کربلا

گفت چادری شدم خندیدم بهش و گفتم: تو خیلی وقته چادری بودی که… گفت: چادر که به جای خودش ا…


گفت چادری شدم
خندیدم بهش و گفتم:
تو خیلی وقته چادری بودی که… گفت:
چادر که به جای خودش
از امروز با حیاتر شدم
نمازم را هم اول وقت میخوام
دور گناه را هم خط کشیدم? .
.



منبع

helma_baanoo@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

گفت چادری شدم خندیدم بهش و گفتم: تو خیلی وقته چادری بودی که… گفت: چادر که به جای خودش ا… بیشتر بخوانید »




منبع

hejabeslami_ir@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

بیشتر بخوانید »

فرزندانم را طوری تربیت کنید که پیرو رهبر باشند

فرزندانم را طوری تربیت کنید که پیرو رهبر باشند



فرزندانم را طوری تربيت كنيد كه پيرو رهبر باشند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید علیمردان آزادبخت در وصیت‌نامه خود آورده است: بسم الله الرحمن الرحیم. گواهی می‌دهم که خداوند یکی است و محمد (ص) پیامبر اوست و قرآن کتاب خدا و معجزه پیامبر (ص) است. وصیت من وصیت‌نامه تمامی شهدا است که هر کدام به نحوی برای پیروزی دین خدا و اسلام به شهادت رسیده‌اند.

مطلبی با زوار کربلا دارم. ان‌شاء الله که راه کربلا باز می‌شود و همه به زیارت کربلا برویم و اما اگر راه کربلا باز شد و به کربلا رفتید و ما در میان جمع‌تان نبودیم، به جای رزمندگان شهید صدا بزنید که ای حسین (ع) شهید، شهدای ما به عشق آزادی کربلایت آمدند.

اگر آن زمان در کربلا نبودند که به یاریت بیایند، اکنون با اندک زمانی فاصله به سوی تو آمدند تا قیام و انقلاب تو را تداوم بخشند و تجلی‌گر قیام تو باشند، اما آفتاب عمرشان بین راه غروب کرد و غروب‌ها را خون فشاندند و اینک سحرگاهان فرا رسیده و ما آمده‌ایم تا لاله خون را بچینیم.

کوله‌پشتی حمید سوری پیش من است و او هم وصیت کرده که اگر ما به کربلا رسیدیم، کوله او را به کربلا برسانیم و بگوییم ای حسین (ع) حمید رزمنده‌ای بود که برای رسیدن به کربلایت از جان خود دریغ ننمود.

در این راه خستگی‌ناپذیر بود، اما قاتلان علی اکبرت خنجر خصمانه زمان را بر قلب او فرو بردند. اینک این کوله آن شهید. اگر بنده نیز در بین راه کربلا به شهادت رسیدم، کوله‌ام را جفت کوله ‌حمید به کربلا ببرید و همین مطالب را نیز از طرف من آنجا کنار مرقد مطهر امام حسین (ع) بخوانید.

اما پدر و مادرم، شما برای رشد و شکوفایی نهال من دریغ نکرده‌اید، زندگی‌تان را در پای این نهال گذاشتید و مرا به اینجا رساندید، ولی من نتوانستم آن چنان که شاید و باید، جوابگوی زحمات شما ‌باشم، اما خدا را شاهد می‌گیرم من هم آن زحمات شما را به یاد داشته و هم ضرورت وجود در جبهه را طبق دستورات ائمه(ع) اولویت دادم و در نظر داشتم زحمات شما را. از این که نتوانستم خدمتگزاریتان نمایم، ببخشید و شهادت مرا لیاقت و نعمتی از طرف خدا بدانید که به شما دست داده است.

توفیق در صف حسینیان را برای من طالب باشید و اگر جنازه‌ام به دستتان رسید،‌ در بهشت زهرا زیر پای محمود و کنار حمید دفنم کنید و اگر جنازه‌ام به دستتان نرسید، بدانید که من در صحرای جنوب و غرب کشور،‌ در بیابان‌ها همرزم دارم و در پیش آنها هستم. در غرب پیش جهانشاه‌ها هستم و در جنوب پیش دهقان و اسدها هستم.

