فیلم شیار ۱۴۳ در ذهنم تداعی شد؛ آنجا که مادر شهید بعد از سال‌ها انتظار، بقایای پیکر او را در بغل گرفت و برایش لالایی خواند…»

بعد از آن چشم‌انتظاری سخت و طولانی، حالا خانواده شهدا یک دنیا حرف داشتند با عزیزانی که مسافر بهشت بودند: «بهروز یک اخلاق خاص داشت؛ هیچ‌کجا بدون من نمی‌رفت مگر سر کارش. طوری شده بود که همسایه‌ها می‌گفتند: جالب است که شما هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شوید. حتی برای نان گرفتن هم، دو تایی می‌روید! حالا این موضوع، خیلی آزارم می‌دهد. آن روز، بالای سر تابوتش گفتم: تو که هیچ‌وقت بدون من جایی نمی‌رفتی، این بار چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری و بروی؟…»

روزی که به شهدا حسودی‌ام شد…

«آن روز که مقام معظم رهبری بر پیکر شهدای خدمت نماز خواندند، حقیقتاً به آنها حسودی‌ام شد. در دلم به بهروز گفتم: شما به چه درجاتی رسیدید که آقا بر پیکرتان نماز خواندند!… همه شهدا عزیزند اما آقا در مواقع خاص بر پیکر شهدا نماز اقامه می‌کنند.»

همسر شهید قدیمی سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «شهید، همیشه زنده است و در دل‌ها می‌ماند. تشییع‌های باشکوهی که در شهرهای مختلف برای شهدای خدمت برگزار شد، این موضوع را اثبات کرد. این روزها خیلی به اتفاقاتی که از سر گذراندیم، فکر می‌کنم. وقتی بعد از شهادت امام حسین(ع)، حضرت زینب(س) را به کوفه و شام بردند، از ایشان پرسیدند: در کربلا چه دیدید؟ حضرت زینب(س) در جواب گفتند: چیزی جز زیبایی ندیدم. حقیقتاً من هم در این چند روز بعد از شهادت بهروز، غیر از زیبایی، چیزی ندیدم.

درست است که تحمل این اتفاق خیلی برایمان سخت است اما حضور مردم واقعا به ما دلگرمی و قوت قلب داد. ما در این روزها، خودمان را تنها ندیدیم. یک ملت را پشت سر خودمان دیدیم. انگار یک ایران برای شهدای خدمت، گریه کرد. ما دیگر نمی‌گوییم شهید بهروز قدیمی، شهید ماست. او شهید تمام ملت ایران است. همین‌جا از همه مردم ایران و از مردم استان زنجان، شهر ابهر و روستای درسجین که برای شهید ما سنگ تمام گذاشتند، تشکر و دعا می‌کنم همیشه سعادتمند باشند.»

چفیه آقا، سجاده نماز من

از هرچه بگذریم، سخن دوست خوش‌تر است. این وصف حال همسر شهید است وقتی می‌خواهد از دیدار خانواده شهدای خدمت با مقام معظم رهبری بگوید: «از قبل اعلام شده بود بعد از پایان مراسم تشییع شهدا در شهرهای مختلف، روز شنبه مجلس ترحیم و بزرگداشتی از جانب رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی برگزار می‌شود. به ما هم گفته بودند حتما در مراسم حضور داشته باشیم. تصور ما این بود که قرار است یک مجلس عمومی قرائت قرآن و مرثیه‌سرایی باشد. اما قبل از شروع مراسم، اعلام شد آقا می‌خواهند یک دیدار خصوصی با خانواده شهدا داشته باشند.

اینطور بود که افتخار بسیار بزرگی نصیب ما شد و توانستیم از نزدیک با آقا دیدار کنیم. صحبت‌های ایشان در آن جلسه کوتاه، خیلی به ما قوت قلب داد و دل‌مان را آرام کرد.

*(چفیه و انگشتر اهدایی رهبر معظم انقلاب به خانواده شهید بهروز قدیمی)

در پایان آن دیدار، خدمت حضرت آقا رفتم و گفتم: آقا دعا کنید که خدا در این داغ، به ما صبر بدهد. بعد هم چفیه ایشان را درخواست کردم. آقا هم، لطف کردند خودشان چفیه‌شان را باز کردند و به من هدیه دادند. حالا چند روز است آن چفیه، سجاده نمازهای من شده…»

بهشت را در همین دنیا به ما نشان دادند!

