مشرق

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس



دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، همه ما نام شهید ابراهیم هادی را شنیده‎ایم و تا حدودی او را می‌شناسیم، شهید مفقودالاثری که پیکر مجروحین و شهدای جنگ را بر دوش گرفته و از میدان خارج می‎کرد تا به دست خانواده‌هایشان برساند اما خودش با گذشت ۳۷ سال هنوز گمنام است.

دستخطی که در ادامه مشاهده می‎کنید، نوشته‎ای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است.

“راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار می‌باشد. رزق مومن که می دانید چیست؟ از همان سور های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی”

دستخط شهید ابراهیم هادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، همه ما نام شهید ابراهیم هادی را شنیده‎ایم و تا حدودی او را می‌شناسیم، شهید مفقودالاثری که پیکر مجروحین و شهدای جنگ را بر دوش گرفته و از میدان خارج می‎کرد تا به دست خانواده‌هایشان برساند اما خودش با گذشت ۳۷ سال هنوز گمنام است.

دستخطی که در ادامه مشاهده می‎کنید، نوشته‎ای از این پهلوان شهید است که از دوران دفاع مقدس به جا مانده است.

“راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار می‌باشد. رزق مومن که می دانید چیست؟ از همان سور های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی”

دستخط شهید ابراهیم هادی



منبع خبر

دستخط به جا مانده از شهید ابراهیم هادی +‌ عکس بیشتر بخوانید »

جهادگری که می‌خواست «گمنام» بجنگد و بمیرد

جهادگری که می‌خواست «گمنام» بجنگد و بمیرد



انتشار «آقا صادق» توسط انتشارات «راه یار» - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «آقا صادق»؛ روایتی از زندگی جهادگر شهید سیدمحمدصادق دشتی با تحقیق و تدوین محمدرضا حسینی، به همت انتشارات «راه یار» منتشر و راهی بازار نشر شد.

بنا بر این گزارش، شهید دشتی از دوران کودکی، با وجود سن کم به گروه مخالفان رژیم شاهنشاهی پیوست و فعالیت‌های سیاسی مذهبی خود را از دوران کودکی شروع کرد و چند روزی هم در بازداشت ساواک بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برای محرومیت‌زدایی از سیستان و بلوچستان راهی این استان شد و در کنار فعالیت در کمیته کشاورزی به کارهای فرهنگی و تدریس در مدرسه راهنمایی نیز پرداخت.

شهید دشتی در اسفند سال ۱۳۶۰ در قالب گروه جهاد سازندگی شیراز به آبادان رفت تا آن طور که در وصیت‌نامه‌اش گفته «در دریای بیکران ایثار، گمنام بجنگد و گمنام بمیرد». علی‌رغم حضور کوتاهش در واحد مهندسی‌رزمی جهاد به دلیل لیاقت و توانایی‌هایش، فرمانده مقر پشتیبانی جهاد سازندگی شد.

احداث خاکریز، سنگر، سکوی توپ و تانک، انواع پل‌های شناور، جاده‌های عملیاتی، دکل‌های دیده‌بانی و سایر خدمات مهندسی در کنار جمع‌آوری کمک‌های مردمی از روستاها و شهرها و ارسال آنها به جبهه برای استفاده رزمنده‌ها از جمله فعالیت‌های شهید دشتی در مدت حضورش در جبهه‌های جنگ است. فرمانده‌ای که مانند بسیجی معمولی لباس می‌پوشید، رفتار می‌کرد، بیل و کلنگ و فرقون دست می‌گرفت و نگهبانی می‌داد. تا اینکه در ۲۳ مهر سال ۱۳۶۴پس از ساختن سکوی تانک زیر دید و تیر مستقیم دشمن، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

براساس این گزارش، در این کتاب، هر مقطع از زندگی شهید دشتی، از تولد تا شهادت شهید دشتی توسط یک یا چند راوی روایت شده است؛ از پدر، مادر و برادران شهید گرفته تا همرزمانش در جبهه‌های جنگ تحمیلی. در واقع، یک سوم اول کتاب، روایت اتفاقات دوران کودکی شهید از جمله شرایط زندگی و جابجایی‌های مکرر به واسطه شغل پدر، زلزله مهیب قیر و کارزین، حضور در مبارزات منتهی به پیروزی انقلاب و بازداشت چند روزه‌اش توسط ساواک است. دیگر بخش‌های کتاب نیز به نحوه آشنایی و ورود او به جهاد سازندگی و از طریق جهاد به جنگ، می‌پردازد.

در پشت جلد این کتاب می‌خوانیم: «انتظار داشتم بگوید که پول موتور را از جیبش به ستاد داده ولی چیزی نگفت. فکر می‌کرد که من هم مثل بقیه از ماجرای برگرداندن پول موتور به ستاد خبر ندارم. «صبوری» داستان را برایم تعریف کرده بود و گفته بود به هیچ­کس نگو، چون اگر صادق بفهمد به بچه­ها گفته­ام از دستم ناراحت می­شود. شهریور که تَب‏وتاب عملیات رمضان خوابیده بود، بعد از گذشت هفت­ماه از حضورش در جبهه، به زور راضی­اش کردیم که برای اولین بار به مرخصی برود. وقتی با صبوری برای گرفتن برگ مرخصی به ستادمان در آبادان رفته بودند، آقای جزایری ده‏ هزار تومان پول به او می­دهد و او هم کل آن مبلغ را بابت پول موتور دزدیده شده، به آقای جزایری برمی­گرداند و با جیب خالی به مرخصی می­رود. صبوری می­گفت: «حتی پول کرایه ماشین­اش تا فیروزآباد را هم نداشت.»

