امت ولایی در اقامه عید غدیر، با ابتکار و خلاقیت صحنههای زیبا خلق کنند
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

امت ولایی در اقامه عید غدیر، با ابتکار و خلاقیت صحنههای زیبا خلق کنند بیشتر بخوانید »
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
امت ولایی در اقامه عید غدیر، با ابتکار و خلاقیت صحنههای زیبا خلق کنند بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «شهید» شاهد شهود عرفانی شد و نقش هرچه خوبی را در چهارفصل گیتی نمایان کرد و چشم ستارگان آسمان را روشن، ققنوس هشت جنت که هفت آسمان را مجذوب خود کرده است، همان عاشقی که در وادی مقدس عاشقی، پر پرواز گشود و فرشتگان را نوازشگر روح نابش کرد.
میخواهیم هر روز را با نامی و یادی از این ستارهها، شب کنیم و کار را با تبرک و مدد از این عارفان عاشق آغاز؛ باشد که ادای دینی باشد بر آن همه رشادت، شهامت، مجاهدت و شجاعت… برگ سبزی، تحفه درویش، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
وصیتنامه شهید مصطفی حسینی
«بسم الله الرحمن الرحیم
الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا الله و انا الیه راجعون
با سلام و درود به رهبر عزیز این پدر پیر امت و این معلم آگاه و هوشیار با دورد به روان پاک تمام شهیدان راه اسلام از کربلا تا ایران و تمام نقاط جهان و با سلام به خدمتگزاران به اسلام سخنم را آغاز میکنم ملت عزیز و هوشیار ایران این راهی که شما میروید راه الله است راه شهیدان است پس بروید این راه را که همانا راه راست و مستقیم است.
امت مبارز یکی از پیامهای خون شهید مبارزه با کفار و منافقان است اجازه ندهید که در گوشه و کنار این مملکت اسلامی رخنه کرده و دست به فتنه و فساد بزنند با آنها مبارزه کنید و آنها را نابود کنید و از ریشه براندازید حتی اگر که شده با خونتان، زیرا تمام شهیدان ما با خونشان با آنها مبارزه کردند با نثار خون خود درخت اسلام و انقلاب را آبیاری کرده و مشت محکمی بر دهان آنها کوبیدند.
سلام بر خمینی این قلب تپنده امت اسلامی سلام بر رزمندگان اسلام این ایثارگران و جانبازان و این قهرمانان سلام بر شما که با وحدت و یکپارچگی خود این انقلاب را به ثمر رسانیدید. سلام و درود بر شما مادران و پدران شهید داده که صبر کردید امیدوارم که هر چه سریعتر اسلام بر کفر پیروز شود اکنون که در جبهه هستم شور و شوق دیگری دارم شور و شوق پیروزی اسلام و دیدار خداوند که همان شهادت است و امیدوارم که خداوند از گناهان این بنده حقیر خود بگذرد و یک نظر هم به ما کند و لطف خویش را درباره ما ادا کند تا ما هم رستگار شویم و از جمله بندگان او قرار گیریم.
یک پیام برای امت اسلامی که همیشه وحدت خود را حفظ کنید و از امام بیچون و چرا اطاعت کنید و دنبالهرو راهش باشید و او را یک لحظه هم تنها نگذارید و همیشه در سر نماز او را دعا کنید که ما هر چه داریم از او داریم.
پدر و مادر عزیزم من نمیتوانم با این دو سه جمله زحمات شما را ادا کنم، ولی امیدوارم که آنها را در حق ما حلال کنید پدر عزیزم تو که یک عمر برای ما زحمت کشیدی و ما را بزرگ کردی این دو سه روزه را هم تحمل و صبر کن و خداوند را شکر و سپاسگزاری کن که فرزندی را در راه او دادهای.ای مادر عزیز و مهربانم امیدوارم همچون مادران دیگر شهیدان صبر کنی و شکر خدای را بجای آوری و بگویی که خداوند این قربانی را از ما بپذیر.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
شهید حسینی: با منافقان مبارزه کنید بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، جوانان زیادی از این سرزمین بودند که در دوران هشت سال دفاع مقدس، برای دفاع از دین، انقلاب و میهن خود، زندگی شیرین دنیا را بر عزت ابدی ترجیح داده و به مسلخ عشق رفتند. «مصطفی» نیز یکی از این جوانان بود که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهل آن، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید و بههمراه یکی از بچهمحلهایش، عاقبت بهخیر شد.
