…
منبع
@
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.
.
خاطرات از شهید دهقان قسمت بیست و ششم:
(هر دلتنگش می شویم به دیدنمان می اید بخش دوم)
_قسمت دوم:
در مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز محمدرضا دفن نشده بود, در شب امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
(راوی:مادر شهید)
.
خاطرات از شهید محمد رضا دهقان قسمت نوزدهم:
(برای چه گریه میکنید این که از دامادی خیلی بهتر است)
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد. من گفتم برای چه گریه میکنی را میخواستیم کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت شما کوهی!گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟ و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود. وقتی که تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود. آقایی از قدس آمده بود و خبر محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود.
(راوی:مادر شهید)
.
خاطرات از شهید محمد رضا دهقان قسمت بیست و دوم:
(چرا با سر امدی! بخش دوم)
_بخش دوم:
پیکر را که آوردند من نگران این بودم که بیسر باشد و به یاد آن حرفی که گفته بود دعا کن من بیسر برگردم افتادم و به خودم میگفتم حتما الان سر است. وقتی صورتش را دیدم ,خیالم راحت شد و در اولین جمله به او گفتم «محمدرضا چرا با سر آمدی!» در صورتی که وقتی فرماندهان نحوه محمدرضا را توضیح دادند فهمیدیم که محمدرضا واقعا بیسر بوده و فقط یک لایه صورتش را آورده و همانطوری که خودش میخواسته شد و فقط صورتش را برای ما آورده که با دیدن صورتش آرامش بگیریم.
(راوی:مادر شهید)
.
داشتم از کنار خیابان آیت الله سعیدی رد می شدم
که یک ماشین لندور برایم بوق زد برگشتم
دیدم یکی از رفقا پشت ماشین نشسته و گفت: میای ملاقات آقا ابراهیم؟ گفتم: بله و پریدم بالا؛ همین که به عقب نگاه کردم خیلی خجالت کشیدم با ادب سلام کردم علامه محمدتقی جعفری پشت سرم نشسته بود…
.
وقتی به منزل ابراهیم رفتیم بعد از تعارفات معمول ابراهیم شروع به صحبت کرد و گفت: استاد ما توی جبهه به خیلی از مسائل یقین پیدا می کنیم بعد دستش را شبیه یک دایره کرد و گفت: اگر این دنیا مثل این کره باشد امام زمان (عجل الله) مانند این دستهای من به دنیا احاطه دارد و خداوند نیز بر تمام دنیا شاهد و ناظر است علامه در سکوت به این تعابیر عرفانی ابراهیم فکر میکرد بعد هم ابراهیم شروع به بیان خاطراتی از معجزات و امدادهای غیبی کرد…
.
.
شادی روح شهدا مخصوصا داش ابرام صلوات بفرستید
.
.
.
.