بنابرین گزارش کتاب «آقا صادق» در ۱۸۴صفحه، شمارگان ۱۵۰۰نسخه و قیمت ۲۰هزار تومان توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است و علاقمندان جهت تهیه این کتاب‌ها علاوه بر کتاب‌فروشی‌ها می‌توانند به صفحات مجازی این ناشر به نشانی @raheyarpub و یا سایتammaryar.ir مراجعه کنند.



منبع خبر

جهادگری که می‌خواست «گمنام» بجنگد و بمیرد بیشتر بخوانید »

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس



گره دریایی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، قاسم عباسی, از رزمندگان تخریبچی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در مطلبی نوشت:

چهارشنبه روز مبارکی برایم بود.

بعد از ده ها سال نشانی از فرمانده بسیار مهربان دوره نوجوانی ام را یافتم. قدرت الله محرابی عزیز. لطف خدا شماره تلفنش را نیز بدست آوردم. 

بعد از تماس و ذوق زدگی و خوشحالی سراغ چند نفر از نیروهای دسته اش را گرفت. گفتم عطارد پایش در شلمچه قطع شد و الآن دندانپزشک است. چند نفر دیگر را هم که یا زمان جنگ شهید شدند و یا در ایام طولانی بعد از جنگ فوت کردند. 

گفت یادت هست آنقدر کوچک بودید برای شرکت در مراسم صبحگاه، صبح زود بند پوتین شما را می بستم و یاد مهربانی مثال زدنی اش افتادم.

 شماره عطارد را گرفت و بعد از تماس و هماهنگی برای امشب ما را به مهمانی شام دعوت کرد.

از راست؛ دکتر علی نقی عطارد – قدرت الله محرابی – قاسم عباسی
همان ترتیب و نفرات سی و هفت سال قبل در منطقه جفیر ایام عملیات خیبر در سال ۶۲

من و عطارد در مدرسه راهنمایی همکلاسی بودیم که به جبهه اعزام شدیم. در آن مدرسه معاون بسیار مهربان و مومنی داشتیم به اسم جواد اصانلو که مثل محرابی قد کوتاهی داشت. روزی که نیروی برادر محرابی شدیم به هم گفتیم اخلاقش چقدر شبیه اصانلوست. 

دست تقدیر برای عملیات خیبر در منطقه جفیر بودیم که تعدادی از معلمان مدرسه راهنمایی به منطقه اعزام شدند و برای عملیات پیش ما آمدند. همراه آنان جواد اصانلو هم بود. من و عطارد با برنامه ای او را نزد برادر محرابی بردیم و گفتیم اخلاق شما خیلی شبیه همدیگر است.

آن دو دوستان صمیمی شدند و بعد از عملیات خیبر با هم به واحد تعاون لشگر رفتند و من عطارد به گردان تخریب ملحق شدیم.

آن دو با هم بودند تا اینکه سال ۶۳ بعد از عملیات بدر که به دوکوهه برگشتیم نزد برادر محرابی رفتیم و فهمیدیم جواد اصانلوی عزیز و مهربان در جزیره مجنون به شهادت رسیده بود.

مدیر مدرسه و معلمان ما برای شرکت در عملیات خیبر پیش ما آمده بودند.

۱ سید آقا موسوی. مدیر مدرسه راهنمایی آیت الله سعیدی منطقه ۱۷ تهران در سال ۶۲

۲ شهید جواد اصانلو معاون و معلم آن مدرسه

۳ مرحوم جعفر قربانی شاگرد مدرسه

۴ سید جواد موسوی معلم آن مدرسه

۵ علی نقی عطارد شاگرد مدرسه

۶ آقای ملا حسنی معاون مدرسه

۷ قاسم عباسی شاگرد مدرسه

شهید جواد اصانلو و برادر قدرت الله محرابی در یک عکس. من و عطارد دو طرف محرابی نشسته ایم

از راست؛ دکتر علی نقی عطارد – قدرت الله محرابی – قاسم عباسی



منبع خبر

اولیای مدرسه با دانش‌آموزان زیر آتش دشمن + عکس بیشتر بخوانید »

آب پاکی روی دست ضدانقلاب با نامه «کدخدا شریف»

آب پاکی روی دست ضدانقلاب با نامه «کدخدا شریف»



نامه «کدخدا شریف» آب پاکی را روی دست ضدانقلاب ریخت - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «کدخدا شریف» لقبی بود که در منطقه سقز به شهید حاج‌شریف صالحیان داده شده بود. کدخدا از بزرگان و معتمدان منطقه بود که همه او را به بزرگ‌منشی می‌شناختند و احترام ویژه‌ای برایش قائل بودند. اوایل انقلاب که حزب دموکرات سعی می‌کرد از بین بزرگان کردستان برای خود یارکشی کند، نامه‌ای از طرف قاسملو دبیرکل حزب به کدخدا شریف ارسال می‌شود، ولی کدخدا در اولین بخش از نامه جمله‌ای می‌نویسد که آب پاکی را روی دست ضدانقلاب می‌ریزد. شهید صالحیان ابتدای نامه نوشته بود: «از جانب شریف بنده خدا و سرباز خمینی…» حاج‌شریف صالحیان در سال ۱۲۹۱ در روستای «کیله‌شین» از توابع شهرستان سقز در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد و روز چهارم اردیبهشت ۱۳۶۲ با مین‌گذاری ضدانقلاب سر راهش به شهادت رسید. در گفت‌وگویی که با عثمان صالحیان فرزند شهید انجام دادیم، نگاهی به زندگی این شهید نام‌آور خطه کردستانات انداختیم که ماحصلش را پیش‌رو دارید.

