مجاهدت

جهادگری که باید او را شهید مدافع سلامت نامید

به گزارش مشرق، حسین یکتا، عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار در توییتر نوشت: آقا مهدی حبیب پور هم رفت…. . کسی که از روز اول کرونا با تمام توان و ۲۴ ساعته با تمام ظرفیت،کارگاه های خودش رو تعطیل کرد،و به دوختن ماسک و گان پرداخت. حقش هست که اورا شهید مدافع سلامت محسوب کنند.

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

منبع خبر

جهادگری که باید او را شهید مدافع سلامت نامید بیشتر بخوانید »

توصیه شهید: معتدل باشید!

به گزارش مشرق، شهید شهید ناصر اسماعیل ناظری از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق(ع)) بود که در سال ۶۶ و در سن ۱۸ سالگی به شهادت رسید. وصیتنامه این شهید بزرگوار به این شرح است:

به نام الله پاسدار خون شهیدان

یا اَباعَبْدِاللَّهِ اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ اِلی یَوْمِ الْقِیامَةِ

در معبد عشق جان فدا باید کرد
یعنی به حسین اقتدا باید کرد

با سر به لقای یار باید رفتن
دینی است که اینگونه ادا باید کرد

با سلام و درود بیکران بر کلمه مومنین و اولیا خاص خدا علی الخصوص فرمانده کل قوا در تمان جبهه ها، آقا امام زمان و نائب بر حقش ایشان امام امت. البته من لیاقت آن را ندارم که بتوانم به برادران توصیه هایی بکنم اما با وجود این من در طی این چند سال اخیر پی به حقایقی بردم که نمی توان به سادگی از کنار آنها گذشت. برادران سعی کنید اخلاق حسنه رسول الله (ص) را در پیش بگیرید و هرگز نگذارید که شیطان بر شما حاکم باشد که به راحتی و بدون هیچگونه توقع ای دنباله رو او باشم مبادا به خود مغرور شویم حالا در هر لباسی که هستیم زیرا که اینگونه افراد همیشه سرشان به سنگ می خورد از شما خواهش میکنم نسبت به برادران کوچک تر متواضع بوده و در سلام کوتاهی نکنید.

دلا غافل ز سبحانی چه حاصل مطیع نفس شیطانی چه حاصل

برادران سعی کنید یکدیگر را به طرف خویش بخوانید و نگذارید که دوستانتان جذب افراد غیر صالح بشوند و این وظیفه ایست به عهده برادران با تجربه و بالاتر. در انتخاب دوست خیلی دقت کنید فریب ظاهر سازی های افرادی چون من را نخورید که ضربه‌ای‌ست بس محکم اما اشتباه نکنید که به بندگان خدا سوء ظن داشته باشید من از همه عزیزان خواهش میکنم که در زندگی یک بعدی نباشید اگر هم مایل نبودید لااقل تمام جهات را بررسی و امتحان کنید حتما ضرر نخواهید کرد نگذارید که دیگران به شما فقط با یک چشم نگاه کنند.

برادران من در طول این چهار سال به یک نکته خیلی مهم رسیدم و آن این که اعتدال، اعتدال، اعتدال در هر اموری از زندگی البته خیلی مشکل است و من هم در این خط نبودم انشاالله که همه این نکته را رعایت خواهید کرد فریب زر و زیور دنیا را نخورید سعی کنید با جنبه های منفی آن مبارزه کنید و از طرفی حداکثر استفاده را ببرید و توشه ای برای خود تهیه کنید و مانند من نباشید دنیا مسجد مومن است و مزرعه برای داشت و برداشت آخرت، برای گنهکارانی مثل من دعا کرده و طلب استغفار کنید، بلکه از عذاب دردناک آخروی من کاسته شود.

گویند وقتی شخص گنهکار سعی می کند خود را از قعر جهنم نجات داده و بالا بیاید، اما ماموران جهنم با گرزهایی که در دست دارند بر سر آن فرد می زنند تا برگردد به جای خود و ضربه این گرزها چنان است که اگر با یکی از کوه های بلند و محکم ایک جهان بزنند کوه متلاشی می شود. (من از برادران، تقاضا دارم که نماز شب اول قبر را برای این بنده عاصی به جا بیاورند تا بلکه مقداری از عذاب قبر نجات پیدا کنم.)

