مشرق

«زندگی جهادی» شرط ضمن عقد یک رزمنده

«زندگی جهادی» شرط ضمن عقد یک رزمنده



احمد غلامحسینی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «اکرم صفری» همسر حاج «احمد غلامحسینی» یکی از رزمندگان پیشکسوت دفاع مقدس در بیان فعالیت‌هایش در پشت خط مقدم جبهه اظهار داشت: سال ۵۸ ازدواج کردم. هنوز ۱۵ سالم نشده بود. یکی از شرایطی که همسرم همان اول مطرح کرد، این بود که مانع فعالیت‌هایش در راه صیانت از کشور نشوم. من که خودم در دوران مجردی در دوران انقلاب همراه دوستانم، صابون رنده می‌کردم و با ترکیب آن با بنزین کوکتل مولتف درست می‌کردم و سرم درد می‌کرد برای کارهای جهادی، هیچ مخالفتی نکردم و با اشتیاق قبول کردم.

همان اوایل جنگ بود که همسرم دوره سربازی‌اش در سال ۶۰ شروع شد. تازه باردار شده بودم و اولین تنهایی‌ها را تجربه کردم. دل توی دلم نبود. دوست داشتم من هم بتوانم کاری برای رزمنده‌ها انجام دهم. در همین فکرها و دل‌مشغولی‌ها بودم که متوجه شدم یکی از همسایه‌ها خانه‌اش را وقف کمک به رزمنده‌ها کرده. 

هفت تا هشت خانم بودیم که همسرانمان رفته بودند جبهه. ما خانه این خانم جمع می‌شدیم و هرکاری از دستمان برمی‌آمد انجام می‌دادیم. یک روز ملحفه می‌دوختیم، یک روز بسته ارزاق بسته‌بندی می‌کردیم، یک روز بافتنی می‌بافتیم. یادم می‌آید که تقریبا هر روز دینام‌ یکی از چرخ‌های خیاطی‌ می‌سوخت! از بس از آن‌ها کار می‌کشیدیم.

همسرم، دختر دومم را تا زمانی‌که دست و پا راه می‌رفت ندید

تلفن منزل‌شان زنگ می‌خورد و وقفه‌ای بین صحبت‌هایمان می‌افتد. معذرت خواهی می‌کند و ادامه می‌دهد: «یک روز از طرف مسجد محله به ما گفتند که برای شستن پتو و ملحفه باید به یکی از باغ‌های شمال تهران که نهر آب داشت برویم. دقیقا یادم نیست کجا بود، اما سرسبزی و با صفا بودن آن باغ را خوب به یاد دارم. رفتیم آن‌جا و پتو و ملحفه‌هایی که از بیمارستان‌ها را می‌آوردند، می‌شستیم.

حاج «احمد غلامحسینی» / نفر وسط،‌نشسته

سال ۶۰ دختر اولم به دنیا آمد و سال ۶۲ دختر دومم. بزرگ کردن دو دختر بدون وجود همسرم سخت بود. گاهی موشک‌باران می‌شد و ترس تمام وجودم را می‌گرفت، اما با کمک خدا روزها را پشت سر می‌گذاشتیم. همسرم حاج احمد آقا هر چند ماه یکبار می‌توانست با خانه یکی از همسایه‌ها که تلفن داشت تماس بگیرد و از طریق آن تماس‌های تلفنی از سلامتش باخبر شوم. هر چند وقتی هم مدتی برای استراحت می‌آمد تهران، اما، چون کار تداراکات و پشتیبانی جبهه را بر عهده داشت، وقتی به تهران می‌آمد هم زیاد خانه نبود.

سال ۶۲ که دختر دومم به دنیا آمد، حاجی اصلا او را ندید تا زمانی‌که چهار دست و پا می‌رفت!»

