شهادت

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۵)

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۵)


تصاویر تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۵) بیشتر بخوانید »

رمز عاقبت‌به‌خیری از دیدگاه شهید «یوسفیه»/ معلمی که از نظر دانش‌آموزانش نمونه بود

رمز عاقبت‌به‌خیری از دیدگاه شهید «یوسفیه»/ معلمی که از نظر دانش‌آموزانش نمونه بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، پیکر مطهر معلم شهید «حجت‌الله یوسفیه» پس از ۳۹ سال چشم‌انتظاری، تفحص شد و به آغوش خانواده‌اش بازگشت؛ معلم شهیدی که به‌عنوان بسیجی به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد و سال ۱۳۶۴ در عملیات «والفجر ۹»، در منطقه «چوارته» به شهادت رسید.

همسر شهید یوسفیه که سال‌ها چشم‌انتظار او بوده است، زمانی که مسئولان برای اعلام خبر شناسایی پیکر مطهر شهید، به منزل خانواده‌اش رفته بودند، درباره آخرین دیدار خود با همسر شهیدش، اظهار داشت: خاطره آخرین دیدار من با شهید حجت‌الله یوسفیه، برمی‌گردد به دوران یک سالگی آقا حامد؛ زمانی که با وجود مشقت‌های نگهداری فرزند، درخواست کردم که برای مدتی به جبهه‌های جنگ نرود؛ اما وی با تقوایی که در وی نهادینه‌اش بود، اشاره کرد که خدا نگه‌دار فرزندم و شما خواهد بود.

وی افزود: وقتی او می‌خواست به جبهه برود، من گفتم که نرو چراکه فرزندت کوچک است؛ اما، چون دبیر زبان بود، گفت که نه می‌روم و تا مدارس آغاز شود، برمی‌گردم. این آخرین دیدار ما بود که او رفت و بعد از ۳۹ سال چشم‌انتظاری بازگشت.

همسر شهید یوسفیه درباره خصوصیات اخلاقی این شهید والامقام نیز گفت: یکی از خصوصیات اخلاقی شهید حجت‌الله یوسفیه، ایمان و تقوا بود و اثرات آن در وی این بود که در زمان حیاتش، به‌ویژه در مدارس و جمع خانوادگی، رمز عاقبت به‌خیری را پشتیبانی از ولایت فقیه می‌دانست.

وی در ادامه سخنان خود، به تلاش‌های این شهید والامقام برای کمک به جبهه‌ها اشاره و خاطرنشان کرد: شهید حجت‌الله یوسفیه به‌دلیل این‌که دبیر بود، خیلی برای بچه‌ها زحمت می‌کشید و در مدارس هم برای کمک به جبهه‌ها پول جمع می‌کرد؛ بنابراین شاگردان او نیز از این موضوع خوشحال بودند و می‌گفتند که معلم ما نمونه است.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رمز عاقبت‌به‌خیری از دیدگاه شهید «یوسفیه»/ معلمی که از نظر دانش‌آموزانش نمونه بود بیشتر بخوانید »

پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه

پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه



چه می‌شود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده می‌شود و خوب می‌فروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتاب‌ها در رویدادهای این‌چنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمی‌گردد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتاب‌های ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشان‌مان می‌دهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه می‌شویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و به‌ظاهر همه کنش و واکنش‌هایش زمینی‌اند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آن‌ها مواجه می‌شود، فضایل اخلاقی‌اش را نیز بروز می‌دهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمی‌آورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت می‌کند.

می‌خوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می‌کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می‌رفت و دوستانش را صدا می‌کرد. یکی‌یکی آن‌ها را می‌آورد و می‌گفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد می‌کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بی‌صدا می‌خندید. وقتی ابراهیم می‌نشست، جعفر می‌رفت و نفر بعدی را می‌آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم می‌رسه!

راوی می‌افزاید: آخر شب می‌خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوان‌های مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچه‌های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده‌رو و ایستادم. دوتایی داشتیم می‌خندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه می‌گفت کسی اهمیت نمی‌داد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت‌خواهی کرد و به بچه‌های گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچه‌های گروه، با خجالت از ایشان معذرت‌خواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحه‌اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیاده‌رو ایستاده و شدید می‌خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخم‌های جعفر باز شد. او هم خنده‌اش گرفت. خدا را شکر با خنده همه‌چیز تمام شد.

نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ و پرفروش‌های ادبیات مقاومت

شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت

کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروش‌های نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت می‌کند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمان‌های آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدم‌ها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی می‌کردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیبایی‌ها و خوبی‌ها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر می‌کند، لحن صمیمی و ساده‌ای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواه‌ناخواه خواننده را متأثر می‌کند و به درون روایت می‌برد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.