گویا پدر شما از دوران طاغوت مبارزاتش را شروع کرده و مدتی هم در آن دوران به زندان افتاده بود؟


بله، ایشان یک فرد سرشناس در منطقه سقز به شمار می‌رفت و بسیاری از مردم به حرفش گوش می‌کردند. خاندان ما یک خاندان مذهبی و پرنفوذ بود و به همین دلیل بابا از همان دوران جوانی مخالف رژیم پهلوی بود و این رژیم را که سعی می‌کرد مظاهر دنیای غرب را ترویج کند، یک رژیم غاصب و فاقد مشروعیت می‌دانست. بنابراین مبارزاتش را شروع می‌کند و مدتی به زندان می‌افتد. جالب است در همان زندان ایشان با یکی از نیروهای گروه فدائیان اسلام آشنا می‌شود و همین دوستی باعث می‌گردد شهید صالحیان با راه و مرام روحانیون مبارزی، چون شهید نواب صفوی و حضرت امام خمینی (ره) آشنا شود.

نام فردی که گفتید از فدائیان اسلام بود و پدرتان با ایشان آشنا می‌شود چه بود؟

راستش من نام ایشان را فراموش کرده‌ام. موضوع به خیلی وقت پیش برمی‌گردد. یادم است مرحوم پدربزرگم تعریف می‌کرد وقتی پدرم از زندان آزاد می‌شود، از آن بنده خدا یاد می‌کرد و می‌گفت در زندان دو نفر بودیم که خیلی به نماز و انجام واجبات اهمیت می‌دادیم. یکی من بودم و دیگری فردی که خودش را از فدائیان اسلام معرفی می‌کرد. این آشنایی باعث بالا رفتن آگاهی‌های پدرم می‌شود و مبارزاتش را جلوه دیگری می‌بخشد. بعد از آزادی پدر رژیم شاه سعی می‌کند این‌بار از در دوستی وارد شود و از نفوذ بابا در میان اهالی استفاده کند؛ لذا تیمسار اویسی به ایشان پیشنهاد می‌دهد با جایگاه سرهنگی وارد ژاندارمری می‌شود، اما پدرم نمی‌پذیرد و می‌گوید من خودم پیه زندان‌هایتان به تنم خورده است و حالا نمی‌توانم در همان دستگاهی خدمت کنم که خودم آن را قبول ندارم.

پس با این دیدگاهی که داشتند، از همان اوایل انقلاب در خط امام و انقلابیون قرار می‌گیرند؟

بله، شهید از همان بدو پیروزی انقلاب برای ترویج اندیشه‌های حضرت امام تلاش می‌کرد. اجازه دهید نکته‌ای را بیان کنم. وقتی انقلاب پیروز شد در بسیاری از نقاط دورافتاده کردستان مردم هنوز نمی‌دانستند ماهیت این انقلاب چیست. حتی برخی اصلاً نمی‌دانستند انقلاب شده است. این موضوع باعث می‌شد هر گروهی که بیشتر بتواند تبلیغات کند و خودش را زودتر به نقاط دورافتاده برساند، بیشتر بتواند جوان‌های ساده را جذب خودش کند. در این شرایط وجود افرادی مثل پدرم برای ضدانقلاب یک خطر جدی محسوب می‌شد. ایشان نه تنها با ضدانقلاب همراهی نمی‌کرد که سعی می‌کرد مردم را به سمت انقلاب بکشاند. پدر خیلی از جوان‌های منطقه را عضو پیشمرگان کرد مسلمان می‌کند. آن‌قدر که ضدانقلاب بارها او را تهدید به مرگ می‌کنند و مرتب برایش خط و نشان می‌کشند.

ماجرای نامه‌ای که قاسملو دبیرکل حزب دموکرات به پدرتان نوشت هم جزو همین خط و نشان کشیدن‌ها بود؟

این نامه مربوط به سال ۶۲ می‌شود. در آن زمان دیگر ضدانقلاب از جذب پدرم ناامید شده بودند، اما دموکرات‌ها می‌خواستند با نوشتن این نامه به نوعی اتمام حجت کرده باشند. این نامه از طرف قاسملو بود. در بخشی از نامه نوشته بود: «این حزب به وجود اشخاصی همچون شما نیازمند است. سزاوار نیست افراد برجسته و سرشناسی مانند شما در برابر ملت کُرد قرار گیرد. شما در دفاع از این ملت سابقه‌ای طولانی دارید. شایسته نیست وجود خود را به خیانت آلوده کنید. از شما دعوت می‌کنیم به ما ملحق شوید…» پدر در جواب نامه جمله‌ای می‌نویسد که آب پاکی را روی دست ضدانقلاب می‌ریزد. ایشان نامه‌اش را این‌طور شروع می‌کند: «از شریف بنده خدا و سرباز خمینی کبیر. از نامه شما شگفت‌زده شدم، هنوز باورم نمی‌شود این نامه را شما برایم فرستاده باشی. من و شما از سال‌ها پیش همدیگر را می‌شناسیم و به اعتقادات یکدیگر آشنایی کامل داریم. من به خدا و رسولش ایمان دارم، به دستورات دین اسلام پایبند بوده و هستم، من با گذشته هیچ فرقی نکرده‌ام. همان تعصبات را دارم. شما نیک می‌دانید که من نژادپرستی را قبول نداشته و ندارم؛ چون نژادپرستی همان بت‌پرستی است. من و شما در هیچ شرایطی نمی‌توانیم در کنار هم قرار بگیریم…» شهید با قاطعیت همکاری با ضدانقلاب را رد می‌کند و همین موضوع هم باعث می‌شود تنها یک ماه بعد او را به شهادت برسانند.