نامه‌ای از یک رزمنده که بوی باروت می‌داد

نوه‌اش چای تعارف می‌کند و هر دو گلویی تازه می‌کنیم که خانم صفری خاطره دیگری را مرور می‌کند: «در بسته‌های ارزاق که آماده می‌کردیم، برای اینکه به رزمنده‌ها روحیه بدهیم، نامه‌ای می‌نوشتیم با این مضمون که ما خودمان همسر یک رزمنده هستیم. یک بار جواب یکی از نامه‌ها به دستمان رسید که رزمنده‌ای جواب نامه را داد. متاسفانه نامه را گم کردم، اما حس خاطره شیرین دریافت آن نامه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

هشت سال جنگ طول کشید و در تمام این مدت همسرم در جبهه بود و گاه‌گاهی به ما سر می‌زد. اواخر جنگ بود که تصمیم گرفتیم برای زندگی من و بچه‌ها هم به اهواز برویم که جنگ تمام شد.»

اکرم صفری هنوز هم روحیه جهادی‌اش را حفظ کرده و حالا به شکل دیگری این روحیه را نشان می‌دهد. او در این روزهای کرونایی با کمک خانم‌های دیگر که روحیه‌شان مثل اوست، بسته‌های ارزاق تهیه کرده یا برای خانواده‌هایی که دختر دم‌ بخت دارند و وضع مالی مناسبی ندارند به کمک خیرین دیگر، جهیزیه تهیه می‌کنند؛ صفری هنوز هم مثل روزهای جبهه و جنگ هر کاری از دستش بربیاید برای مردمش انجام می‌دهد.

حاج «احمد غلامحسینی» / نفر وسط،‌نشسته



منبع خبر

«زندگی جهادی» شرط ضمن عقد یک رزمنده بیشتر بخوانید »

۷پرده از زندگی و زمانه «مرد هزارآهنگ»

۷پرده از زندگی و زمانه «مرد هزارآهنگ»



کتاب بانگ آزاد - احمدعلی راغب - انتشارات راه یار - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، هیچ ایرانی نیست که اثری از آثار احمدعلی راغب را نشنیده باشد. نسل دهه شصتی‌ها با آواها و نواهای او بزرگ شده است. از سرود «مدرسه‌ها وا شده»، «بابا خون داد» و «هم‌شاگردی سلام» تا قطعات ارکسترال «بانگ آزادی» و «شهید مطهر» و «آمریکا ننگ به نیرنگ تو» بگیرید تا تصنیف «خجسته باد این پیروزی» و «ظفر مبارک» و بعدها تا اولین آلبوم موسیقی پاپ بعد از جنگ مثل «رقص گل‌ها» و قطعاتی مثل «گل می‌روید به باغ» و «بیا به امداد ناتوانان» و… .

می‌توان گفت راغب، یکی از اصلی‌‎ترین آدم‌هایی است که چیزی به نام «سرود و موسیقی انقلاب» را در سال‌های پس از انقلاب بر سر زبان‌ها انداخت. او خالق دستِ‌کم بیست اثر هیت و مگاهیت دوران انقلاب و پس از آن است که امروز بخشی از خاطرۀ جمعی مردم ایران از دهۀ۶۰ و ۷۰ شده‌اند.

قطعه «شهید مطهر» که با آهنگ‌سازی او انجام شد، به تأیید امام‌خمینی(ره) رسید و سرنوشت موسیقی پس از انقلاب را روشن کرد.

این چهره برجسته موسیقی انقلاب در ۷۶ سالگی، چهار روز پیش (۱۸ آذر)، پس از تحمل سال‌ها درد و رنج ناشی از بیماری سرطان درگذشت.

اما بهمن ماه سال گذشته و در آستانه چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، کتاب «بانگ آزادی»؛ تاریخ شفاهی و خاطرات استاد راغب، به قلم محسن صفایی‌فرد و توسط انتشارات «راه یار» گردآوری و منتشر شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید برش‌هایی از کتاب «بانگ آزادی» و هفت پرده از زندگی استاد راغب به روایت خودش است.