در جایی از کتاب، از قول مادرش می‌خوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه می‌خواهد، اسمش را عوض کرد. می‌گفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچه‌ها را به دل می‌کشیدم؛ اما وقتی به دنیا می‌آمدند، ساکت می‌نشستم و نگاه می‌کردم تا مادرم و جعفر روی آن‌ها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمی‌خواست میترا باشد. دوست داشت همه‌جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. می‌خواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.

همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگی‌اش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور می‌شود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، به‌اندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبه‌رو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت می‌کند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر می‌کردیم خیلی زود تمام می‌شود. به خیالمان هم نمی‌رسید که هی جوان‌ها بروند و برنگردند، مردها سایه‌شان از سر زن و بچه‌هایشان کم شود و زن‌ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه‌های‌شان را دست‌تنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان می‌رسید، پشت کامیون‌ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی‌مان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغض‌مان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»

حرف‌های مادر، خواننده را نه فقط درگیر می‌کند، که تکان می‌دهد. خاطراتش را می‌خوانیم و در بخش‌هایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه می‌شویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟ نمی‌فهمیدم این بچه کجاها را می‌دید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا می‌کردم پسرم با شهادت عاقبت‌به‌خیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمی‌خواست؛ آرزو داشت تا آنجا که می‌شود، شبیه امامش باشد.»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پرفروش‌های داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه بیشتر بخوانید »

خواندن دعای توسلی که ۱۴ نفر را شهید کرد

دعای توسلی که برات شهادت ۱۴ رزمنده شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «جذابیت محسن نه در چهره و زیبایی ظاهری‌اش بود نه در تیپ و لباس‌هایش، اما همه او را دوست داشتند، این دوست داشتنی شدنش در جبهه نمود بیشتری پیدا کرد. هنوز هم که از بچه‌های قدیمی گردان عمار لشکر ۲۷ محمدرسول الله درباره محسن گلستانی بپرسیم بر این ادعا صحه می‌گذراند که محسن عزیز همه بچه‌ها بود، همین باعث شد محسن فکر کند این دوست داشتن بچه‌ها حجابی بین او و خدا شود، برای همین از گردان عمار به گردان حمزه رفت، اما آنجا هم اتفاقی که در گردان عمار افتاد تکرار شد.»

این‌ها را برادر شهید محسن گلستانی از شهدای قرآنی کشور در رابطه با برادری می‌گوید که گل سرسبد پنج فرزند خانواده بود. اخلاق و رفتار خاصش، ممتاز بودنش و اراده‌اش برای انجام کار‌ها ماحصل گفت‌وگوی جامعه قرآنی در دیدار با خانواده شهید شد. دیداری که چند سالیست با شناسایی خانواده شهدای قرآنی برای عرض ارادت و شنیدن از سبک زندگی و معرفی شهدا به عنوان الگو برنامه هر هفته به صورت منظم انجام می‌شود.

جمعی از اعضای جامعه قرآنی اینبار مهمان خانه تنها خواهر شهید هستند، خواهری که به قول خودش همه اطلاعات برادر را از بر است، برای روز‌هایی که مثل امروزی مهمانی برای شنیدن از محسن در خانه‌شان را می‌زند. او حرفش را از ماجرای سل گرفتن محسن در کودکی شروع می‌کند: «یک سال و نیمش بود که سل گرفت و رفت بیمارستان، ماه‌ها در بیمارستان بستری بود، انقدر که وقتی برگشت نه عمه و خاله را می‌شناخت نه بلد بود کنار سفره بنشیند، حتی از غذا‌های خانه خوشش نمی‌آمد، چون به غذای بیمارستان عادت کرده بود. با این حال از همان موقع این خوشرویی و مهربانی و مظلومیت درونش وجود داشت و ما محسن را با همین ویژگی‌ها می‌شناختیم.»

خواهر شهید از فعالیت‌های محسن می‌گوید و از اینکه در هر کاری که می‌رفت نفر اول بود «بچه بسیار هنرمندی بود، صدای خوب و استعداد خوبی هم داشت آنقدر که تا تلویزیون نوحه می‌خواند اولین کلمه نوحه را می‌نوشت و باقی را در ذهنش حفظ می‌کرد. فوتبالیست خوبی هم بود و، چون گل‌های خوبی می‎‌زد از سه راه آذری تا رباط کریم دعوتش می‌کردند تا در تیمشان بازی کند. شالگرد اول شدنش در مدرسه و منطقه باعث شد دکتر پارسا وزیر آموزش و پرورش آن زمان تقدیرنامه‌ای داد و گفت شما باید به درس خواندتان ادامه دهید که برای آینده ایران فرد مفیدی باشید. در هر مدرسه‌ای درس خواند رتبه اول شد، این ممتاز بودنش در قرآن هم نمود پیدا کرد. ما اصلا ندیدیم در خانه درس بخواند، دس خواندنش در همان کلاس و مدرسه بود. قدیم که کیف نبود بچه‌ها کتاب هایشان را در پلاستیک می‌گذاشت، محسن وقتی به خانه می‌آمد اگر در بسته بود پلاستیکش را گره می‌زد و کتاب و دفترش را پرت می‌کرد داخل حیاط خانه و می‌رفت برای فوتبال بازی کردن.