قبل از اینکه به موضوع شهادت‌شان بپردازیم، اگر می‌شود از فعالیت‌هایی که پدرتان در دفاع مقدس انجام می‌دادند، بگویید.

پیش از پاسخ به سؤال‌تان این نکته را عرض کنم که یکی از عموهایم به نام قادر صالحیان در تلافی اقداماتی که پدرم انجام داده بود توسط ضدانقلاب ترور می‌شود. پدرم از لحظه پیروزی انقلاب جهادش را شروع می‌کند و ابتدا به جذب مردم در خط انقلاب می‌پردازد. رفته‌رفته که آتش فتنه در کردستان بالا می‌گیرد، ایشان هم فعالیت‌هایش را گسترش می‌دهد. سال ۵۹ که جنگ شروع می‌شود، شهید صالحیان به‌رغم آنکه در آن زمان وارد دهه ششم زندگی‌اش شده بود، هرجایی که احساس نیاز می‌شد شخصاً وارد عمل می‌شد و به کمک رزمنده‌ها می‌شتافت. به عنوان مثال سال ۵۹ وقتی پدر می‌شنود تعدادی از رزمنده‌های غیربومی در کمین گروهک‌های ضدانقلاب گرفتار می‌شوند، سریع خودش را از دیواندره به صحنه درگیری می‌رساند. آنجا کدخداشریف وقتی متوجه می‌شود رزمنده‌ها از هر طرف در کمین ضدانقلاب گرفتار شده‌اند، خودش و تعدادی از برادرانم همراه شهید محمد فرجی و دو نفر دیگر از رزمندگان، سینه‌شان را سپر تیر دشمن می‌کنند تا نیروهای کمین‌خورده بتوانند از کمین دشمن رهایی یابند. شهید شریف صالحیان در این موقعیت، جنگ را به سمتی می‌کشاند که تیر دشمن فقط به سمت آن‌ها شلیک شود تا رزمندگانی که در حال عقب‌نشینی بودند بتوانند با کمترین تلفات از تیررس دشمن خارج شوند. این حرکت شجاعانه کدخداشریف در حالی انجام می‌شود که دو گروهک ضدانقلاب یعنی کومله و دموکرات عملیات مشترکی را علیه رزمندگان اسلام تدارک دیده بودند. تعداد دشمن در این عملیات بسیار زیاد بود و مدام هم نیروهای کمکی به آن‌ها اضافه می‌شد، اما با حرکت شجاعانه پدر رزمنده‌ها می‌توانند از کمین خلاص شوند و به سلامت به مقرهایشان برگردند.

خود شما هم ایشان را در میدان جنگ همراهی می‌کردید؟

بله، من هم در مقاطعی سعادت همراهی‌شان را داشتم.

چه خاطراتی از حضور پدر در مناطق جنگی دفاع مقدس دارید؟

یادم است فروردین ۱۳۶۰ که پدرم به سقز منتقل شد بعد از سه ماه اولین پایگاه را در روستای «میرده» بین سقز و بانه تأسیس کرد و همراه ۱۱ نفر از بهترین نیروهایش فعالیت خود را در این پایگاه که در یکی از خطرناک‌ترین نقاط قرار داشت، آغاز کرد. کدخداشریف با انجام این کار می‌خواست قدرت رزمندگان اسلام را به رخ دشمن بکشد. مردم منطقه که از ظلم و ستم گروهک‌های ضدانقلاب به ستوه آمده بودند فکر می‌کردند ضدانقلاب در همان روزهای اول این پایگاه کوچک را نابود می‌کنند. هر چند این پایگاه بارها مورد تهاجم گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت، اما مقاومت جانانه کدخداشریف و نیروهایش باعث شد ضدانقلاب با تحمل تلفات سنگین مجبور به عقب‌نشینی شوند. کدخداشریف بعدها با انتقال این پایگاه به داخل روستا مردم این روستا را با کارهای فرهنگی سپاه بیشتر آشنا کرد و باعث شد مردم روستا با میل و رغبت بیشتری جذب سپاه شوند. یادم است در کمتر از چند ماه تعداد زیادی از جوانان این روستا به استخدام سپاه درآمدند و به این ترتیب با این اقدام مناسب پدر، بساط ظلم و ستم گروهک‌های ضدانقلاب از منطقه برچیده شد.

شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

شهید صالحیان قبل از اینکه در اردیبهشت ۶۲ به شهادت برسد، یک‌بار از سوی ضدانقلاب به اسارت درآمده و در مهاباد زندانی شده بود. دشمن برای ایشان حکم اعدام در نظر گرفته بود که به خواست خدا پیش از انجام آن، رزمنده‌ها سر می‌رسند و زندانی‌ها را خلاص می‌کنند. پدرم مدتی در مهاباد سرگردان می‌شود و بعد با کمک یک خانواده مهابادی چند روزی را در خانه‌شان می‌ماند و سپس از بیراهه خودش را به روستای خودمان می‌رساند. شهادت پدرم هم به این نحو بود که یک ماه پس از نامه‌نگاری حزب دموکرات با ایشان و پاسخی که پدر به آن‌ها می‌دهد، ضدانقلاب روز چهارم اردیبهشت ۶۲ در مسیر ایشان مینی کار می‌گذارند که این تله انفجاری موجب جراحت و شهادت پدرم می‌شود. کدخدا شریف زمان شهادت ۷۱ سال داشت، اما در میدان‌های نبرد مثل یک جوان حضور پیدا می‌کرد و غیرتمندانه می‌جنگید. شهادت ایشان هرچند خسرانی بود، اما ایشان آن‌قدر از جوانان منطقه جذب سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان کرد که پس از شهادت اسلحه‌اش هرگز روی زمین نماند و یادگارهای او که همان جوانان غیرتمند کُرد بودند، سال‌های سال برای ایران عزیزمان جنگیدند و افتخار آفریدند.
*
جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «کدخدا شریف» لقبی بود که در منطقه سقز به شهید حاج‌شریف صالحیان داده شده بود. کدخدا از بزرگان و معتمدان منطقه بود که همه او را به بزرگ‌منشی می‌شناختند و احترام ویژه‌ای برایش قائل بودند. اوایل انقلاب که حزب دموکرات سعی می‌کرد از بین بزرگان کردستان برای خود یارکشی کند، نامه‌ای از طرف قاسملو دبیرکل حزب به کدخدا شریف ارسال می‌شود، ولی کدخدا در اولین بخش از نامه جمله‌ای می‌نویسد که آب پاکی را روی دست ضدانقلاب می‌ریزد. شهید صالحیان ابتدای نامه نوشته بود: «از جانب شریف بنده خدا و سرباز خمینی…» حاج‌شریف صالحیان در سال ۱۲۹۱ در روستای «کیله‌شین» از توابع شهرستان سقز در خانواده‌ای متدین به دنیا آمد و روز چهارم اردیبهشت ۱۳۶۲ با مین‌گذاری ضدانقلاب سر راهش به شهادت رسید. در گفت‌وگویی که با عثمان صالحیان فرزند شهید انجام دادیم، نگاهی به زندگی این شهید نام‌آور خطه کردستانات انداختیم که ماحصلش را پیش‌رو دارید.

گویا پدر شما از دوران طاغوت مبارزاتش را شروع کرده و مدتی هم در آن دوران به زندان افتاده بود؟


بله، ایشان یک فرد سرشناس در منطقه سقز به شمار می‌رفت و بسیاری از مردم به حرفش گوش می‌کردند. خاندان ما یک خاندان مذهبی و پرنفوذ بود و به همین دلیل بابا از همان دوران جوانی مخالف رژیم پهلوی بود و این رژیم را که سعی می‌کرد مظاهر دنیای غرب را ترویج کند، یک رژیم غاصب و فاقد مشروعیت می‌دانست. بنابراین مبارزاتش را شروع می‌کند و مدتی به زندان می‌افتد. جالب است در همان زندان ایشان با یکی از نیروهای گروه فدائیان اسلام آشنا می‌شود و همین دوستی باعث می‌گردد شهید صالحیان با راه و مرام روحانیون مبارزی، چون شهید نواب صفوی و حضرت امام خمینی (ره) آشنا شود.

نام فردی که گفتید از فدائیان اسلام بود و پدرتان با ایشان آشنا می‌شود چه بود؟

راستش من نام ایشان را فراموش کرده‌ام. موضوع به خیلی وقت پیش برمی‌گردد. یادم است مرحوم پدربزرگم تعریف می‌کرد وقتی پدرم از زندان آزاد می‌شود، از آن بنده خدا یاد می‌کرد و می‌گفت در زندان دو نفر بودیم که خیلی به نماز و انجام واجبات اهمیت می‌دادیم. یکی من بودم و دیگری فردی که خودش را از فدائیان اسلام معرفی می‌کرد. این آشنایی باعث بالا رفتن آگاهی‌های پدرم می‌شود و مبارزاتش را جلوه دیگری می‌بخشد. بعد از آزادی پدر رژیم شاه سعی می‌کند این‌بار از در دوستی وارد شود و از نفوذ بابا در میان اهالی استفاده کند؛ لذا تیمسار اویسی به ایشان پیشنهاد می‌دهد با جایگاه سرهنگی وارد ژاندارمری می‌شود، اما پدرم نمی‌پذیرد و می‌گوید من خودم پیه زندان‌هایتان به تنم خورده است و حالا نمی‌توانم در همان دستگاهی خدمت کنم که خودم آن را قبول ندارم.

پس با این دیدگاهی که داشتند، از همان اوایل انقلاب در خط امام و انقلابیون قرار می‌گیرند؟

بله، شهید از همان بدو پیروزی انقلاب برای ترویج اندیشه‌های حضرت امام تلاش می‌کرد. اجازه دهید نکته‌ای را بیان کنم. وقتی انقلاب پیروز شد در بسیاری از نقاط دورافتاده کردستان مردم هنوز نمی‌دانستند ماهیت این انقلاب چیست. حتی برخی اصلاً نمی‌دانستند انقلاب شده است. این موضوع باعث می‌شد هر گروهی که بیشتر بتواند تبلیغات کند و خودش را زودتر به نقاط دورافتاده برساند، بیشتر بتواند جوان‌های ساده را جذب خودش کند. در این شرایط وجود افرادی مثل پدرم برای ضدانقلاب یک خطر جدی محسوب می‌شد. ایشان نه تنها با ضدانقلاب همراهی نمی‌کرد که سعی می‌کرد مردم را به سمت انقلاب بکشاند. پدر خیلی از جوان‌های منطقه را عضو پیشمرگان کرد مسلمان می‌کند. آن‌قدر که ضدانقلاب بارها او را تهدید به مرگ می‌کنند و مرتب برایش خط و نشان می‌کشند.