«حمید داوودآبادی» پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس، درباره شهید «مصطفی حسینی» اینگونه گفته است:
«چند ماهی میشد که داوطلبانه رفته بود خدمت، بله داوطلبانه، از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آنروزهایی که تا شب، توی کوچه و خیابانهای محله «تهراننو» برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی میدوید و تلاش میکرد، چه آن شبهایی که تا صبح توی سنگرها و محلههای شهر، نگهبانی میداد تا ساواکیها و ضد انقلاب، مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپای اسلامیاش ضربه نزنند. داوطلب بود، داوطلبِ داوطلب.
همیشه سینهاش سپر بود. حتی وقتی مادرش، نصفههای شب، «کوکو» یا «کتلت» لای نان میگذاشت تا مصطفای گُلش، با همرزماش توی سنگر بخورند، نازش را میکشید که: «مصطفی جان، خودت میدونی که این ساواکیها و شاهپرستها خیلی وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. اصلاً تو که دو سه شب است نخوابیدی، بیا استراحت کن. بچهمحلها هستند و جای تو سنگر را پُر میکنند».
فاصله ابروهای پُر و مشکی بههم پیوستهاش کمتر میشد و مثلاً به مامانش اخم میکرد و با دلخوری میگفت: «آخه مامان جان! چرا شما اینقدر من را لوس میکنید. خودتان که بهتر میدانید، ما این انقلاب رو مفت به دست نیاوردیم که حالا برویم راحت بگیریم توی جای گرم و نرم بخوابیم و ولش کنیم به امان خدا. اگر ما نتوانیم از آن مواظبت کنیم، خدا هم ما را ول میکند. اون وقت…» و میپرید چهره مضطرب و اشکآلود مادر را میبوسید و درحالی که به سر کوچه میدوید، فریاد میزد: «باشه مامان جان! به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جاهای خطرناک نمیروم»؛ ولی مادر میدانست!
جوان بود، ۱۹ سال بیشتر سنش نمیشد. سرباز بود. نه از آنهایی که آنقدر فرار میکردند تا دژبان بیاید دم خانه و با دستبند ببردشان سر خدمت.
از شانس خوبش! نه! برای آن شانس بد بود، شاید برای عافیت طلبها و بزدلان شانس خوب بود، ولی او حالش گرفته شد. او از شانس بدش میدانست که افتاده بود تهران و وزارت دفاع توی دفتر وزیر خدمت میکرد.
اصلاً او نیامده بود سربازی که در جای امن خدمتش را بگذراند، او میخواست برود، او ماندنی نبود، و رفت. دوتایی با هم رفتند. داوطلبانهی داوطلبانه.
ـ سعید حشمتی؟
ـ حاضر.
ـ مصطفی حسینی؟
ـ حاضر.
دو بچهمحل، همراه بقیه نیروها، به سنگرهای اطراف رودخانه «کرخهکور» در جنوب کشور رفتند. خیلی غیرتی شده بودند که چرا باید دشمن تا اینجا پیشروی کرده باشد. چرا توانسته این همه خاک سرزمین ما را اشغال کند.
شبها تا صبح، خواب به چشمشان نمیآمد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاید. چشمانش را ریز میکرد، دندانهایش را به هم میفشرد و درحالی که زیر لب ذکر میگفت، منتظر بود تا یکی از متجاوزین جرأت کند و بخواهد یک قدم جلوتر بیاید.
مصطفی بچه محلهای دیگری هم داشت. همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقهای. ولی مصطفی، خواست که با آنها تفاوت داشته باشد. آنها ماندند کنار مامان باباشون تا واسه آنها اتفاقی نیفتد! آنها هم در روزهای انقلاب بودند، ولی فقط در حدّ شعار دادن و ترقّه در کردن. حالا دیگر وقت شعار و راهپیمایی تمام شده بود و به قول شهید «مصطفی چمران»: «هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مَرد از نامَرد آسان میشود. پسای شیپورچی، بنواز»؛ و حالا این مصطفی بود که شیپور جنگ را شنید و آمد وسط، و آن دوستان و بچهمحلهایش بودند که فکر کردند، خیلی زرنگ هستند که خود را به نشنیدن زدند.