مادر، موسیقی و من

اولین ‌بار از همسایه‌مان‌ سنتورش را قرض گرفتم و احساس کردم با کلنجاررفتن با آن ساز، هرچه بخواهم می‌توانم بزنم، بدون اینکه تا آن‌ وقت آن ساز را دیده باشم. مادرم می‌گفت ذهن تو فواصل را تشخیص می‌دهد و این آهنگی که می‌زنی، نسبت به قبلی، درست یا غلط است. خودت تجزیه‌وتحلیل می‌کنی و چیزهای جدیدی می‌زنی که تاحالا جایی شنیده نشده است. با شنیدن این حرف‌ها احساس می‌کردم قریحۀ ملودی‌سازی در درونم وجود دارد و از همان ‌زمان، موسیقی را به‌سفارش مادر جدی‌ گرفتم. برای همین به اهالی هر خانه‌ای که در آن زمان در انزلی، سازی داشت نزدیک می‌شدم. جز سازهای بادی، می‌توانستم با هر سازی که دستم می‌دادند کار کنم، بدون ‌آنکه از قبل آموزش دیده باشم. البته مادرم کمی تئوری‌ها را برایم گفته بود…

باید مثل ژان ‌وال‌ژان باشم

از دوران کودکی دستمزدهای کارگری را جمع می‌کردم. مقداری را به مادرم می‌دادم که در ‌طول دوران تحصیلم هزینه کند و مقداری را برای خودم نگه می‌داشتم که آن زمان مثلاً ۲ تومان یا ۲۵ ریال می‌شد و معمولاً با آن کتابی به همین ‌قیمت می‌خریدم. گرایش عجیبی به مطالعه داشتم و عشق به کتاب‌خوانی خیلی زود در من رشد کرد. کتاب‌های آن زمان را تاآنجایی‌که برایم مقدور بود می‌خریدم و حتی قرض یا کرایه می‌کردم. آنچه در آن دوران خواندم، نسبت به سن‌وسالم خیلی زیاد بود.

کلاس هشت یا نُه بودم که ترجمۀ «کمدی الهی» دانته را تهیه کردم. سه جلد بود: برزخ، دوزخ و بهشت. یادم می‌آید بخشی از جلد دوزخ در ابتدای مجلد بهشت آمده بود. حتی آثار بزرگان را که هیچ سنخیتی با سن‌وسالم نداشت مطالعه می‌کردم. آن زمان کتاب‌های جیبی، تازه در ایران رواج پیدا کرده بود و طرف‌داران زیادی داشت. هر کتابی چند داستان داشت. مطالعۀ داستان‌ برایم خیلی سازنده بود. مدام خودم را جای قهرمانان در آن پرسوناژها قرار می‌دادم. برایم جنبۀ تحقیق و تفحص داشت. بدون ‌اینکه کسی به من بگوید، فهمیده بودم که باید این‌چنین باشم. مثلاً اگر بخواهم فلان کار را انجام بدهم و موفقیتش تا مدت‌ها برایم بماند، باید مثل ژان ‌وال‌ژان باشم و دنبالۀ کار و تفکر او را بگیرم. می‌دانستم با همۀ بدی‌هایی که دارم، می‌توانم بسیار خوب و خدمتگزار باشم و با دیگران هم‌دردی کنم. «بینوایان» را در همان ‌دوران‌خواندم.

حرفی نزنید

زمانی که دیپلم کشاورزی می‌خواندم، امتحانات نهایی دیپلم‌مان به تعویق افتاد. علتش برایم سؤال شد؛ چون به‌خاطر نیاز مالی برای درمان مادرم عجله داشتم. می‌خواستم سریع‌تر امتحان بدهم و در فرهنگ مشغول‌به‌کار شوم. در دانش‌سرا برای ما سخنرانی‌هایی گذاشته بودند. می‌گفتند تهران شلوغ شده و یک روحانی به ‌نام خمینی مشکل ایجاد کرده است. اولین ‌بار اسم آیت‌الله‌خمینی را همان‌ زمان شنیدم. ایشان را اخلالگر اجتماعی معرفی می‌کردند و می‌گفتند خمینی مردم را به‌طرف خودش جذب می‌کند؛ تاجایی‌که در ورامین راهپیمایی شده و نیروهای نظامی با مردم درگیر و عده‌ای هم کشته ‌شده‌اند. می‌گفتند این روحانی باعث کشتار مردم شده و دشمن مردم است. البته دستگیر شده و قرار است به یکی از کشورهای عربی تبعید شود، اما شما در کلاس درس حرفی از ایشان نزنید.