ماجرای نامه‌ای که قاسملو دبیرکل حزب دموکرات به پدرتان نوشت هم جزو همین خط و نشان کشیدن‌ها بود؟

این نامه مربوط به سال ۶۲ می‌شود. در آن زمان دیگر ضدانقلاب از جذب پدرم ناامید شده بودند، اما دموکرات‌ها می‌خواستند با نوشتن این نامه به نوعی اتمام حجت کرده باشند. این نامه از طرف قاسملو بود. در بخشی از نامه نوشته بود: «این حزب به وجود اشخاصی همچون شما نیازمند است. سزاوار نیست افراد برجسته و سرشناسی مانند شما در برابر ملت کُرد قرار گیرد. شما در دفاع از این ملت سابقه‌ای طولانی دارید. شایسته نیست وجود خود را به خیانت آلوده کنید. از شما دعوت می‌کنیم به ما ملحق شوید…» پدر در جواب نامه جمله‌ای می‌نویسد که آب پاکی را روی دست ضدانقلاب می‌ریزد. ایشان نامه‌اش را این‌طور شروع می‌کند: «از شریف بنده خدا و سرباز خمینی کبیر. از نامه شما شگفت‌زده شدم، هنوز باورم نمی‌شود این نامه را شما برایم فرستاده باشی. من و شما از سال‌ها پیش همدیگر را می‌شناسیم و به اعتقادات یکدیگر آشنایی کامل داریم. من به خدا و رسولش ایمان دارم، به دستورات دین اسلام پایبند بوده و هستم، من با گذشته هیچ فرقی نکرده‌ام. همان تعصبات را دارم. شما نیک می‌دانید که من نژادپرستی را قبول نداشته و ندارم؛ چون نژادپرستی همان بت‌پرستی است. من و شما در هیچ شرایطی نمی‌توانیم در کنار هم قرار بگیریم…» شهید با قاطعیت همکاری با ضدانقلاب را رد می‌کند و همین موضوع هم باعث می‌شود تنها یک ماه بعد او را به شهادت برسانند.

قبل از اینکه به موضوع شهادت‌شان بپردازیم، اگر می‌شود از فعالیت‌هایی که پدرتان در دفاع مقدس انجام می‌دادند، بگویید.

پیش از پاسخ به سؤال‌تان این نکته را عرض کنم که یکی از عموهایم به نام قادر صالحیان در تلافی اقداماتی که پدرم انجام داده بود توسط ضدانقلاب ترور می‌شود. پدرم از لحظه پیروزی انقلاب جهادش را شروع می‌کند و ابتدا به جذب مردم در خط انقلاب می‌پردازد. رفته‌رفته که آتش فتنه در کردستان بالا می‌گیرد، ایشان هم فعالیت‌هایش را گسترش می‌دهد. سال ۵۹ که جنگ شروع می‌شود، شهید صالحیان به‌رغم آنکه در آن زمان وارد دهه ششم زندگی‌اش شده بود، هرجایی که احساس نیاز می‌شد شخصاً وارد عمل می‌شد و به کمک رزمنده‌ها می‌شتافت. به عنوان مثال سال ۵۹ وقتی پدر می‌شنود تعدادی از رزمنده‌های غیربومی در کمین گروهک‌های ضدانقلاب گرفتار می‌شوند، سریع خودش را از دیواندره به صحنه درگیری می‌رساند. آنجا کدخداشریف وقتی متوجه می‌شود رزمنده‌ها از هر طرف در کمین ضدانقلاب گرفتار شده‌اند، خودش و تعدادی از برادرانم همراه شهید محمد فرجی و دو نفر دیگر از رزمندگان، سینه‌شان را سپر تیر دشمن می‌کنند تا نیروهای کمین‌خورده بتوانند از کمین دشمن رهایی یابند. شهید شریف صالحیان در این موقعیت، جنگ را به سمتی می‌کشاند که تیر دشمن فقط به سمت آن‌ها شلیک شود تا رزمندگانی که در حال عقب‌نشینی بودند بتوانند با کمترین تلفات از تیررس دشمن خارج شوند. این حرکت شجاعانه کدخداشریف در حالی انجام می‌شود که دو گروهک ضدانقلاب یعنی کومله و دموکرات عملیات مشترکی را علیه رزمندگان اسلام تدارک دیده بودند. تعداد دشمن در این عملیات بسیار زیاد بود و مدام هم نیروهای کمکی به آن‌ها اضافه می‌شد، اما با حرکت شجاعانه پدر رزمنده‌ها می‌توانند از کمین خلاص شوند و به سلامت به مقرهایشان برگردند.

خود شما هم ایشان را در میدان جنگ همراهی می‌کردید؟

بله، من هم در مقاطعی سعادت همراهی‌شان را داشتم.