برادرانی که در سنین کمتری قرار دارید مانند من، به دنبال گناه نروید قلب و روح شما پاک بوده و خالی از هرگونه لکه و سیاه میباشد پس مرا هم دعا کنید، فرصت را غنیمت بشمارید و نگذارید که همچون ابر گذرنده عبور کند زیرا زمان چیزی است که خداوند در کتابش به آن قسم می خورد و خیلی ارزش دارد. من از مردم ایثار گر و شهید پرور می خواهم که دنبال رو خط ولایت فقیه باشند (قدر و منزلت این پیر جماران و امید مستضعفان عالم را بدانید و لحظه ای او را تنها نگذارید هر چند که بزرگ ترین حامی ایشان خداوند تبارک و تعالی می باشد. فرمایشات ایشان را در هز زمان و مکانی که هستید خط و مشی خود قرار دهید.) سنگر نماز جماعت جمعه را هرگز خالی نکنید زیرا که دشمن اسلام وحشت فراوانی از این تجمعات و وحدت و یکپارچگی مسلمین دارد. حتی نماز های _فرادای خود را نیز در مساجد به جا بیاورید.

مادر و پدر عزیزم می دانم که خیلی شما را اذیت کردم و شما به گردن من حق زیادی دارید شما را به ام المومنین فاطمه زهرا (س) قسم می دهم که از من راضی باشید زیرا که عذاب اعمال خودم را هرگز نمی توانم تحمل کنم به فرموده مولا امیر المومینن:”یا رل ارحم ضعف بدنی” به درستی که انسان خیلی ضعیف است، مرا حلال کرده و برایم دعا کنید. اگر در نبود من گریه می کنید اول برای سرور شهیدان گریه کنید اما سعی کنید در برابر دشمنان اسلام و انقلاب از خود نشان ندهید، مادرم دعا کن که هرچه سریع تر این دلباختگان حسین (ع) به حرم شش گوشه اباعبدالله برسنر و قلب امام و امت شهید پرور را شاد نمایید.

شما سنگر پشت جبهه را پر کنید و ماهم در اینجا زیر سایه آقا امام زمان (ع) تا سرنگونی کفر و استکبار جهانی می جنگیم.

از برادران و خواهران عزیزم تقاضا دارم که واجبات دینی خود را به خوبی انجام دهید و در آخر از همه دوستان و آشنایان می خواهن که مرا حلال کنند در ضمن از برادر بزرگ تر خودم تقاضا دارم که ۵ روز، روزه قضای مرا بجا بیاورد تا در آخرت از نظر واجبات کمبودی نداشته باشم، و در آخر یک بار دیگر از پدر و مادرم که زحمات بسیاری را در حق من انجام دادند سپاسگزاری میکنم

البته تمام مسائلی را که این بنده حقیر ذکر نموده با خود من مقایسه نکنید.

“اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد “رسول الله”

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار

التماس دعا
۱۳ اسفند ۱۳۶۵
#ناصر_اسماعیل_ناظری

تاریخ تولد: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۴۸
تاریخ شهادت: ۲۶ فروردین ۱۳۶۶
عملیات : نصر ۱ – سردشت
مزار: قطعه ۲۹ ردیف ۱۱۰ شماره ۱۶

نثار شهید و پدر و مادر شهید سوره حمد بخوانیم با صلوات

منبع خبر

توصیه شهید: معتدل باشید! بیشتر بخوانید »

نوجوانی که یک افسر عراقی را اسیر کرد

به گزارش مشرق، «سید عبدالرضا حسینی‌بای» فرزند سید یدالله در اسفند ۱۳۴۱ در شهر آزادشهر به دنیا آمد. پس از دوران کودکی برای کسب علم و دانش به دبستان رفت و تحصیلات خود را در مقطع ابتدایی، راهنمایی و متوسطه به اتمام رساند.

وی در نوجوانی با انقلاب آشنا شد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در واحد بسیج ثبت‌نام کرد. زمانی که عضو بسیج شد به امور زراعت نیز مشغول بود. یکسال بعد از عضویتش در بسیج به عضویت سپاه پاسداران در آمد.

دوستانش از عبدالرضا به عنوان فردی شجاع، مهربان و صبور یاد می‌کنند. بعد از اتمام تحصیلاتش تصمیم گرفت به دفاع از مرزهای دینی و میهنی بپردازد. وی در یکی از عملیات‌های دفاع مقدس که به هنگام شب انجام شد، موفق به اسیر گرفتن یک افسر عراقی شد.

