این خاطره در کتاب «موقعیت ننه» آمده است:
«با اینکه پاهایم را از دست داده بودم، اما بخاطر اینکه قبلاً راننده ماشینهای راهسازی بودم، اجازه دادند به جبهه بروم. همان روزهای اول در جزیره مجنون یکی از فرماندهان گردان به من گفت: محمدرضا این بلدوزرت رو بردار بیا جلوی این سنگرها یک تیغ بنداز تا صاف بشود.
رفتم بلدوزر را روشن کردم و از همان نقطه حرکت، بیل جلوی دستگاه را پایین دادم و شروع کردم یک کیلومتر زمین را هموار کردم و جلو آمدم. عقب بلدوزر یک کلنگ هم نصب بود که در مواقع ضروری با آن زمین را شخم میزدم. میخواستم زودتر کارم را تمام کنم تا به خاطر گرد و غباری که ایجاد میشود، به توپخانه دوربرد دشمن گرا نداده باشم. اصلاً حواسم نبود که کلنگ بلدوزر با زمین درگیر است. نگو که من از جلو زمین را هموار میکردم و از پشت سر شخم میزدم و پیش میرفتم!
بچهها که متوجه خرابکاری من شده بودند، هی دست تکان میدادند و داد و فریاد میکردند که متوجه اشتباهم بشوم. حتی چند نفرشان به سمتم ریگ هم پرت کردند اما من همان طور که در حال و هوای خودم بودم، گفتم: این قدر داد بزنید که جونتون بالا بیاد!
وقتی از کنار سنگر فرماندهی رد میشدم، فرمانده گردان هم با دست به پشت سرم اشاره کرد و با صدای بلند یک حرفهایی زد. چون صدای بلدوزر توی گوشم بود، نفهمیدم چه میگوید. همان طور که پیش میرفتم با صدای بلند به او گفتم: شمام تشریف ببرین ته صف!
وقتی به آخر خاکریز رسیدم، از بلدوزر پیاده شدم. همان طور که مشغول تکاندن لباسهای خاکیام بودم به پشت سرم نگاه کردم و تازه متوجه شدم چه افتضاحی به بار آوردهام. نه تنها زمین را شخم زده بودم، بلکه تمام سیمهای تلفنهای صحرایی را هم از زیر زمین بیرون کشیده و قطع کرده بودم!
یک لحظه به خودم آمدم دیدم بچهها با داد و هوار به سمتم میآیند. مشخص بود میخواهند حالم را بگیرند! شروع به دویدن کردم و بچهها هم به دنبالم. چون نمیتوانستم خیلی با پاهای مصنوعی بدوم، زود خسته شدم و ایستادم. آنها به من رسیدند و دورهام کردند که چرا این کار را کردی؟ مجبور شدم از راه شوخی وارد شوم و گفتم: کی بود؟ چی بود؟ من نبودم!».
انتهای پیام/ 112
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است