نماد سایت مجاهدت

این دختر هیچ عکسی با پدرش ندارد+عکس

به گزارش مشرق، «میثم نجفی» به سال ۱۳۶۷ به دنیا آمد. میثم از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد.

۱۲ آذر هم‌زمان با ایام اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بعد از یک مبارزه سخت با تکفیری ها به شدت مجروح شد و به شهادت رسید. از او یک دختر به نام حلما به یادگار مانده است. همسرش زهره نجفی روایت تنها دیدارش با سردار قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند.

بعد از شهادت همسرم درست ۱۷ روز بعد تازه اولین فرزندمان حلما خانم به دنیا آمد. خیلی دوست داشتم حاج قاسم سلیمانی را از نزدیک ببینم و حلما را در آغوش بگیرند و عکس بیندازم. با خودم فکر می کردم دخترم با پدرش هیچ عکسی ندارد و اگر با سردار سلیمانی عکس بیندازد وقتی بزرگ شد برایش قوت قلب خوبی خواهد بود. سردار برای همه مایی که عزیزمان را از دست داده بودیم مثل پدر بودند و آرامش خاصی به ما می دادند.

از طرفی پیش نیامده بود ایشان را ببینم. تا اینکه یکبار مراسمی در تهران برگزار شد و به ما گفتند بیایید. اما نگفتند قرار است چه کسی را ملاقات کنید. من هم فکر کردم حتما مثل دیگر مراسمات است. چون می دانستم رفت و آمدم چند ساعت طول می کشد دخترم را با خودم نبردم تا اذیت نشود.

وقتی رسیدیم، در مراسم زمزمه می شد که ممکن است سردار بیاید. در دل همه هیجان شیرینی بود از دیدن حاج قاسم.

چند لحظه بعد رسما اعلام شد سردار قرار است به دیدنتان بیاید. دفعه اولم بود و حال خوبی داشتم. ناگهان متوجه شدم مردی با لبخند از پله ها پایین می آید که غریبه نیست. او را می شناسم اما از هیجان حس غریبی در من بود که نمی توانستم از جایم تکان بخورم. دیدیم حاج قاسم است. شعفی در خودم حس می کردم که واقعا قابل توصیف نبود. احساس صمیمیت داشتیم.

تا رسیدند همه بچه ها رفتند سمتشان و سردار شروع کرد لحظاتی را با آنها گذراندن و عکس گرفتن. افسوس زیادی خوردم که چرا حلما را نیاوردم؟

بعد از خوش و بش سردار با بچه ها اطلاع دادند همسران شهدا اگر صحبتی با سردار دارند می توانند با خودشان درمیان بگذراند. من حرفی داشتم. رفتم جلو و به سردار گفتم خواسته ای دارم، با روی گشاده گوش می کردند، عکس و فیلم های شوهرم در سوریه هنوز به دستم نرسیده لطف کنید سفارش کنید برایم زودتر بیاورند او هم سری تکان داد یعنی باشه. بعد از خواسته خودم سریع با همسر شهید میرسیار که آن روز حضور نداشت تماس گرفتم و گفتم اگر خواسته ای دارد بگوید من به سردار منتقل کنم. همسر شهید میرسیار گفت از پیکر همسرش که در سوریه به شهادت رسیده هنوز خبری نیست این را از حاجی پیگیری کن. همسر شهید میرسیار بسیار بی تاب شهادت همسرش بود. اتفاقا مدتی نگذشت که پیکر شهید به ایران منتقل شد. وقتی با سردار صحبت می کردم واقعا فضای صمیمی ای بود و می دانستم حاج قاسم با دل و جان حرف هایم را گوش می دهد.

بعد از شهادت سردار به قدری ناراحت شدم که انگار دوباره میثم همسرم را از دست دادم. ساعت ۸ صبح بود که خواهرم با گریه آمد خبر را داد. من شوکه شدم و حس وقتی را داشتم که خبر شهادت همسرم را شنیده بودم. حاج قاسم شهید شد و حسرت عکس انداختن حلما با او در دل من ماند.

منبع: فارسمنبع خبر

خروج از نسخه موبایل