دستگیری افسر عراقی این گونه بود که این افسر برای کسب اخبار و اطلاعات به خطوط ایرانی‌ها نزدیک شده بود که به اسارت درآمد. وقتی هوا روشن شد، رزمندگان ایرانی به افسر عراقی گفتند: «تو را این نوجوان دستگیر کرده است؟» و افسر عراقی با دو دست بر سر خودش زد و ناباورانه به او نگاه کرد.

«سید عبدالرضا حسینی‌بای» ورزشکار رشته رزمی بود و اوقات فراغتش را به ورزش اختصاص می‌داد. ارتباط او با سپاه و میادین جنگ همچنان ادامه داشت تا اینکه در خرداد سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر با سمت فرماندهی گردان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

نوجوانی که یک افسر عراقی را اسیر کرد بیشتر بخوانید »

در جبهه بودم که پدرم شهید شد + ‌عکس

به گزارش مشرق، جانبازان شهدای زنده‌ای هستند که شاید هر روز بارها طعم مرگ را می‌چشند، آنگاه که اثرات حملات شیمیایی، استخوان‌هایشان را به لرزه درمی‌آورد، آن زمان که موج‌های وحشتناک تمام اعصاب و روانشان را مختل می‌کند و آن زمان که زخم بستر امانشان را می‌برد، آنها تمام این درد و رنج‌ها را به جان می‌خرند و دم برنمی‌آورند؛ چرا که رسالتی عظیم را بر دوش خود احساس می‌کنند، آنها مانده‌اند تا روایتگر زنده رشادت و پایمردی مردان این سرزمین باشند، آنها هستند تا یادمان نرود که برای ذره ذره این آب و خاک چه جان‌های گرانی که قربانی نشده‌اند و چه جسم‌های پاکی که تکه تکه نشده، هستند تا بدانیم بهای گرانی برای آزادی و امنیت پرداخت شده است.

علیرضا ضابطی یکی از همین دلیرمردان است که با گوشت و خونش سختی‌های دوران دفاع مقدس را چشیده است، از حضور در جبهه در نوجوانی و شهادت پدر گرفته تا اسارت و شکنجه و جانبازی در همان سنین. او اکنون دانشجوی مقطع دکترای علوم سیاسی است؛ اما هنوز هم به یاد دوستان شهیدش ‌اشک می‌ریزد و لحظه‌ای آنها را فراموش نمی‌کند.

علیرضا ضابطی این‌گونه خود را برایم معرفی کرد: بسیجی آزاده و جانباز ۷۰ درصد علیرضا ضابطی، فرزند بسیجی شهید محمدعلی ضابطی و متولد سال ۴۹ در منطقه سیستان هستم. ما دو برادر و دو خواهر هستیم و وقتی جنگ شروع شد در زاهدان سکونت داشتیم. زمانی که به جبهه رفتم تحصیلاتم در حد اول و دوم دبیرستان بود و اکنون دانشجوی مقطع دکترای علوم سیاسی هستم.

نخستین آژیر قرمز

وی با اشاره به آغاز حملات بعثی‌ها به کشورمان گفت: یک شب در مراسم عروسی در زاهدان بودیم که دیدیم چراغ‌ها خاموش شد، نمی‌دانستیم چه شده است، بزرگ‌ترها گفتند جنگ شده است و آنجا بود که برای نخستین بار صدای آژیر قرمز را شنیدیم و به ما گفتند معنای آن این است که حمله هوایی قطعی است و به پناهگاه بروید، بعد از حدود یک ساعت برق‌ها وصل شد و گفتند وضعیت زرد است و معنای آن این است که احتمال حمله هوایی است و بعد هم سفید، که یعنی حمله لغو شده است.

حضور در جبهه در ۱۴ سالگی

سال ۶۴ پدرم عازم جبهه شد و من هم پشت سر او می‌رفتم؛ اما چون ۱۴ سال داشتم و جثه کوچکی داشتم من را پیاده می‌کردند. یکی از کسانی که همیشه من را پیاده می‌کرد، سردار شهید لکزایی بود که مسئول اعزام هم بود. آن زمان بعثی‌ها تعدادی از نوجوانان را اسیر کرده بودند و یک مانور تبلیغاتی بزرگی را راه انداخته بودندکه اینها دانش‌آموز هستند وآنها را از کلاس‌های درس آورده‌اند؛ لذا اینها جلوی بچه‌ها را می‌گرفتند؛ بعضی از اقوام می‌گفتند که نرو اما ما راه خود را انتخاب کرده بودیم و بعد از چند بار رفت و آمد، بالاخره هر جور که بود یکی دو اعزام بعد از پدر خودم را به منطقه رساندم.