چه خاطراتی از حضور پدر در مناطق جنگی دفاع مقدس دارید؟

یادم است فروردین ۱۳۶۰ که پدرم به سقز منتقل شد بعد از سه ماه اولین پایگاه را در روستای «میرده» بین سقز و بانه تأسیس کرد و همراه ۱۱ نفر از بهترین نیروهایش فعالیت خود را در این پایگاه که در یکی از خطرناک‌ترین نقاط قرار داشت، آغاز کرد. کدخداشریف با انجام این کار می‌خواست قدرت رزمندگان اسلام را به رخ دشمن بکشد. مردم منطقه که از ظلم و ستم گروهک‌های ضدانقلاب به ستوه آمده بودند فکر می‌کردند ضدانقلاب در همان روزهای اول این پایگاه کوچک را نابود می‌کنند. هر چند این پایگاه بارها مورد تهاجم گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت، اما مقاومت جانانه کدخداشریف و نیروهایش باعث شد ضدانقلاب با تحمل تلفات سنگین مجبور به عقب‌نشینی شوند. کدخداشریف بعدها با انتقال این پایگاه به داخل روستا مردم این روستا را با کارهای فرهنگی سپاه بیشتر آشنا کرد و باعث شد مردم روستا با میل و رغبت بیشتری جذب سپاه شوند. یادم است در کمتر از چند ماه تعداد زیادی از جوانان این روستا به استخدام سپاه درآمدند و به این ترتیب با این اقدام مناسب پدر، بساط ظلم و ستم گروهک‌های ضدانقلاب از منطقه برچیده شد.

شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

شهید صالحیان قبل از اینکه در اردیبهشت ۶۲ به شهادت برسد، یک‌بار از سوی ضدانقلاب به اسارت درآمده و در مهاباد زندانی شده بود. دشمن برای ایشان حکم اعدام در نظر گرفته بود که به خواست خدا پیش از انجام آن، رزمنده‌ها سر می‌رسند و زندانی‌ها را خلاص می‌کنند. پدرم مدتی در مهاباد سرگردان می‌شود و بعد با کمک یک خانواده مهابادی چند روزی را در خانه‌شان می‌ماند و سپس از بیراهه خودش را به روستای خودمان می‌رساند. شهادت پدرم هم به این نحو بود که یک ماه پس از نامه‌نگاری حزب دموکرات با ایشان و پاسخی که پدر به آن‌ها می‌دهد، ضدانقلاب روز چهارم اردیبهشت ۶۲ در مسیر ایشان مینی کار می‌گذارند که این تله انفجاری موجب جراحت و شهادت پدرم می‌شود. کدخدا شریف زمان شهادت ۷۱ سال داشت، اما در میدان‌های نبرد مثل یک جوان حضور پیدا می‌کرد و غیرتمندانه می‌جنگید. شهادت ایشان هرچند خسرانی بود، اما ایشان آن‌قدر از جوانان منطقه جذب سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان کرد که پس از شهادت اسلحه‌اش هرگز روی زمین نماند و یادگارهای او که همان جوانان غیرتمند کُرد بودند، سال‌های سال برای ایران عزیزمان جنگیدند و افتخار آفریدند.
*
جوان آنلاین



منبع خبر

آب پاکی روی دست ضدانقلاب با نامه «کدخدا شریف» بیشتر بخوانید »

چگونه مادربزرگ شهید شهریاری زمینه‌ساز پیشرفت نوه‌اش شد؟

چگونه مادربزرگ شهید شهریاری زمینه‌ساز پیشرفت نوه‌اش شد؟



مجید شهریاری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سریال تاریخی «بوم و بانو» ساخته سعید سلطانی، چهارشنبه هفته‌ای که پشت سر گذاشتیم، پس از پخش 41 قسمت به پایان رسید. پخش این سریال بهانه‌ای شد تا با افسانه ناصری که نقش شخصیت «آرنوش» را در سریال بازی کرده بود، درباره این مجموعه، حضور موفق او در نمایش خانگی با سریال «هم‌گناه» و فعالیت جدیدش در تلویزیون که سریال «صبح روز بعد» با موضوع زندگی شهید شهریاری است،گفت‌وگو کنیم که در ادامه می‌خوانید.

قبلا در گفت‌وگویی از نقش کلیشه‌ای مادر در سریال‌ها انتقاد کرده بودید، چه چیزی باعث شد نقش «آرنوش» را بپذیرید؟

بله، گفته بودم بسیاری اوقات در فیلم نامه که نقش مادر را می‌خوانیم نوشته «مادر نسرین» یا «مادر سعید»، انگار این مادر به خودی خود هویت و اسمی ندارد. بی‌هویتی مادر، از فیلم نامه با همین که اسمی برایش در نظر نمی‌گیرند شروع می‌شود، اما در «بوم و بانو» مادر خارج از منزل در یک مزون کار می‌کند، کنش دارد، برای کمک کردن به دخترش به تیمسار رجوع می‌کند تا بتواند از مخمصه‌ای که در آن گیر افتاده نجات پیدا کند. یک مقدار با مادرهای کلیشه‌ای تفاوت داشت و حضورش در روند داستان موثر بود.

ریتم سریال «بوم و بانو» کمی کُند بود، نظر شما چیست؟

من حدود 20 قسمت از سریال را ندیدم، اما در آن بخش‌هایی که من دیدم، شاید چون وقفه و فاصله افتاده بود، متوجه این ریتم کند نشدم در نتیجه نمی‌توانم اظهارنظری بکنم، اما خودم خیلی با قصه ارتباط برقرار کردم، چون همیشه داستان‌هایی که خط سیاسی دارد و قصه‌های عاشقانه هم در کنارشان دیده می‌شود می‌تواند جذاب باشد، مثل فیلم «دکتر ژیواگو».

به تازگی با سریال «هم‌گناه» در نمایش خانگی موفق بودید، به نظرتان علت استقبال مخاطبان از این مجموعه چه بود؟

«هم‌گناه» ریتم بسیار خوبی داشت که یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های سریال بود، علاوه بر این داستان‌ها و شخصیت‌ها خیلی واقعی به نظر می‌رسیدند، آدم با آن‌ها همذات‌پنداری می‌کرد، داستان هرکدام از شخصیت‌ها و کلا قصه کشش بسیار خوبی داشت و مسائلی مطرح شده بود که نمی‌توانستند در تلویزیون یا سینما به آن‌ها بپردازند، به عنوان مثال ازدواج با زنی بزرگ تر و یک دختر ترنس. این‌ها به جذابیت سریال افزوده بود.