«موقع انتخاب محل دفن شهید قدیمی، اعلام شد می‌توانیم پیکر شهید را در گلزار شهدای تهران دفن کنیم. اما من که از علاقه شدید بهروز به زادگاهش خبر داشتم، گفتم باید او را به روستای درسجین ببریم. بهروز آنجا هم تنها نیست چون روستای ما در دوران دفاع مقدس ۶شهید تقدیم انقلاب کرده.

هر وقت برای زیارت اهل قبور به قبرستان روستا می‌رفتیم، بهروز سر مزار این شهدا هم می‌رفت و برایشان فاتحه می‌خواند. همین قدرشناسی را اهالی روستا نسبت به بهروز به جا آوردند. نه‌فقط اهالی روستای خودمان بلکه از روستاهای اطراف و شهر ابهر هم برای مراسم تشییع آمده بودند. آنقدر جمعیت و ماشین آمده بود که مجبور شدند جاده منتهی به روستا را ببندند.»

*(روستای گردشگری «درسجین»/ تشییع و تدفین شهید بهروز قدیمی در روستا)

حالا، خانه ابدی شهید قدیمی، شمایلی از بهشت را در همین دنیا پیش چشم خانواده‌اش قرار داده. همسر شهید در ادامه می‌گوید: «روستای درسجین، یک روستای گردشگری به حساب می‌آید که هم سنتی و هم سرسبز و باصفاست. باید بیایید و فضایی که مزار شهید قدیمی در آن قرار گرفته را ببینید. مزار او در کنار دیگر شهدای روستا و در نقطه‌ای بالاتر از آنها دفن شده؛ جایی که مشرف به باغ‌های سرسبز روستاست. سر مزارش که نشسته بودم، گفتم: خوش به حالت، چه جای باصفایی داری…»

افسر و درجه‌دار مگر فرقی دارند؟!

حالا نوبت علیرضا، پسر ارشد خانواده است که از پدر بگوید؛ پسر خلفی که پا جای پای پدر گذاشته و قصد دارد در لباس خلبانی، راه او را ادامه دهد: «بابا را همه به مهربانی و خوش‌اخلاقی و خوشرویی می‌شناختند. به من هم همیشه سفارش می‌کرد مراقب رفتارم با دیگران باشم. از وقتی وارد نیروی هوایی شدم، حساسیت‌هایش بیشتر شد. می‌گفت: افسر و درجه‌دار، هیچ فرقی ندارند. همه، قابل احترام هستند و باید به همه احترام بگذاری.

*(آیین علم گردانی روز عاشورا در روستای درسجین)

بابا برای من و برادرم، معلم همه خوبی‌ها بود. مثلا علاقه خاصی به امام حسین(ع) داشت. هر سال دهه محرم هرطور شده مرخصی می‌گرفت و خودمان را می‌رساندیم روستایمان. آنجا در خانه مادربزرگم، شب تاسوعا و عاشورا مراسم داشتیم و بابا با کمک دایی و عمو و سایر اقوام، حدود هزار وعده غذای نذری آماده و توزیع می‌کردند.»

من، لباس خلبانی و جای خالی بابا…

«وقتی گفتم دوست دارم خلبان شوم، بابا خیلی خوشحال شد. این انتخاب خودم بود اما بذر این عشق را بابا در دل من کاشته بود. موقع پخش سریال شوق پرواز، کم سن و سال بودم اما خوب یادم است بابا چه عشقی به شخصیت شهید بابایی داشت. می‌گفت: باید مثل شهید بابایی باشیم. او با وجود درجه و جایگاه بالایش، با همه متواضعانه رفتار می‌کرد. همیشه لباس‌هایش ساده و موهایش تراشیده بود. با همین صحبت‌های بابا بود که شوق پرواز در دل من هم افتاد.