بنده آن زمان کم سن و سال بودم و چیزی از شهید و شهادت نمی‌دانستم فقط علاقه عجیبی به حضرت امام خمینی(ره) داشتم و پدرم هم در همین راه من را تربیت کرده بود.

پدرم الگوی من در زندگی بود، او خدمتگزار آموزش و پرورش بود و در سخت‌ترین شرایط خانواده را رها کرد و به ندای امام لبیک گفت و وقتی می‌رفت گفت حواست به خانواده باشد، که من گفتم می‌خواهم جبهه بیایم.

شهادت پدر

بنده در سال ۶۴ عازم جبهه شدم، بعد از مدتی و قبل از عملیات والفجر ۸ بود که اطلاع دادند پدرم شهید شده است؛ البته طوری بود که من نمی‌توانستم از آنجا با خانه تماس بگیرم.

من در منطقه جنوب بودم و ما همدیگر را نمی‌دیدیم، در واقع ۱۸ روز بعد از شهادت پدر، مطلع شدم که ایشان شهید شده بود.

اسارت بعد از پذیرش قطعنامه

بعد از پذیرش قطعنامه، صدام دنبال دو امتیاز بود؛ اینکه یا زمین بگیرد یا اسیر، تا در مذاکرات امتیاز داشته باشد. اسیر را گرفت و اسرا تا آخرین گلوله جنگیدند و مقاومت کردند؛ اما به او زمین ندادند.

او در جاده آسفالته اهواز- خرمشهر حمله وسیعی کرد، هدفش این بود که خرمشهر را بگیرد؛ اما با مقاومت جانانه گردان‌های لشکر ۴۱ ثارالله، صدام نتوانست کاری بکند و من همان زمان، یعنی در سال ۶۷، اسیر شدم.

مجروحیت در اسارت

بنده زمانی که اسیر شدم صحیح و سالم بودم و در اسارت هم آموزش تکواندو می‌دادم؛ ولی ما را خیلی اذیت می‌کردند و وقتی هجوم می‌آوردند، پیر و جوان و نوجوان نمی‌شناختند و همه را یک جور می‌زدند.

ابتدا که ما وارد اردوگاه شدیم تشنگی خیلی بچه‌ها را اذیت می‌کرد و بعثی‌ها هم دنبال فرصتی بودند که ما را زیر مشت و لگد بگیرند و ما هم تحمل می‌کردیم، شکنجه‌های قرون وسطایی با اقسام آلات شکنجه انجام می‌شد. آنها با چوب و کابل وارد می‌شدند و همه را زیر آماج شکنجه قرار می‌دادند، من هم نوجوان ۱۷ ساله بودم و تحمل نداشتم و افتادم.

بچه‌های آسایشگاه پیگیر این بودند که من را ببرند بیمارستان، اما در نهایت حالم که وخیم‌تر شد مجبور شدند من را به بیمارستان منتقل کنند و بیمارستان هم طوری بود که به بچه‌های بسیجی توجهی نداشتند و رسیدگی آنها تنها در این حد بود که ما زنده بمانیم که بتوانند با اسرای خود تبادل کنند، گاهی در همین حد هم برایشان مهم نبود و اگر می‌مردیم هم اهمیتی نداشت.

بنده اصلا فکر جانبازی و اسارت را نداشتم، ما فقط می‌گفتیم پیروزی یا شهادت و گزینه دیگری را قبول نداشتیم.

روزهای اولی که از اسارت آمدم مشکل جسمی‌ام حاد شده بود و به نوعی دکترها من را جواب کرده بود؛ ولی خوب شدم. برخی گفته بودند که من تا ۵ سال دیگر زنده نمی‌مانم و اگر هم بمانم صاحب فرزند نمی‌شوم، این حرف‌ها یک سری مشکلات را برای من ایجاد کرده بود، تا اینکه توسط یکی از اقوام با همسرم آشنا شدم، آنها هم شرایط من را به همسرم گفته بودند و همسرم هم قبول کردند، حاصل آن ازدواج سه فرزند است که دو دختر و یک پسر هستند، یکی از آنها کارشناس پرستاری است، دیگری سال آخر مدیریت دولتی و یکی هم پشت کنکوری است.