چهارشنبه سیامین روز مهر، آن روز بارانی و نیمهسرد، مصطفی و سعید، همراه دو سه تا از رفقایش داخل سنگر نشسته بودند که… صدای انفجاری قوی، ناله مصطفی را از سینه بیرون کشید و کلام زیبای سعید را بُرید. دوستان که به آنجا شتافتند، سعید پریده بود و مصطفی، بالبال میزد. آن روز، «کرخهکور» غرق نور شد. شاید همان بود که دیگر رزمندهها «کرخهنور» صدایش میکردند!
۱۳ روز بعد، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۹ در اتاقی از بیمارستان خانواده در تهران، مصطفی که سراغ سعید را میگرفت، بدون اینکه دیدگان هراسان و بارانی مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببیند، دیده فروبست و داوطلبانه رفت به آنجا که عاشق بود تا برای دین، انقلاب و میهنش، جانفشانی کند.
شهید جوان «مصطفی حسینی» او که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهلش، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید، ساکت و زیبا سالهاست که توی خانهای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۴۳، شماره ۳۵ خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش میآیند. مادر هنوز میآید تا بلکه یکبار دیگر چشمان زیبا و ابروان پُر و مشکی پسرش را ببیند و موهای قشنگش را شانه کند. پدر اما، حاج «محمود حسینی» پس از ۴۰ سال دوری، به فرزند شهیدش پیوست و آسمانی شد».
انتهای پیام/ ۱۱۳
اجتهاد عالمانه نوجوان شهید برای دفاع از کشور بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، جوانان زیادی از این سرزمین بودند که در دوران هشت سال دفاع مقدس، برای دفاع از دین، انقلاب و میهن خود، زندگی شیرین دنیا را بر عزت ابدی ترجیح داده و به مسلخ عشق رفتند. «مصطفی» نیز یکی از این جوانان بود که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهل آن، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید و بههمراه یکی از بچهمحلهایش، عاقبت بهخیر شد.
«حمید داوودآبادی» پژوهشگر و نویسنده دفاع مقدس، درباره شهید «مصطفی حسینی» اینگونه گفته است:
«چند ماهی میشد که داوطلبانه رفته بود خدمت، بله داوطلبانه، از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه آنروزهایی که تا شب، توی کوچه و خیابانهای محله «تهراننو» برای به ثمر رساندن انقلاب اسلامی میدوید و تلاش میکرد، چه آن شبهایی که تا صبح توی سنگرها و محلههای شهر، نگهبانی میداد تا ساواکیها و ضدانقلاب، مزاحم مردم نشوند و به کشور و انقلاب نوپای اسلامیاش ضربه نزنند. داوطلب بود، داوطلبِ داوطلب.
همیشه سینهاش سپر بود. حتی وقتی مادرش، نصفههای شب، «کوکو» یا «کتلت» لای نان میگذاشت تا مصطفای گُلش، با همرزماش توی سنگر بخورند، نازش را میکشید که: «مصطفی جان، خودت میدونی که این ساواکیها و شاهپرستها خیلی وحشی هستند. خیلی مواظب خودت باش. اصلاً تو که دو سه شب است نخوابیدی، بیا استراحت کن. بچهمحلها هستند و جای تو سنگر را پُر میکنند».
فاصله ابروهای پُر و مشکی بههم پیوستهاش کمتر میشد و مثلاً به مامانش اخم میکرد و با دلخوری میگفت: «آخه مامان جان! چرا شما اینقدر من را لوس میکنید. خودتان که بهتر میدانید، ما این انقلاب رو مفت به دست نیاوردیم که حالا برویم راحت بگیریم توی جای گرم و نرم بخوابیم و ولش کنیم به امان خدا. اگر ما نتوانیم از آن مواظبت کنیم، خدا هم ما را ول میکند. اون وقت…» و میپرید چهره مضطرب و اشکآلود مادر را میبوسید و درحالی که به سر کوچه میدوید، فریاد میزد: «باشه مامان جان! به روی چشم. مواظب خودم هستم. اصلاً جاهای خطرناک نمیروم»؛ ولی مادر میدانست!