دانشگاه درونی

کاملاً مشهود بود که شعارهای مردم در انقلاب، پاسخی است که مردم ایران به حضرت امام ؟ره؟ می‌دهند. من اینها را لازم داشتم و مدام در کوچه‌وخیابان دنبالشان می‌گشتم. اغلب با جمعیت به این‌سو و ‌آن‌سو می‌رفتم تا ببینم چه می‌گویند. واقعاً در درونم برای خودم دانشگاهی ایجاد کردم و تصمیم گرفتم این آموزش‌ها را ببینم. مثل روزنامه‌نگاران حوادث را می‌نوشتم. خیلی‌ها که نوشتنم را می‌دیدند، گمان می‌کردند روزنامه‌نگار یا خبرنگار هستم. وقتی آن نوشته‌ها را به خانه می‌بردم، می‌دیدم جاهایی غلط است و لغزش ادبی دارد. مردم با آن سواد و تفکر و بینش ادبی خودشان چیزی می‌ساختند. می‌دیدم حرفشان درست است، اما نحوۀ ادبی گفتار درست نیست. کسی باید به این نحوۀ گفتار سمت‌وسو می‌داد و اصلاحش می‌کرد.

شاه برمی‌گردد

اطراف آقای حدادعادل(رئیس وقت رادیو) افرادی بودند که سلام من و گروهم را جواب نمی‌دادند، چون اهل موسیقی بودیم. ما را عمّال طرب می‌نامیدند و سازِمان را عصای شیطان می‌دانستند. ما را با این عناوین خطاب می‌کردند. این گروه تا سال‌۱۳۵۹ یعنی قبل از شروع جنگ، کماکان بودند، اما بعد یکی فرماندار شد و دیگری استاندار. به همین ‌منوال تا قبل از شهادت آقای حدادعادل از مجموعه خارج شدند و از اطرافش رفتند.

گروه دیگری اطراف ما بودند که وقتی برای همکاری با آنها تماس می‌گرفتم، می‌ترسیدند و می‌گفتند چند روز دیگر شاه برمی‌گردد و تو را ترور می‌کنند. تو چطور جرئت می‌کنی برای اینها کار ‌کنی؟ سرانجام به همین ‌درخت‌های رادیو آویزانت می‌کنند. تکّه‌تکّه‌ات خواهند کرد. مدام تلفن می‌زدند و بعد از احوالپرسی تشویقم می‌کردند که به کارم ادامه ندهم، چون فکر می‌کردند نیروهای دریایی آمریکا در بندرعباس پیاده شده‌اند و دارند می‌آیند! آن‌وقت‌ها اصلاً احساس امنیت نداشتیم.

در آن زمان بازمانده‌های گروه ساواک از زمان شاه که آخرین راه را ترور می‌دانستند، دست به ترورهایی زدند. اصلاً کسی اطمینان نداشت که وقتی از خانه بیرون می‌رود، برمی‌گردد یا نه. در آن دوران فضایی حاکم بود که به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم با واژه‌ها تصویرش کنم.

این «بانگ آزادی» است

جمعیت ۵‌ هزارنفره همین‌جور داشتند از میدان ژاله دور می‌زدند که از آبسردار بروند به‌طرف مدرسۀ رفاه تا حضرت امام را ببینند. شعار «الله‌اکبر، خمینی رهبر» را با لحن آهنگین و سوز خاصی می‌گفتند. زن‌ها و مردها به‌صورت سؤال‌وجوابی شعار معروف الله‌اکبر، خمینی رهبر را می‌گفتند. متوجه شدم که انگار حالت شعاردادنشان لحن و ملودی خاصی دارد. مردها می‌خواندند:

الله‌اکبر، الله‌اکبر، الله‌اکبر، بعد زن‌ها در همان‌ کششِ انتهای صدای مردها می‌گفتند:

خمینی رهبر، خمینی رهبر، خمینی رهبر

بعد ‌از ‌مدتی که با آقای سبزواری بیشتر آشنا شدم، یک روز به ایشان گفتم مردم شعاری دارند. من می‌خواهم روی این موسیقی بگذارم. وقتی کمی از آن را برایش خواندم، دیدم ایشان تأمل کوتاهی کرد و گفت اینکه همان بانگ آزادیِ من است! بعد به‌سرعت توی کیف چرمی‌اش گشت و یک کاغذ بیرون آورد:

این بانگ آزادی‌ست، کز خاوران خیزد

فریاد انسان‌هاست، کز نای جان خیزد…

… ایشان گفت خیلی خوب، امسال حضرت امام بعد از عید نوروز می‌خواهد پیام بدهد. تو می‌توانی این اثر را طوری بسازی که بعد از پیام حضرت امام پخش شود و دوباره سرود شاهنشاهی پخش نشود؟ ما تقریباً دو ساعت دربارۀ این سرود صحبت و آن سه بند را انتخاب کردیم. این اتفاق در اواخر اسفند سال‌۱۳۵۸ افتاد، چون اثر برای نوروز۱۳۵۹ آماده می‌شد…

پیام امام در فروردین‌۱۳۵۹ که تمام شد، یکهو اورتور اجرای ما شروع شد: این بانگ آزادی‌ست…

دعایشان می‌کنم

روز بعد حوالی ساعت ۱۰:۳۰ صبح آقای حدادعادل زنگ زد و گفت امشب شبکۀ یک تلویزیون را ببین. سرود(شهید مطهر) روی تصویر حضرت امام که با دستمال اشکش را پاک می‌کند، پخش می‌شود. گفتم ول کن! یعنی سرود را با ارکستر پخش کردی؟ گفت بله، تازه آقا گفتند این را چه‌کسی ساخته است؟ من می‌خواهم اینها را ببینم… 

گویا خودِ آقای حداد یا فرد دیگری با حضرت امام مصاحبه کرده و پاسخ گرفته بودند. من داشتم این صحنه‌ها را از تلویزیون می‌دیدم. پرسیده بودند که سرودی برای شهیدمطهری ساخته شده ‌است. گویا آن را برای شما آورده‌اند و شما گوش داده‌اید. حضرت امام فرمودند بله، من هم با شعر و هم بدون شعر این سرود را گوش داده‌ام و اگر قرار است این‌چنین ادامه بدهند، ادامه بدهند. من دعایشان می‌کنم.

گفتنی است کتاب «بانگ آزادی» در ۳۹۲ صفحه و قیمت ۴۲ هزار تومان توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.



منبع خبر

۷پرده از زندگی و زمانه «مرد هزارآهنگ» بیشتر بخوانید »

فراخوان برگزاری مسابقه داستان کوتاه ۵۰ کلمه‌ای

فراخوان برگزاری مسابقه داستان کوتاه ۵۰ کلمه‌ای



نمایه نویسنده - نویسندگی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مسابقه مجازی خاطره و داستان کوتاه ۵۰ کلمه‌ای به همت موسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان برگزار می‌شود.

علاقه‌مندان به شرکت در این مسابقه می‌توانند آثار خود را در موضوع ایثار و شهادت، اسارت، خاطرات آزادگان، همسران و فرزندان آزادگان، امید و انتظار تا پنجم دی ماه سال ۱۳۹۹ از طریق شماره زیر ۰۹۰۵۶۲۹۲۸۷۴ به واتساپ یا تلگرام ارسال کنند.

شرکت کنندگان می‌بایست به نکات زیر توجه کنند:

۱. هر اثر باید مجزا و در قالب word در ۵۰ کلمه و با اندازه قلم ۱۴ و فونت B nazanin تایپ و یا به صورت ضبط صدا ارسال شود.
۲. به همراهاثر باید نام و نام خانوادگی و شماره تماس ارسال شود.
۳. افرادی که چند اثر دارند باید هر اثر را در یک فایل جدا ارسال کنند.

در پایان این مسابقه به برگزیدگان لوح تقدیر از موسسه پیام آزادگان، تخفیف ۵۰ درصد خرید از انتشارات پیام آزادگان داده می‎شود و داستان‌های برگزیده در سایت و شبکه‌های اجتماعی موسسه منتشر خواهد شد.