رسالت جانبازان از شهدا بالاتر است

بهترین خاطرات عمرم در دوران طلایی دفاع مقدس است. واقعا سادگی و تواضع و بی‌ریایی را می‌توانستی در دفاع مقدس ببینی؛ فرمانده با نیرویی که تازه اعزام شده بود هیچ فرقی نداشت، لباس هر دو خاکی بود و گاهی نیروهایی که تازه می‌آمدند نمی‌فهمیدند چه کسی پوتین‌های آنها را واکس می‌زند و لباس‌هایشان را می‌شوید، بعد از اینکه فرمانده شهید می‌شد می‌فهمیدند.

این پست و مقام‌های امروزی هیچ جایی در دفاع مقدس نداشت و همه یک رنگ و عاشق بودند، همه گوش به فرمان امام و یک نفس گرم امام بودند که بیایند و مهران را آزاد کنند، خرمشهر را آزاد کنند و کاری کنند کارستان؛ منتظر یک نفس گرم امام بودند تا پشت دروازه‌های بصره برسند. این خلوص همیشه بین بچه‌ها بود و شهدا از بین همه ما گلچین شدند؛ اما اکنون رسالت ما سنگین‌تر است، همانگونه که مقام معظم رهبری فرمودند که شما جانبازان باید در جامعه رفت و آمد کنید و دفاع مقدس فراموش نشود؛ لذا یکی از وظایف ما تبیین ارزش‌های دفاع مقدس است.

دشمن جنگ سخت ما را دید و دیگر جرئت نمی‌کند در جنگ سخت مقابل ما بایستد؛ لذا آمده وارد جنگ نرم شده و کانون گرم خانواده را هدف قرار داده است. آنها می‌دانند که ایرانی اگر غیرت داشته باشد نمی‌توانند کاری از پیش ببرند و ایرانی تا آخرین قطره خون خودمی‌جنگد و خاک به دشمن نمی‌دهد.

تا آخرین قطره خون می‌جنگیم

وی با ‌اشاره به غیرتمندی ایرانی‌ها در تمام دوران تصریح کرد: اگر تاریخ را نگاه کنیم می‌بینیم که ناپلئون بناپارت در ۲۰۰ سال پیش به صراحت گفته که اگر نیمی‌از لشکریانم ایرانی بودند دنیا را فتح می‌کردم، چون در همان دوران جنگ‌های ایران و روس به او گفته بودند ایرانی‌ها تا آخرین قطره خونشان می‌جنگند؛ ولی خاک به دشمن نمی‌دهند.

همان معنویت بود که بچه‌های جبهه و جنگ را مقتدر بار می‌آورد، همان نماز شب خواندن‌ها در حفره‌ها بود که باعث می‌شد بچه‌ها گلچین شود.

جالب اینکه برخی چهره‌ها قبل از عملیات نورانی می‌شد و وقتی به آنها می‌گفتیم نورانی شده‌اید، می‌گفتند خدا قبول کند، در همان عملیات هم شهید می‌شدند.

آنها به معنویات و دعاها اعتقاد داشتند، وقتی بچه‌ها «وجعلنا» می‌خواندند دشمن کور می‌شد.

ما از ۳۹ کشور اسیر داشتیم، دنیا با ما در جنگ بود، به ما سیم خاردار نمی‌دادند، اما نتیجه دفاع مقدس چه شد…

امروز باید ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدا، ارزش‌های دفاع مقدس را احیا کنیم، بیاییم همان سادگی و بی‌ریایی و تواضع و کمک به همنوع را رواج دهیم. دشمن به دنبال از بین بردن کانون خانواده و اینکه جوانان ما را از خانواده جدا کند و همان جریان اندلوس اسپانیا را برای ما طرح ریزی کرده است و شکر خدا با رهبری مدبرانه حضرت آقا اصلا به این منظور خود نمی‌رسند؛ چون مردم ما بیدارند و بیدار خواهند بود.

هیچ‌گاه جبهه و دوستانم از خاطرم نمی‌روند

یکی از دوستانم که از لحظه اعزام هم در جبهه با هم بودیم و هم در اسارت، آقای موسی برخوردار که جانباز شیمیایی هستند و بهترین خاطرات دوران جبهه و اسارت را با ایشان دارم.