البته من از خیلی قبل‌تر، عاشق هواپیما و پرواز شده بودم؛ از همان یکی دو سالگی‌ام که در پایگاه هوایی همدان زندگی می‌کردیم. مادرم تعریف می‌کند پشت ساختمان‌های مسکونی ما، باند فرود بود. وقتی هواپیماهای F۴ از روی باند تیک‌آف می‌کردند، بابا مرا بغل می‌کرد و از پشت پنجره، آن صحنه را نشانم می‌داد.»

*(حمایت همرزم شهید قدیمی از فرزندان او)

حالا این روزها در مرور خاطرات شهید قدیمی و برنامه‌ها و آرزوهایی که برای آینده داشت، یک حسرت روی دل علیرضا سنگینی می‌کند: «الان دانشجوی سال دوم خلبانی هستم و چند ماه دیگر، پروازهایم شروع می‌شود. بابا دوست داشت مرا در لباس خلبانی ببیند اما این فرصت را پیدا نکرد. این، آرزوی من هم بود اما تبدیل به حسرت شد.»

خدا کند ما هم، عزیز برویم

«با شنیدن خبر شهادت پدرم، خیلی ناراحت شدم. خیلی سخت بود. اما وقتی حضور مردم در مراسم تشییع را دیدم، حال و هوایم تغییر کرد. حالا احساس غرور و افتخار می‌کنم.»

پسر ۲۴ساله شهید قدیمی در ادامه می‌گوید: «این یک واقعیت است که همه ما رفتنی هستیم. اما چه جور رفتن، مهم است. پدر من و تمام سرنشینان آن بالگرد، عزیز رفتند. این، تاثیر شهادت است. شهید که بشوی، عزیز مردم می‌شوی و در دلشان می‌مانی. همین‌جا لازم می‌دانم از مردم عزیز کشورم تشکر کنم که با حضور گرمشان، به ما دلگرمی دادند.»

وقتی انگشتر رهبر، قسمت پسر شهید شد

«شنیده بودم وقتی از نزدیک آقا را زیارت می‌کنی، حس خوبی می‌گیری. آن روز در حسینیه امام خمینی، این موضوع را با تمام وجود درک کردم. در حاشیه مراسم ترحیم شهدای خدمت، وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم، با تماشای چهره نورانی ایشان، حس خیلی خوبی پیدا کردم و قوت قلب گرفتم. راستش را بخواهید، آن روز به پدرم غبطه خوردم. بابا جوری رفت که هم خودش و هم ما را سربلند کرد. آن روز با تمام غمی که در دلم بود، از دیدار با آقا خیلی خوشحال شدم. هدیه‌ای که از ایشان گرفتم هم، این حس خوب را تکمیل کرد…»

علیرضا با اشاره به انگشتر زیبایی که در دست راستش خودنمایی می‌کند، لبخندبرلب می‌گوید: «حضرت آقا، این انگشتر را از دستشان درآوردند و به من هدیه دادند. از ایشان خیلی ممنونم.»

ما امام رضا(ع) را در خانه خودمان زیارت کردیم…!

«بعد از شهادت بابا، امام رضا(ع) به خانه ما آمد…» تصور می‌کنم در میان همهمه مهمانان در خانه شهید قدیمی، جمله فرزند شهید را درست نشنیده‌ام اما لبخندی که گوشه لب همسر شهید می‌نشیند، روی آنچه به گوشم رسیده، مهر تایید می‌زند و روایت پایانی او، شاهدی می‌شود بر اینکه امام رئوف(ع)، نه‌فقط شهدای خدمت بلکه خانواده‌هایشان را هم در آغوش گرفته: «در یکی از روزهای بعد از سانحه بالگرد رییس‌جمهور، میزبان مهمانان عزیزی از مشهد بودیم. ازآنجاکه شهدای خدمت در شب میلاد امام رضا(ع) به شهادت رسیده بودند، خادمان حرم رضوی با پرچم متبرک حرم آقا به خانه‌مان آمدند. این هم یکی دیگر از افتخاراتی بود که شهید بهروز قدیمی با شهادتش نصیب ما کرد و توانستیم آقا امام رضا(ع) را در خانه خودمان زیارت کنیم»…

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

چند روایت از مهندس پرواز بالگرد رئیس‌جمهور بیشتر بخوانید »