منبع خبر

فراخوان برگزاری مسابقه داستان کوتاه ۵۰ کلمه‌ای بیشتر بخوانید »

شهادت ۲نفر در بمباران مدرسه خالی

شهادت ۲نفر در بمباران مدرسه خالی


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در بخشی از خاطرات خانم صباح وطن‌خواه آمده است:

«شهر با سلاحی که مردم بهش خمسه خمسه می‌گفتند، زیر آتش گرفته شده بود. صدای انفجارهای پی درپی مرتب به گوش می‌رسید.

برگشتیم خانه. در راه برگشت، الهه از اتفاقاتی که پریروز و پریشب توی خرمشهر افتاده بود حرف می‌زد. می‌گفت یکی از اولین جاهایی را که عراق زده، مدرسۀ سالور در محلۀ طالقانی بوده.

با اینکه دانش‌آموزی در آن نبوده، اما زن و مرد فراش مدرسه هر دو شهید شده‌اند. بعد هم که جاهای دیگر از محلۀ طالقانی را زده بود و آن‌طور که می‌گفتند بین هفتادوپنج تا صد نفر شهید و نزدیک سیصد نفر مجروح شده بودند.

وقتی رسیدیم خانۀ خاله مریم، مامان و شهناز رفته بودند خانه‌مان دنبال آقام. می‌خواستند هرطورشده او را با خود بیاورند. دور هم که جمع بودیم خیالمان راحت‌تر بود. این طوری دلنگرانش بودیم. نمی‌دانستیم الآن چه می‌خورد و چه‌کار می‌کند.

توی خانه صدای انفجارهای دور و نزدیک مرتب به گوشمان می‌خورد. ساعتی نبود که بدون سروصدا بگذرد. تقریباً یک ساعت از رفتنشان می‌گذشت. در این سروصداها دلواپس مامان و شهناز بودیم»

خاطرات خانم صباح وطن‌خواه که از مجاهدان شهر خرمشهر بوده‌اند، در کتابی با نام صباح به قلم خانم فاطمه دوست‌کامی نوشته شده و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.



منبع خبر

شهادت ۲نفر در بمباران مدرسه خالی بیشتر بخوانید »

تاوان وحشتناک مردی که بیماری کرونا را جدی نمی گرفت!

تاوان وحشتناک مردی که بیماری کرونا را جدی نمی گرفت!



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حتی برای لحظه‌ای هم تصور نمی‌کردم روزی با چنین صحنه‌های دردناکی رو به رو شوم. هیچ گاه «کرونا» را جدی نمی‌گرفتم و ترس از این ویروس را موضوعی «احمقانه» می‌پنداشتم، اما اکنون که این ویروس وحشتناک خانواده ام را از من گرفته، در حالی روزهای تلخ و زجرآوری را تجربه می‌کنم که دخترم نیز دچار افسردگی شدید شده است و مرا قاتل مادر و پدربزرگش می‌داند چرا که …

مرد ۵۰ ساله سیاه پوش که اشک‌های گرمش، چون قطرات باران پی در پی بر سنگفرش اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد می‌غلتیدند، با بیان این که از نگاه کردن به چشمان گریان دخترم زجر می‌کشم، درباره تلخ‌ترین ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: فرزند اول یک خانواده هشت نفره بودم که مجبور شدم از همان آغاز نوجوانی درس و مدرسه را رها کنم تا کمک خرج خانواده ام باشم. پدرم گچ کار بود و من هم در کنار او با آموختن این حرفه مشغول شدم. هنوز به سن جوانی نرسیده بودم که خواهر بزرگم به خاطر اختلافاتی که با همسرش داشت در همان دوران نامزدی از او طلاق گرفت. این موضوع تاثیر بدی بر روحیه پدرم گذاشت تا جایی که همواره افکارش درگیر این ماجرا بود. افکار مغشوش پدرم به حدی رسید که یک روز به طور ناگهانی از روی داربست سقوط کرد و معلول شد. به همین دلیل من مسئولیت خانواده ام را به عهده گرفتم و همه خواهران و برادرانم را سر و سامان دادم.