فرمانده دلاور، سردار حاج محب علی فارسی، فرمانده گردان ما بود و در تکی که دشمن زد با ما اسیر شد، ما در ۲۶ ماه اسارت با هم بودیم، او واقعا یک مهر و محبت عجیبی در دل بچه‌ها داشت و همه اردوگاه به او احترام می‌گذاشتند، سردار فارسی در آنجا هم فرمانده بود و نمی‌گذاشت بچه‌ها به انحراف بروند، او در اوج تبلیغات منافقین در اردوگاه‌ها ایشان روشنگری زیادی داشتند و مقابل این کار دشمن می‌ایستاد.

بنده هر لحظه به یاد آن زمان و دوستانم هستم، یاد رزم حاج قاسم میرحسین در لشکر ۴۱ ثارالله، یاد شهید لکزایی و شهدای گردان می‌افتم و ‌اشک از چشمانم جاری می‌شود.

شرح دوران اسارت از زبان یک دوست

آزاده علی زاده کریم که از دوستان جانباز علی ضابطی بوده از روزهای سخت اسارت برایمان گفت. از شجاعت و صلابت حاج علی، از اینکه با وجود سن و سال کم خود چگونه با زبانی گویا از اسرا دفاع می‌کرد…:

بنده به مدت ۲۶ ماه با جانباز حاج علی ضابطی هم بند بودم. و پس از ۳۰ سال هنوز خاطرات روزهای اسارت در ذهنم مرور می‌شود.

ما سیستانی‌ها در آسایشگاه شماره ۴ نهروان، ۲۲ نفر بودیم که کم سن و سال‌ترین ما، حاج علی بود که در آن زمان ۱۶ یا ۱۷ سال داشت. نه ریشی داشت و نه سبیلی بر لب؛ اما اراده‌ای پولادین و زبانی گویا و شیرین داشت و به تمام معنا شجاع و نترس بود. اسارت در اردوگاه ۱۷ و به ویژه بند ما مانند یک میدان جنگ بود. کمبود آب، نان، پوشاک، حمام و غیره شرایط را خیلی سخت کرده بود. و حاج علی سخنگوی ما بود و این باعث افتخار ما بود که یک سیستانی با این شجاعت کمبودها را با عراقی‌ها در میان می‌گذارد.

از هوش رفتن حاج علی از شدت ضرب و شتم بعثی‌ها

یک روز بر سر جای استراحت سیستانی‌ها با نفوذی‌ها درگیری اتفاق افتاد و آنها حاج علی را به عنوان فرزند شهید به بعثی‌ها معرفی کردند. او هم قد بلندی داشت و با بیانی زیبا با بعثی‌ها مشاجره می‌کرد و چون نفوذی‌ها و همچنین بعثی‌ها حریف او نبودند با مشت و لگد و باتوم و شلاق جواب او را می‌دادند. این برنامه هر روز آنها بود. او هم زیر دست و پای آنها فریاد می‌کشید و به آنها پرخاش و اعتراض می‌کرد، که چرا شما با اسرا این طور رفتار می‌کنید.

حتی بنده شاهد از هوش رفتن حاج علی هم بودم. ما بالای سر اوگریه می‌کردیم که مورد توهین و ضرب و شتم قرار گرفتیم. او را به بهانه انتقال به بیمارستان از بند خارج کردند؛ ولی در نهایت به او آب پاشیدند تا دوباره به هوش بیاید. او را تهدید می‌کردند که دیگر جلوی افسر ارشد قد علم نکند و مشکلات آسایشگاه را نگوید؛ اما حاج علی توجهی به حرف بعثی‌ها نمی‌کرد.

از طرفی هم بزرگ‌ترهای آسایشگاه مشکلات را به او منتقل می‌کردند و می‌گفتند: تو کم سن و سال هستی، تو را اذیت نمی‌کنند؛ ولی اگر ما اعتراض کنیم ما را می‌کشند یا فلج می‌کنند.

هیچ کس اعتراض نمی‌کرد و همه چیز را به دوش او می‌انداختند.

نجات جان ۲۰۰ نفر

بالاخره پس از اعتراضات مکرر و بعد از اینکه حاج علی را فلج کردند، ۱۰۰ نفر را از بند ما به بند دیگری انتقال دادند در صورتی که تا قبل از آن ۲۰۰ نفر در ۱۰۰ متر مربع و به صورت کتابی می‌خوابیدیم. او آنها را مجبور کرد که سربازان عراقی را به داخل چادر ببرند و آسایشگاه‌های خودشان را به اسرا اختصاص دهند.