اما همسر عزیزم امید است که حالت خوب باشد و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید. از تو نیز می‌خواهم که مقاوم و استوار در برابر مشکلات ایستادگی کنی و ناراحتی به خود راه ندهی، چون من که راضی به رضای خدا هستم و تو نیز اگر مرا می‌خواهی، تو نیز راضی به رضای خدا باش و بسیار ذکر کن و ذکر فاطمه (س) را زیاد کن (34 مرتبه الله اکبر و 33 مرتبه الحمد لله و 33 مرتبه سبحان الله.) در برابر گرفتاری‌ها به خدا پناه ببر و صبور باش که قرآن کریم فرمود: ان الله مع الصابرین. بیش از هر چیز توکل بر خدا کن

فاتحه زیاد برایم بخوانید که من عاصی بودم و قرآن نیز زیاد بخوانید، تا روحم تازه شود. برادرانم را درس قرآن یاد بدهید تا برایم بخوانند و از آنها می‌خواهم که از خط امام واسلام جدا نشوید و محکم و پوینده راه امام و شهدا باشید. در ضمن مرا با لباس فرم سپاه دفن کنید که حق به گردن من دارد، ببخشید و مرا حلال کنید و من نیز اگر حقی پیش کسی دارم، حلال می‌کنم.

ای حسین، شهدای ما به عشق کربلا آمدند، اگرچه نتوانستند مرقد مطهر تو را زیارت کنند،‌ ولی اکنون در محضر تو هستند. شهدا آمدند تا قیام انقلاب تو را تداوم بخشند و تجلی‌گر قیام و حماسه حسینی باشند. اما آفتاب عمرشان در بین راه غروب کرد. تو خود یاریگر دیگر رزمندگان باش تا به آرزوی شهدا جامه عمل بپوشانند. بعد از شهادتم فرزندانم را طوری تربیت کنید که پیرو رهبر باشند. دخترم را فاطمه‌گونه و پسرم را حسین‌وار تحویل جامعه بدهید تا در مسیر اسلام حرکت کنند. در پایان از خدا می‌خواهم ما را از یاران حسین بن علی قرار دهد و مرگی نصیبم کند که رضایت خدا در آن باشد



منبع خبر

فرزندانم را طوری تربیت کنید که پیرو رهبر باشند بیشتر بخوانید »

ڪمڪ ڪن تا مبادا از نگاهت من شوم غافل نباشد راهت و خونت به زیر پاے ما باطـل . . . . . . . …


? ڪمڪ ڪن تا مبادا از نگاهت من شوم غافل
?نباشد راهت و خونت به زیر پاے ما باطـل
.
.
.
.
.
.
.



منبع

hadi.delha313@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

ڪمڪ ڪن تا مبادا از نگاهت من شوم غافل نباشد راهت و خونت به زیر پاے ما باطـل . . . . . . . … بیشتر بخوانید »

. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم مي‌گردن. با تعجب پرسيدم: “…


.
يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم مي‌گردن. با تعجب پرسيدم: “چي شده؟” گفتند: “از نيمه شب تا حالا خبري از ابراهيم نيست!” من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع ديده‌باني رو جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود.
ساعتي بعد وقتي هوا در حال روشن شدن بود بچه‌هاي ديده‌بان گفتن: “از داخل شيار چند نفر دارن به اين طرف ميان!” اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده‌باني رفتم و با بچه‌ها  نگاه كرديم. 
با تعجب ديدم سيزده عراقي پشت سر هم در حالي كه دستانشان بسته بود به سمت ما مي‌آيند و پشت سر اونها هم ابراهيم و يكي ديگه از بچه‌ها قرار داشتن. در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.  هيچكس باور نمي‌كرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه‌اي آفريده باشد. آن هم در شرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سلاح كم بود و حتي تعدادي از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند.  
يكي از بچه‌ها كه خيلي ذوق زده شده بود، جلو اومد و كشيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: ” عراقي مزدور!” يك لحظه همه ساكت شدند. ابراهيم در حالي كه از كنار ستون اسرا جلو مي‌آمد، روبروي آن جوان ايستاد و يكي‌يكي اسلحه‌ها را از روي دوشش به زمين گذاشت و بعد فرياد زد: “برا چي زدي تو صورتش؟!”
جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: “مگه چي شده اون دشمنه”  ابراهيم خيره‌خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: “اولاً اون دشمن بود، اما الان اسيره. در ثاني اينها اصلاً نمي‌دونن براي چي با ما مي‌جنگن حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟”   آن رزمنده بعد از چند لحظه سكوت گفت:”ببخشيد، من يه خورده هيجاني شده بودم.
بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي رو بوسيد و معذرت‌خواهي كرد”. اسير عراقي كه با تعجب حركات ما رو نگاه مي‌كرد، به ابراهيم خيره شده بود. از نگاه متعجب اسير، خيلي حرفها رو مي‌شد فهميد.

.
.
.
.
.
شادی روح شهدا مخصوصا داش ابرام صلوات بفرستید
.

.
.

.



منبع

reza.fallahzadehh@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

. يكي از روزها، پس از نماز جماعت صبح، ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم مي‌گردن. با تعجب پرسيدم: “… بیشتر بخوانید »