بعد از آن هم با دختری مظلوم و پر از مهر و عاطفه به پیشنهاد مادرم ازدواج کردم. او هم در کودکی مادرش را از دست داده بود و زنی سازگار و بسیار قانع بود. در طول ۲۰ سال زندگی مشترک که در طبقه بالای منزل ویلایی پدرم زندگی می‌کردیم، صاحب سه فرزند شدیم. در این سال‌ها علاوه بر آن که هزینه‌های زندگی پدر و مادرم را می‌پرداختم، تمام امور شخصی پدرم را که دچار بیماری فراموشی نیز شده بود من و همسرم انجام می‌دادیم، به طوری که زهرا بیشتر از من به پدر و مادرم وابسته شده بود و هر بار که پدرم را روی دوشم نزد پزشک می‌بردم، زهرا نیز همراهم می‌آمد تا به من کمک کند. خلاصه با شیوع «کرونا» در کشور و کاهش ساخت و سازها بازار گچ کاری هم خوابید و من مجبور شدم برای تامین هزینه‌های زندگی، با خودروی پرایدم مسافرکشی کنم، چون تامین مخارج دو زندگی بسیار سنگین بود، از طرف دیگر هیچ اعتقادی به ویروس کرونا نداشتم و اصلا اصول بهداشتی را رعایت نمی‌کردم. وقتی همسرم و دخترم با نگرانی به من تذکر می‌دادند، با تمسخر می‌گفتم «کرونا را در جیبم می‌گذارم تا خفه شود!»، اما طولی نکشید که شبی وقتی آخرین مسافرم را پیاده کردم، تب و سردرد عجیبی به سراغم آمد. باز هم موضوع را جدی نگرفتم تا این که روز بعد، زمانی که حالم بدتر شد با اصرار دختر و همسرم به بیمارستان رفتم.

آن‌ها در حالی بیماری مرا کرونا تشخیص دادند که پدر و فرزندانم نیز مبتلا شده بودند. همسرم مانند پروانه‌ای پرسوخته دور ما می‌چرخید و از ما مراقبت می‌کرد. در این میان پدرم که بیماری زمینه‌ای داشت خیلی زود جان سپرد و ضربه روحی شدیدی به همسر و خانواده ام وارد شد. با مرگ او، همسرم نیز وضعیت روحی و جسمی آشفته‌ای پیدا کرد، زیرا از نظر عاطفی وابستگی شدیدی به پدرم داشت. هنوز یک روز از مرگ پدرم نمی‌گذشت که نتیجه آزمایش کرونای همسرم نیز مثبت شد و در حالی که من و فرزندانم رو به بهبودی بودیم، زهرا به کما رفت و دیگر چشمانش را باز نکرد. با مرگ همسرم گویی دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد. باورم نمی‌شد به همین راحتی شریک زندگی و یار و غمخوارم را از دست داده باشم. دیگر زندگی برایم معنایی نداشت. با آن که دختر و پسر کوچکم که ۴ و ۸ ساله هستند هنوز مرگ مادرشان را نپذیرفته اند، اما دختر بزرگم در حالی مرا مقصر مرگ مادر و پدربزرگش می‌داند که خود نیز پس از بهبودی دچار ناراحتی روحی شدیدی شده است و حتی از خوردن غذا امتناع می‌کند.

او فقط اشک می‌ریزد و با نگاه‌های عجیب اش که هزاران سخن ناگفته دارد به طرز وحشتناکی عذابم می‌دهد. او بی آن که حرفی بزند مرا قاتل مادر و پدربزرگش می‌داند که کرونا را جدی نگرفتم و با جان عزیزانم بازی کردم. حالا هم نمی‌دانم با این درد زجرآور چگونه کنار بیایم و پاسخ فرزندانم را چه بدهم.‌ای کاش …

شایان ذکر است، با راهنمایی سرگرد علی امارلو (رئیس کلانتری شفا) فاطمه دختر ۱۹ ساله این مرد به دایره مددکاری کلانتری هدایت شد. او پس از آن که بغض فروخورده اش را به چشمان سوگوار پدرش گره زد، ساعتی را پای جملات مشاور زبده کلانتری نشست تا بداند پدر به سوگ نشسته اش نیز تاوان سختی را می‌پردازد. این گونه بود که ناگهان فاطمه اشک ریزان به آغوش پدرش پناه برد تا …

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

منبع: خراسان



منبع خبر

تاوان وحشتناک مردی که بیماری کرونا را جدی نمی گرفت! بیشتر بخوانید »