او ضرب و شتم را به جان خرید تا در بند، قتل عام اتفاق نیفتد، زیرا شرایط بد، منجر به درگیری در بین اسرا شده بود و این همان خواسته عراقی‌ها بود؛ اینکه فشار بسیاری به اسرا وارد کنند تا آنها را با خودشان درگیر کرده و کاسه کوزه‌ها سر آنها بشکند. اما حاج علی ناجی جان ۲۰۰ نفر شد. و این در حالی بود که خودش هر روز آماج ضرب و شتم بعثی‌ها قرار می‌گرفت.

بنده بارها او را در حال کما دیدم و بالای سرش‌گریه کردم، سرش را روی زانوهایم می‌گذاشتم و با پیراهنم او را باد می‌زدم تا شاید اکسیژن به ریه‌هایش نفوذ کند. ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم تا این عزیزمان از دست نرود. اما بسیاری حتی حالش را هم نمی‌پرسیدند؛ با اینکه می‌دانستند کارهای او برای حفظ سلامتی آنهاست.

حاج علی را بعثی‌های عقده‌ای فلج کردند که تا آخر عمر بسوزد. من خودم این را در اردوگاه ۱۸ بعقوبه دیدم که او حتی نمی‌توانست وسایل شخصی‌اش را جابه جا کند و درست حمام کند. او در بعقوبه و جلوی چشمان ۷۰ سیستانی سوخت. او را دکتر نمی‌بردند؛ زیرا فرزند شهید بود، می‌گفتند بگذارید بمیرد.

*سیدمحمدمشکوهًْ الممالک

منبع: کیهان منبع خبر

در جبهه بودم که پدرم شهید شد + ‌عکس بیشتر بخوانید »

وصلت جوان ایرانی و ژاپنی در مسجدی باقی‌مانده از جنگ جهانی دوم

به گزارش مشرق، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب»، آخرین اثر «حمید حسام» و به قول خودش بهترین آنهاست که به روایت خاطرات «کونیکو یامامورا» می‌پردازد. وی تنها مادر شهیدی است که اصالتی ژاپنی دارد و فرزند شهیدش جوانی ۱۹ ساله بود که هم در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت و هم در زمان جنگ تحمیلی با وجود سن کم، راهی جبهه‌ها شد تا از اسلام و ایران دفاع کند که در عملیات والفجر یک، در منطقه فکه به شهادت رسید.

در ادامه برشی از کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که حاوی خاطرات زندگی شهید «کونیکو یامامورا» مادر شهید محمد بابایی است را می‌خوانید:

«بالاخره، آن لحظات پُر از تشویش و اضطراب فرا رسید. مرد ایرانی همراه همکار ژاپنی‌اش به خانه ما آمد. من هم خانه بودم، اما از هیبت و غیرت پدرم رفتم توی اتاق خودم. در را بستم و فال‌گوش ایستادم. مرد ایرانی به زبان ژاپنی سلام داد و همراه ژاپنی‌اش حرف‌های او را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرد.

وصلت جوان ایرانی و ژاپنی در مسجد/ عاشقانه‌ای که ختم به شهادت شد

پدر، مادر و برادرم فقط گوش می‌کردند. مرد ایرانی می‌گفت: «من دختر شما را دوست دارم و قول می‌دهم خوشبختش کنم و همیشه به او وفادار باشم.» پدر و مادرم حرفی نزدند. آقای بابایی ادامه داد: «کار من تجارت بین ایران و ژاپن است، اما بعد از ازدواج تا یک سال یا بیشتر در ژاپن می‌مانم تا بچه اولمان به دنیا بیاید و شما نوه‌تان را ببینید و بعد اگر دخترتان راضی بود، به ایران می‌رویم.»

این نوع گفت‌وگو ادامه پیدا کرد. صدایشان را می‌شنیدم. پدرم نرم‌تر از همیشه سخن می‌گفت. به نظر می‌رسید، بعد از این رفت و آمدها و سماجت مرد ایرانی و حرف زدن‌های صادقانه‌اش، پدرم تسلیم خواسته او شده است و با این ازدواج موافق است. مرد ایرانی «بله» را گرفت و سرخوش و راضی از خانه ما رفت، اما من ماندم با انبوهی سوالات تشویش‌آمیز.