پایان‌بندی سریال به دلیل مبهم ماندن سرنوشت بعضی شخصیت‌ها مورد انتقاد مخاطبان قرار گرفت، نظر شما چیست؟

من پایانش را ندیدم، اما اگر این طور به نظر می‌رسد شاید ترفندی بوده که بتوانند داستان را ادامه بدهند، چون همان زمانی که کار می‌کردیم هم می‌دانستیم سریال خوبی خواهد شد. البته این احتمال، استنباط من است و از طرف آقای کیایی چیزی نمی‌گویم. در کل بسیاری از فیلم‌ها هم پایان باز دارند و زندگی هم واقعا همین طور است، خیلی وقت‌ها نمی‌توان سرنوشت محتوم هیچ کس را که مثلا می‌ماند، می‌میرد یا جدا می‌شود ، تعیین کرد. به نظرم گاهی پایان باز هم خودش جذابیت دارد.

پس با این حساب سریال کاملا ظرفیت دارد که فصل سومی هم داشته باشد؟

من فکر می‌کنم این طور است.

عده‌ای معتقد بودند مرگ «زیبا فخری» باعث می‌شود غیبت این شخصیت و خلأ او در فصل سوم کاملا احساس شود.

بله، حضور خانم تهرانی خیلی موثر بود، ایشان وزنه بزرگی در سینماست و مردم هم او را بسیار دوست دارند.

به نظرتان ممکن است غیبت ایشان به فصل جدید لطمه بزند یا فصل سه هم می‌تواند جذابیت خاص خودش را داشته باشد؟

چون بخش‌هایی از زندگی‌اش را ندیدیم، شاید بشود مثلا از طریق فلاش‌بک کارهایی انجام داد که در سریال حضور داشته باشد. ترفندهای زیادی می‌شود در این زمینه به کار برد، نویسنده‌ها بلدند چه کار کنند (می‌خندد).

«هم‌گناه» تنها تجربه شما در نمایش خانگی است، چرا تا به حال در سریال‌های این مدیوم بازی نکرده بودید؟

پیشنهاد نشده بود. آقای کیایی که نویسنده سریال «نقطه سر خط» به کارگردانی آقای سعید آقاخانی بودند، بازی من را در آن سریال دیده بودند ، همان زمان محبت داشتند و گفتند که بازی من را دوست داشتند و به من ‌گفتند یادم مانده بود که هروقت خواستم کار کنم از حضور شما هم استفاده کنم. من هم بسیار ذوق‌زده و خوشحال شدم که آقای کیایی دوست دارند با من کار کنند و طبیعتا برای من هم شگفت‌انگیز بود.

خود شما مخاطب نمایش خانگی هستید؟

نه، من فقط «شهرزاد» را می‌دیدم.

چرا؟ فرصت نداشتید یا سریال‌ها مورد پسندتان نبوده است؟

یک مقدار با سریال‌ها ارتباط روانی برقرار نمی‌کنم. این طور نیست که به محض انتشار یک سریال آن را تماشا کنم. صبر می‌کنم واکنش‌ها را بگیرم، ببینم نظر مردم چیست، بعد اگر خوب باشد می‌بینم. البته نمی‌خواهم بگویم در این مدت سریال خوبی ساخته نشد، اما کار آقای فتحی را خیلی دوست داشتم و پیگیر آن بودم.

سریال «بیمار استاندارد» که جزو معدود سریال‌های طنز شماست، از آی‌فیلم در حال پخش است، چرا کمتر آثار کمدی بازی کردید، پیشنهادها بیشتر غیرکمدی بوده؟

در حد تله‌فیلم هم کمدی کار کردم، اما مفاهیمی در فیزیک، صورت و نگاه آدم‌ها وجود دارد که نمی‌توان از آن فرار کرد. چهره من هم جدی و مقتدر است و خودم هم خیلی انگیزه ندارم کمدی کار کنم، مگر این که کمدی موقعیت باشد و در آن صورت جدی بودن من به چشم بیاید. در کار آقای آقاخانی هم نقش کمدی بازی نمی‌کردم یعنی در قصه هم برای این شخصیت اصلا نقش کمدی طراحی نشده بود. پیشنهادها این طور بوده و اشکالی هم ندارد اگر کمدی کار نکنم.

مشغول بازی در سریال جدیدی هستید؟

بله در حال بازی در سریالی مربوط به شهید «مجید شهریاری» نخبه انرژی هسته‌ای هستم. طبق تحقیقاتی که انجام شده این شخصیت با مادربزرگش ارتباط عاطفی زیادی داشته، این مادربزرگ در آن زمان مدیر مدرسه بوده و به شهید شهریاری کمک می‌کند و به او آموزش می‌دهد که یک سال زودتر به مدرسه برود، چون احساس می‌کند با بقیه بچه‌ها متفاوت است و هوش بیشتری دارد. من این نقش را با ته‌لهجه ترکی بازی کردم، البته ما ترکی حرف نزدیم و فقط با لهجه صحبت می‌کنیم.



منبع خبر

چگونه مادربزرگ شهید شهریاری زمینه‌ساز پیشرفت نوه‌اش شد؟ بیشتر بخوانید »