خواندن دعای توسلی که ۱۴ نفر را شهید کرد

خواهر شهید ادامه داد: «تلاوت قرآن را با یادگیری جزء ۳۰ از مدرسه شروع کرد. خودش خودجوش قران را کار کرد تا سال ۶۱ که برای یادگیری تجوید به کلاس‌های حاج آقا اربابیان رفت تا بتواند با صوت بخواند. خودش هم معلم قرآن بود و با سبک خودش درس می‌داد. پدرم سواد قرآنی داشت و درس مکتب قرآن می‌داد، این موضوع در قرآن خواندن محسن بی تاثیر نبود.»

خواهر شهید گلستانی در خاطره از شهید تعریف کرد: «در چهاردانگه ۲ طایفه بودند که از قدیم دسته داشتند و هر سال دهه محرم برنامه ریزی مفصلی برای راه انداختن دسته داشتند. یک سال محسن اصرار کرد که امسال می‌خواهم دسته به امامزاده ببرم. پدرم گفت محسن تو هیچی نداری، چندتا جوان چطور می‌خواهید دسته راه بیندازید. گفت من کاری به این چیز‌ها ندارم، امام حسین (ع) که به زیاد و کمش توجه نمی‌کند به کیفیتش کار دارد. یک فرغون برداشت رویش موتور برق گذاشت و یک بلندگوی کوچک هم پیدا کرد، برادر‌های دیگرم هم بودند و محسن نوحه می‌خواند. روز عاشورا از خانه تا امامزاده خیلی دسته راه افتاد که راه زیادی هم بود. پدرم زودتر رفته بود امامزاده که وقتی دسته‌ها می‌آیند از آنان استقبال کند. آن روز همه دسته‌های محل با عظمت وارد امامزاده شدند و نوحه معروف شاه سلام علیک آقا سلام را خواندند. دسته محسن که رسید خودش شروع به خواندن نوحه دیگری کرد، داخل امامزاده شدند، جایگاهی وجود داشت که معمولا شهدا را روی آن می‌گذاشتند، محسن روی آن ایستاد و مصیبت خوانی مفصلی کرد طوری که هیئت‌های دیگر نشستند و خوب گوش دادند و گریه کردند. بعد آن در محله پیچید که چند جوان در امامزاده روضه خوانی کردند. محسن بعدا به پدرم گفت دیدید حرف من درست بود و اصل کیفیت است؟!»

وی به نحوه شهادت برادر اشاره کرد و افزود: «محسن سال ۵۹ رفت سربازی، مدتی در جبهه غرب بود و سال ۶۱ به جبهه جنوب رفت، تا سال ۶۴ مدام در جبهه بود، هر چهار و شش ماه یکبار به خانه می‌آمد یک هفته‌ای میماند و بعد برمی‌گشت. بیشتر وقتی هم که در تهران بود به زیارت می‌رفت، همیشه می‌گفت وقت طلاست، باید از وقت استفاده کرد. بار آخری هم که می‌خواست به جبهه برود برای زیارت رفت مشهد، مادرم که گفت نرو، گفت حرف‌های درگوشی به امام رضا (ع) باید بزنم. عملیات والفجر ۸ او و ۲ برادر دیگرم در عملیات بودند که محسن در جاده فاو ام القصر شهید شد.» 

برادر شهید نیز در ادامه صحبت‌های خواهر با بیان ویژگی‌هایی از محسن گلستانی گفت: «محسن خیلی اهل تعقیبات نماز به ویژه نماز ظهر و عصر بود. بچه‌های گردان در حسینیه حاج همت با محسن به سجده می‌رفتند یک دوستی داشتیم مسوول یکی از یگان‌ها بود و می‌گفت من فقط برای تعقیبات نماز محسن از مقرمان که ۱۵ کیلومتر با دوکوهه فاصله دارد به اینجا می‌آیم.

شب قبل از عملیات والفجر ۸ در دوکوهه دعای توسل خواندیم، فراز اولش را محسن و باقی فراز‌ها را بچه‌های هم گردانی محسن خواندند، همه ۱۴ نفری که آن شب دعای توسل خواندند در عملیات شهید شدند.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دعای توسلی که برات شهادت ۱۴ رزمنده شد بیشتر بخوانید »

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۱)

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۱)


تصاویر تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ تشییع پیکر شهید «حسن عسگری نظری» (۱) بیشتر بخوانید »