«مادر گفت: «عباس جان تو که الان هیچی نداری، نه شغلی، نه پولی، نه خانهای… راضی هست با این شرایط با تو ازدواج کند؟» عباس گفت: «مادر، من حرفامو بهش زدم. نه پول میخواد، نه خونه. من اینجور دختری رو انتخاب کردم. همان چیزی هست که میخواستم. همفکر و همعقیدهایم.» مادر میدانست عباس دنبال دختری رفته که مثل خودش فکر میکند، ولی باور این موضوع برایش سخت بود که دختری با هیچِ عباس بسازد.
همه چیز خوب پیش رفت. مهریه را خود سمیه پیشنهاد داد؛ یک جلد کلامالله مجید، سری کامل تفسیرالمیزان و مبلغ ۳۶ هزار تومان. محبوبه خانم (مادر سمیه) به سمیه گفت: «واقعا میتوانی با شرایط عباس کنار بیایی؟ همه چیز را سنجیدهای؟» سمیه گفت: «من انتخاب خودم را کردهام. حرفهایم را با خدا زدهام.»
سمیه یک پارچه معمولی برای لباس عقد و عروسی انتخاب کرد و یک حلقه ساده و چند چیز دیگر. عباس هم یک حلقه نقره انتخاب کرد و پولش را هم خودش داد. آنها برای خطبه عقد پیش امام رفتند. سلام عباس و سمیه با اشک درآمیخته بود. امام خطبه عقد را خواند و بعد با همان جمله معروف «با هم بسازید!» که به همه عروس و دامادها میگفت، عباس و سمیه را چند نصیحت کرد. امام صفحه قرآن را امضا کرد و بهعنوان هدیه ازدواج، داد به نوعروس و داماد. عباس دست امام را بوسید و گفت: «امام جان، دعا کنید من شهید بشوم.» امام گفت: «دعا میکنم زنده باشید و به اسلام خدمت کنید.»
اولش قرار بود عروسی را یک سال بعد بگیرند، اما بعد از عقد تصمیمشان عوض شد. میشد خیلی زودتر یک مراسم مختصر عروسی برگزار کرد و بروند سر خانه زندگیشان. سمیه جهیزیه مفصلی داشت، اما او هم مثل عباس تصمیم گرفته بود ساده زندگی کنند. سمیه خیلی از وسایل جهیزیه را با خودش نبرد. وسایلی که از نظر خیلیها مهم بودند و مایه آبروداری. اما از نظر او و عباس، نه. محبوبه خانم مدام به سمیه میگفت: «با این کارهایت مایه سرشکستگی من شدی!»
از آرایشگاه و ماشین گل زده و تشریفات دیگر خبری نبود. خود سمیه و دوستانش خانه را تزیین کردند. برای عروسی، مراسم عصرانه داشتند، به صرف میوه و شیرینی. سادگی ازدواج عباس و سمیه، اتفاق جدیدی در خانوادههایشان بود. بعد از آن، خیلی از ازدواجهای فامیلشان نسبت به قبل سادهتر بود.»
انتهای پیام/ 141
منبع خبر