به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ 26 آبان سال 1401 اغتشاشات در کشور؛ دوباره روی دیگری از خود نشان داد. دو جوان که از قضا دوست دوران کودکی هم بودند و علاوه بر دویدنهای مشترک در کوچه های جهاد و تلاش، آرزوی مشترکی به نام «شهادت» نیز داشتند در تجمع اغتشاشگران در بازار تعبدی مشهد با ضربات چاقو به شهادت می رسند.
یکی از این دو جوان شهید مدافع امنیت «حسین زینال زاده» است. حسین فرزند بزرگ مادرش بود. در کودکی طعم تلخ از دست دادن پدر را چشیده اما این باعث نشد که رسالت خود را فراموش کند بلکه به نقطه ثقلی برای برادر کوچکترش «سبحان» و مادر تبدیل شد.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد با مادر شهید مدافع امنیت «حسین زینال زاده» را می خوانیم.
لطفا کمی خودتان را معرفی کنید.
زهرا صبورغفوریان مادر شهید امنیت حسین زینال زاده هستم. حسین متولد ششم مهرماه سال 78 است. او 26 آبانماه 1401 در جریان اغتشاشات و زمانی که 23 سال بیشتر نداشت به شهادت سید.
حسین همیشه در کارهای جهادی شرکت می کرد و 10 سالگی وارد بسیج مسجد شده و کم کم جذب برنامه های فرهنگی شد؛ در آنجا جزو فعالان بسیج مسجد شد و این موضوع تا زمان اینکه وارد جریان مبارزه با اغتشاشات شد ادامه یافت.
از زمانی که یادم می آید حسین همیشه در حال خدمترسانی بود؛ برای نمونه دو سالی که بیماری کرونا فراگیر شده بود، من هر چند روز در میان حسین را می دیدم. در این زمان هم در کار خدمترسانی به بیماران کرونا، ضدعفونی مکانهای عمومی، توزیع اقلام بهداشتی و… فعال بود و از انجام هیچ کاری مضایقه نمی کرد. حتی خیلی از کارهایی که حسین انجام می داد را بعد از شهادتش به آن رسیدم؛ برای مثال یکی از پاکبانها بعد از شهادت حسین به من گفت زمانی که همیشه حسین به همراه دوستانش، صبح های خیلی زود مکانهای عمومی را ضدعفونی می کرد. او در هر عرصه همیشه آماده به خدمت بود.
ویژگی های روحی و شخصیتی حسین چگونه بود؟
حسین زمانی که در شهر اتفاقی می افتاد تصور می کرد برای اعضای خانواده اش رخ داده و خود را مسئول می دانست و هر کاری که می توانست را انجام می داد. پسرم در سن 11 سالگی پدرش را به دلیل بیماری سرطان خون از دست داد و برای برادر کوچکش هم پدر بود و هم برادر.
در واقع من شهادت را در حسین می دیدم. از زمان شهادت حاج قاسم ما زمان بسیار سختی را گذراندیم؛ همیشه کارهایی که حسین انجام می داد به تاسی از ایشان بود و همیشه تصور می کردم او نیز در سن و سال حاج قاسم شهید شود و تصور نمی کردم اینقدر زود این اتفاق بیفتد.
آیا راجع به شهادت با شما حرف می زد؟ عکس العمل شما چگونه بود؟
بله، چند روز قبل از اینکه مورد هجمه اغتشاشگران قرار گیرد؛ از من خواست تا برای شهادتش دعا کنم من کمی ناراحت شدم از حرفش و او در جواب گفت مادر ما اگر شهید نشویم می میریم؛ من فقط نگاهش کردم و نتواستم جوابی برای این حرفش پیدا کنم.
تا اینکه سه روز قبل شهادتش که دوباره از من خواست تا برای شهادتش دعا کنم من جواب دادم که بسیار نگران می شوم وقتی این حرف را می زنی و آنجا بود که جواب داد مادر اگر امروز من نروم دیگر اجازه نمی دهند تو چادر بر سر کنی و در کوچه های شهر با امنیت قدم برداری و همچنین گفت اگر من بروم می توانم یک نسل را نجات دهم.
این جمله حسین را من در آن زمان متوجه نشدم و در طی این دو سالی که به واسطه شهادت او جوانان زیادی به منزل ما رفت و آمد می کردند می دیدم که راه حسین را ادامه دادند و سر مزار او حاضر می شد و آنجا بود که فهمیدم آن جمله او چه معنایی داشت.
از روز شهادت حسین و حال و هوایی که بر دلتان حاکم شده بود برایمان بگویید.
روز شهادت حسین اصلا حال خوبی نداشتم شب قبل از شهادتش نیز خواب پدرش را دیده و خیلی نگران بودم.صبح زود من بیرون از منزل رفته بودم و چون حسین نیمه های شب به منزل می آمد برای او صبحانه آماده کرده بودم. او خیلی کیک شکلاتی برای صبحانه دوست داشت به منزل که رسید با من تماس گرفت و گفت که مادر اگر می توانی سر راهت کیک برایم تهیه کن که دوباره تماس گرفت و گفت من رفته ام ولی برای ناهار برمیگردم.
کمی از ظهر که گذشت با وجود آنکه می دانستم نباید با حسین تماس گرفت، دلم شور میزد، به او زنگ زدم اما پاسخگو نبود. همیشه در بدترین شرایط هم که شده یک «یاعلی» برایم می فرستاد اما آن روز حتی این پیام را هم نفرستاد و این مرا نگرانتر کرد تا اینکه با شماره دوست صمیمیاش شهید دانیال رضازاده تماس گرفتم که او نیز پاسخگو نبود. کمی از عصر گذشت که از بیمارستان با من تماس گرفتند و گفتند که حسین در اغتشاشات چاقو خورده است ما به منزل شما می آییم. وقتی این جمله را شنیدم دلم کنده شد و فهمیدم که خبری شده است. به همراه خواهر و برادرم به بیمارستان رفتیم. در آنجا تمام بستگان و دوستان حسین را دیدم و مطمئن شدم حسین به شهادت رسیده است.
پسرخاله ام به کنارم آمد و گفت می دانم تو آرزوهای زیادی برای حسین داشتی؛ او نیز آرزوهای زیادی داشت و آخر هم به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود رسید.
با گفتن این جمله حالم دگرگون شد و آخرین امیدی که داشتم نیز از بین رفت، از اطرافیانم خواستم که دورم را خلوت کنند تا بر عزای امام حسین (ع) و ظلمی که به خاندان ایشان شده بود گریه کنم و در همان حال به امام حسین (ع) و حضرت زینب(س) گفتم اگر من یک فرزند در راه اسلام داده ام شما همه خاندانتان در این راه شهید شدند از شما می خواهم خودتان به من صبر بدهید و در آخر همین اتفاق نیز افتاد.
قدرتی که اکنون دارم به واسطه همین توسل است؛ چراکه آن روز من از ناراحتی نمردم بلکه صبورتر شدم، می دانم که وظیفه من در این راه سنگین تر شده است و امیدوارم بتوانم از پس آن بربیایم.
انتهای گزارش/