«حمید داوودآبادی» نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود با بیان خاطرهای از این شهید والامقام، نوشته است: اواسط فروردین سال ۱۳۶۴ بود که میخواستم برای ردیف کردن بعضی کارهایم، به تهران بروم. «علی اشتری» هم میخواست بیاید که گفت باهم برویم. بلیط قطار به هیچوجه گیر نمیآمد، پرسوجو که کردیم، فهمیدیم فقط یک قطار ساعت ۵ عصر به تهران میرود؛ ولی همه بلیطهای آن را لشکر ۲۷ گرفته تا خانوادههای شهدا را که برای بازدید از منطقه آورده بودند، به تهران برگردانند.
بیشتر بخوانید:
* سه روایت از زندگی شهید سید محمدرضا دستواره
* سه شهید؛ سهم خانواده دستواره در یک سال
همینطور که ساک بهدست جلوی راهآهن اندیمشک ایستاده بودیم، حاج «محمدرضا دستواره» را دیدم که داشت وارد میشد. سریع رفتم جلو و قضیه را گفتم که خندید و گفت: «مشکلی نداره. برای شما جا داریم. سریع بیایید سوار بشوید».
ساکها را برداشتیم و دنبال او وارد ایستگاه شدیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دژبان آذریزبان آنجا، داد زد: «آهای، برگردید، کجا دارید میروید؟»، حاج رضا گفت: «اینها با من هستند. مشکلی ندارد»؛ که دژبان جلو آمد و گفت: «اینها کیه. خودت را هم میگم. کجا سرت را انداختی پایین و داری میری تو؟»
حاج رضا گیر کرد که چه بگوید. دهانم را بردم دم گوش دژبان و گفتم: «ببین، این برادر، قائممقام لشکر حضرت رسول (ص) است»، شانههایش را انداخت بالا و با بیتفاوتی گفت: «قائممقام چیه، خود فرمانده لشکر هم باشه، حق نداره بره تو. مگر اینکه حاجی شیبانی تاییدش کنه». با تعجب گفتم: «مرد مومن، حاجی شیبانی مسئول ستاد لشکر است، یعنی نیروی زیر دست این». باز گفت: «من به این کارها کاری ندارم، تا حاجی شیبانی نگه، هیچکس نمیتونه بره تو».
حاج رضا، مظلومانه کناری ایستاد؛ تا چشمش به حاجی شیبانی افتاد، او را صدا کرد و گفت: «حاجی جون، من را تایید کن تا این برادرها راه بدهند تو».
انتهای پیام/ 113
منبع خبر