احساس متفاوتی با گذشته پیدا کردم؛ احساسی که تا آن لحظه نداشتم. فکر کردم یعنی راستی راستی باید از وطن و خانواده‌ام پس از یک سال جدا شوم و برای همیشه به جایی در غرب آسیا بروم؟! در این افکار بودم که پدرم صدایم کرد و گفت: «کونیکو زندگی و آینده‌ تو دست خودت است و من و مادرت می‌دانیم این عشق چشم و دلت را بسته و نصیحت‌ها را نمی‌شنوی. من هم به این علت راضی شدم. اما بدان، اگر به خانه این مرد رفتی، باید هر وضعیتی را تحمل کنی. فکر نکن دوباره می‌توانی به این خانه برگردی؛ روزی که با این مرد ازدواج کردی، باید تا آخر عمرت با او بمانی و اگر از او جدا شدی، اجازه نداری به این خانه برگردی.»

شنیدن این سخنان تند دلم را شکست. تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم. سرم را پایین انداختم تا بغضم را پنهان کنم. مادرم نگاه مهربانی به من داشت و نسبتاً با این وصلت موافق بود، اما همه اعضای خانواده این تصمیم را نوعی بدعت و شاید طغیان علیه فرهنگ و سنت‌های ریشه‌دار ژاپنی می‌دانستند. خانواده‌ام بودایی بودند و این مرد مسلمان بود. او تصمیم داشت پس از یک سال من را به ایران ببرد و این یعنی خداحافظی با خانواده، اقوام، و مادری و آبا و اجدادی‌ام.

عشق مرد ایرانی و تحقیر از سوی خانواده دو نیروی متخاصم در وجودم بود. دیگر راه برگشتی به خانواده نبود؛ و اگر هم بود، تصمیمم را گرفته بودم با مرد ایرانی زندگی کنم، در هر جا و در هر شرایطی؛ حتی اگر هویتم از یک دختر ژاپنی به یک زن ایرانی تغییر می‌کرد.

آقای بابایی روز ۱۰ ژانویه را برای تاریخ عقد انتخاب کرد؛ تصادفی بود یا انتخابی، نمی‌‎دانم. هرچه بود او می‌دانست تاریخ تولد من ۱۰ ژانویه است. باید به سفارت ایران در توکیو می‌رفتیم تا از دو ملیت ژاپنی یا ایرانی، برای دریافت گذرنامه، یکی را انتخاب کنیم.

آقای بابایی دو کلمه فارسی «خانم» و «آقا» به من یاد داده بود و با این دو کلمه همدیگر را صدا می‌کردیم. پرسید: «خانم، کدام ملیت را انتخاب می‌کنی؟» گفتم: «آقا، هرچه شما بگویی؟» او هم گفت: «به صلاح شماست که ملیت ایرانی را برای رفت و آمد به ژاپن انتخاب کنی، این جوری دردسرش کمتر است،» گفتم : «چشم.»

تاریخ عقدمان در ۱۰ ژانویه ۱۹۵۹ (شنبه، ۲۰ دی ۱۳۳۷ شمسی) در سفارت ایران در توکیو، با ملیت ایرانی، برای من ثبت شد. و بلافاصله به شهر کوبه، محل زندگی آقای بابایی، رفتیم. آنجا اولین مسجد مسلمانان در سال ۱۹۳۵ بنا شده بود و به دلیل استحکامش، با وجود بمباران شدید شهر کوبه در سال‌های پایانی جنگ جهانی دوم، سرپا مانده بود.

قرار شد توی آن مسجد به هم مَحرم شویم. چند نفر از دوستان ژاپنی و هندی و ترکیه‌ای و سوری آقای بابایی هم در مسجد حاضر شدند. آن‌ها یک گروه مسلمان از کشورهای مختلف بودند که مرکز فعالیتشان مسجد کوبه بود. همان‌جا توی مسجد آقای بابایی کاغذی به من داد که آن را بخوانم و تمرین کنم و تاکید کرد هنگام عقد باید این جملات را به عربی بگویم: «اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمد رسول‌الله، اشهد ان علیا ولی‌الله.»

منبع: دفاع پرس منبع خبر

وصلت جوان ایرانی و ژاپنی در مسجدی باقی‌مانده از جنگ جهانی دوم بیشتر بخوانید »