جوان بود، ۱۹ سال بیشتر سنش نمیشد. سرباز بود. نه از آنهایی که آنقدر فرار میکردند تا دژبان بیاید دم خانه و با دستبند ببردشان سر خدمت.
از شانس خوبش! نه! برای آن شانس بد بود، شاید برای عافیت طلبها و بزدلان شانس خوب بود، ولی او حالش گرفته شد. او از شانس بدش میدانست که افتاده بود تهران و وزارت دفاع توی دفتر وزیر خدمت میکرد.
اصلاً او نیامده بود سربازی که در جای امن خدمتش را بگذراند، او میخواست برود، او ماندنی نبود، و رفت. دوتایی با هم رفتند. داوطلبانهی داوطلبانه.
ـ سعید حشمتی؟
ـ حاضر.
ـ مصطفی حسینی؟
ـ حاضر.
دو بچهمحل، همراه بقیه نیروها، به سنگرهای اطراف رودخانه «کرخهکور» در جنوب کشور رفتند. خیلی غیرتی شده بودند که چرا باید دشمن تا اینجا پیشروی کرده باشد. چرا توانسته این همه خاک سرزمین ما را اشغال کند.
شبها تا صبح، خواب به چشمشان نمیآمد و مواظب بودند که دشمن از این جلوتر نیاید. چشمانش را ریز میکرد، دندانهایش را به هم میفشرد و درحالی که زیر لب ذکر میگفت، منتظر بود تا یکی از متجاوزین جرأت کند و بخواهد یک قدم جلوتر بیاید.
مصطفی بچه محلهای دیگری هم داشت. همسن و سال خودش بودند و اهل هر فرقهای. ولی مصطفی، خواست که با آنها تفاوت داشته باشد. آنها ماندند کنار مامان باباشون تا واسه آنها اتفاقی نیفتد! آنها هم در روزهای انقلاب بودند، ولی فقط در حدّ شعار دادن و ترقّه در کردن. حالا دیگر وقت شعار و راهپیمایی تمام شده بود و به قول شهید «مصطفی چمران»: «هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناختن مَرد از نامَرد آسان میشود. پسای شیپورچی، بنواز»؛ و حالا این مصطفی بود که شیپور جنگ را شنید و آمد وسط، و آن دوستان و بچهمحلهایش بودند که فکر کردند، خیلی زرنگ هستند که خود را به نشنیدن زدند.
چهارشنبه سیامین روز مهر، آن روز بارانی و نیمهسرد، مصطفی و سعید، همراه دو سه تا از رفقایش داخل سنگر نشسته بودند که… صدای انفجاری قوی، ناله مصطفی را از سینه بیرون کشید و کلام زیبای سعید را بُرید. دوستان که به آنجا شتافتند، سعید پریده بود و مصطفی، بالبال میزد. آن روز، «کرخهکور» غرق نور شد. شاید همان بود که دیگر رزمندهها «کرخهنور» صدایش میکردند!
۱۳ روز بعد، سهشنبه ۱۳ آبان ۱۳۵۹ در اتاقی از بیمارستان خانواده در تهران، مصطفی که سراغ سعید را میگرفت، بدون اینکه دیدگان هراسان و بارانی مادر، و مهر و محبت پدر چشم انتظار را ببیند، دیده فروبست و داوطلبانه رفت به آنجا که عاشق بود تا برای دین، انقلاب و میهنش، جانفشانی کند.
شهید جوان «مصطفی حسینی» او که محل خدمت امن و راحت شهر را واگذاشت به اهلش، و جنگ و دفاع از شرف، ناموس، دین و مملکت را برگزید، ساکت و زیبا سالهاست که توی خانهای تنگ و تنها، در بهشت زهرا (س) قطعه ۲۴، ردیف ۴۳، شماره ۳۵ خفته و فقط مادر و پدر، خواهران و برادرش به زیارت مزارش میآیند. مادر هنوز میآید تا بلکه یکبار دیگر چشمان زیبا و ابروان پُر و مشکی پسرش را ببیند و موهای قشنگش را شانه کند. پدر اما، حاج «محمود حسینی» پس از ۴۰ سال دوری، به فرزند شهیدش پیوست و آسمانی شد».
انتهای پیام/ ۱۱۳
«مصطفی» دفاع از ناموس، دین و مملکت خود را برگزید بیشتر بخوانید »